یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۵

دوباره جابجايي

تا وقتي اينها پايشان را از روي خرخره بلاگر بردارند و امكان ورود بدون نذر و نياز فراهم نشود اينجا مي‏نويسم.
http://hamedmottaghi.rsfblog.org
وقتي بلاگر باز نمي‏شه چكار مي‏شه كرد؟ ضمنا به چند تا از وبلاگ‏هاي دوستان در بلاگ اسكي سر زدم هيچ‏كدامش باز نشد، چرا؟
جز اينكه براي آنها كه چنين مي‏كنند بخواني همانطور كه همه ما اين سال‏ها خوانده‏ايم:
اي مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود مي‏بري و زحمت ما مي‏داري
ديگر چه مي‏توان گفت؟

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۵

آقاي كيهان ما هم هستيم!

ديدم اين اواخر خيلي‏ها شاكي شده بودند از دست كيهان به خاطر افشاگري‏هايي كه راجع به جواسيس و جواسيسه و غيره كرده. بعضي‏ها قهر كردند بعضي‏ها شاكي شدند و...
بي‏هوا امشب ياد يك خاطره افتادم آي خنديدم. 3 يا 4 سال پيش يكي از خبرنگاران يكي از نشرياتي كه مسئولينش حقير را "نجس" مي‏دانند و جاسوس و نماينده تام الاختيار استكبار جهاني و سلطنت طلب و عضو نهضت آزادي و غيره، آخه اينجا هنوز عده‏اي نهضت آزادي را فحش مي‏دانند! جوش آورده بود، مي‏گفت: آنجا (دفتر ما) دفتر راديو فرداست. وقتي بهش گفتم عزيز من دفتر راديو فردا توي پراگه، اگر اينجا بود كه چوب نيم‏سوخته كه چه عرض كنيم كنده درخت تقديم‏مان كرده بودند تا حالا! گفت ولي ما خبر داريم كه تو به راديو فردا خط مي‏دهي و آنها را از اينجا كنترل مي‏كني. تازه اينكه چيزي نيست، مي‏گفت سايت امروز را هم شماها اداره مي‏كنيد (منظورش حقير و دوستان بوده). مي‏گفت شماها رفتيد يك سايت زديد كه پشت آن قايم بشيد و امور هدايتي راديو فردا و سايت امروز را با خيال راحت انجام دهيد تا كسي به شماها شك نكند و چنين حرف‏هايي. بهش گفتم برو به بزرگ‏ترت بگو مرد باش و اينها را چاپ كن تا بر افتخارات ما افزده شود (البته متاسفانه اين را چاپ نكرد). تازه بگو تابلوي راديو فردا را هم داريم مي‏سازيم هفته ديگه نصب مي‏كنيم بيايد ببيند. البته فكر كنم به يك ماه نكشيد كه پرونده‏اي علم شد! با خودم فكر مي‏كردم وقتي ارشاد (كه من نام طويله را روي آن گذاشته‏بودم البته با عرض معذرت از بعضي از دوستاني كه آنجا داشتيم) نگاه‏هاي امنيتي و خرابكارانه و اجير شده از آن طرف مرزها به آدم داشته باشه نوچه‏هاي اينها و يك مشت نون به نرخ روز خور هم بايد با اين جور حرف‏ها يك دكان تو اين مملكت براي خودشان باز كنند. دكاني كه كالاهايش هميشه خريدار داره. كالاهاي آراسته شده با نفرين و لعن و فحش و مرگ بر.
خلاصه شاكي شدم كه كيهان براي خبرنگار راديو فردا چوب خط انداخته براي ما كه هم خط مي‏داديم هم هدايت مي‏كرديم هم وغيره آخه اين "وغيره" خيلي مهمه! هيچ ارزشي قائل نشده شاكي شدم ديگر. ضمنا كمي از خطوط بنجل و باقي مانده از جمله خطوط مستقيم، شكسته، منحني، بسته و... دم دلمان باد كرده شب عيدي حراج مي‏شود.

دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵

كشوري كه هسته داره فقير نداره

بحمدالله با نطق وزير رفاه مشخص شد كه در سال جاري هيچ فردي در كشور زير خط مطلق فقر نبود. هزار مرتبه شكر. خط فقر را كه پاك كني يك خرده آن طرف‏تر بكشي فقر هم كم كم ريشه‏كن ميشه به همين راحتي، خرجش يك پاك كنه!
فقر شاخ و دم دارد مگر؟ نمي‏دانم. ولي آن كارگران ثروتمندي كه يك سال و بيشتر حقوق نگرفته‏اند، آن معلمان ثروتمندي كه با حقوق كارمندي دولت كارشان به جايي رسيده كه آموزش و پرورش 10 كيلو ميوه را به آنها قسطي مي‏دهد، آن ثروتمنداني كه در آسايش كامل حتي توان خريد ميوه را ندارند(مثل لينك زير)، اينها همه از سوي شيطان كوچك، متوسط و بزرگ تحريك مي‏شوند تا چهره كشور را بد جلوه دهند پس اعدام بايد گردد وگرنه كوروش بخواب كه شهر در امن و امان است، همه از زور خوشي و رفاه جفتك چاركش(به ضم كاف) مي‏زنند و با هسته دگدگه (به فتح هر دو دال) بازي مي‏كنند سر نيم سير اورانيم بوداده.
راستي، راسته كه امسال قراره سال هسته بشه؟
بيت اول شعرش هم اومد: اي هسته بو داده بيا بريم به خانه
اين دو گزارش را هم ببينيد:
زير خط فقر!
تصویری از فقر ؛ زهرای 10 ساله 3 ماه است که میوه نخورده

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۵

به كجا چنين شتابان؟

خبر تجمعات پياپي و اعتراضات مداوم فرهنگيان به پايين بودن حقوق خود و برخورداري از يك زندگي انساني و يا حتي خبر راديو فردا كه به خشونت كشيده شدن تجمع امروزشان را داده بود اگر نشنيده‏ايد مهم نيست؛ اين خبر را بخوانيد: "ميوه قسطي براي معلمان"
اگر خبر از دستگيري بيش از 30 فعال زن در مقابل دادگاه انقلاب در دو سه روز پيش نداريد مهم نيست و اگر امروز هم خبرها را مبني بر ضرب و شتم تجمع كنندگان به مناسبت 8 مارس نشنيده‏ايد هيچ هراسي به خود ندهيد چون قرار است از سال ديگر دولتيان براي بررسي وضعيت زنان جهان و براي كمك به دستيابي به مطالباتشان همه تلاش خود را بكند كه از تبعيض نجات پيدا كنند.
اگر مي‏بينيد كه ديگه صداي اعتراضي چنداني نسبت به كمبود فضاي آموزشي نمي‏شنويد و در عوض بوهاي رقيق هسته‏اي در كوچه شما به مشام مي‏رسد احساس شادي نكنيد؛ 400 هزار دانش آموز ترك تحصيل‏كرده رفته‏اند از بازار هر كدام يك سير هسته قيصي و زردآلو خريده‏اند و دارند در خانه‏شان تنده بوداده درست مي‏كنند. باشد كه آنها هم دانشمند هسته‏اي با سن زير 14 سال شوند. آمين يا رب العالمين.
از مشكلات معيشتي معلمان كه بگذريم به نظر مي‏رسد حركتي چون فروش ميوه قسطي به معلمان نه تنها لطف به اين قشر نيست كه مصداق بارز تحقير، توهين و زير سوال بردن كرامت انساني آنان است. جامعه‏اي را به تصوير مي‏كشد كه آموزگاران و فرهنگ‏سازان آن موجوداتي مفلوك‏اند كه مصداق هر ترحمي هستند، تصور كنيد از اين پس دانش‏آموزان كم سني كه براي معلمشان دلسوزي مي‏كنند كه به چنان وضعي افتاده‏اند كه قدرت خريد ميوه هم ندارند و روز معلمي را در نظر بگيريد كه دانش آموزي براي او يك كيلو سيب يا پرتقال هديه بياورد؛ عكس العمل در برابر چنين خرد شدني چه مي‏تواند باشد؟
برخوردهاي صورت گرفته با فعالان زن از جهت ديگري قابل انتقاد است. زنان در جامعه ما انسان‏هاي بي‏پناهي هستند. همه اميد آنها براي برخورداري از حداقل حقوق‏شان به پشتوانه قدرت نهادهاي مجري قانون است، اگر آنها نيز با زنان چنين برخورد كنند از اين پس به كجا مي‏توانند اميد داشته‏باشند كه براي مظالمي كه بر آنها رفته شكايت كنند؟ از طرف ديگر وقتي ديگراني در جامعه زنان را اينچنين بدون پناه مي‏بينند آيا آن را مجوزي براي ظلم بيشتر به زنان و دختران تصور نمي‏كنند؟
و به نظر شما اگر سالي 400 هزار دانش آموز آن هم در مقطع ابتدايي و راهنمايي ترك تحصيل كنند به حال چنين مملكتي چه بايد كرد؟ مسلما همه اين افراد كند ذهن نبوده‏اند و اصولا بيشتر ترك تحصيل‏ها هم بايد در مقطع دبيرستان با توجه به سختي دروس و يا جذب شدن در بازار كار صورت بگيرد اما واقعا چنين محروميت گسترده‏اي از تحصيل چه مي‏تواند باشد؟ فقر قطعا يكي از علل عمده آن مي‏تواند باشد اما چه علل ديگري مي‏تواند داشته‏باشد؟ اين خبر به حد كافي دردناك هست كه رسانه‏ها به راحتي از كنار آن نگذرند.

