سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۵

ماييم و كهنه دلقي كآتش در آن توان زد

ما دربدران خسرو شمشير زبانيم
ما از دو جهان غير تو اي حذف ندانيم
صد شور نهان با ما، تاب و تب جان با ما
در اين سر بي‏سامان، سانسور جهان با ما
راستي زنده‏ياد فريدون مشيري اگر مي‏دانست يك ماعر (شاعر جاعل) حرفه‏اي پيدا مي‏شود اين طور شعرش را به معر تبديل كند، عمرا اين شعر را نمي‏گفت!
دوستاني كه از سد فيلترينگ كميته آزادي (كميته تعيين مصاديق فيلترينگ و حومه) و وزارت ارتباطات و فناوري اطلاعات (وزارت محدوديت ارتباطات و جلوگيري از دسترسي به فناوري اطلاعات) و وزارت ضد سانسور (وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي) و مابقي نهادهاي متولي آزادي در اين مملكت گذشته بودند، ديدند كه بالاخره قضيه وبلاگ ما چهارميخه شده. آخه از چند ماه پيش دو ميخه‏اش كرده بودند و اينجا با هر فيلترشكني كه سايت‏هاي ديگر را باز مي‏كرد هم باز نمي‏شد، به قول دوستي فيلترينگش از فيلترينگ سايت راديو اسرائيل هم بيشتر بود! حالا به سلامتي چهار ميخه شد: انفجر، ينفجر، انفجار! از روي سرويس بلاگفا هم حذف شديم به قول شاعر: ان الله يحب المحذوفون!
شاعر كه بند تنبانش مدتي است در رفته مي‏فرمايد: كوچه تنگه بله / سانسور قشنگه بله...
اما بحث اين است كه چه كسي مي‏تواند يا صلاحيت دارد كه نقض قوانين را تشخيص دهد؟ سانسورچي‏ها يا دادگاه صالحه؟ آقايان (شايد هم آغايان دروغ چرا ما كه نديدمشان!) بر طبق كدام منطق ديگران را به نقض قوانين متهم مي‏كنند و مستحق فيلتر و حذف شدن مي‏دانند؟ اگر اثبات نقض قوانين به اين سادگي بود نفس تشكيل دستگاه عريض و طويل قضايي، دادسراها، دادگاه، وكيل مدافع، شعبات تجديد نظر و ديوانعالي كشور خود به خود زير سوال مي‏رفت، و به جاي اين همه قانون و دستگاه، اسلحه به دست كسي مي‏دادند كه هر كس تشخيص دادي ناقض قوانين است نابود كن. كدام عقل سليم مي‏پذيرد كه چند نفر با تشكيل چند جلسه قادر به خواندن مطالب ميليون‏ها سايت و وبلاگ با يا بدون نياز به شنيدن استدلالات نويسندگان هستند، پس همه تلاش‏هاي مشروطه‏خواهان براي برپايي عدليه كف روي آب بوده؟ آيا كميته سانسور اينترنت مي‏تواند راسا و بدون رعايت آيين دادرسي حكم مجازات صادر كند؟ كدام قانونگذار به او اين اجازه را داده و اگر اين اجازه صادر شده و با قانون اساسي و ساير قوانين در تناقض آيا خود به خود ملغي نيست؟ قطعا هيچ توجيه شرعي هم بر اين امر مترتب نيست چون شارع هيچ‏گاه سخن از سانسور يا مجازات فعالان اينترنتي را به ميان نياورده چون اينترنت محصول سال‏هاي اخير است.
سخن گفتن و ارتباط برقرار كردن با ديگران نيز حق طبيعي هر انساني است و اينترنت به عنوان يك ابزار ارتباطي شناخته شده‏است. حال جلوگيري و اخلال در اين ابزار ارتباطي و مانع ارتباط برقرار كردن بين افراد شدن مثل آن است كه مخابرات بخواهد يك سري شماره تلفن‏ها را در ليست سياه بگذارد كه ارتباط با آنان مقدور نگردد يا در خيابان بر هر شخص ماموري بگذارند و آن مامور مانع چهره به چهره شدن و سخن گفتن فرد با عده‏اي ديگر شود.
حال آيا پيروي از فيلترينگ (سانسور دولتي) مصداق عمله ظلمه شدن نيست؟ اگر قانون شده باشد و عدم رعايت آن موجب مجازات گردد چه؟ بايد تن به قانون ناعادلانه داد يا با نقض قانون ناعادلانه قانونگذار را ناچار به تن دادن به اصلاح آن طبق خواست عمومي كرد؟ البته لازم نيست بيان شود كه تشخيص خواست عمومي نسبت به اين قضيه براي كاربران اينترنت به دليل اينكه متاسفانه بر اثر تبليغات ناشايستي كه بوده از ابتدا به سوي اهداف نادرستي هدايت شده، مشكل است. اين تبليغات مغرضانه با هدايت كاربران به سوي سايت‏هاي مستهجن و چت روم‏هايي كه مهمترين استفاده از آن براي وقت تلف كردن مي‏شود عملا كاربران تازه وارد را از ابتدا سردرگم كرده و از استفاده مفيد آن از اين شبكه ارتباطي مي‏كاهد. متاسفانه تبليغات نادرستي كه از تريبون‏هاي رسمي نيز بارها بيان شده عملا سمي شده براي استفاده بهينه از اينترنت براي كسب دانش و ارتقاي فرهنگ عمومي. اما نمي‏توان دست روي دست گذاشت و بايد با كوشش جمعي استفاده كنندگان را به كاربري صحيح از اين پديده رهنمون كرد. بايد تلاش كرد تا همه ديدگاه‏ها و عقايد بتوانند در اين فضا حضور داشته باشند و تعامل حداقلي با هم داشته باشند. بايد با سوق دادن كاربران و صاحبان انديشه و استفاده‏كنندگان آن بحث شهروند خوب اينترنت را دنبال كرد. شهرونداني كه ديگران را تحمل كنند و به حذف آنان نكوشند. من خودم از اين كار دريغ نكرده‏ام. در اين شهر چه در بحث مشاوره باشد يا راه‏اندازي يا پشتيباني در اين راه كوشيده‏ام، حتي با كساني كه شايد ديدگاه‏هاي مشترك كمي داشته‏باشيم چون اين فضا قطعا نمي‏تواند در انحصار انديشه‏هاي خاصي باشد و سياست حذف را براي ديگران دنبال كرد. در اين مورد و كاركردهاي خوب وبلاگ و بهره‏هاي خوبي كه مي‏توان از فضاي مجازي گرفت در روزهاي آينده خواهم نوشت.
اما بايد سوال كرد وقتي فيلترينگ با شكست مواجه شد، آيا سياست حذف در پيش گرفته شده؟ يا بهتر بگويم سياست حذف از دنياي حقيقي وارد دنياي مجازي شده؟ آيا امكان تحقق آن وجود دارد؟ آيا فشارها به سرويس دهنده‏ها براي حذف وبلاگ‏ها شدت گرفته؟
يك سرويس‏دهنده وبلاگ با كاربران و اعضاي آن معنا پيدا مي‏كند، قطعا هيچ سرويس‏دهنده‏اي دوست ندارد با حذف اعضاي خود تعدادي از كاربران خود را فراري دهد و به تبع آن با كاهش اعضا، كاهش بازديدكنندگان و در نهايت با كاهش آگهي مواجه شود، در حالي كه مي‏دانيم فرهنگ تبليغات در ايران تا چه حد ضعيف است. و از آن سوي با حذف اعضاي خود عملا خود را بدنام كند، اما در شرايطي كه ما خوب مي‏دانيم آيا مي‏توان از حذف دلگير بود يا نه؟ ما با سانسور و خودسانسوري بيگانه نيستيم كه نتوانيم ديگران را درك كنيم. اينقدر نيز از خود راضي نيستم كه وجودم باعث به خطر افتادن وجود هزاران وبلاگ‏ و يك سرويس‏دهنده بزرگ باشد. اين قابل پيش بيني بود. يعني بعد از آن مسابقه بعضي از دوستان اصرار به جايگزين شدن وبلاگي ديگر داشتند. استدلالشان هم نزديك شدن زمان حذف بود. گرچه با خوش بيني از كنار آن مي‏گذشتم اما تاكيد دوستان باعث راه اندازي اين وبلاگ در بلاگر شد. به هر حال آن پيش بيني درست درآمد. گرچه پس از حذف امكان تهيه مطالب وبلاگ را در اختيارم گذاشتند كه آن را هم براي آن مي‏خواستم كه اگر پرونده‏اي تشكيل شد، نسخه‏اي اصلي از مطالبم داشته‏باشم و براي اين فرصت هم از تيم بلاگفا متشكرم. در حدود 2 سال و 3 ماهي كه در بلاگفا بودم از آن راضي‏ام و آن را سرويس‏دهنده خوبي مي‏دانم كه با ارائه يك سرويس خوش دست به كاربران، عملا باعث استفاده گسترده‏تر از وبلاگ شد و به نظرم با يك برنامه‏نويسي خوب از سر در گمي كاربران وبلاگ‏نويس جلوگيري كرد. امكاناتي هم كه ارائه‏داده از برخي سرويس‏هاي معتبر خارجي هم بيشتر است. گرچه دستي در برنامه‏نويسي تحت وب دارم و همواره مي‏توانستم يك وبلاگ شخصي با دامنه اختصاصي براي خودم درست كنم اما عقيده‏ام اين بود كه يك وبلاگ در كنار وبلاگ‏هاي ديگر معنا پيدا مي‏كند و با حضور در سرويس‏دهنده‏هاي ايراني ديگران را به استفاده از آن مشتاق كرد و با اين كار هم دايره وبلاگ‏نويسي را گسترش داد و هم بر اعتبار سرويس‏دهنده‏هاي وطني و ارتقاي آن افزود. اما امان از شمشير بران سانسور. از بلاگفا هم دلگيري ندارم و اگر تاكيدشان هم نبود ولي مي‏دانم كه در اين زمينه چاره ديگري ندارند، به خاطر نجات ديگران پذيرش چنين حذف‏هايي عاقلانه‏ترين راه‏است. ولي اگر روزي سانسور و فشار برداشته‏شد باز برمي‏گردم به دامن سرويس‏دهنده‏هاي وطني؛ شايد بلاگفا دوباره!
اين هم يك خانه تازه، يك وبلاگ توي rsfblog (يك چيزي تو مايه‏هاي چشم در برابر چشم يا وبلاگ در برابر وبلاگ يا ايجاد در برابر حذف):
http://hamedmottaghi.rsfblog.org/
همزمان در آنجا هم مي‏نويسم. تا يحتمل به كل برم آنجا.
اينم بگم كه تيتري كه زدم درست دربياد و آن هم اين كه ما به حذف شدن عادت داريم و البته از دادن تاوان نيز ابايي نداريم. هر آنچه هم داريم رو است. ضايع تر از اين ميشه؟ تيتر بزني بعد كه به آخر متن برسي ببيني همه چيز گفته‏اي جز آنكه چيزي كه تيتر را توضيح دهد!

