چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

نقض شديد حقوق بشر در فرانسه!

نمي‏دانم چرا اين خبر ديده نشد: "در مراسم افتتاح موزه ملي لژیون دونور، گزارشگران بدون مرز به اهدا اين جايزه به ولاديمير پوتين اعتراض کردند". شايد اين يک خبر عادي باشد بدون هيچ‏گونه ارزش خبري، اما آيا ارزش‏هاي خبري مطلق هستند يا نسبت به موقعيت جغرافيايي، سياسي، اجتماعي و فرهنگي متفاوت مختلف است؟ مسلم است که مطلق نيست. حالا تنظيم کننده خبر بايد ارزش‏گزاري کند بر اخبار يا مخاطب؟ اين وسط ذائقه کدام يک مهم است؟
***
حالا جالبه که بدوني يک عده فعال حقوق بشر - که از بد حادثه يا قلم به دست مزدورند! يا از قلم به دستان مزدور! حمايت مي‏کنند - هم تجمع مي‏کنند، هم اعتراض مي‏کنند به رئيس جمهور فرانسه به خاطر اهداي نشان ملي آن کشور به پوتين. تا اينجايش عيبي نداره، تازه از رئيس جمهور کشور هم شکايت مي‏کنند. تازه هنوز به نکته مهم خبر نرسيديم که با نافرماني مدني يا نقض آگاهانه قوانين اعتراض خود را بيان مي‏کنند آن هم قانون راجع به بالاترين نشان ملي يک کشور. دو هفته هم هيچ خبري از آنها نبوده، معلوم نيست چند نفرشان دستگير شدند، چند نفر اعدام شدند و چند نفر تحت شکنجه‏اند هنوز، ولي چيزي که مشخص است اين است که بعد از دو هفته ظاهرا بعض از آنها را آزاد کرده‏اند که بيايد و يک بيانيه صادر کند که مشخص نشه چه بلايي سر آنها آورده‏اند!!
يک عده با تشکيل گروه غير قانوني، اقدام به تجمع و بر هم زدن نظم عمومي مي‏کنند، به رئيس جمهور کشورشان توهين مي‏کنند، به رژيم حاکم بر فرانسه توهين مي‏کنند، اقدام بر عليه امنيت ملي کرده و آخر سر راضي هم نمي‏شوند با تحريک بيگانه مثل گاندي و ماندلا که از عوامل سيا هستند اقدام به نافرماني مدني براي انقلاب مخملي در آن کشور مي‏کنند، آن وقت توقع داري پوست از سرشان کنده نشود؟
من اينجا به عنوان يک گزارشگر بي‏مغز نسبت به بي‏توجهي رسانه‏ها به وضعيت گزارشگران بي‏مرز اعلام شکايت مي‏کنم. اين دو هفته که خبري نبود آيا اينها دستگير شده بودند يا نه؟ اگر دستگير شده بودند پس چرا آزاد شدند و دوباره گروه غيرقانوني ادامه پيدا کرد و اگر نه چرا اينها با اين همه اتهام هنوز آزادند.
