سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۵

مقصران کیانند؟

دیشب عکس جدید آرش را که دیدم بدجوری جا خوردم. چرا جا خوردم؟ یعنی نباید جا می خوردم؟ یاد بازداشتش، محاکمه اش و 14 سال حکم زندانش افتادم. یاد اتهامات از فرط تکرار عادی شده ای افتادم که به او زده بودند. یاد نامه ای خصوصی که از او منتشر شد که گفته بود تحت فشار است و ماندنش در کشور برایش مشکل ساز. اصلا هم نیاز نبود که یاد روزهایی که مشغول فعالیت مطبوعاتی اش بود بیفتم و اینکه هرگونه که باشی نمی توانی نگران نباشی؛ نگرانی از اینکه مطلبی آماده نشود، نگرانی از اینکه به کسی برنخورد، اینکه وقتی سرکار می روی از ساختمان هیچ نمانده باشد جز آوار؛ اگر به خودت هم فکر نکنی حتما هر روز دلواپس دوستان و همکارانت باشی که دچار مشکل نشود و با او برخورد نگردد و کارش نیفتد آنجا که آب خنک به خوردش دهند! حالا در حین کار گیر آدم زبان نفهم هم بیفتی که مثلا حتی صدای ضبط شده خودش هم برایش سندیت ندارد! آن وقت تعبیر حرکت روی تیغ معنا می یابد در هر صورت محکوم به افتادنی! یا با بدن و اعصاب پاره پاره یا بدون آن. اینکه بخواهم بیماریش را به اعمال و رفتار دیگران نسبت دهم بدون سند سخن گفتن، به دور از منطق است لیکن مگر غیر از این است که امروزه برای بیشتر امراض که به پزشکان مراجعه می کنی فشارهای عصبی را عامل یا موثر در بیماری و شدت گرفتن آن می گویند؟ پس حرف چرت و پرتی نیست. حالا همه فشارها و استرس های زمان کار و پس از آن استرس های زمان بازداشت و پس از اعلام حکم و حتی زمان زندان آرش را در نظر بگیرید، تا چه حدش طبیعی و چه میزانش فراتر از محصول کار او بوده؟ معمولا وقتی رفتارها از منطقی پیروی نکند آن می شود که به خاطر دستمالی قیصریه را به آتش می کشند و مگر در این سال ها ندیدیم نشریاتی که در شماره پنج و شش یا حتی پیش از انتشار قربانی عدم تحمل طرف مقابل شدند، آیا آن واکنش در برابر این محصول فرهنگی طبیعی بود؟ آیا برخوردی که با وبلاگ نویسان شد در حد انتظار بود یا بسیار فراتر از آن؟ آیا همان حکم 14 سال آرش برای ما که بیرون بودیم و شنونده باور کردنی بود؟ و از این نمونه ها زیادتر از آن است که حوصله شمارش باشد. حالا من اگر جای انجمن صنفی بودم که نامه نوشت به شاهرودی برای آزادیش که البته خودبخود او تحمل زندان را ندارد، یک نفر را پیدا می کردم که نامه ای به او بنویسم و سوال کنم که چقدر این فشارها و استرس ها که همانطور که گفتم معمولا از حد انتظار افزون است، بر آرش - و البته دیگرانی چو او – در شکل گیری، تسریع و تشدید بیماریش نقش داشته و در این زمینه چه کسانی مقصرند؟
عکس جدید آرش را که دیدم یاد مورد دیگری هم افتادم، انتقاد تندی که به یکی از دوستان شاغل در یکی از رسانه ها کردم مدت ها پیش از بازداشت آرش و انتقاد می کردم به روش عده ای که رها از هر قید و بند در خارج نشسته اند و به فکر افراد فعال در داخل کشور نیستند و محدودیت های آنها را درک نمی کنند و چون درک نمی کنند حاضر نیستند تدبیر به خرج داده زحمت سانسور آن بخش از نظرات افراد داخل ایران که مشکل ساز شدنش مثل روز روشن است را متقبل شوند، عملا دیگرانی را به دردسر خواهند انداخت که این با یک دوراندیشی می تواند خیلی کم شود، البته آن دوست از این سخنان آزرده شده بود!

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

پیشرفت

محض دل خوشی هیچ چیزمان استاندارد نیست. دو سه روزه باتری ساعتم تمام شده، امروز بالاخره از حرکت ایستاد اما روز اول و دوم به جای اینکه با باتری ضعیف عقب بماند یا کار نکند، رسما عقب می رفت؛ مثلا در عرض کمتر از نیم ساعت از ساعت ده برگشت به نه! برای دوستان که تعریف می کردم، نظرشان این بود که تازه شده مثل وضعیت مملکتمان؛ هر چه زمان به جلو می رود به عقب بر می گردیم!