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

تجاوز كن و نكش

هشتم مارس زنان ايران نيز روز خود را جشن مي‏گيرند و به دنبال به دست آوردن كرامت و حقوق انساني براي خود هستند. در روزهاي منتهي به 8 مارس زنان دريچه آرزوهاي خود را مي‏گشايند و نيز از نيازهاي خود براي يك زندگي برابر با مردان سخن مي‏گويند. اما آيا آنچه از خواسته‏ها و تمايلات اين زنان به گوش مي‏رسد همه آن چيزي است كه بانوان جامعه ما بدان نياز دارند؟ بايد بپذيريم در حالي كه بسياري از اين صداها از پايتخت به گوش مي‏رسد و تحركات زنان در آنجا جريان دارد، فرهنگ حاكم بر پايتخت با ديگر نقاط كشور گاه تفاوت‏هاي فاحشي دارد، به سبب اين تفاوت فرهنگي، نيازهاي زنان نيز متفاوت خواهد بود، به خصوص كه در بسياري از نقاط كشور و البته هر چه از پايتخت دور مي‏شويم به سبب حاكم بودن تفكرات سنتي دغدغه‏هاي زنان متفاوت است. زن در ايران امروز به تمام معنا "ضعيفه" يا جنس ضعيف است چرا كه در جامعه‏اي ناامن براي زنان (و نيز جامعه‏اي كه احساس ناامني مي‏كند) زندگي مي‏كنند.
سركوب نيازهاي جنسي جامعه خارج از چارچوب ازدواج از يك سو و رواج تفكري كه زن را خلق شده براي ارضاي نيازهاي جنسي مردان به عنوان آفريده‏هاي برتر مي‏داند سبب شده دختران و زنان در سرزمين ما روز به روز آسيب‏پذيرتر شوند. زندگي زنان را مي‏توان بر اساس همين تفكرات جنسي دسته‏بندي كرد: دختران تا پيش از ازدواج همواره در معرض آسيب جنسي چه در جامعه و خانواده و زنان پس از ازدواج در معرض و همواره مورد شك به برقراري رابطه خارج از چارچوب ازدواج قرار دارند. بدترين موقعيت از آن زناني است كه خارج از چارچوب ازدواج رابطه جنسي داشته‏اند اينان يا مستحق مرگند از سوي خانواده يا در مواردي از سوي قانون حاكم و يا از سوي خانواده و جامعه طرد مي‏شوند. دردناكي اين مسئله زماني خود را نشان مي‏دهد كه زني يا دختري به زور مورد تجاوز قرار بگيرد؛ در بسياري از نقاط كشور قبل از آنكه بخواهد به قول خودشان چنين ننگي فاش شود لكه ننگ (زن) را پاك مي‏كنند. بحث شكايت و توان اثبات به زور بودن آن كه در صورت ناتواني از اثبات مجازات‏هايي براي زن در پي خواهد داشت و معمولا بسياري براي ترس از رفتن آبرو چنين نمي‏كنند و مهمتر از همه به قتل رسيدن پس از مورد تجاوز قرار گرفتن است. پاك كردن لكه ننگ به خصوص در ساليان اخير از فرط تكرار برايمان عادي شده اما مورد آخر كه قتل پس از تجاوز است انعكاس وسيعي در رسانه‏ها ندارد شايد علت مهم آن باشد كه چنين موردي بيشتر در شهرهاي كوچك بوقوع مي‏پيوندند كه در صورت عدم قتل، به راحتي مي‏توان متجاوز را پيدا كرد يا شناخت در حالي اخبار حوادث روي‏داده در پايتخت بيشتر در رسانه‏ها منعكس مي‏شود. به دليل نبود آمار مشخص نمي‏توان راجع به بحراني بودن يا نبودن آن نظر داد اما گه گاه به صورت خبر يا خاطراتي توسط افراد ممكن است نقل شود كه نشان از وجود آن دارد. براي قتل‏هاي ناموسي مانند آنچه در خوزستان در ساليان گذشته خود را به صورت بحران نشان داد و براي مجازات سنگسار زنان تحركاتي در ساليان اخير صورت گرفته است اما درباره قتل پس از تجاوز كه بسيار دردناك است هنوز احساس نيازي نشده ظاهرا؛ گويي تا انعكاس وسيع رسانه‏اي به موضوعي داده نشود، اهميتي نخواهد داشت. وقوع چنين رويدادهايي گرچه علل مختلفي مي‏تواند داشته‏باشد اما آنچه مسلم است عقده‏هاي رواني و جنسي در آن بسيار دخيل‏اند. براي نجات جان اين زنان از مرگ چاره‏اي نمي‏ماند جز آنكه با تغيير و اصلاح قوانين مجازات متجاوز را كم‏تر كرد و براي قتل پس از تجاوز تشديد مجازات كه اعدام نباشد (چون اعدام الزاما مجازات شديدي نيست اما غير انساني است) چون حبس‏هاي طويل المدت در نظر گرفت.
بحث سوء استفاده جنسي از زنان در جامعه از موارد مهم ديگري است كه نبايد به آساني از كنار آن گذشت كه فقر و نبود امنيت براي زنان را از علل مهم آن مي‏توان نام برد.
آنچه مسلم است نگاه امنيتي به خواسته‏هاي زنان مانند آنچه در تجمعات اخير زنان شاهد بوديم نه تنها مشكلي را حل نمي‏كند كه به بحراني‏تر شدن وضعيت جامعه و به تبع آن بحران‏هاي امنيتي خواهد انجاميد. براي نگاه انساني‏تر به زن و برخورداري از حقوق هم‏پاي مردان نياز به فرهنگ‏سازي در اين زمينه بيش از هر اقدام ديگري احساس مي‏شود، چه بهتر كه حاكميت با كمك گرفتن از تشكل‏هاي زنان با فرهنگ‏سازي در اين زمينه جلوي بحران‏هاي آتي كه نه تنها زنان كه كل جامعه را تهديد مي‏كند بگيرد.
راستي مي‏خواستم الان به دنبال قانون مجازات تجاوز به عنف بگردم ديدم كلمه "تجاوز" هم در اينترنت فيلتر شده است، شايد واقعا متصديان فيلترينگ تصور مي‏كنند با فيلترينگ كلمه تجاوز بتوان از تجاوزات صورت گرفته در فضاي حقيقي كاست!