ما به عنوان ساکنان (نه شهروندان!) کشوري که حقوق بشر بطور کامل در آن رعايت مي‏شود، محض احتياط يک وجب هم بيشتر! و اخيرا هم با کمال افتخار زمامداران نسبت به نقض حقوق بشر در بلاد الکفر فرانسه تذکرات متعدد و بيانيه صادر کرده و آن را محکوم کرده‏اند، ضمن اعتراض شديد اللحن به فرانسه که خود را کشوري که رعايت حقوق بشر در آن نهادينه شده مي‏داند، اعلام مي‏کنيم تکليف ما را روشن کن حقوق بشر چي چيه؟ بالاخره ما حقوق بشر را رعايت مي‏کنيم يا شماها؟ به قول بچه‏ها خونه خاله کدوم وره؟ از اين وره؟ از اون وره؟
حالا اين‏ها که آوردم طنز است يا جدي مانده‏ام. هم طنز است هم جدي، مثل بسياري از تناقضاتي که روزمره با آن دست و پنجه نرم مي‏کنيم، کدام واقعيت دارد؟ کدام نياز به تبليغات دارد؟ آيا امروزه که عصر ارتباطات نام گرفته است بايد هنوز در عصر حجر و قبل‏تر از آن سير کنيم و برويم خطوط ميخي را بخوانيم که فلان استوانه چه نوشته و فلان کس چه گفته و فلان جا چه آمده و ما بر مبناي همان عمل کنيم، يعني مثل يک طوطي از حذف کنيم و دوباره همان را تحويل دهيم. اما در نقطه نقطه جهان اتفاقاتي روي مي‏دهد که مي‏تواند الگويي و سرمشقي باشد و به طور غير مستقيم ما را تربيت کند و به آن سمت هدايت کند. به هر حال از ميان رسانه‏هاي موجود حداقل يکي از آنها فرهنگسازي و کمک به پيشبرد حقوق بشر در ايران و احيانا آموزش در اين زمينه جزو اهدافش بايد باشد، اگر يکي هم لااقل اين ادعا را نداشته باشد که وضع‏مان خيلي خرابه. انعکاس و احيانا تحليل مختصري راجع به چنين رويدادهاي که براي ما مي‏تواند منشا اثرگذاري باشد.
***
يک سوالي که پيش مي‏آيد اين است که آيا ارزش‏هاي خبري همان چندتايي است که من هيچ وقت يادم نمي‏آيد چندتاست و چه چيزهايي است؟ آيا نياز مخاطبان ارزش‏هاي خبري را تعيين مي‏کند يا سليقه آنان سليقه خبررسانان؟

ايران زندان بزرگ روزنامه نگاران، روزنامه نگاراني که "آزاد" اما از کار محروم هستند

جمهوری اسلامي از سال ۱۳۷۹ بزرگترين زندان روزنامه نگاران و وب نگاران در خاورميانه است. رکورد دار سرکوب و نقض آزادی بيان، قصد پايان دادن به دستگيری های خودسرانه، احضار و تعقيب قضايي روزنامه نگاران را ندارد.
از تير ماه ۱۳۸۴ با به قدرت رسيدن رئيس جمهور احمدی نژاد و هيات دولت اش که اکثريت آن را فرماندهان سابق سپاه پاسداران و يا ماموران وزارت اطلاعات تشکيل داده اند، سرکوب روزنامه نگاران به اشکال نامريي و ظريف اما همچنان سرسختانه ادامه دارد. کمتر شدن تعداد روزنامه نگاران زنداني به معنای کاهش سرکوب و اعمال فشار بر مطبوعات و روزنامه نگاران از سوی مسئولان حکومتي نيست. احضار و دستگيری ادامه دارد همچنان ادامه دارد، روزنامه نگاران دستگير شده پس از چند روز و يا چند هفته بدون مشخص شدن زمان برای محاکمه و بدون حکم قطعي از زندان "آزاد" مي شوند. اما هر لحظه مي توانند دوباره احضار و يا به زندان بازگرداننده شوند. پرونده های در دست بررسي و يا محکوميت های به زندان، همچون شمشير داموکلس بر بالای سر روزنامه نگار نگاه داشته و مانع ادامه زندگي حرفه ای آنها مي شود. دولت احمدی نژاد و دستگاه قضايي سراسر ايران را به زندان بزرگي برای روزنامه نگاران تبديل کرده اند.
اکثريت روزنامه نگاران مستقلي که با رسانه های دولتي همکاری نمي کنند، از سوی مسئولان حکومت نشانه گرفته شده اند و به بهانه های مختلف از فعاليت و مشغول به کار شدن آنها جلوگيری مي شود. همزمان اين بخش از روزنامه نگاران از سوی دستگاه قضايي تحت تعقيب قرار مي گيرند و برای "آزادی" تا هنگام محاکمه بدون تعيين زمان مجبور به پرداخت وثيقه های سنگين مي شوند، در دادگاه ها گاه تا ۶۰۰ ميليون تومان نيز برای روزنامه نگار وثيقه تعيين شده است. روزنامه نگاران به اصطلاح "آزاد" شده نيز از هر سو تحت فشار قرار مي گيرند و اجازه کار نمي يابند. از سویي در هراسند که انتشار مطلبي ناخوش آيند برای حکومت، دوباره برای آنها احضار و دادگاه و زندان را در پي داشته باشد و از سوی ديگر مديران رسانه ها برای بکار گيری اين روزنامه نگاران تحت فشار و تهديد قرار مي گيرند. مواردی پيش آمده که با دستگيری روزنامه نگار، روزنامه ای که در آن کار مي کرده است نيز تعطيل شده است.