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

جای خالی رشدیه

دستاورد حرکتی که میرزا حسن خان رشدیه بیش از صد سال پیش آغاز کرد با راه اندازی دبستان به شیوه امروزی بر هیچ کس پوشیده نیست؛ حرکت از مکتب خانه به سوی مدرسه؛ آسان و علمی کردن شیوه آموزش و تبع آن همه گیر شدن باسوادی و آشنایی بیشتر با علو م جدید. دبستان رشدیه اگرچه رقیبی بود برای مدارس علمیه و به همین سبب کار به تکفیر وی و حمله به مدارس وی انجامید اما به قول خودش وقتی که يكى ازمدرسه هایش را تخريب مى کردند - در حالی که مى خنديد - گفت: "اين جاهلان نمى دانند كه با اين اعمال نمى توانند جلو سيل بنياد كن علم رابگيرند. يقين دارم كه از هر آجر اين مدرسه، خود مدرسه ديگرى بنا خواهد شد. من آن روز را اگر زنده باشم، خواهم ديد." او درست گفته بود، همه ما امروز دانش آموخته همان مدرسه ایم که او با راه اندازی اش تحولی در فرهنگ این دیار بوجود آورد.
امروز اگر نیک بنگریم، باز نیاز به وجود رشدیه هایی را احساس می کنیم که با برپایی مدرسه هایی جدید فرهنگ زنگار گرفته مان را جلایی دهد؛ فرهنگ جامعه ای که آموزش و تربیتش کامل نبوده و یا گاه حتی غلط بوده. برای اصلاح این فرهنگ چاره ای جز آموزش نیست. شاید اگر نیازسنجی کنیم، مهمترین نیاز مردم نیاز به آشنایی آنان با حقوقشان باشد، چرا که تا این آشنایی نباشد نه می توان از آنها توقع داشت که در مقابل تضییع حقوقشان بایستند و نه می توان انتظار رعایت حقوق دیگران را داشت و نه توقع انجام وظایفی که به عنوان یک شهروند بر دوش آنان است. همه این ناآگاهی هاست و نخواستن ها و نگفتن هاست که قانون به کالای فراموش شده ای تبدیل می شود که هیچ کس رعایت نمی کند؛ خواه فردی عادی باشد یا مقامی مسئول.
خبر برگزاری کلاس های آموزش مفاهیم دموکراسی و حقوق شهروندی در مناطق کردنشین را که دیدم لذت بردم از این حرکت و همت شان را تحسین کردم. کاش خلاصه ای از این کلاس ها را روی اینترنت منتشر کنند تا ما هم یاد بگیریم.

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

مدافعانی که حال دفاع از خود را ندارند!

آدم گاه که فکر می کند از این بی تفاوتی ها و مرگ را برای همسایه حق دیدن، اول حیران می شود، بعد به فکر فرو می رود که اینان را چه شده و در آخر تاسفی می خورد و می رود. نشسته اند همه و منتظرند تا دیگری حرکتی کند که اگر مشکلی پیش آید آنان در امان باشند. این کمابیش قشر وسیعی را در جامعه ما در بر می گیرد.
بعید به نظر می رسد لزوم حضور و مصونیت وکیل در حین بازجویی و دادگاه بر کسی پوشیده باشد، اما نکته اینجاست که وکیل آیا باید وکیل دستگاه قضایی باشد یا وکیل شاکی و متهم؟ آیا وکالت با فروختن بلیط بخت آزمایی یا برج سازی یکی است؟ مسلم است آن کس که حقوق می خوانده حداقل نسبت به سختی و مخاطرات وکالت در این کشور چیزی باید شنیده باشد؛ پس باید احتمال دهد سر کوچکترین موضوعی ممکن است روزی مورد غضب قرار گیرد. اصلا مگر غیر از این است که به طور مثال وکیل متهم در برابر دادستان یا نماینده اش و حتی در برابر قاضی باید از حقوق قانونی موکلش دفاع کند پس به هر حال همواره امکان ایجاد تنش و اصطکاک در هر دادگاهی ممکن است و امکان اینکه پس از دادگاه نیز مورد غضب قرار گیرد وجود دارد.
در این یکی دو ساله چندین وکیل بازداشت شده و چندین وکیل نیز محکوم شده اند که همه نیز مربوط به پرونده هایی که قبول کرده بودند می شد؛ این وکیلان گرفتار شده خود وکیل داشتند که وظیفه شان دفاع از آنها بود و البته تعداد زیادی همکار که ممکن بود روزی به همین مشکل مواجه شوند. اما نکته اینجاست که کمتر کسی حاضر شده نسبت به رفتارهای خارج از قانون با وکلایی که با مشکل مواجه شده اند واکنش نشان دهد، بسیاری از وکلا ترجیح داده اند که ریسک نکنند یا اهمیتی نداشته برایشان. این را بخصوص در مورد وکلای دراویش و متهمان بمب گزاری اهواز در ماه های پیش دیده ایم. همواره این جای سوال بوده که وکلایی که حال دفاع از همکار خود را ندارند چگونه می توانند از موکلانشان دفاع شایسته ای داشته باشند؟
سخن از جبهه گیری نیست، بحث بر سر این است که تا اصرار نکنی قانون به درستی رعایت نمی شود و آن را در سینی طلا پیشکش نمی کنند و تا نخواهی نمی توانی توقع داشته باشی که حقوقت به درستی رعایت شود. وقتی نسبت به همسایه ات بی تفاوت باشی زمانی که نوبت به خودت رسید نمی توانی و نباید از دیگران توقع داشته باشی که در مواقع مورد نیاز کسی به یاریت بشتابد.
صراحت امضا کنندگان این نامه ستودنی است اما آیا فقط اینانند در این مملکت؟: وکيل بايد مستقل باشد نه دولتی، نامه ۱۸۶ تن از وکلای استان فارس به اتحاديه سراسری کانون وکلای دادگستری ايران درباره فشار روز افزون بر وکلا

یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

سانسور علمی!

