دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵

خداي را از چوبه دار پايين مي‏آوريم

دوباري خواندم يادداشت ارزشمند جلال توكليان را در شماره جديد نشريه مدرسه. حيف كه آن يادداشت در سايت‏هاي اينترنتي و به صورت گسترده منتشر نشد. تيترش اين بود: آشويتس و خدايي بر چوبه‏دار و در آخرين بندش آنجا كه از نسل‏كشي و ترويج نفرت از ديگري و جنايت عليه بشريت در هولوكاست سخن مي‏راند و تاثير آن را بر سست شدن ايمان مردم به خدا و سخن الي ويزل برنده جايزه نوبل در اردوگاه مرگ را به شاهد گرفته بود، زماني كه جواني را براي اعدام به پاي چوبه دار مي‏بردند. كسي آنجا به آرامي سوال مي‏كند خدا كجاست؟ چرا كاري نمي‏كند؟ و وقتي آن جوان اعدام شد، ويزل پاسخ مي‏دهد: خدا همينجاست، بر بالاي چوبه دار و اعدام مي‏شود.
اين كه در بالا آوردم نه ارتباط مستقيمي با آنچه مي‏خواهم بنويسم دارد و نه بي‏ربط است.
در روزگار ما با اين گستردگي ارتباط و ابزارش خواسته‏اي همه‏گير شده: برخورداري از حرمت و ارزش انساني حتي ساكنان كشورهاي عقب‏مانده نياز نيست حتي سوادي داشته‏باشند؛ همين‏كه مقايسه مي‏كنند ارزشي كه براي حيوانات و جان آنها در برخي كشورهاي متمدن قائلند و اين بي‏ارزشي انسان و جان و آبرويش در كشورهاي حقوق بشر ستيز؛ وقتي مي‏بيند به اندازه حيواني نيز ارزش ندارد.
وقتي به آزادي مي‏رسد (نه خيابان يا ميدان آزادي!) خود را با كشورهاي آزاد مقايسه مي‏كند، چشم خود از شرم به زمين مي‏دوزد. او مي‏بيند كه در كشورهاي آزاد چگونه مخالفان بالاترين مقامات مخالفت و اعتراض خود را با تندترين تعابير بيان مي‏كنند بدون اينكه با مشكل يا گزندي مواجه شوند، بزرگ‏ترين تجمعات بر ضد سياست‏هاي دولتي شكل مي‏گيرد اما اخباري از تعرض به معترضان نيست. او مي‏بيند و زماني كه در تاكسي نشسته لبان خود را مي‏گزد تا مبادا سخني بگويد كه برايش دردسر شود.
او فهميده‏است كه خيلي از كشورها قانون دارند و آن را اجرا مي‏كنند. او برايش سوال است كه چرا انسان‏ها طوري تربيت نشده‏اند كه به ديگري احترام بگذارند؛ چرا خود، خويش را به چشم انسان نمي‏نگرند؟ مگر از كودكي اصول انساني را آموزش نمي‏بينند؟ او سوال‏هايي را ديده كه به كل او را نااميد كرده است.
او جامعه‏اي را ديده كه مردان آزاده‏اش از دامن زن به زندان مي‏روند؛ جامعه‏اي كه كف سلول زير پاي مادران بي‏حق است.
او انسان را بر چوبه دار ديده؛ آزادي را هم، ديده آن بالا گاه تكانكي مي‏خورد عين آنها كه يك‏باره روح به تنشان حلول مي‏كند اما فكر كرده اشتباه مي‏كند مي‏پندارد اين تكان اثر باد باشد نه چيز ديگر. او انسانيت، درستي، صداقت و پاكدامني را هم بر دار ديده. او فقط خداي را بر چوبه دار آويزان نديده، علاوه بر خداي، خدايان ديگري هم هستند: چون خداي حقيقت.