اخيرا روزنامه ی روزگار از سوی هيات نظارت بر مطبوعات تعطيل شد، که عمده ترين دليل آن دعوت از روزنامه نگاران روزنامه توقيف شده شرق برای همکاری با اين روزنامه بود. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و دادستان تهران سعيد مرتضوی با ارسال ليستي از روزنامه نگاران از جمله روزنامه نگار مستقل و زنداني سابق احمد زيدآبادی، رسما از مسولان روزنامه خواسته بودند که اين روزنامه نگاران از ليست همکاران حذف شوند. يکي از دلايل توقيف روزنامه ی وقايعه اتفاقيه در تير ماه ۱۳۸۳ همکاری روزنامه نگاران روزنامه ی توقيف شده ی ياس نو با آن بود. در حکم توقيف روزنامه وقايعه اتفاقيه رسما به اين امر اشاره شده بود. در همان زمان روزنامه جمهوريت نيز برای آنکه مسئولان روزنامه از کنار نهادن عماد الدين باقي روزنامه نگار و فعال حقوق بشر سر باز زدند، توقيف شد.
روزنامه نگاران مستقل همواره آماج آزار و اذيت مسئولان حکومتي قرار دارند. وضعيت سه روزنامه نگار مطبوعات ايران عيسي سحرخيز، محمد صديق کبودوند و ساقي باقری نيا که هر لحظه امکان بازداشت و زنداني شدن شان وجود دارد، نشانگر وضعيت امروز روزنامه نگاران در ايران است.
عيسي سحرخيز مدير مسئول ماهنامه ی آفتاب و روزنامه اخبار اقتصادی دوشنبه ٦ شهريور توسط شعبه ١٠٨٣ دادگاه عمومي برای اتهاماتي چون « انتشار مطالب عليه اصول قانون اساسي و تبليغ عليه نظام مقدس جمهوري اسلامي » محاکمه و به ٤ سال زندان و ٥ سال ممنوعيت از فعاليت های مطبوعاتي، محكوم شد. اين حکم در تاريخ ۳۰ آبان ماه به وکلای اين روزنامه نگار ابلاغ شد. عيسي سحر خيز در اعتراض به ناعادلانه بودن دادگاه اعلام کرده است " دستگاه قضايي ايران مستقل نيست و از آيت اله خامنه ای دستور مي گيرد." و وی تقاضای تجديد نظر نخواهد کرد.
محمد صديق کبودوند مدير مسئول هفته‌‏نامه پيام مردم کردستان در شهريورماه ۱۳۸۴ از سوی دادگاه تجديدنظر استان كردستان به اتهاماتي چون « اتهام نشر اكاذيب به قصد تشويش اذهان عمومي و ايجاد اختلاف بين اقشار جامعه از طريق طرح مسائل نژادي و قومي» به يك سال حبس تعزيري، پنج سال محروميت از شغل روزنامه‌‏نگاري محکوم شد. در تاريخ ۲۱شهريور ماه سال جاری اين روزنامه نگار براي اجراي حكم احضارشده بود.
ساقي باقری نيا مدير مسئول روزنامه آسيا در تاريخ ٢٨ مرداد از سوی شعبه بيست و هفتم ديوان عالي كشور به شش ماه زندان محکوم شد. اتهام اين روزنامه نگار "تبليغ عليه نظام" است. يكشنبه ١٥ تير ماه ١٣٨٢ روزنامه آسيا، برای انتشار عکس و مطلبي در باره ی مريم رجوی توقيف و ساقي باقری نيا مديرمسئول و ايرج جمشيدي سردبير روزنامه بازداشت شدند. دوشنبه ١٦ تير ساقي باقري نيا با سپردن وثيقه آزاد اما ايرج جمشيدی تا سال بعد در زندان بسر برد. ساقي باقری نيا برای دومين بار در روزهای اخير به دايره اجراي احكام احضار شده است. از سال ۱۳۸۲ تا به امروز بيش از ۳۰ تن از روزنامه نگاران ايران به خارج از کشور پناهنده شده اند.