چقدر ما در اشتباه بودیم هم زمانی که علم را بر ثروت مقدم می دانستیم و هم زمانی که علم را بر نبود علم و فعالیت علمی را بر فعالیت هردمبیلی. اصولا یکی از علل ضاله بودن دنیای غرب ترجیح عقل بر بی عقلی است که سبب شده علم نیز بر نبود آن ترجیح داده شود. شما ببینید حملاتی که بعضی مواقع به علوم عقلی می شود. با آثار تفکر برانگیز چه می شود؟ ببینید با پای پیاده چگونه به جنگ تکنولوژی می روند؟ و...
اینها به کنار حاکمیت تازه به حرف ما رسیده که بدون نظم و برنامه بهتر می شود زندگی کرد و سازمان مدیریت و برنامه ریزی دچار انفجار شد! حقیر به عنوان پایه گذار مکتب "هردمبیلیسمِ وغیره" (به کسر هردمبیلیسم) چون شامل همه چیز می شود خودبخود اسمش را "وغیره گذاشته ام" به تجربه دریافته ام که هر وقت برنامه ریزی کنی همه برنامه هایت به هم می خورد. معمولا خودم هر وقت برنامه ریزی کرده ام از یک ماه تا چند ماه چنان اوضاعم قاطی پاطی شده که فرموده ام: برنامه ریزی در ممالک اسلامی اشکال بعدی دارد! اینه که توی مخ ام یک تابلو زدم که "از هر گونه برنامه ریزی کردن معذوریم حتی برای شما دوست گرامی".
برم سر اصل مطلب: چند روز پیش وزیر فیلترینگ اطلاعات و محدود کردن ارتباطات ضمن تقدیس فیلترینگ، علمی بودنش را ستوده اند و فیلترینگ اعمال شده را با هدف صیانت از فرهنگ ملی و اسلام عنوان کرده است. این سبب شد که دو مثال برای علم آقایان بزنم: وبلاگ ورا واسلوا روزنامه نگار روسی که جزو کاندیداهای گزارشگران بدون مرز بود به دلیل اینکه ملیت ایران و اسلام را دچار مشکل کرده فیلتر شده است حالا من نمی دانم کسی که فیلتر کرده روسی بلد بوده که این را تشخیص دهد یا نه! سایت رویداد که حدود یک سال است اجاره آن تمام شده و دامین آن در معرض فروش قرار گرفته هنوز فیلتر است. حالا به اقتصاد ایرانی ها توجه ندارید شرکت خارجی می خواهد یک مشتری برای دامین آزادش پیدا کند آن را هم باید فیلترینگ علمی کنید؟ یک سری سایت نرم افزارهای کد باز هم فیلتر است. پیشنهاد می کنم این علم را آقایان ول کنند همان هردمبیلی فیلتر کنند که بیش از این آبروریزی نشود. خواستند بیایند رهنمودهای لازم را هم به آنها می دهیم!
همین الان فرمودم: العلم علمان، علم الفیلترینگ و علم السانسورینگ. یعنی: علم بر دو گونه است علم فیلترینگ و علم سانسور.
ضمنا روزی که ارشاد برنامه مجوز گرفتن سایت ها را علم کرد شروع کردم به نوشتن یک مطلب ولی چون برنامه ریزی کرده بودم که سریع تمامش کنم نصفه کاره ماند. تمامش می کنم می گذارم.

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

در مذمت حق سلامت!