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵

خداي را از چوبه دار پايين مي‏آوريم

دوباري خواندم يادداشت ارزشمند جلال توكليان را در شماره جديد نشريه مدرسه. حيف كه آن يادداشت در سايت‏هاي اينترنتي و به صورت گسترده منتشر نشد. تيترش اين بود: آشويتس و خدايي بر چوبه‏دار و در آخرين بندش آنجا كه از نسل‏كشي و ترويج نفرت از ديگري و جنايت عليه بشريت در هولوكاست سخن مي‏راند و تاثير آن را بر سست شدن ايمان مردم به خدا و سخن الي ويزل برنده جايزه نوبل در اردوگاه مرگ را به شاهد گرفته بود، زماني كه جواني را براي اعدام به پاي چوبه دار مي‏بردند. كسي آنجا به آرامي سوال مي‏كند خدا كجاست؟ چرا كاري نمي‏كند؟ و وقتي آن جوان اعدام شد، ويزل پاسخ مي‏دهد: خدا همينجاست، بر بالاي چوبه دار و اعدام مي‏شود.
اين كه در بالا آوردم نه ارتباط مستقيمي با آنچه مي‏خواهم بنويسم دارد و نه بي‏ربط است.
در روزگار ما با اين گستردگي ارتباط و ابزارش خواسته‏اي همه‏گير شده: برخورداري از حرمت و ارزش انساني حتي ساكنان كشورهاي عقب‏مانده نياز نيست حتي سوادي داشته‏باشند؛ همين‏كه مقايسه مي‏كنند ارزشي كه براي حيوانات و جان آنها در برخي كشورهاي متمدن قائلند و اين بي‏ارزشي انسان و جان و آبرويش در كشورهاي حقوق بشر ستيز؛ وقتي مي‏بيند به اندازه حيواني نيز ارزش ندارد.
وقتي به آزادي مي‏رسد (نه خيابان يا ميدان آزادي!) خود را با كشورهاي آزاد مقايسه مي‏كند، چشم خود از شرم به زمين مي‏دوزد. او مي‏بيند كه در كشورهاي آزاد چگونه مخالفان بالاترين مقامات مخالفت و اعتراض خود را با تندترين تعابير بيان مي‏كنند بدون اينكه با مشكل يا گزندي مواجه شوند، بزرگ‏ترين تجمعات بر ضد سياست‏هاي دولتي شكل مي‏گيرد اما اخباري از تعرض به معترضان نيست. او مي‏بيند و زماني كه در تاكسي نشسته لبان خود را مي‏گزد تا مبادا سخني بگويد كه برايش دردسر شود.
او فهميده‏است كه خيلي از كشورها قانون دارند و آن را اجرا مي‏كنند. او برايش سوال است كه چرا انسان‏ها طوري تربيت نشده‏اند كه به ديگري احترام بگذارند؛ چرا خود، خويش را به چشم انسان نمي‏نگرند؟ مگر از كودكي اصول انساني را آموزش نمي‏بينند؟ او سوال‏هايي را ديده كه به كل او را نااميد كرده است.
او جامعه‏اي را ديده كه مردان آزاده‏اش از دامن زن به زندان مي‏روند؛ جامعه‏اي كه كف سلول زير پاي مادران بي‏حق است.
او انسان را بر چوبه دار ديده؛ آزادي را هم، ديده آن بالا گاه تكانكي مي‏خورد عين آنها كه يك‏باره روح به تنشان حلول مي‏كند اما فكر كرده اشتباه مي‏كند مي‏پندارد اين تكان اثر باد باشد نه چيز ديگر. او انسانيت، درستي، صداقت و پاكدامني را هم بر دار ديده. او فقط خداي را بر چوبه دار آويزان نديده، علاوه بر خداي، خدايان ديگري هم هستند: چون خداي حقيقت.