گزارشگران بدون مرز اسامي بخشي از روزنامه نگاراني که در ايران از فعاليت مطبوعاتي محروم شده اند و يا ممنوع قلم هستند را منتشر مي کند.
مادح احمدی، نوشين احمدی خراساني، پروين اردلان، علي ايمان حامد، مسعود باستاني ، عمادالدين باقي ، ساقي باقری نيا، پروين بختيار نژاد، سيامک پورزند، مجيد تولايي، عليرضا جباری، ايرج جمشيدی ،عباس دالوند، فريبا داودی مهاجر، عليرضا رجايي، تقي رحماني، محمد جواد روح، احمد زيدآبادی، سعيد ساعدی، عزت اله سحابي، آرش سيگارچي، ماشااله شمس الواعظين، هدا صابر، شادی صدر، لطيف صفری، بيژن صف سری، کيوان صميمي، اعظم طالقاني، عباس عبدی، يوسف عزيزی بني طرف، عليرضا علوی تبار، رضا عليجاني، محمد حسن عليپور، حسين قاضيان، محمد قوچاني، اجلال قوامي،عباس کاکاوند، تونيا کبودوند، محمد صديق کبودوند، مرتضي کاظميان، فاطمه کمالي، بهروز گرانپايه، ابوالقاسم گلباف، اکبر گنجي، فاطمه گوارايي، فيروز گوران، مجتبي لطفي، حامد متقي، سعيد مدني، علي مزروعي، امين موحدی، نرگس محمدی، حسن يوسفي اشکوری، ابوالفضل وصالي، مانا نيستاني
...
[لينک]

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

سقوط

يک هواپيماي ديگر سقوط کرد، بر طبق اخبار هنوز ارتفاعي نگرفته بود که سقوط کرد، اصلا مگر سقوط کردن نياز به ارتفاع گرفتن دارد. مي‏شود به اوج نرسيد و سقوط کرد آخر هر سرازيري که سربالايي نداشته. شايد هم سربالايي و اوجي بوده، شايد هم نبوده اصلا مهم نيست، مهم سقوط است؛ سقوط اخلاقي، سقوط ارزش انساني، سقوط علمي، سقوط اعتقادي، سقوط اجتماعي، سقوط امنيت، سقوط اميد به زندگي، سقوط فرهنگ و...
مهم نيست بر سر سربالايي داشتن و اوج گرفتن گذشته با هم جدل کنيم که آيا بوده يا نه، اينکه ما ملت متمدن و بافرهنگي بوديم يا نه که بعيد مي‏دانم از اول هم بوده باشيم، مهم آن است که جلوي دماغ‏مان را نگاهي کنيم و کمي جلوتر از آن را. در ميان کشورهاي جهان در زمينه خودکشي، اعدام، مرگ و مير ناشي از تصادفات جزو کشورهاي قهرمانيم. اگر در زمينه قتل نيز مقايسه‏اي صورت گيرد بعيد به نظر مي‏رسد جزو قهرمانان نباشيم! از نظر توليد آثار فرهنگي و نيز مصرف آن که از آخر قهرمانيم! در زمينه آزادي بيان و اطلاع رساني که رسما از آخر قهرمانيم! در ميزان جرم و بزه هم بايد چنين روندي برقرار باشد، آمار رسمي را مبني بر تشکيل 9 ميليون پرونده قضايي در يک سال ببينيد، اگر در هر پرونده به طور متوسط 3 نفر اختلاف داشته باشند، 27 ميليون نفر طرفين پرونده‏هاي قضايي را تشکيل مي‏دهد چيزي نزديک به نيمي از جمعيت ايران، خيلي از اختلاف‏ها هم که ريش سفيدانه حل مي‏شود و خيلي‏ها هم حتما از روي تنبلي اختلاف‏ها را پيگيري نمي‏کنند و اگر آدمي بخواهد چنين مواردي را کنار هم بچيند آنقدر هست که در حافظه باقي نماند. اما نوشتنش و گفتنش چه خاصيت که "من آنم که رستم بود پهلوان"! ما در يک ميليارد قرن پيش چنان پيشرفته بوديم که بچه‏هامون با ستاره‏ها "يه قل دو قل" بازي مي‏کردند!