داشتم ديروز عناوين يک سري کتاب‏ها را مي‏ديدم: درمان بيماري‏ها با نماز، درمان بيماري‏ها با دعا، داروخانه معنوي، نسخه شفابخش و... برخي وقتي بيمار مي‏شوند به ائمه متوسل مي‏شوند، بعضي به امامزاده‏ها که تعدادشان فراوان است، عده‏اي به دعانويس، بعضي از علما مي‏خواهند براي شفايشان دعا کنند، تعدادي دخيل مي‏بندند، عده‏اي هم به پزشک مراجعه مي‏کنند. پس هر کس حق خود مي‏داند که سلامت خود را بازيابد؛ يکي به دخيل بستن اعتقاد دارد يکي به دارو. کساني هم هر دو را پي مي‏گيرند.
اگر دقت کرده باشيد وقتي برخي دينداران حين تضرع شفا مي‏خواهند مثلا از يک امامزاده از لفظ اين گنهکار استفاده مي‏کنند، يعني به جرم و گناهي اعتراف مي‏کنند اما با اين اعتراف آيا شنيده‏ايد که يک امامزاده تعطيل شود به خاطر اينکه يک مجرم از او شفا مي‏خواسته يا متولي آن امامزاده دستگير شود؟
انسان براي حيات يک سري نيازهاي اوليه دارد که بدون آن حياتش مختل شده يا آن را از دست مي‏دهد. خوردن غذا و حفظ سلامت از اولين نيازهاي هر موجود زنده‏اي است، پس برخورداري از سلامت حقي است طبيعي که يکي از ملزومات آن برخورداري از تغذيه سالم است. اما آيا مي‏توان براي اين حقوق طبيعي تبعيضي قائل شد و کساني را از داشتن آن منع کرد؟ آيا مي‏توان شهروندان يک جامعه را دسته‏بندي کرد که تو حق داري سالم باشي و تو حق نداري؟ فرض کنيد چنين اتفاقي شدني باشد، آنگاه چه کساني بايد صلاحيت افراد را براي حق حفظ سلامت تاييد کنند؟ و اصلا مگر ممانعت از حفظ سلامت شهروندان غير از نوعي آدمکشي است؟ اصلا بر طبق کدام معيار و مبنايي بايد عده‏اي به خود اجازه دهند بديهي‏ترين حق انساني را ناديده بگيرند؟ شرع و عرف کدام‏يک اين اجازه را مي‏دهد؟ و اصلا اگر داد آيا پذيرفتني است؟ چگونه است که شارع سقط جنين را همچون قتل مي‏پندارد ولي ممنوعيت براي حفظ سلامت را که قتل تدريجي به شمار مي‏رود تقبيح نمي‏کند؟ اين را دقت کنيم وقتي امروزه به سلامت حيوانات بها داده مي‏شود و دامپزشک تربيت مي‏شود، ناديده گرفتن اين حق براي انسان توجيه ناپذير است.
به جز معدودي که راه همه چيز را از آسمان مي‏جويند، آنگاه که بيماري بر آنها چيره مي‏شود به پزشک به عنوان يک متخصص مراجعه مي‏کنند تا سلامتي خود را بازيابند. به بنا و آسفالت‏کار هم مراجعه نمي‏کنند چون آنها متخصص در علم پزشکي نيستند. پزشکان نيز بنا به سوگندي که خورده‏اند و وظيفه اخلاقي که دارند و اصلا به عنوان شغل و تخصص‏شان بايد درمان کنند، حالا اين شخص مي‏خواهد يک مسئول اجرايي باشد، مي‏خواهد يک نان خشکي باشد يا يک دزد. مطب يک پزشک محل درمان است نه کشف جرم. اصلا مگر يک مجرم حق ندارد سلامت خود را حفظ کند؟ مگر او انسان نيست؟ آيا اگر کسي جرمي مرتکب شد بايد از گرسنگي يا بيماري بميرد، آيا فروختن مواد غذايي به يک مجرم جرم است؟ آيا درمان يک مجرم جرم است؟ اگر چنين باشد چه کسي مي‏تواند ادعا کند بري از جرم و خطاست؟ همه آيا مستحق مرگيم؟ پس فلسفه تشکيل اديان که راهنمايي انسان‏ها بوده زير سوال مي‏رود. حالا اگر اينها جرم باشد پس براي چه به مجرمان زنداني غذا داده مي‏شود و بهداري زندان براي چيست؟ پس فلسفه وجود احکام غير از اعدام چيست؟ آيا اگر کسي جرمي مرتکب شد از حياتي‏ترين نيازها و حقوقش بايد محروم شود؟ پس بحث بازگشت وي به اجتماع که از سوي کارشناسان مطرح مي‏شود نيز امري مسخره مي‏نمايد. اين بازگشت و پذيرفتن مجرم را کارشناسان براي جرم‏هاي سنگين نيز توصيه مي‏کنند حال جرم سياسي که در صورت جرم شناختن با انگيزه‏هاي شرافتمندانه صورت مي‏گيرد آيا بايد فوق الاجرام در نظر گرفته شود؟ در خبرها آمده بود که پزشک احمد باطبي يکي از اتهام‏هايش که باعث دستگيري‏اش شد، درمان يک مجرم بوده است. اگر چه چنين موارد اتهامي مسبوق به سابقه بوده است اما کاربرد خود را در اين زمان از دست داده است، جان گرفتن دوباره چنين مواردي بعيد به نظر مي‏رسد مورد قبول افکار عمومي واقع شود. اما فرصت براي پرداختن و نقد چنين اتهاماتي هنوز هست و آيا بهتر نيست به چنين مواردي پرداخته شود، تا جلوي تکرار آن گرفته شود؟
يک سوال در اين زمينه پيش مي‏آيد و آن اينکه اگر احمد باطبي يا هر متهم يا مجرم چه کسي که فرار کرده يا کسي که فرار نکرده و در مرخصي است يا حکم هنوز اجرا نشده، مثلا به شهرداري مراجعه مي‏کرد، کار اداري‏اش حل مي‏شد، آيا کارمندان شهرداري و خود شهردار مقصر بودند که کار اداري او را حل کرده‏اند؟ دقت کنيد اينان کارمندان دولتي بوده‏اند که آن فرد را مجرم شناخته، نه يک شخص که وابسته به دولت نيز نيست.