او مي‏بيند خدايگان انسانيت نيمچه جاني دارد آن بالا. دوست دارد او هم با تلاش خود جان خدايگان انسانيت را نجات دهد و به بشريت خدمت كند. او مي‏خواهد خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورد اما مي‏داند ممكن است هيچ‏گاه نتواند. او مي‏داند ممكن است در شلوغي نظاره‏گران هورا كش اعدام خدايان، زير دست و پا له شود يا آنكه در خارزار گير بيفتد يا گرگان بدرندش يا موقع بالا رفتن از چوبه دار سقوط كند يا به شمشير نگهبانان گرفتار آيد و هزار مصيبت و بلاي ديگر اما او هم از اعدام پياپي خدايان به تنگ آمده‏است. او ديوانه شده است چرا كه ديگران او را ديوانه مي‏پندارند و او هم ديگران را. او مي‏خواهد خداي خود را نجات دهد اما نمي‏داند چه كند؛ بخندد؟ گريه كند؟ بخواند؟ بنويسد؟ قدم در راه بي‏برگشت بگذارد؟... او به اين فكر مي‏كند كه نبايد همه توان را در موارد مقطعي و به طور احساسي گذاشت؛ او فكر مي‏كند براي اين كه از دردهايش كاسته شود بايد فراتر را هم ببيند و كوشش‏اش به گونه‏اي باشد كه نجات خدايگان انسانيت به فرهنگ تبديل شود. او در روياهاي خود افرادي را مي‏بيند كه چنين تلاشي مي‏كنند و وقتي در بيداري مي‏نگرد همان‏ها را مي‏بيند. او مي‏داند كه جمعي شايد دور از هم و با ديدگاه‏هاي مختلف دارند فرهنگ نسل آينده را مي‏سازند. او خوشحال مي‏شود وقتي كه مي‏بيند "آنها" بهتر مي‏توانند خدايگان انسانيت را نجات دهند.
****
مي‏خواستم چيزي بنويسم كه براي اولين پستي كه در اين وبلاگ جديد مي‏گذارم نمي‏دانم خوب شده يا نه. اين وبلاگ جديد را دوست دارم؛ نه تنها به عنوان يك هديه يا اين كه خوش دست است، از اين جهت كه تذكار دهنده است و چيزي هر باره خود را نشان مي‏دهد و آن تلاش دوستان وبلاگ‏نويسي است كه هر يك در خاك كشور خود در اين كره پهناور در تلاش براي تحقق آزادي به زندان افتاده‏اند. اينجا خود را بين آنها احساس مي‏كنم؛ آنهايي كه خواسته‏اند خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورند. حداقل مي‏تواني در فراموش نشدن آنها سهيم باشي.
گاه مي‏مانم حيران و سرگردان و با خود درگير مي‏شوم كه اين چه ديوانگي است كه مي‏كني و چه ثمر از وجودت و نوشته‏ات. بعد به خودم جواب مي‏دهم مگر الزاما هر كاري بايد ثمره‏اي داشته‏باشد؟ انسان مگر به آرامش نياز ندارد؟ احساس مي‏كنم اينجا آرامش‏گاهي است برايم، بخشي از نوشته‏ها را هم براي خودم مي‏نويسم براي آرام شدن و عمل كردن! شايد هم يك موضوع اضافه كردن اسمش مثلا "نور سياه" باشد. گزارشي از دعواها و درگيري‏هاي دروني مثل بند بالا؛ عصياني؛ هم سياه است و هم مي‏تواند نوري باشد! اما نوشتنش سخت است كه گزك دست كسي ندهي!
از زنده‏ياد مصدق كه سالگردش امروز بود نصيحت مادرش همواره در گوشم است كه مي‏گفت به اين مضمون كه كاري را كه شروع كردي نبايد خسته‏شوي و تمام تلاشت را بايد بكني. و البته يك نكته‏اي كه ظاهرا خود مصدق هم به گوش گرفت تا آخر عمر اينكه اگر قرار باشد انسان از زخم زبان‏ها و اتهامات ديگران بهراسد و نااميد شود همان بهتر كه دست به كاري نزند. اين را همواره سعي مي‏كنم در زندگي به‏كار گيرم.
بعضي دوستان گلايه كرده‏بودند كه اينجا در بلاگر كامنت گذاشتن برايش مشكل است اما در rsfblog راحته؛ خواندش براي خودم هم راحت‏تره. از ما گفتن بود.