اما از اين سقوط‏هاي پي در پي که بگذريم که شايد علتش اين باشد که هميشه آسان‏ترين راه انتخاب کرده‏ايم، به سقوط پشت سر هم هواپيماها مي‏‏رسيم که آن هم انگار قراره به مرز قهرماني برسه، شايد هواپيماهاي روسي هم شد قهرمان کاهش جمعيت کره زمين! خبرنگار، سپاهي، ارتشي، مردم عادي، وکيل، وزير همه از وسط آسمان مي‏افتند و جزغاله مي‏شوند و ما مي‏مانيم و نظاره مي‏کنيم باز يکي ديگه، و دوباره يکي ديگه و به جاي اينکه هر بار چنين حوادث دلخراشي به چاره بنشينيم تا وقوع آن را به حداقل برسانيم، وقوع‏شان شدت مي‏گيرد و جالب‏تر آن که خريد ارابه‏هاي مرگ نيز - همان لگن‏هاي پرنده روسي - بيشتر مي‏شود. يک بار بياييم خودمان را جاي خانواده اين افراد که جان خود را از دست مي‏دهند قرار بدهيم، همه اينها مثلا انسان‏اند!!! چرا بر اثر تکرار همه بي‏تفاوت شديم؟

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵

دنياي ديوانه ديوانه ديوانه

اين را مي‏خواستم مدت‏ها پيش بنويسم، برخي دوستان مي‏گفتند آبروداري کن و ننويس، آخر چقدر مي‏توان در شب، عينک دودي زد و فيگور خوش تيپي گرفت؟
يکي از راه‏هاي مخاطب شناسي آثار فرهنگي، زير نظر گرفتن مخاطبان و تقاضا کنندگان آن در محل عرضه چنين آثاري است. چند سال پيش تصميم گرفتم بيشتر در زمينه مطبوعات اين تجربه را بکنم تا به مخاطبان و نوع سليقه آنان از نزديک پي ببرم. از حرف و تحقيقات صورت گرفته که بگذريم آدم بايد يک چيزهايي را تجربه کنند تا به آن ايمان بياورد. چند ماهي روزي سه، چهار ساعت وقت مي‏گذاشتم جلوي دکه‏هاي روزنامه‏فروشي و بعضي وقت‏ها کتاب‏فروشي. البته نتايجي که به دست آوردم چنان اثرگذار بود که وقتي به مخاطبان رسانه‏ها فکر مي‏کنم انگيزه‏ام به زير صفر مي‏رسد. مثلا هنوز خبر توقيف اين همه نشريه که سال‏هاست توقيف شده‏اند را بعضي‏ها ندارند و سراغ آنها را مي‏گيرند. يادم اين جور مواقع ياد قصه "اصحاب کهف" مي‏افتد. مثلا همين پارسال يکي سراغ کيهاني را مي‏گرفت که محمد خاتمي سردبيرش است!