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵

آتش بر جان کاريکاتوريست

امروز ديدم خبري منتشر شده درباره کاريکاتوريست دانمارکي که سرانجام جسم سوخته‏شده‏اش در نزديکي دفتر روزنامه پيدا شده. بي‏درنگ ياد واکنش‏هاي کشورهاي اسلامي و مسلمانان به اين کاريکاتورها که آنها را توهين به پيامبر اسلام عنوان مي‏کردند، افتادم و بلافاصله به ياد جمله آن روزنامه‏نگار اندونزيايي اگر اشتباه نکرده‏باشم که گفته بود به اين مضمون که مسلمانان کشورهايي که اين کاريکاتورها را توهين به پيامبر عنوان مي‏کنند، آيا مي‏دانند خود چند محمد در زندان دارند؟...
اواخر سال گذشته بود، اتفاقا چندي پس از جريان برخورد با دراويش، يکي از افرادي که به گروه موسوم به فشار نزديک بود، سوال از کاريکاتورها مي‏کرد و انتقاد از کشورهاي غربي به خاطر آن. گفتم مگر چيزي غير از خشونت‏ها و خونريزي‏هاي مسلمانان افراطي است که باعث مي‏شود به دين اسلام و مسلمانان به مثال يک مشت وحشي بنگرند؟ طالبان را برايش مثال زدم. گفتم متولي که حرمت امامزاده را نگه نمي‏دارد از ديگران چه توقعي است؟ وقتي که بدون محاکمه، مجازات کردن شد افتخار، وقتي کشتن، سر بريدن، سنگسار، شلاق در ملاء عام شد اولين و آسان‏ترين راه، وقتي بمب به خود بستن و هم خود و هم ديگران را کشتن شد مايه افتخار خوب چنين واکنش‏هايي هم طبيعي به نظر مي‏رسد. به قضيه دراويش هم اشاره کردم، اين که مسلمان با مسلمان اينگونه مي‏کند، اختلافات شيعه و سني را مثال زدم. آن لحظه قبول کرد. گفتم برو به اين قضيه فکر کن.

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

کودک هسته‏اي غني شده!

اين پيام تلفني را که در اعتماد امروز چاپ شده بود بخوانيد: "بنده تا چند روز ديگر دور ايران را به حمايت از حقوق کودکان با شعار «انرژي هسته يي حق مسلم ماست» شروع مي کنم و از شما خواهشمندم که بنده را دعا کنيد. شهروندي از آستارا"
با خواندن اين پيام چه برداشتي مي‏توان داشت؟ حق کودکان انرژي هسته‏اي است؟ انرژي هسته‏اي پوشک و شيرخشک مي‏شود براي کودکان و نوزادان؟ با بمب اتم مي‏توان جلوي کودک آزاري را گرفت؟ چون مادر و پدر يک کودک بايد براي سير کردن شکم کودک‏شان صبح تا شب بدوند قرص محبت با استفاده از اورانيوم غني شده براي کودکان توليد مي‏شود؟ کودک حق دارد در جامعه‏اي که بين سانتريفيوژهايش تبعيض قائل نمي‏شوند زندگي کند؟ چيز (گ – و – ز البته با عرض پوزش) با شقيقه ارتباط دارد؟

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵

اطلاع رساني شفاف نهادهاي مدافع حقوق بشر ضرورت يا ظاهرسازي؟

امروز عماد الدين باقي آمده بود قم. صبح سخنراني داشت در همايش مشروطه. حوالي غروب موفق به ديدنش شدم. يحتمل از دست خلق الله پناهنده شديم به ماشين! شايد يک ساعت و نيمي صحبت شد با آنکه مي‏خواست زودتر برود در جاده به شب نخورد؛ راجع به انجمن دفاع از حقوق زندانيان و انجمن پاسداران حق حيات، صحبت از عده‏اي رفت که دوست دارند همه چيز را به جاي عمل با جنجال‏گري حل کنند، با شعاري سخن گفتن معجزه کنند و اين نشدني است و البته دل پري داشت از دست برخي آدم‏ها. همان آدم‏هايي که همه چيز را يک شبه آن هم با پنج کلمه حرف مي‏خواهند حل کنند و صبح دوباره همان را تکرار مي‏کنند و شب هم. دور و برمان پر است از اين جور افراد.
يک قضيه‏اي را گفت که تحت تاثير قرار گرفتم. شايد از نقلش ناراحت شود اما ديدم شايد تاکيدش اينجا لازم باشد. نقل مي‏کرد که همسرش مي‏گفته زماني که باقي زندان بود، يک زنداني داشتند اما حالا که او آزاد است، زندگي‏شان زندان شده؛ پيگيري کار اين زنداني، صحبت کردن راجع به آن زنداني. به فکر فرو رفتم، زندانبانان نيز همه‏شان کارشان برايشان عادت نمي‏شود، آنها که شغل‏شان زندانباني است. فکر مي‏کردم وقتي بحث پيگيري و دفاع از زندانيان و حقوق‏شان باشد، حتي اگر عادت نيز بشود، اما عواطف و احساسات و حتي روحيه آدمي را سخت تحت تاثير قرار مي‏دهد؛ بايد خود را جاي تک تک زندانيان و خانواده‏هايشان قرار دهي. براي احقاق حقوقشان تلاش کني و در ذهنت با آنان و در خارج از محيط ذهني با خانواده‏هاي آنان زندگي کني. اين نوع زندگي هم البته پر رنج است.
انتقاد مي‏کردم راجع به اطلاع رساني ضفيف‏شان. بحث عدم شفافيت را هم که در اين مطلب نوشته بودم گفتم که آنجا چون گنگ به کار رفته بود، اينجا تاکيد کنم که منظور پنهان‏کاري نيست که معمولا چيزي براي پنهان کردن وجود ندارد. بحث بر سر اين است که ديگراني که از بيرون پيگيري مي‏کنند حق دارند بخشي از فعاليت‏ها و گردش کار پرونده‏ها و پيگيري‏هاي يک نهاد حقوق بشري مثل انجمن دفاع چيست، چون نمي‏توان به صرف چند تا خبر يا اطلاعيه قضاوت درستي داشت. اگر تاکيد داريم دفاع از حقوق بشر را به صورت يک فرهنگ دربياوريم بايد هم گفته‏ها و هم عمل خود را در معرض قضاوت ديگران قرار دهيم. تا ديگران را نيز همراه کنيم. اين ظاهرسازي نيست. مخاطب بايد ببيند که وقتي بحث دفاع از حقوق بشر مي‏شود، ديگر بحث درجه بندي شهروندان نيست و هر کسي شايسته برخورداري از آن است، حال مي‏خواهد فردي صاحب نام باشد يا کارگري بي‏سواد که توي هفت تا آسمان يک ستاره هم ندارد. اين اطلاع رساني باعث مي‏شود که برخي که ممکن است امروز منصبي نيز داشته باشند، درک کنند اگر روزي مقام خود را از دست دادند و حقوق‏شان نقض شد، کساني هستند که از حقوق آنان دفاع کنند و اين باعث مي‏شود که بحث دشمن فرضي تصور کردن فعالان و نهادهاي حقوق بشري کم کم رنگ ببازد. براي آنان که عينک بدبيني بر چشم مي‏زنند و بر مبناي تصورات خود همه چيز را تحليل غير واقعي مي‏کنند بحث محکوميت اعدام صدام شايد نزديک‏ترين رويداد از اين نوع باشد.