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

معلمان؛ تحريك شدگان بدون حق

شايد يكي دو هفته پيش بود؛ يكي از دوستان اعلاميه ترحيم يكي از دبيران را روي ديوار نشان داد. اتفاقا دبير خودم هم بود. مي‏گفت ببين همه فرزندانش دكتر و مهندس شده‏اند. ترتبيت چهار تا دكتر با حقوق معلمي شوخي نيست. يكي توي اين مملكت تحويلش گرفت كه معلم بودي و فرزندان خدمتگزار براي كشور تربيت كردي؟ وقتي هم كه رفت كه ديگه كسي سراغش را نمي‏گيرد اما امان از وقتي كه به پاي يك صاحب نام يا صاحب مال تيغي فرو رود و يا حرفي بزند چه‏ها كه نمي‏كنند از دولتيان تا مردم...
دبيري هم داشتيم كه اسم آموزش و پرورش را گذاشته بود گداجا بر وزن نزاجا. از اين اسم‏گذاري‏اش خيلي لذت بردم.
معلمي شغل سختي است، آن هم سر و كله زدن با بچه‏هايي كه ظاهرا سال به سال لوس‏تر و بي‏ادب‏تر مي‏شوند و خانواده‏هايي كه هر روز بر توقع‏شان افزوده مي‏شود و معلمي كه سال به سال زير فشار كار و فشار زندگي عصبي‏تر و پيرتر مي‏شود نسبت به ساير كارمندان مظلوم‏تر است. معلماني كه مجبور بوده‏اند دو شغله باشند و سه شغله. همان‏هايي كه گاه به خاطر يك عمل جراحي مجبور شده‏اند زندگي خود را بفروشند. معلمان يك تكيه كلامي دارند كه مي‏گويند وقتي گراني مي‏شود كاسب روي جنسش مي‏كشد، يا بعضي كارمندان مي‏توانند با زيرميزي گرفتن تلافي تورم يا حقوق تضييع شده خود را سر ديگران بياورند اما معلمان كه نه راه دزدي دارند، نه گران فروشي، نه رشوه‏گرفتن، صدايشان هم كه معمولا در نمي‏آيد وقتي هم كه اعتراض مي‏كنند مي‏داني كه چگونه با آنان برخورد مي‏شود. معلمان تنها امكاني كه دارند دريغ كردن آموزش به فرزندان اين سرزمين‏اند كه اكثر آنان اين اجازه را هم به خود نمي‏دهند. اما همواره هم متهم مي‏شوند...
الان كه داشتم خبر بي بي سي راجع به تجمع امروز هزاران معلم جلوي مجلس را مي‏خواندم به پاراگراف آخر كه رسيدم كه اشاره كرده مقامات ايران تجمع‏هاي صنفي معلمان را سياسي مي‏خوانند و اظهار نظرهاي فعلي و قبلي در اين دولت و دولت پيش و احزاب و فعالان سياسي نزديك به دو دولت هر كدام زمان خود. آن موقع معلمان و كانون صنفي‏شان متهم به تلاش براي سياه نمايي فعاليت‏هاي دولت و اين جور مسائل مي‏شد و الان هم تقريبا همين‏جور. اينجا كه تقريبا مي‏شه گفت دقيقا يادمه كه چگونه معلمان معترض را تحريك شدگان احزاب راست عنوان مي‏كردند كه مي‏خواهند دولت خاتمي را با بحران مواجه كنند، الان هم نياز به داشتن علم غيب ندارد كه از روز روشن‏تره كه چه چيزهايي گفته مي‏شود و معلمان معترض را تحريك شده گروه‏هاي شكست خورده و ضد انقلاب و شايد هم ضد هسته معرفي كنند كه در پي آنند كه دستاوردهاي دولت را با بحران مواجه كنند. حالا آن آموزش و پرورش راي سازي (به سبب گستردگي) كه معلمانش موقع انتخابات عزيز مي‏شوند چگونه آنجا كه سخن از حق برخورداري از زندگي انساني مي‏گويند چگونه تحريك شده و عامل دست مي‏شوند سياسيون دو جناح مي‏دانند و بس.
گزارش ايلنا از تجمع امروز هزاران معلم جلوي مجلس
گزارش تصويري كسوف از تجمع امروز معلمان
گفتگوي دويچه وله با شيرزاد عبداللهي درباره اين تجمع و تجمع‏هاي بعدي