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵

پرونده‏ساز بالاخره توي كوزه افتاد

ديروز (شنبه):
خيلي كار داشتم امروز، از ظهر اما دستم به كار نمي‏رود. يك نوع نفرت، يك نوع اشمئزار از بعضي رفتارها از بعضي گفتارها، از بعضي تفكرات دوباره زنده شده شايد، خوشحال هم هستم؛ از انتقام طبيعت شايد.
پيغام‏گير را گوش كردم امروز ظهر، آخر ديشب دير آمدم، نشد. به دلم افتاده بود كه پيام خاصي شايد تويش باشد معمولا يادم ميره و بي‏تفاوت از كنار پيغام‏گير رد مي‏شوم گاهي بعد از چند هفته چك مي‏كنم.
15/2: زنگ زدم.
15/4: الان دو ساعت مي‏گذرد، پاهام درد گرفته بس‏كه راه رفتم نفهميدم كي گذشت، اصلا حواسم نبود دارم راه مي‏روم، خاطراتي عين فيلم از ذهنم رد مي‏شد وقتي متوجه شدم كه پادرد گرفته بودم. عين ديوانه‏ها دور اتاق مي‏گشتم. وقتي زنگ زدم خبري را داد كه كه همين جوري هاج و واج موندم. مديرمسئول يكي از نشريات محلي بود. ديروز ظاهرا در جايي كه خبرنگاران جمع بودند اعلام شده. امروز اما هيچ كجا منعكس نشده بود.
نصف شب: هي مونده‏ام چيزي بنويسم يا نه. با اينكه اولش اطمينان از خبر نداشتم ولي از منابع مختلف صحت‏اش را مطمئن شدم. گرچه هنوز اتهام است و چيزي اثبات نشده اما وقتي با برخي دوستان راجع به اين قضيه صحبت مي‏كرديم اولين جمله اين بود: خب الحمدالله خدا را شكر، خوشحال شدم. بعد البته توضيح مي‏دادند كه از بازداشت هيچ كس خوشحال نمي‏شوند اما واكنش اوليه جالب بود مثل اينكه همه چيزهايي كه عقده شده را بخواهند با يك كلمه بيرون بريزند.
ساعتي بعد: از يك طرف آدم نمي‏تونه خوشحالي‏اش را پنهان كنه از اينكه بالاخره دست طبيعت از آدم‏ها انتقام مي‏گيره و از طرف ديگه نمي‏تونه از بازداشت كسي خوشحال باشه. اما از يك طرف ياد بهتان‏ها و تهمت‏هايي كه اين آدم مي‏زد مي‏افتم از يك طرف ياد پرونده‏سازي‏هايش و از طرف ديگه نگرانم از اينكه بازيچه يك تصفيه حساب شده باشد. مانده‏ام بين نوشتن و ننوشتن.
امروز (يكشنبه):
خبر اين بود (اما هر كس بخواهد منعكس كند از طريق دادستاني و ارشاد بايد پيگيري كند به من هيچ ربطي نداره فردا براي كسي دردسر بشه) كه معاون مطبوعاتي اسبق اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي و عضو هيئت منصفه مطبوعات استان قم بازداشت شد. اتهامش ظاهرا جعل اسناد دولتي و اختلاس است. رقم‏اش را البته آنچه شنيده‏ام كم نيست اما دوست دارم با همه بي‏انصافي‏ها و تفكرات كثيفش اين خبر صحت نداشته‏باشد. فكر مي‏كنم اگر اين قضايا در پي اختلافات درون گروهي و يك پرونده‏سازي باشد چقدر جالب مي‏شه. تازه همه افعال و گفتار خودش به خودش بر مي‏گرده.
گرچه هم در دوره مهاجراني و هم در دوره مسجد جامعي پست معاونت مطبوعاتي را اينجا داشت اما به وظيفه شرعي خودش كه همان سرشاخ بودن با ما ضد انقلاب‏ها بود عمل مي‏كرد. يادمه به صراحت به من مي‏گفت تو وارد مطبوعاتي شدي كه با دختران خبرنگار رابطه جنسي برقرار كني ولي معماست برايم كه فلان جاي خبرنگار با فلان جاي غير خبرنگار چه تفاوتي دارد. مي‏گفت دفتر نشرياتي كه شماها توش كار مي‏كنيد يا مي‏گيرد مخصوصا كوچك انتخاب مي‏كنيد كه موقع راه رفتن خودتان را بماليد به بدن دخترها و دخترها هم مي‏آيند آنجا تا خودشان را بمالند به شما. در صورتي كه خوب مي‏دانستي مطبوعات غير دولتي كه سرمايه‏گذار هم نداشتند چه وضع مالي خرابي داشته و دارند. يادت مي‏آيد زماني را كه بعضي‏ها كه مي‏خواستند بعضي از اين دختركان شهر ما را بدنام كنند و براي آنها و خانواده‏هايشان مزاحمت‏هايي را ايجاد كرده بودند وقتي درخواست كردم كه به خانه به اصطلاح مطبوعاتتان تذكر دهيد كه در حفظ تلفن‏هاي خبرنگاران خانم بكوشند متهمم مي‏كردي كه كار خودت بوده مي‏خواستي تلافي در بياوري سر كساني كه بهت پا نمي‏دادند و مي‏خواهي ما را بدنام كني. اما نمي‏دانم چرا هيچ كس سراغ توي پاكدامن متولي مطبوعات نمي‏آيد و امين نمي‏شناختد حتي براي درد دل و شكايت اما سراغ ماي ناپاكدامن [...]كش جاكش به عقيده شماها همه چيز كش مي‏آمدند. اصلا مي‏داني تحمل گريه برخي از خواهران عزيزم چقدر سخت بود؟ يادت مي‏آيد وقتي اعتراض كرديم بر سر به رسميت نشناختن خبرنگاران خانم از طرف ارشاد و پيگير مطلب و گزارش شدم يادت مي‏آيد مي‏گفتي حتما با اين‏ها سَر و سِري داشتي كه طرفداري‏شان مي‏كني. يادت مي‏آيد انتقاد را نادرست مي‏دانستي و مي‏گفتي هيچ گونه انتقادي سازنده نيست! و خودت هم تحمل انتقاد دوستانه نداشتي؟ يادت مي‏آيد كه مي‏گفتي بدون اجازه ارشاد حق فعاليت مطبوعاتي نداري و مطالبت را بايد بياري تا تاييد شود؟ و ديدي اين را هم به تخم مبارك گرفتم! يادت مي‏آيد پيغام داده بودي مي‏خواهي بيايي سري به دفتر بزني و به زعم ما مي‏خواستي قشنگ سر از كارمان دربياوري! ولي مني كه تا حالا دستم روي كسي بلند نشده پيغام دادم برات پايت را آنجا بگذاري قلم‏هاي پايت را مي‏شكنم و مطمئن باش مي‏شكستم چون محيط يك رسانه محيط مقدسي است و قدم‏هاي نامقدس نبايد به آن وارد شود. يادت مي‏آيد كه اينجا درخواست‏هاي مجوز دوستان ما را براي هيئت نظارت نمي‏فرستادي و وقتي پيگيري كرديم مشخص شد بعضي‏ها را پس از دو سال و نيم نگه‏داشته بودي ولي خودت خوب مزد خدمت‏هايت را از دولت اصلاح طلب گرفتي و دو تا دو تا مجوز بهت دادند. اگر ديگراني سكوت كرده‏اند و يا جرات نوشتن چيزي ندارند، مرا كه مي‏شناسي كله‏خرم. حداقل پاي ديگراني را وسط نكشم كه ريسك نمي‏كنند از جريانات خودم كه مي‏توانم مايه بگذارم. يادت مي‏آيد كه خودت در حضور جمع اقرار كردي كه عامل پرونده‏سازي برايم خودت بودي؟ خودت اقرار كردي كه نامه‏زدي و خواستار برخورد شدي ولي چرا نامه محرمانه؟ مگه محتوايش چه مي‏توانست باشد كه ما نامحرم بوديم؟ يادته به عنوان عضو هيئت منصفه (يادته وقتي قاضي با درخواستم مبني برا اخراجت از هيئت منصفه موافقت نكرد گفتم با وجود تو اين هيئت ظلمه است نه منصفه) به قاضي اعتراض مي‏كردي كه چرا اجازه دفاع به حقير مي‏دهد و مي‏گفتي اين بي‏سواد مجرمه و بايد محكوم بشه. راستي يادت مياد چه كسي توي ارشاد به مطبوعات منابع مالي ما را مشكوك مي‏خواند و وابسته به گروهك‏هاي ضد انقلاب. توي نشريه يار جون جونيت بود كه مي‏نوشتيد فلاني مشكل اخلاقي دارد و فلان و بيسار است مگر تو هر روز آنجا نبودي؟...
مي‏داني وقتي ديدم حضور فيزيكي‏ام هم حتي كار غير قلمي و فني مي‏تواند براي همين نشريات گران تمام شود، خودم حاضر نشدم براي ديگران دردسر درست نكنم و با اينكه سال‏ها و به زحمت تجربه آموخته بودم ترجيح دادم ديگر قدم در آنجا نگذارم وگرنه فكر نكنيد كه تلاش‏هاي شماها ثمر داده و از ميدان به در شده‏ام.
من تقريبا خيلي چيزها را فراموش كرده بودم ولي اين خبر باعث شد دوباره يك چيزهايي توي ذهنم مرور بشه. وگرنه فكر نكني كينه يا دلگيري از تو يا ديگراني به دل گرفته‏ام. دنيا ارزش اين چيزها را نداره. فقط شايد كاري وقتي ديدمت بكنم اين باشه كه جواب سلامت را ندهم. با اين كه از من سال‏ها بزرگ‏تري.
الان هم اينها را نوشتم ديدم چون درس توش هست. اين كه دنيا خيلي كوچيكه. شايد آنجا كه در بند هستي با خودت فكر كني، شايد اگر الان بعضي قضات با انصاف نبودند چهار پنج سال پيش هم بوديم در بند. يك ضرب المثل قديمي هست كه ميگه "چاه نكن بهر كسي، اول خودت دوم كسي" پس دروغ نيست. مطمئنم كه خيلي‏ها براي تحقق اين ضرب المثل شاد شده‏اند. خيلي‏ها بايد آن تو بودند و نيستند و تو نبايد آن تو باشي و هستي.
اميدوارم آن اتهامات صحت نداشته باشد و براثر اشتباه صورت گرفته باشد و زودتر آزاد شوي، حداقل اميدوارم شرايط دادرسي عادلانه برايت فراهم باشد. فرق ماها با شماها اينه كه الان هم اگر كاري از دستمان بيايد دريغ نمي‏كنيم. حداقل مي‏توانيم سعي كنيم يك وكيل خوب برايت بگيريم منتها فكر مي‏كنم وكلايي را كه ما با آنها ارتباط داريم شماها نجس بدانيد! اميدوارم اين اتهام اشتباهي باشد و برگردي و دوباره پست معاونت بگيري و در هيئت منصفه باشي و با تجربه‏اي كه از بازداشت آموختي از دردسر ديگران خوشحال نشوي و ديگران را به دردسر نيندازي و انصاف در كارهايت داشته باشي.
دوست ندارم نه به اين مطلب لينك داده شود و نه در جايي كار شود. خاطره‏اي بود كه همزمان با رويدادي آمد و رفت. اين شخص اصلاح طلب نبود اما به پشتوانه حمايت اصلاح طلبان بر سر كار بود!