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۵

غذاي شاهانه فقرا کيلويي چند؟

تا کنون آيا از درد دل فقرا و مستمنداني که مي‏شناسيدشان چيزي شنيده‏ايد؟ اواخر سال گذشته بود و صحبت از خانواده‏اي مستمند که از بچگي که يادم مي‏آيد در خانواده‏مان رفت و آمد داشته. پيرزن زحمت‏کشي است که وقتي مي‏ايستد و راه مي‏رود کمرش تقريبا زوايه قائمه مي‏سازد. با محبت است و علاقه وافري به او دارم. وقتي صحبت از او رفت، از درد دل‏هاي او برايم نقل شد که تحت تاثير قرار گرفتم. چون همه خانواده‏هاي اينچنين پرجمعيت‏اند با بيکاران زياد! تعريف مي‏کرده يک روز که براي اينکه شکم جمعيت را سير کند در هفته چند بار سيب زميني مي‏خرند و مي‏پزند و با روغن مي‏کوبند، آنگاه از بچه‏ها و نوه‏ها مي‏خواهد که سيب زميني را قاطق کنند (در مصرف آن صرفه‏جويي کنند) که براي وعده بعد نيز قدري بماند. آن روز سيب زميني کيلويي 100 يا 150 تومان بود. امروز که قيمت سيب زميني به 800 تومان رسيده فکر مي‏کنم آن خوراک شاهانه را نيز اگر از سبد غذايي‏شان حذف کنند پس زهر مار را بايد جايگزين کنند لابد؟ يک زماني که زياد بچه داشتن نکوهيده بود مي‏شد آنان را شماتت کرد اما امروز که باز بچه پس انداختن توصيه مي‏شود تقصير را به گردن که بايد انداخت؟ خانواده‏هاي پرجمعيت فقير اگر نان خالي هم بخورند مي‏داني چقدر مي‏شود؟
ديدم امروز ستون تلفني اعتماد از قول يک تماس گيرنده نوشته بود که دولت به جاي شکستن قيمت مسکن اگر قيمت سيب زميني و مايحتاج اوليه مردم را هم بشکند قبولش داريم. پيام جالبي بود اگر عملي شود.
خط فقر به پانصد هزار تومان رسيد؛ صورت مسئله فقر را پاک نکنيد
گرانى از كنترل خارج شده است!
چرخه فقر در ايران / گفتگو با سعيد مدنى

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

افتخار پشت افتخار!