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

مرگ بده ولي براي همسايه؟

درست چند روز پس از مرگ صدام چند خطي نوشتم. هاج و واج آن موقع توي وبلاگ‏ها مي‏گشتم و سينه‏هاي سپر شده و گردن‏هاي برافراشته را مي‏ديدم كه يكي پس از ديگري مخالف اعدام او بودند چون اعدام يك مجازات انساني نيست. حرفشان درست بود اما آن موقع هم نوشتم كه صدام 12 وكيل داشت آيا اينان در مخالفت با اعدام در داخل هم چنين سينه سپر مي‏كنند و از مخالفت خود با اعدام سخن مي‏گويند؟
شنبه‏زهي را كه در زاهدان اعدام كردند چند روزي صبر كردم. گشتي زدم اما نه زياد ولي كمتر يافتم. كم كم كم. به دنبال آن بودم كه ببينم چند نفري از آن انبوه مخالفان اعدام براي صدام باز هم با اجراي حكم اعدام مخالفت كنند. آخر دو دوتا چهارتا مي‏كردم كه همه كشته‏شدگان حادثه تروريستي زاهدان به اندازه جنگ نبودند، پس در بدبينانه‏ترين حالت شنبه‏زهي اگر بمب‏گذار باشد قطعا در آن حادثه تروريستي به اندازه جنگ ايران و عراق آدم كشته نشده پس او بايد منفورتر از صدام نباشد! اما ظاهرا اين تحليل درستي نبود!
وقتي زمان رسيدگي قضايي از تشكيل دادگاه تا صدور حكم و تاييد و اجراي آن را كه بيش از دو روز طول نكشيد ديدم حيرت كردم، دستگاه قضايي چنين هنري دارد و گاه رسيدگي به پرونده‏هايي سال‏ها شايد طول بكشد؟ بعد با خودم چند خبر اخيري كه در مطبوعات نيز منعكس شده يادم آمد، معمولا هم زنان محكوم به اعدام، در شرايط روحي خاصي و يا بعضي هم مدعي شده‏اند كه زير فشار اعترافي كرده‏اند و پس از گذر زمان آن اعترافات را ناشي از شرايط خاص روحي خود عنوان كرده‏اند و همه را تكذيب. اين واقعيتي است. وقتي از همه جا آزرده باشي و به آخر خط رسيده باشي، چه چيزي شيرين‏تر از مرگ اما وقتي عقلاني فكر مي‏كني شيريني زندگي دوباره خود را نشان مي‏دهد. دوباره اميد از دست رفته بر مي‏گردد اين بار در آخر خط تلاش مي‏كني كه برگردي. اين شرايط در زندگي روزمره هم ممكن است سراغ هر كس بيايد. خودكشي تلاشي براي رهايي است اما بخشي از كساني كه خودكشي‏شان شكست مي‏خورد با علاقه به زندگي بر مي‏گردند.
ناپسند بودن ترور نياز به توضيح ندارد؛ تروريسم ويران كننده است و مذموم خواه برج‏هاي دوقلو را هدف بگيرد در آمريكا؛ خواه هر روزه در عراق جوي خون جاري كند و خواه در ايران باشد و افرادي عادي را بكشد يا نيروهاي نظامي را. جايي ممكن است بحث خرابكاري بدون آسيب زدن به انسان‏ها باشد بر اثر اعتراض و گاهي اعتراض و تروريسم در هم مي‏آميزد كه دومي غير انساني است و ناپسند، اولي ممكن است با استدلالات صورت گرفته قابل دفاع هم باشد. پس اينجا بحث دفاع از تروريسم مطرح نيست چرا كه اگر آنها كه با هيئت حاكمه به شدت مخالفند خود را جاي كشته‏شدگان بر اثر انفجار در زاهدان بگذارند نمي‏توانند اين حركت را تاييد كنند.