با هدفي که گفتم اين تحقيق را براي خودم شروع کردم اما چند ماهي که گذشت با تکرار شدن برخي چهره‏ها و اعمال و گفتار و تناقضات رفتاري و گفتاري آنها علاقه‏مند شدم رفتار آدم‏ها را زير نظر بگيرم در بلند مدت. اين زيرنظر گرفتن با اون زيرنظر گرفتن فرق داره، فکر نکني زاغ سياه آدم‏ها را چوب مي‏زدم! ظرف دو سه سال اخير به يک نتيجه جالبي رسيدم، يعني با چشم خودم قشنگ ديدم که مردم دارند جنون پيدا مي‏کنند (البته صحيح‏ترش اينه که جنون پيدا کرده‏اند)، رسما دارند ديوانه مي‏شوند. حالا ممکنه که بعضي صداي خر و گاو و الاغ از خودشان دربياورند يا کارهاي غيرمتعارفي کنند که پي ببريم آنها ديوانه‏اند اما ديوانه‏هاي خاموش چه؟ آنها که بر اثر فشارهاي مختلف چه اقتصادي، چه سياسي، چه اجتماعي و... بدون آنکه خود حس کنند بدين سو در حرکت‏اند. مثلا ديوانه‏هاي شيک پوش، ديوانه‏هاي باسواد، ديوانه‏هاي فلان... اولش اين قضيه برايم جالب بود، اما کمي بعد به تلخي گراييد، در زير پوسته آراسته و به تعبيري چهره نوسازي شده جامعه چه آفت سياهي ريشه مي‏دواند؟ يک وقت‏هايي فکر مي‏کنم همه اين رفتارهاي غير انساني‏مان ناشي از بي‏فرهنگي‏مان نيست، بخشي از آن به مشکلات روحي و رواني‏مان مي‏رسد؛ بخصوص آزار دادن ديگران. چند بار رفتار تازه‏اي در همراهان ماشين عروس ديدم، به جاي اينکه يک موسيقي خوب بگذارند و برقصند که هم خودشان شاد شوند و هم ديگران را شاد کنند، برخي دختران و زنان سرشان را از شيشه ماشين بيرون مي‏آورند و چنان جيغ‏هاي فجيعي مي‏کشند که کسي که ماشين عروس را نديده فکر مي‏کنه حادثه‏اي روي‏داده. يا مثلا موقع رد شدن از خيابان اگر دقت کني حتي اگر روي خط کشي عابر پياده باشي، وسايل نقليه اگر ببينند کسي در حال رد شدن از خيابان است به جاي کاهش سرعت، سرعتشان را زيادتر مي‏کنند طوري که يک لحظه فکر مي‏کني طرف بيمه دارد و فرقي نداره برايش که بزند يا نزند، از آن طرف موتورها هم جالب‏اند از اين فرصت براي ويراژ دادن و ترساندن عابر استفاده مي‏کنند و احيانا جلوي پايش يک ترمز محکم مي‏کنند با آن صداي ناهنجارش که عابر يک متر به هوا بپرد. البته خيلي‏ها براي خنده اين کار را مي‏کنند بعضي‏ها هم از روي عادت، اما مهم آن است که کسي تا مشکلات روحي رواني نداشته باشد اين چنين نمي‏کند. از اين رفتارها زياد است فقط کافيه کمي به آن دقت کنيم.
***
زندگي و نشست و برخاست با کساني که دو سه تخته‏شان کم است، [...]خل‏ها و مجانين و موفقون هم عالمي دارد و زيباست، مخصوصا کساني که خداداده کم دارند، لذت مي‏برم از صحبت با اينها چرا که توي حرف‏هايشان صداقت و صميميتي وجود داره که توي حرف‏هاي ديگران نيست. تازه تحليل‏هايشان هم به واقعيت نزديک‏تره، دليلش هم اينه که حرفشان را رک و پوست کنده مي‏زنند نه هزار پهلو. با اين‏جور آدم‏ها زياد دم خورم، شايد هم دارم تمرين مي‏کنم براي زندگي در جامعه ديوانه‏ي ديوانه‏ي ديوانه. خلاصه يا ما به تور مجانين و موفقون مي‏خوريم يا آنها به تور ما. خلاصه يا آنها ما را پيدا مي‏کنند يا ما آنها را. تازه که با يک رقم ديگه ديوانگان هم ارتباط حسنه‏اي دارم؛ ديوانگان عاقل يا عاقلان ديوانه. کساني که عقلشان کار مي‏کند، اما وقتي خودشان، تمايلات و خواسته‏ها و اعتقاداتشان را با ساير مردم مقايسه مي‏کنند به اين نتيجه مي‏رسند که اکثر مردم درست مي‏انديشند و آنها ديوانه‏اند. چند وقت پيش با يکي از اين افراد که مطالعات فلسفي خوبي دارد صحبت مي‏کرديم، آخرش پرسيد که فکر نمي‏کنم که ديوانه باشد؟ جوابش دادم که تا حالا فکر مي‏کردم خودم ديوانه‏ام حالا که مي‏بينم ديوانه‏تر از خودم هم پيدا کرده‏ام به خودم اميدوار شدم. خلاصه مي‏خواستم بگم ما با هر دو رقم ديوانه دم خوريم.