مي‏گويند آدم از هر چي بترسه به سرش مياد. يادتونه اينجا نوشته بودم راجع به اسپم شناخته شدنم توسط گزارشگران بدون مرز و پيش بيني کرده بودم دويچه وله هم به عنوان هيتلر شناسايي‏ام بکنه. هي بگو سق‏ام سياه نيست، خوب سياهه ديگه. اتفاقا همين امشب اين اتفاق افتاد. آخه دولت هولوکاست را انکار مي کنه به ما چه. نخوندم ولي دو سه متري پيغام خطا بود. تو مايه‏هاي اين که اين چرت و پرت‏ها چي چيه که نوشتي، اصلا تو بيخود مي‏کني ايميل بزني و غيره! ولي مي‏خوانم خبر ميدم که بالاخره رسما هيتلر شديم يا نه، ولي فکر مي‏کنم هيتلرک (جوجه هيتلر) باشيم. اينجا هم که رسما يک عده‏اي به ما ميگن بن لادن. مي‏داني جايي که کار مي‏کنم اگر سراغم را با اسم کسي بگيرد خيلي‏ها نمي‏شناسند يا ميگن نداريم، ولي بن لادن که بگي خوب مي‏شناسند. خلاصه اين افتخارات ما را مي‏بيني. راستي انگل جامعه بودنمان هم سر خود. فکر مي‏کني جامعه ما را انگل خود به حساب نمي‏آورد؟ خلاصه امشب هم شبي بود. راستي پذيرش نام صدام، ميلوسويچ، استالين، اون يکي و اون يکي ديگه و بقيه اراذل، ديکتاتورها و جنايتکاران جهان در سند افتخاراتم پذيرفته مي‏شود، فقط با يک ايميل، صد در صد تضميني. شاعر مي‏فرمايد: دست در دست يکديگر دهيد به مهر / ماي در به در را کنيد ديوانه...
حالا که اينجور شد يک جرياني را مي‏خواهم بگويم. يک بار موجود مثمر ثمر شناخته شديم ما. فکر کردي کم الکي هستيم؟ يک بار يکي از دوستان يک لينک فرستاد گفت انگليسي اسمش را سرچ کرده به يک مطلب برخورده بود که اسمش توي آن گزارش يا يادداشت آمده بود. داده بود برايش ترجمه کنم. آن هم من که اين دو تا جمه It is a blackboard و It is a window به يادم مانده. ما هم به صرافت افتاديم که اسممان يک سرچ بکنيم. اولين‏اش مي‏داني چه آمد؟ صفحه را که باز کردم عکس يک بزغاله خوشگل بود. فکر کنم صفحه‏اش را به عنوان سند افتخار ذخيره کرده باشم، لينک صفحه را براي دوستم فرستادم که ببين ما هم الکي نيستيم، بي‏معرفت عکس را کار کرد و اسم ما را هم نياورد. آن شب با خودم فکر مي‏کردم که چه خوب شد بالاخره يک بار موجود مثمر ثمر شناخته شديم.
راستي يک چيز که داره ديوانه‏ام مي‏کنه اينه که با يک خط از خانه که امتحان مي‏کنم صفحه نظرات بلاگفا فيلتره با همان خط سرويس دهنده از جاي ديگه بازه، چند تا وبلاگ را هم امتحان کردم همينطور بوده، نکنه فيلترينگ هم خانه به خانه شده!

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۵

حذف بشه بر مي‏خورد به دادستان!

امشب داشتم بعد از چند روز بد قولي لايحه دفاعيه يکي از دوستان را مي‏خواندم، آخرش خودم خنده‏ام گرفت. نه از اينکه کار دنيا به کجا کشيده که ما صاحب نظر حقوقي هم شده باشيم و کشوري که به اينجا بکشه کارش بايد درش را گل گرفت رسما، به اين خاطر که اصولا سانسور بصورت ژنتيکي در خون همه ما هست، چهار پنج جا که حرف حساب هم بود نوشتم "حذف بشه بر مي‏خورد به دادستان". بعد خودم نشستم به دسته گل خودم خنديدم. کس توي لايحه دفاعيه‏اش هم که خودش را سانسور کند يعني نيمچه آزادي بيان هم پشم! ولي خيلي حرفه که نه بيرون بتواني حرف بزني، نه موقع بازپرسي و نه در دادگاه، هميشه کساني هستند که به آنها بربخورد. تازه ياد خودم افتادم و دلم گرفت. همين پرونده آخري (کي بود؟ امسال بود؟ چيمدونم) کلي نشستم نوشتم، به يکي از دوستان به اندازه نيمي از آن را سانسور کرد. بعد دادم يکي از دوستان مطبوعاتي‏ پيشکسوت در اينجا از شش صفحه به نظرم يک صفحه و نيم درآمد.
رسم سانسور کني و شيوه شهرآشوبي / جامه‏اي بود که بر قامت ما دوخته شد
اي سانسور کن که را سانسور کردي تا سانسور شدي زار / تا باز که او را سانسور کند آن که تو را سانسور کرد... (تخصص ما شده بند تنباني کردن اشعار حسابي!)
ولي خداييش نامردي نکردم. اگر يک خط سانسور کردم دو خط اضافه کردم. به اين ميگن قصاب دل رحم ولي نگفته معلومه که سانسور اضافات و افاضات ما في حد نفسه واجب موکد است!
راستي اين صفحه را توصيه مي‏کنم حتما بخوانيد درباره حريم خصوصي است. هم گفتگو با روان‏پزشک با عنوان " ديگر چهار ديواري اختياري نيست" قشنگ است هم گزارش با عنوان " اتهام؛ تماشاي فيلم خصوصي آدم ها/ اعلام جرم عليه يک ملت" ولي حيف که گزارش تيتر به اين قشنگي که کشش تيتر يک را داشت ماستمالي شده. چه عجب بالاخره اعتماد آن سايت افتضاحش را درست کرد.
اين قضيه کپي برداري سايت درخواست مجوز سايت‏ها و پس از آن هک کردن سايت وزارت ارشاد هم بامزه شده، ما که براي درخواست مجوز زنبيل گذاشتيم، مواظب باشيد زنبيل ما را نبرند!!!