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵

ديوانگان مي‏تازند

زماني شايد اميدي به دنيا مي‏رفت وقتي كه ابزارهاي اطلاع رساني كمتر بود، اما هر چه مي‏گذرد انگار بايد نااميدتر از قبل بود. زمان هر چه بيشتر مي‏گذرد بيشتر آدمي دلخوشي‏اش را از دست مي‏دهد كه ديگراني باشند كه پندار و گفتار و كردار آنان عقلاني باشد اما انگار دنيا اسير دست ديوانگان است؛ نمونه اخيرش رئيس جمهور گامبيا. اين خبر بازتاب را بخوانيد: " رئيس‌جمهور گامبيا هم مدعي درمان ايدز شد" آدم هاج و واج مي‏مونه كه يك مشت گنديده مغز چه راحت همه چيز را به گند مي‏كشند و علاوه بر به خطر انداختن جان انسان‏ها با اعمال و رفتار خود همه دستاوردهاي علمي را به سخره مي‏گيرند. اين جور آدم‏هايي كه فكر مي‏كنند در آسمان باز شده و حضرتشان با آداب خاصي به روي زمين تشريف فرما شده‏اند چنان خود را محور عالم و داراي علوم خاصه تصور مي‏كنند كه به معجزات خود نيز ايمان آورده‏اند و حتي علم پزشكي را نيز زير سوال مي‏برند. اين جوري كه پيش مي‏رود شايد تا چند سال آينده بحث اينان از معجزه و نظركردگي و قديس شدن بگذرد و بصورت خدايان متعددي هر يك در كشور خود سربرآورند؛ مثلا خداي گامبيا و حومه!
آيا اعمال اين ديوانگان جنايت عليه بشريت نيست؟

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

توقيف به توان 2

يك موقع فكر مي‏كردم علت توقيف نشريات چه مي‏تواند باشد، به همه چيز فكر مي‏كردم جز اينكه بيكاري و نداشتن سرگرمي هم مي‏تواند علت توقيف نشريات باشد البته در اين عمل همواره بايد نوآوري صورت بگيرد كه دارد مي‏گيرد. بعد از اينكه يك دانش آموز توي خانه‏اش انرژي اتمي توليد كرد و شد دانشمند هسته‏اي الان به ذهن‏ام رسيد كه مي‏شود يك رشته دانشمنديه هم ايجاد كرد: دانشمند تو قيف كردن!
اگر فكر مي‏كنيد مسخره مي‏‏كنم سخت در اشتباهيد. حالا جريان چيه؟ امروز مديرمسئول گويه كه دو ماه پيش توقيف شده بود آمده بود همديگر را ديديم. اول يك خبري داد فيوزم نسبتا پريد بعد كه ابلاغيه هيئت نظارت بر توقيف مطبوعات را نشان داد فيوزم كاملا پريد. نشريه‏اي كه دو ماه پيش توقيف شده بود و پرونده برايش تشكيل شده بود طبق ابلاغيه جديد توقيف شده و پرونده برايش تشكيل شده! خبر را تنظيم كرديم. فردا اگر كار نشد همينجا كارش مي‏كنم. ولي خبر توپيه.
الان فكر مي‏كنم از آنجا كه نشريه چنداني باقي نمانده و سر آقايان خلوت شده پيشنهاد مي‏كنم نشريات توقيف شده هر دو سه ماه يك بار دوباره توقيف شود، به هر حال از بيكاري بهتره؛ نيست؟ تنوع هم چيز خوبيه نه؟
***
اميدوارم براي احمد باطبي هم مشكلي پيش نيامده باشد و سلامت خود را بازيابد.