اتفاقا امروز به يکي از رفقا گفتم که چرا يک مدت بهش شک کرده‏بودم. او هم اين چيزهايي را که بالا گفتم اگه بخونه تاييد مي‏کنه. يک چند جلسه‏اي که راجع به اين مسائل حرف زديم شک کردم نکنه تحقيقي چيزي راجع به ديوانه‏ها و مجانين در دست تهيه داره آمده سراغ ما به عنوان رئيس ديوانه‏ها. ديگه موفقيت که شاخ و دم نداره.
اين هم دو گفتار از منظومه گفتارهاي خودم در اين باب: "اولئک هم الموفقون" و "ان الله يحب الموفقون و انت من الموفقون". آخر عمريه ببين کارمون به کجا کشيده.
ولي چقدر دلم مي‏خواهد کسي راجع به بخش اول اين مطلب، آن آفت سياه بگه که اشتباه مي‏کنم.

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵

حرف را بايد زد؛ وبلاگ را بايد نوشت

بين گفتن و نگفتن، نوشتن و ننوشتن يک همت است که نقش تعيين کننده دارد اما فرق گفتن با نگفتن و نوشتن با ننوشتن چيست در جامعه‏اي مثل جامعه ما که گفتن و نوشتنش هم تاثير ندارد بر آنها که خود را به ناشنوايي و نابينايي زده‏اند؟ وقتي نشريات با يک تلفن بسته مي‏شوند، روزنامه‏نويسان در بند مي‏شوند، از ثبت نام دانشجويان ممانعت مي‏شود، اساتيد را بيرون مي‏کنند، بر روي راديوها پارازيت مي‏اندازند، فيلترينگ را هر روز تقويت مي‏کنند، وبلاگ‏نويسان زنداني مي‏شوند، به مبارزه با سرعت اينترنت بر مي‏خيزند، از انتشار کتاب ممانعت مي‏کنند و در کنار آن نشريات، کتاب‏ها و شبکه‏هاي ماهواره‏اي بي‏مايه گسترش پيدا مي‏کنند، از خود مي‏پرسي در اين آشفته بازار بايد از بين گفتن و خفقان گرفتن کدام را برگزيد؟
هيچ‏گاه به شنود فکر کرده‏ايد؟ شنود خياباني شايد بهترين نمونه‏اش باشد که هر چه گيج و منگ باشي به راحتي مي‏تواني آن را تشخيص دهي. شايد هر کس ابتدا نسبت به شنود حساسيت به خرج دهد اما هيچ گاه به شنود و شنود کننده حسن نظر داشته‏اي؟ هيچ‏گاه فکر کرده‏اي وقتي همه روزنه‏ها بسته است پيام و صدا و نظر خود را به عنوان يک شهروند چگونه به گوش کساني که سرنوشتت را رقم مي‏زنند برساني؟ يا شنود کننده مامور است و سخنان را منتقل مي‏کند که چه بهتر يا محض خودشيريني چنين مي‏کند، حداقل هر چه هست خودش يک شنونده است که مي‏تواند نظراتي خارج از دايره‏اي که تا کنون شنيده بشنود، شنيده‏هايش را سبک و سنگين کند و حداقل به فکر فرو رود و يا تکاني خورد. به همين راحتي. پس با اين وسيله هم مي‏توان اطلاع‏ رساني کرد به صورت تک به تک؛ آن هم مواردي سرنوشت ساز که آدمي احساس مي‏کند نگفتنش خيانت است؛ حداقل گفتنش وظيفه شهروندي ماست.