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵

دعواي دولت و مجلس را ول کن رقص را بچسب

اين قضيه حضور معاون گردشگري رئيس جمهور در جلسه رقص هم دارد به جاهاي خوشمزه‏اي مي‏کشد. دو طرف مي‏خواهند همديگر را ضربه فني کنند و ما هم البته تشويق‏شان مي‏کنيم، آن هم بيشتر به خاطر آن رقاص، البته رقاص که نبود يک هنرمند بود.
از ميان سخنان معاون رئيس جمهور چنين دستگيرمان مي‏شود که اين نمايشگاهي بوده که سازمان کنفرانس اسلامي برگزار کرده و مراسم رقص هم به عنوان افتتاحيه نمايشگاه کشورهاي اسلامي برگزار شده، يحتمل در آن افتتاحيه هم هر که مسلمان‏تر بوده بيشتر روي صندلي ميخکوب شده! سوالي که پيش مي‏آيد اين است که آيا بعضي هنرها فقط در اسلام ايراني حرام است؟ موسيقي را هنوز عده‏اي حرام مي‏دانند و رقص که ديگر نگو که اگر اسمش را ببري سوسک مي‏شوي مي‏روي به ديوار. مجسمه‏سازي را هنوز هم شايد باشند که بت سازي و بت پرستي مي‏دانند و باقي هنرها هم هر کدام يک المشنگه‏اي مي‏توانند سرش دربياورند، هر وقت که عشق‏شان بکشد!
اين جوري که بويش مي‏آيد يا ما دين خدا را به سخره گرفتيم يا ديگر کشورهاي اسلامي. اين وسط هم معلوم نيست کي و از کدام طرف حکم جهاد صادر شود براي نجات دين! شايد هم همين فيلم رقص عامل خير شد براي يک جهاد...!!!
ولي حالا اين دعواها به کنار که معلوم هم نيست سرکاري نباشد، اين فيلم کاملش کجا گير مي‏آيد، همان چند ثانيه نشان داد که رقاصش هنرمنده نه جفتک انداز! يکي باني خير بشه جاي فيلم‏هاي خانوادگي و يا فيلم آن بازيگر اين را في سبيل الله تکثير کنه. يعني باني خير نيست؟ ثواب داره‏ها...
معاون فرهنگي سابق سازمان ميراث فرهنگي، صنايع دستي و گردشگري گفته: نمي‌شود به خاطر رقص مراسم را ترک کرد راسته کسي نبود از اين آقا بپرسه که اينجا چند نفر به خاطر داشتن فيلم رقص در اين سال‏ها پايشان به دادگاه کشيده شده و محکوم شدند؟
راستي اگر حضور مشايي در آن مراسم رقص صحت داشته باشه بالاخره ميشه اميدوار بود که يک آدم خوش سليقه هم در اين مملکت و دولت پيدا شده مگه نه؟

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

صدام و اعدام

حکايت صدام هم حکايتي شد، ماندني. باورش سخت بود به اين سرعت. شوکي بود براي همه.
آن شب برايم عجيب بود، مانده بين اميد و نااميدي. آن شب به دوستي کهنسال در حالي که عنان اختيار از دست داد و منقلب شده بود، اميد مي‏دادم در حالي که با خودم مي‏گفتم چه اميدي؟ چرا فريبش مي‏دهي؟
شب، خبر اعدام صدام در همه جا اعلام شده بود. جا خوردم. چه کسي باور مي‏کرد صدام به فضاحت در جنگ شکست بخورد، از اوج عزت به حضيض ذلت بيفتد، در سوراخ موش دستگير شود و اعدام شود؟ فکر مي‏کردم آن که غير قابل تحقق بود، محقق شد، چيزهايي که آسان مي‏نمايد چرا نبايد به تحقق آن اميد داشت؟ اصلا چرا بايد هميشه نااميد بود؟
شايد هم رندي از کنار جسد صدام گذشته باشد و اين شعر برايش خوانده باشد که: "اي کشته که را کشتي تا کشته شدي زار".
اما بحث جالبي را که ديدم در وبلاگستان، مخالفت و يا عدم دفاع از اعدام صدام بود. همه با اعدام مخالف بودند اما اين همه که با اعدام يک جنايتکار مخالف بودند با اعدام هموطنان‏شان که نه چون صدام 12 وکيل داشتند و نه معلوم نيست که دادگاه‏شان علني باشد مخالفت چندان و پيگيري نکرده‏اند. پس به همان مقدار مي‏توان به مخالفت با اعدام در بين وبلاگ‏نويسان اميدوار بود به همان مقدار هم مي‏توان از فعاليت و پيگيري و محکوم کردن آن در داخل نااميد بود. اعدام ظالم فقط بد نيست، اعدام مظلوم هم ناپسند است، اعدام معلول اجتماع بيمار هم دردناک است. اينجاست آدمي وقتي فکر مي‏کند آنان که بي‏چشمداشت از محکومين بي‏دفاع و بي‏نام و نشان دفاع مي‏کنند تا چه اندازه عمل‏شان انساني است و شايسته تکريم.
اين را هم بخوانيد: سه گفتار در باب اعدام، نامه های عماالدين باقی به رئيس مجلس، وزير اطلاعات و رئيس قوه قضائيه