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵

كدام آدم‏ها؟

پنجشنبه مطلبي خواندم در ويژه‏نامه اعتماد و سخت تحت تاثير قرار گرفتم. اسمش يادداشت باشد، داستان باشد يا دل‏نوشته مهم نيست، مهم آن واقعيتي بود كه به تصوير كشيده شده بود طوري كه يك بچه كلاس دومي هم بخواند آن را درك كند. حكايت غريبي هم نبود شايد هر روز ده‏ها بار از اين دست حكايت‏هايي را كه شنيده‏ايم براي هم تعريف كنيم. اما حيف كه هنوز سايت‏هاي اينترنتي و وبلاگ‏ها مثل يك كالاي تجملي يا دكوري يا حداكثر يك نوع استفاده رفع تكليفي از آنها مي‏شود. اين را تا الان نه روي سايت روزنامه اعتماد يافتم نه وبلاگ مهاجراني!
حكايت تصويري زنده از ارزش و اهميت جان انسان بود در دو جامعه با فرهنگ‏هاي مختلف. همه داستان آنجا جلوي چشمت بارها رژه مي‏رود و سوال مي‏كند كه مسافران يك اتوبوس در لندن را با عابران پياده و سواره خياباني در اصفهان مقايسه مي‏كند. آنجا كه پس بدحالي شدن پيرمردي آمبولانس دو دقيقه بعد مي‏رسد و اينجا كه پيكر احمد ميرعلايي از هشت صبح تا هشت و نيم شب كنار خيابان افتاده بود بدون آنكه براي كسي اهميتي داشته باشد. اينجا اما سوال، سوال مهمي است. نويسنده از كنار بزرگان با نااميدي رد شده و كودكان و نوجوانان را مثال زده اما اينجا وضعيت طوري شده كه بايد از بچه‏ها نيز نااميد شد؟
چنين گزارش‏ها يا بهتر بگويم عكس گرفتن‏ها و فيلم‏برداري‏هايي را دوست دارم. حيف كه نبود لينكش را بگذارم. آن هم چنين صحنه‏هاي بديعي را. يكي از بدي‏هاي ما اين است كه فكر مي‏كنيم هر چه خود مي‏دانيم و مي‏بينيم ديگران نيز مي‏دانند يا ديده‏اند، واقعيت را اما در كتاب‏ها جستجو مي‏كنيم و از آنها راه حل مي‏خواهيم. برآنچه جلوي ديده مي‏گذرد چشم مي‏پوشيم و در بين كتاب‏هاي خطي و رنگ و رو رفته دنبال يك سند يا يك حكايت مي‏گرديم كه قلم فرسايي كنيم يا يك جمله زيبا از فلان فيلسوف. نه آن دنبال گشتن امري مذموم است و نه چيزي از ارزش آن جملات قصار كم خواهد شد. چيز ديگري منظورم است: اگر بخواهيم خوبي و بدي كسي را به درستي به او بنمايانيم از آينه استفاده مي‏كنيم، تصويري شفاف از خوبي و بدي در كنار هم؛ بي‏هيچ موعظه‏اي، بي‏هيچ نصيحتي و بي‏هيچ توضيح اضافه‏اي. آينه خود سخن مي‏گويد! ما نيز اگر بخواهيم خوبي و بدي‏مان را به درستي ببينيم طوري كه لالايي در كنار گوشمان نباشد بايد به تصاوير حقيقي كه دور و برمان مي‏گذرد نگاه كنيم، مقايسه كنيم و در آخر دردمان بگيرد كه چرا؟ آينه اما چه مي‏تواند باشد؟ گزارش، فيلم، خبر؟ وبلاگ‏ها اين وسط چه نقشي دارند؟ رسانه‏ها، نويسنده‏ها؟ همه اينها خود نوعي آينه‏اند؛ همه‏شان اين قابليت را دارند كه نقش آينه را بازي كنند. اين آينه‏ها اما چنان رسمي شده كه گويي سال‏هاست كسي زنگار از آن پاك نكرده. همه دوست دارند در نقش تحليل‏گر، نظريه‏پرداز، منتقد شناخته‏شوند آن هم از نوع عصا قورت داده. روايتي چند خطي از رويدادي ممكن است برايشان بي‏كلاسي باشد. از آن طرف عادي شدن اين وقايع و رفتارها و خو گرفتن با فرهنگ يك جامعه رفتارها و وقايعي را كه ممكن است براي ما سوال برانگيز باشد، بي‏اهميت مي‏دانند و بالعكس. اينها مواردي است كه نياز به تكرار دارند؛ بايد مدام به رخ كشيده شود تا بدانيم جور ديگر هم مي‏شود زيست. نه اين كه چنان نسبت به وضعيت زيستي جوامع ديگر بيگانه باشيم كه همه رويدادهاي كشورهاي ديگر را مثل يك فيلم ساختگي بدانيم. بيشتر اين موارد تعجب هم راجع به انسان‏‏وار زيستن است!
وبلاگ‏ها در اين زمينه مي‏تواند موثر باشد، اما حيف كه كسي حوصله اين كار ندارد.