خودم اوائل از مسئله شنود نگران مي‏شدم و صدايم را پايين مي‏آوردم ولي بعد که فکر کردم روي اين قضيه ديدم کارکرد قشنگي دارد. گرچه اصولا آدم کم‏حرفي هستم اما همه علاقه‏ام به صحبت‏کردن با افراد در خيابان از اين قضيه شکل گرفت.
حالا چرا اين را نوشتم؟ وقتي مي‏شه از حداقل امکانات حداکثر استفاده را کرد چرا از اين همه امکاناتي که هست مثل همين وبلاگ آدم استفاده نکنه؟ يعني از حداکثر امکانات حداقل استفاده را! گر چه به چرنديات نويسي افتاده‏ام - که اگر همين چرنديات را هم ننويسم ديوانه مي‏شوم – اما نمي‏نويسم که خوانده شود، نمي‏نويسم که گوش داده شود اول از همه مي‏نويسم جگر خودم خنک بشه بعد اگر حرف حسابي بود کسي هم که بخواند به هر حال لطف به اين نويسنده مي‏کند.
ما استاديم در چسبانيدن امور لايتچسبک به هم! اين موضوع را به اضافه سه چهارتا ديگه که همه‏اش يادم رفته چي بود، گذاشته بودم براي يک طرح گروهي وبلاگي که ظاهرا برخي دوستان در پي اجرايش بودند اما به مناسبت خونه به خونه شدن ديگه نوشتم ديگه.
گرچه از يک سال و نيم پيش تصميم داشتم وبلاگ را جابجا کنم روي دامين شخصي که حداقل محتوياتش از بين نرود و بيش از يک سال پيش دامين و هاست را هم ثبت کردم و آن موقع تصميم گرفتم يک وبلاگ رويش هوا کنم ولي از آنجا که کوزه‏گر از تو جوب آب مي‏خوره اجاره‏اش تمام شد و هنوز هم همت نکرده‏ام انشالله شايد در قرون آينده گرچه اين وبلاگ هم فيلتر شد اما حس و حالي براي جابجا شدن نبود. آخه مي‏دوني اين وبلاگ مثل بچه منه دو سالي روي اين زندگي کرده‏ام. آخه مگر چند بار مي‏خواهي بچه‏هامون را زنده به گور کنند و دوباره از آنها دل بکنيم و يکي ديگه؟ حالا هم تا داغه تنور را چسباندم. ديدم اگه الان اين را راه نيندازم (البته مي‏خواستم جاي ديگه برم دادم حتي علما هم ترجمه کردند سر درنياوردند ما که در بي سواتي جاي خود داريم، حالا چون سر در نياورده‏ام آمدم اينجا شايد رفتم بعدش جاي ديگه) شايد اگر الان اين را جابجا نمي‏کردم تا سال‏ها دوباره قسمت تکان خوردن نبود آخه لامذهب با فيلترشکن هم بد باز مي‏شه خيلي فحشه آدم وبلاگ خودش را با فيلترشکن هم با التماس باز کنه نه؟ اينه که حالا فعلا همزمان اينجا (http://hamedmottaghi.blogspot.com) هم مي‏نويسم تا ببينم تکليف چي مي‏شه. حالا که مخ قفل کرده يحتمل سفر بين الوبلاگي موثر باشه يحتمل به همين خاطر دچار جابجايي مختصري شديم حالا به مرور زمان قالبش را هم درست مي‏کنم ولي اگه اينجا خرابکاري کردم و دسته گل به آب دادم نخنديد تا سر در بيارم چي به چي است. حالا فعلا هر دو جا مي‏نويسم تا اين جديده به يه جايي برسه. آخه شاعر مي‏فرمايد: ما دربدران خسرو شمشير زبانيم / ما از دو جهان غير غر زدن ندانيم
حالا هم که مي‏بيني به قول شاعر: رفتم و بار سفر بستم / با تو هستم هر کجا هستم
ولي شاعر يواشکي يه چيز ديگه هم ميگه، يه جوري که کسي نشنوه ميگه: ديگه از دربدري خسته شدم / مث مرغ بال و پر بسته شدم...