بحث دفاع از يك عمل تروريستي نيست، بحث كاهش خشونت است. ترور... اعدام... ترور مجدد... اعدام مجدد... اين چرخه را ممكن است انتهايي نباشد. همه آن 18 نفري (اگر درست گفته باشم) كه كشته شدند انسان بودند و حق زندگي داشتند اما چرا بايد قرباني يك حركت تروريستي شوند كه روح هر انساني را آزرده مي‏كند. چرا بايد گروه جندالله بنا بر آنچه در سايت‏هاي خبري منتشر شد اعلام كند وقتي جلوي هر گونه اعتراض و انتقاد مسالمت‏آميزي بسته به خود حق مي‏دهد كه چنين جان انسان‏هايي را بگيرد؟ چرا چنين شتابزده بايد متهمي اعدام شود؟ پس وكيلش چكاره است كه اعتراض كند و مگر زمان براي اعتراض بيست روزه نيست؟ اينها سوال‏هايي است كه يا بين افراد مطرح مي‏شود يا در ذهن افراد ممكن است مرور شود بدون يافتن جوابي. تسريع در اعدام آن متهم به اعدام كه مجرم شناخته شد شايد براي ايجاد احساس امنيت باشد اما سوال اينجاست كه بحث امنيت و احساس امنيت و عدالت قضايي ارتباط تنگاتنگي با هم دارند. يكي كه بلنگد ديگري هم به تبع آن مي‏لنگد. عدالت قضايي ايجاب مي‏كند كه همه شرايط لازم از جمله زمان لازم براي دادرسي عادلانه و اعتراض به احكام آن فراهم باشد و بر طبق قانون و نه سليقه طي شود.
به اين نيز كاري نداريم؛ بحث بر مرگ را براي همسايه بد ديدن است. آنچه از شنبه‏زهي به عنوان يكي از بمب‏گذاران در رسانه‏ها منتشر شد، انساني است كه فقر و بي‏سوادي او را به هر كاري كشانده از دزدي تا آدمكشي. اين كه چقدر او مقصر است و چقدر جامعه بحثي است كه ساعت‏ها مي‏توان راجع به آن بحث كرد اما نمي‏توان چشم بست و يكسره او را مقصر دانست، در اين كه فقر را مي‏توان به عنوان عامل موثر در انجام بزه و جرم قلمداد كرد در پي نفي يا اثبات آن نيستم اما بي‏شك فقر او در عدم امكان تعيين وكيلي خبره برايش نقش داشته و بي‏سوادي‏اش در ناآشنايي با قانون. نكته آن است كه آيا اعدام او مي‏تواند به فقر و فلاكت و بي‏سوادي پايان دهد؟ به ترور چه؟ آيا همه اعدام‏هاي قاچاقچيان مواد مخدر تاثيري در ساليان گذشته تاثيري در كاهش قاچاق اين مواد داشته است؟ اين را بايد در نظر داشت كه وجود اعدام مي‏تواند خود مشوقي باشد براي دست زدن به چنين جرم‏هايي از سوي افرادي كه در فقر و فلاكت اسيرند، يا به پول‏هاي هنگفتي مي‏رسند و يا كشته و يا اعدام مي‏شوند در هر دو صورت از اين زندگي نكبت‏بار نجات پيدا مي‏كنند. اين نكته بسيار مهمي است كه به اعدام به عنوان يك عامل پيشگيري نگاه نكنيم.