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵

از كوي دانشگاه تا حسينه شريعت

درست يك سال از حمله به حسينيه دراويش مي‏گذرد. دقيقا يادم مي‏آيد. از چند روز قبل مي‏شد حدس زد، اتفاقي خواهد افتاد؛ اما از تهديدها و اولتيماتومي كه شب قبل داده بودند مي‏شد حدس زد كه دو سه روزه اتفاق ناخوشايندي خواهد افتاد اما روز بعد، همان روز واقعه، نياز نبود كه خبر از وقايع پشت پرده داشته باشي قدم كه در خيابان‏هاي منتهي به مركز شهر كه مي‏گذاشتي بستن خيابان‏ها و وجود تعداد زياد افراد لباس شخصي در كنار خيابان در فواصل نزديك و زير نظر گرفتن اوضاع، نشان مي‏داد كه بايد در انتظار رويدادي بود. به سرعت خودم را به خيابان ارم رساندم. ساعت حدود 5/4 بود. جمعيت زيادي نبود، يك عده از مردم هم در اين ميان براي تماشا در خيابان روبروي حسينيه ايستاده بودند. يك يا دو تا اتوبوس وسط خيابان پارك كرده بود؛ يكي از معترضين به حضور دراويش در قم (ظاهرا شهر ارثيه پدريشان بوده!) حرف‏هايش تمام شده بود و رئيس كلانتري مشغول صحبت شده بود و داشت خطاب به دراويش كه در حسينيه و روي حسينيه بودند حرف مي‏زد. جايي كه مشرف به قضايا باشد پيدا كردم. روبروي كوچه آقازاده، كنار درخت يا تير چراغ برق! چند دقيقه بعد دو نفر جوان سال شروع كردند از ديوار بالا رفتن، آن لحظه ياد عباس عبدي و اصحابش افتادم كه چه سنگ بنايي گذاشتند كه الگويي شد براي رفتارهاي احساسي و غير عقلي عده‏اي كه با زير پا گذاشتن همه اصول قانوني و اخلاقي به حريم شخصي و قانوني ديگران تجاوز كنند و پشت سر آنان هورا نيز كشيده شود. اين بالاروندگان از ديوار به پشت بام كه رسيدند چند سنگ و آجر از پشت بام به سوي خيابان پرتاب شد. (فاصله دراويش پناه گرفته در پشت بام براي حفاظت از حسينيه‏شان تا خيابان نسبتا زياد بود اما مي‏شد آنها را ديد.) البته يك روايت نيز وجود دارد كه سنگ پراني اول از خيابان شروع شد. اما به هر حال جرقه زده شد و صداي كشتند، كشتند و مي‏كشم مي‏كشم آنكه برادرم كشت و مرگ بر شريعت توسط چند نفري كه داد مي‏زدند تا القا كنند اين صداي جمعيت است تكرار شد و شعار نيروي انتظامي حمايت حمايت سردادند. نيروهاي يگان ويژه در يك رديف و به دو وارد شدند و تا نزديك ديوار حسينيه نزديك شدند و به يكباره برگشتند عقب و چند دقيقه بعد دوباره برگشتند! يك گاز اشك آور شليك شد و به جاي اينكه به سمت حسينيه شليك شود در چند متري ما افتاد و در اين لحظه به قول ايرج ميرزا جماعتي كه هي مثل خر رم مي‏كنند چنان پا به فرار گذاشتند كه نگو. من هم مجبور بودم براي اينكه زير دست و پاي گردن كلفت‏ها له نشوم با آنها هم‏فرار شوم. اما بر اثر گاز چند لحظه نفسم بند آمد و چشم‏هايم سياهي رفت و نزديك بود بمانم زير دست و پا. تا اينكه رفتم آن طرف يك مامور ميانسال نيروي انتظامي مي‏گفت كسي كبريت نداره روشن كنه، سيگار نداريد؟ فوري كبريت و سيگار را درآوردم و آتش زدم. هي نشر اكاذيب كن بگو سيگار ضرر داره...! يك سيگار هم دادم به آن مامور و چند نفر هم آن دور و بر بودند سيگار گرفتند يا آمدند صف بستند با دود مباركمان تبركشان گردانيم! البته با خودم گفتم اينها كه به فكر ماموران خودشان نيستند واي به حال بقيه! خلاصه ماموران يگان ويژه خود را به پشت بام رسانده بودند و از اين زمان گاز اشك آور بود كه عين نقل و نبات زده مي‏شد. ظاهرا پس از شنيدن صداي اولين شليك عده زيادي خود را به آنجا رساندند و جمعيت زيادي جمع شد و البته جاي خوب ما هم از دست رفت اما يك جاي دورتر از با ديد نسبتا خوب پيدا كرديم و وقايع را دنبال و خود مي‏داني ديگر كه چه خبر شده بود. فقط بگويم اينقدر گاز اشك آور خيرات كردند كه من كه فاصله‏ام با حسينيه نسبتا زياد بود و به دود ضد گاز! مجهز بودم تا يك هفته‏اي و شايد هم بيشتر تنفس‏ام دچار مشكل شده بود، قلب را كه ديگر نگو.
***
تنها كاري كه مي‏توانستم بكنم اين بود كه خبر درست را منتشر كنم چرا كه به تجربه دريافته بودم اين مواقع چگونه عده‏اي به وظيفه‏اي كه دارند عمل نمي‏كنند كه هيچ اخبار را وارونه و تحريف شده منعكس مي‏كنند؛ چه در شهر خودمان و چه در پايتخت. خلاصه وسط اين واقعه بود كه رفتم، مي‏دانستم به خبرگزاري‏ها خبري نمي‏رسد، گفتم روي وبلاگ مي‏گذارم تا فردا بفرستم برايشان گرچه بعيد مي‏دانستم كار كنند اين موارد حساسيت برانگيز را. به هر جان كندني بود تنظيم كردم سريع تا خودم را به هواي آزاد برسانم چون حالت تنگي نفس پيدا كرده بودم. حتي مي‏خواستم خبر را براي خبرگزاري هم بفرستم تا اگر شانسي كسي بود كار كند كه يادم رفت! زدم بيرون. نمي‏توانستم به خاطر گاز برگردم. نيم ساعت قدم زدم و رفتم جايي نشستم به استشمام چند نخ ضد گاز.
شب كه خبرگزاري‏ها و راديوها را ديدم از خودم خجالت كشيدم، با وقاحت تمام خبر را تحريف كرده بودند. آن موقع يك لحظه نفس راحت كشيدم مثل يك باري كه روي دوش آدم برداشته بشه. به قول مصدق كه يك سرباز را آموزش مي‏دهند و سال‏ها حقوق مي‏دهمند تا يك وقت كه مورد نياز است به وطن خودش خدمت كند (نقل به مضمون) بعد از مدت‏ها احساس آرامش كردم گرچه مي‏دانستم اگر رسانه‏ها بخواهند باز اخبار نادرست و تحريف شده را پوشش دهند گرچه كار شاقي نكرده‏ام و يك خبر نصفه نيمه گذاشته‏ام روي وبلاگ اما تاوان سنگيني خواهد داشت، تازه بلدوزرشان راه افتاده بود! وقتي خبرها و گزارش‏هايي كه با وقاحت تمام تحريف شده بود ديدم مي‏خواستم يك چيزي بنويسم و رسانه‏ها را به بد و بيراه بكشم كه شماهايي كه ادعايتان گوش فلك را كر كرده اگر خبر درست را منتشر نمي‏كنيد لااقل سكوت كنيد، اين چه رسالتي است كه شما هم گرز اخبار تحريف شده و دروغ را بر سر يك مشت مظلوم بكوبيد؟ اما به جز آنهايي كه تكليفشان معلوم است بقيه از يكي دو روز بعد شروع كردند به اطلاع رساني درست و اما از فردا صبح هم برخي رسانه‏ها سنگ تمام گذاشتند. دستشان درد نكند.
***
يكي دو روز بعد يكي از افرادي كه در ميان معترضان بود و به حقير نيز اظهار ارادت مي‏كرد ديدم. شروع به تعريف كه كرد، گفتم مگر تو مسلمان نيستي پس چرا گول يك عده را مي‏خوري؟ گفت ميگن اينها مسلمان نبودند و نجس بودند و شروع كردم يك سري توضيحاتي كه مي‏دانستم راجع به اين قضيه دادم بهش. گفتم اين قابل قبول نيست كه آدم‏هايي كه آزارشان به كس نرسيده بود اين چنين مورد آزار و اذيت و حتي ضرب و شتم قرار گيرند. گفت مي‏گفتند اينها چند روز توي خيابان به زن و بچه مردم جلوي چشم همه تجاوز مي‏كردند، گفتم يعني يك قرمصاق تو اين شهر نبود توي اين چند روز جلوي اينها را بگيرد؟ نيروي انتظامي يا نيروهاي امنيتي اينقدر ضعيفند يا مسئولين تساهل خونشان رفته بالا كه يك دختر و پسر توي خانه خودشان كاري مي‏كنند مي‏ريزند مي‏گيرند آبرويشان را هم مي‏برند حالا توي خيابان همچين اتفاقي بيفتد آن هم در ملا عام چند روز هم جريان داشته باشد، كسي هم خبر نشود، هيچ اقدام امنيتي هم صورت نگيرد، گفتم نكنه از كره مريخ اومدي... سرش را زير انداخت و به فكر رفت. گفت حالا كه گذشت. گفتم اِ به همين راحتي حالا كه گذشت، بگيري و بزني و بسوزي و حالا كه گذشت... برو اقلا دفعه بعد فريب حرف يك عده را نخور.
***
بارها شنيدم كه آنچه بر دراويش رفت را با كوي دانشگاه مقايسه كردند اينجا. اين مقايسه شايد از جنبه‏هايي درست نباشد اما از يك جنبه به مراتب تاسف بارتر از آنچه در كوي دانشگاه اتفاق افتاد بود چرا كه حداقل دانشجويان اعتراضي كرده بودند كه چنين تاواني برايشان داشت اما اين دراويش چه؟ مگر نه اينكه در ملك شخصي خود بودند؟
***
يك نكته را يادم رفت و اينكه آن موقع از به كار بردن كلمه "گنابادي" براي دراويش خودداري مي‏كردم و به ذكر نعمت اللهي بودن آنان بسنده فقط به يك علت و آن تبليغات به اصطلاح رسانه‏هاي اينجا بود و شايعه پراكنان بود كه مي‏گفتند اينان همه از گناباد آمده‏اند اينجا تا حسينيه را تصرف كنند و به زنها و بچه‏هاي مردم تجاوز كنند. انگار نه انگار كه شريعت و عده‏اي از دراويش قمي بودند.
به هر حال روزهاي خوبي نبود.