او مي‏بيند خدايگان انسانيت نيمچه جاني دارد آن بالا. دوست دارد او هم با تلاش خود جان خدايگان انسانيت را نجات دهد و به بشريت خدمت كند. او مي‏خواهد خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورد اما مي‏داند ممكن است هيچ‏گاه نتواند. او مي‏داند ممكن است در شلوغي نظاره‏گران هورا كش اعدام خدايان، زير دست و پا له شود يا آنكه در خارزار گير بيفتد يا گرگان بدرندش يا موقع بالا رفتن از چوبه دار سقوط كند يا به شمشير نگهبانان گرفتار آيد و هزار مصيبت و بلاي ديگر اما او هم از اعدام پياپي خدايان به تنگ آمده‏است. او ديوانه شده است چرا كه ديگران او را ديوانه مي‏پندارند و او هم ديگران را. او مي‏خواهد خداي خود را نجات دهد اما نمي‏داند چه كند؛ بخندد؟ گريه كند؟ بخواند؟ بنويسد؟ قدم در راه بي‏برگشت بگذارد؟... او به اين فكر مي‏كند كه نبايد همه توان را در موارد مقطعي و به طور احساسي گذاشت؛ او فكر مي‏كند براي اين كه از دردهايش كاسته شود بايد فراتر را هم ببيند و كوشش‏اش به گونه‏اي باشد كه نجات خدايگان انسانيت به فرهنگ تبديل شود. او در روياهاي خود افرادي را مي‏بيند كه چنين تلاشي مي‏كنند و وقتي در بيداري مي‏نگرد همان‏ها را مي‏بيند. او مي‏داند كه جمعي شايد دور از هم و با ديدگاه‏هاي مختلف دارند فرهنگ نسل آينده را مي‏سازند. او خوشحال مي‏شود وقتي كه مي‏بيند "آنها" بهتر مي‏توانند خدايگان انسانيت را نجات دهند.
****
مي‏خواستم چيزي بنويسم كه براي اولين پستي كه در اين وبلاگ جديد مي‏گذارم نمي‏دانم خوب شده يا نه. اين وبلاگ جديد را دوست دارم؛ نه تنها به عنوان يك هديه يا اين كه خوش دست است، از اين جهت كه تذكار دهنده است و چيزي هر باره خود را نشان مي‏دهد و آن تلاش دوستان وبلاگ‏نويسي است كه هر يك در خاك كشور خود در اين كره پهناور در تلاش براي تحقق آزادي به زندان افتاده‏اند. اينجا خود را بين آنها احساس مي‏كنم؛ آنهايي كه خواسته‏اند خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورند. حداقل مي‏تواني در فراموش نشدن آنها سهيم باشي.
گاه مي‏مانم حيران و سرگردان و با خود درگير مي‏شوم كه اين چه ديوانگي است كه مي‏كني و چه ثمر از وجودت و نوشته‏ات. بعد به خودم جواب مي‏دهم مگر الزاما هر كاري بايد ثمره‏اي داشته‏باشد؟ انسان مگر به آرامش نياز ندارد؟ احساس مي‏كنم اينجا آرامش‏گاهي است برايم، بخشي از نوشته‏ها را هم براي خودم مي‏نويسم براي آرام شدن و عمل كردن! شايد هم يك موضوع اضافه كردن اسمش مثلا "نور سياه" باشد. گزارشي از دعواها و درگيري‏هاي دروني مثل بند بالا؛ عصياني؛ هم سياه است و هم مي‏تواند نوري باشد! اما نوشتنش سخت است كه گزك دست كسي ندهي!
از زنده‏ياد مصدق كه سالگردش امروز بود نصيحت مادرش همواره در گوشم است كه مي‏گفت به اين مضمون كه كاري را كه شروع كردي نبايد خسته‏شوي و تمام تلاشت را بايد بكني. و البته يك نكته‏اي كه ظاهرا خود مصدق هم به گوش گرفت تا آخر عمر اينكه اگر قرار باشد انسان از زخم زبان‏ها و اتهامات ديگران بهراسد و نااميد شود همان بهتر كه دست به كاري نزند. اين را همواره سعي مي‏كنم در زندگي به‏كار گيرم.
بعضي دوستان گلايه كرده‏بودند كه اينجا در بلاگر كامنت گذاشتن برايش مشكل است اما در rsfblog راحته؛ خواندش براي خودم هم راحت‏تره. از ما گفتن بود.