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵

شكايت از يك روزنامه‏نگار در قم

* لطفي: نويسنده مقاله شخص ديگري است
جلسه بازپرسي از مجتبي لطفي روزنامه‏نگار و عضو واحد اطلاع رساني دفتر آيت الله منتظري در شعبه يك دادسراي ويژه روحانيت قم برگزار شد.
مجتبي لطفي گفت: در پي دريافت احضاريه‏اي در وقت مقرر در دادسراي ويژه روحانيت حاضر شده و به سوالات پاسخ دادم.
وي اتهام خود را توهين به بنيانگذار جمهوري اسلامي، توهين به مسئولان نظام، احياء دكتر علي شريعتي، مهندس مهدي بازرگان و آيت الله حسينعلي منتظري عنوان كرد و گفت: اين شكايت در پي درج مطلبي با عنوان "تراژدي تاريخ نگاري انقلاب" به قلم حسن محمدي در سايت اينترنتي "ملي مذهبي" صورت گرفته است.
لطفي افزود: پس از تفهيم اتهام، با رد اتهامات، شكايت صورت گرفته را بلاموضوع دانسته و با توجه به اينكه آن مقاله امضا دارد و نويسنده مطلب شخص ديگري است، خواستار مختومه شدن پرونده شدم.
وي گفت كه با قرار كفالت 50 ميليون ريالي آزاد مي‏باشد.
گفتني است لطفي در سال 83 به جرم فعاليت تبليغي عليه نظام، نشر اسرار نظام و نشر اكاذيب به 46 ماه زندان محكوم شد كه پس از طي 10 ماه حبس به علت حاد شدن بيماري، وي شهريورماه سال گذشته از زندان آزاد شد.

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

راهپيمايي يك نفره!

امروز ظهر دعوت بودم دير رسيدم، براي اينكه عذر و بهانه داشته باشم گفتم راهپيمايي 22 بهمن بودم. همه باور كردند كه امروز راهپيمايي بوده خيابان بسته بوده و دير رسيدم ولي شركتش را بعيد مي‏دانم كسي باور كرده باشد. شب دوستان را كه ديدم و به آنها گفتم فهميدم راهپيمايي يكشنبه است، آن وقت فهميدم چه سوتي با حالي دادم! تازه اينكه چيزي نيست فقط ما شركت كنندگان ثابت و متغير سوتي نمي‏دهيم شركت گيرندگان و دعوت كنندگان هم سوتي مي‏دهند پوستر رنگي چاپ كرده‏اند و به در و ديوار زده‏اند براي دعوت به راهپيمايي تاريخ زده بود دوشنبه 22 بهمن. بعد ديدند سوتي دادند روي دوشنبه را با ماژيك خط كشيده بودند. گفتم يحتمل دعوت كنندگان هم مثل ما چندان اهل راهپيمايي نيستند كه روزش را هم نمي‏دانند.
راستي يك نكته جالب يادم آمد. دو سه سال پيش يك بار توي عمرم رفتم راهپيمايي 13 آبان را پوشش دهم و هم حرف‏هاي ذوالقدر كه سخنرانش بود. توي حرم بود. وسط مراسم ديدم كف كفشم كنده شد! فقط آن قسمت ته پا يك تيكه مانده بود، لنگ لنگان نصفه كاره با بدبختي يك پا كوتاه يك پا بلند با ته پا رفتم خودم را به يك ماشين رساندم. آي مايه شدم آن روز. گفتم اين هم پاداش شركت، تا تو باشي محض نمونه هم كه شده نري اينجور جاها.

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵

وقتي كه قهري با من...

وقتي كه قهري با من نديدنت آسون نيست / قصه غم كه ميشي شنيدنت آسون نيست / به گمونم دل تو جاي ديگه است / دل تو پيش يه رسواي ديگه است / دست نذاشتي ديگه تو دستاي من / دستهاتم عاشق دست‏هاي ديگه است...
وقتي فيلترشكن پنچر ميشه و قهر ميكنه منم ميزنه به سرم رسما، فيلترشكن هم ديگه مال ما ناز ميكنه. يك روز كه فيلترشكن پنچر ميشه يك هفته من را پنچر ميكنه. يك هفته اوضاعم سگي ميشه.
آخه مگه توي اين دنيا دلخوشي ديگه‏اي برامون گذاشته‏اند غير اينكه بري چهارتا سايت و وبلاگ را آن هم با فيلترشكن (حفظه الله) باز كني. با اين اينترنت كه رسما انترنت شده با اين وبسايت و وبلاگ كشي كه راه افتاده، معلوم نيست اين سانسورچي‏ها كي مي‏خواهند دست از سر ما بردارند؟
راستي به برندگان جايزه هلمن – همت سازمان ديده بان حقوق بشر تبريك ميگم. اميدوارم هميشه برنده باشند.

سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵

خبرنگار في حد نفسه جاسوس است

يكي از دوستان وبلاگ‏نويس پيامي گذاشته بود كه چرا درباره علي فرحبخش ننوشتي، گرچه مطلب قبل به حد كافي بي‏رحمانه بود و اتفاقا موارد اخير براي دوستان مطبوعاتي ما را در بر مي‏گرفت اما ايرادي است ننوشتن در اين باره، چرا كه بايد همواره مواردي را تكرار كنيم تا فراموشمان نشود؛ اينكه متهم تا وقتي در دادگاه صالحه محاكمه نشود، هنوز متهم است حال مي‏خواهد اتهامش جاسوسي باشد يا عبور از چراغ قرمز!
***
دو سه سال پيش و در آستانه روز خبرنگار ديداري داشتيم با يكي از مراجع تقليد به نكته‏اي اشاره كرد در اهميت و تقدس(!) حرفه خبرنگاري كه مرا تا مدت‏ها حيران كرد. آنچه گفت به اين مضمون بود كه حضرت علي اولين كسي بود كه جاسوساني را در ولايات مختلف به كار گماشت تا از وضعيت حكمراناني كه در ولايات مختلف منصوب كرده بود مطلع شود و البته گفت كه او به اين كار توصيه كرده - البته دروغ چرا تا قبر آ،آ،آ،آ توصيه كردن يا نكردنش را ما خبر نداريم – و سخن به اينجا رساند كه خبرنگاران امروز در حكم همان جاسوسان صدر اسلامند! البته او سال بعد هم گلايه مي‏كرد كه اين سخنش چرا منعكس نشده، همان سال هم البته منعكس نشد، شايد اگر منعكس شده بود ديگر به خبرنگاران اتهام جاسوسي نمي‏زدند؛ اين هم يك كوتاهي از ما.
***
هر كجا كه باشي در اين كشور اگر يك دور، دور خودت بزني بين مردم كوچه و بازار، بين فعالان سياسي از هر گرايشي كه باشند بعيد به نظر مي‏رسد اصولا به اين قشر روزنامه‏نگار نگاه خوبي داشته باشند، مگر آنكه دست به سينه يا دستمالچي آنها باشي و خيلي‏ها شايد برداشتشان مثل آن جمله قصار زن استهلاك داره كارت را با او بكن و بندازش دور باشد، اما كاش همه فعالان اين عرصه كه با سياسيون ارتباط دارند فكري مي‏كردند و به ياد مي‏آوردند كه اينان (نه البته همه شان) چند نفر را جاسوس كرده‏اند، چند نفر را مرتد كرده‏اند و... يك روز يكي از فعالان سياسي يا سابقا سياسي را در خيابان ديدم، شاكي بود، ظاهرا همان روز يا روز قبلش جلسه‏اي بوده كه فعالان سياسي شركت داشتند، مي‏گفت من از خودم شرمم آمد كه در آن جلسه بودم به جاي اينكه يك نفر كه دچار مشكل شده و از دستش از همه جا فعلا كوتاه است به كمكش بروند يك مشت شكم سير مي‏نشينند يك طرفه به او اتهاماتي مي‏زنند كه دستگاه قضايي نيز كه متهم در اختيارش است، چنين نمي‏كند و شكر مي‏كرد كه عده‏اي دستشان به جايي بند نيست و قدرتي ندارند...
اين مشكلي است كه ريشه دوانده در جامعه ما با بي‏انصافي آبرو و حيثيت ديگران را چوب حراج مي‏زنيم، كاري هم نداريم كه اصلا طرف در مظان اتهام نباشد، متهم شده باشد يا محكوم. چنين بي‏محابا اتهام زدن به افراد ممكن است حتي مستمسكي باشد براي ساخته شدن پرونده‏اي براي شخص براي شايعاتي كه دهان به دهان مي‏گردد و يك كلاغ، چهل كلاغ مي‏شود و در آخر همه را به اشتباه مي‏اندازد.
***
بحث جاسوسي در عصري كه ابزارهاي تكنولوژيكي بخصوص براي جاسوسي رشد قابل توجهي كرده‏اند و گسترش وسايل ارتباطي انحصار اطلاعات را شكسته است، براي يك روزنامه‏نگار كمي بي‏معني باشد. معناي جاسوسي در عصر ما چيست؟ به شايعه‏اي كه اخيرا سر زبان‏ها افتاد اشاره مي‏كنم، در كتب مذهبي نقل است كه زماني كه حضرت علي در مسجد كشته شد مردم ولايات ديگر مي‏گفتند مگر علي نماز مي‏خواند يا همين را درباره امام حسين مي‏گويند و آن را ناشي از بي‏اطلاعي ساكنان ساير ولايات مي‏دانند. امروز مي‏بينيم كه آن شايعه با سرعت باور نكردني حتي تا روستاهاي دور افتاده نيز مي‏رسد. نقل همين شايعه قبل از فراگير شدن مي‏توانست مصداق اقدام عليه امنيت ملي قرار گيرد و رساندنش به خارج از كشور مي‏تواند حتي اتهام جاسوسي را در پي داشته باشد، اما وقتي همه مطلع شدند از آن ديگر آيا مورد محرمانه‏اي است؟ جور ديگر بگويم وقتي خبري محرمانه است كه كسي از آن مطلع نشود، آنگاه كه ديگران نيز مطلع شدند آيا هنوز محرمانه است؟ يا يك سند طبقه بندي شده، مثلا وقتي اين سند در اينترنت منتشر شد آيا باز هم محرمانه خواهد بود؟ حال اگر اين خبر يا سند منتشر شد بايد آن كس كه وظيفه حفاظت از سند را برعهده داشته مورد باز خواست قرار گيرد يا آنكه مطلع شده يا آن را ديده؟
***
وقتي با وسايل ارتباطي مدرن بيگانه باشيم، آن مي‏شود كه روزگاري داشتن فاكس مي‏توانست براي جاسوسي قلمداد شود، روزي از داشتن ماهواره چنين تلقي مي‏شد و امروز هنوز از ايميل و سايت چنين برداشتي مي‏شود. شايد عده‏اي هستند هنوز كه فكر مي‏كنند چنين وسايلي كه محصول دنياي غرب است در پشت آنها يك نفر نشسته و كساني كه از آنها استفاده مي‏كنند به دست آن نفرات و براي تحقق خواسته‏هاي غربيان كنترل مي‏شوند مانند آن كس كه در زمان رضا خان آمده بود به تير تلگراف شكايت مي‏كرد از دست همسايه‏اش چون فكر مي‏كرد رضاخان در پشت هر تير وجود دارد!
***
يك سوالي هم برايم مثل بسياري ديگر وجود دارد كه يك روزنامه‏نگار چه اطلاعات محرمانه‏اي را ممكن است در اختيار داشته باشد كه با آن بتواند جاسوسي كند؟
***
اين را هم بخوانيد:
اگرفرح بخش زن بود

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

تیرباران روزنامه نگاران!

ایام عید دو سال پیش بود؛ ماه های آخر دولت خاتمی. یکی از دوستان سیاسی که علوم سیاسی نیز تدریس می کرد آمده بود و قرار بود با او گفتگویی کنیم. یکی دو ساعتی صحبت شد اما نه او و نه ما دل و دماغی برای انجام گفتگو نداشتیم. بیشتر صحبت از چشم انداز وضعیت پیش رو بود. گر چه از یکی دو سال قبلش می شد حدس زد به کجا خواهیم رسید.
صحبت به جایی قشنگ رسید؛ بسته شدن فضا، محدود شدن دایره آزادی و ناگهان گفت می دانید وقتی سیاست بر بستن فضا باشد اول سراغ چه کسانی می روند؟ علیرغم نظر برخی فعالان سیاسی که خود را پیشرو در برقراری دموکراسی و تحقق آزادی در ایران می دانند و معتقدند که همه هزینه ها برعهده فعالان سیاسی است و روزنامه نگاران در این میان تنها به نان و نوایی می رسند و حرفه ای شیک و بدون هزینه دارند، جواب این سوال معلوم است، در تیررس ترین افراد فعالان مطبوعاتی اند. می گفت اگر قرار باشد خفقان ایجاد شود می دانید ممکن است چه روشی دنبال شود؟ تیرباران روزنامه نگاران، و البته به نکته ای ظریف اشاره کرد و این که اعدامیان را به صف می کنند به ترتیب قد از بلند به کوتاه و مرا در سر صف قرار داد!
از جنبه شوخی و جدی این حکایت که بگذریم، این تیرباران هم حکایتی شده برای این قلم به دستان مزدور و غیره گویی هر روزه تیرباران می شوند یک روز با شعار "قلم به دست مزدور اعدام باید گردد"، یک روز با توقیف، یک روز بازداشت، یک روز دادگاه، یک دوره زیر حکم بودن، و یک عمر نگرانی از یک دقیقه بعد؛ با صدای یک ترمز، ترمز می کنند و با صدای یک گاز دوباره راه می افتد موتورشان! همیشه هم بحمدالله یکی هست نگرانش باشی! اما با وجود این زجر تدریجی پیشنهاد تیرباران هم پیشنهاد سازنده ای است! آخر چقدر آدم انتقاد کند و فایده ای نداشته باشد باید پیشنهاد هم داد، حسن این پیشنهاد هم این است که تکلیف همه روشن می شود، خیلی از فعالان این عرصه هم آگاهانه قدم در این راه گذاشته اند پس احتمال و یا حتی آمادگی این را هم باید داشته باشند. حسن اش این است که پس از این تیرباران دیگر کسانی نیستند که همه کاسه کوزه ها را سر آنها خراب کنند و زحمتی می شود برای اتهام زنندگان که به دنبال سیبلی دیگر بگردند برای تمرین نشانه گیری!