یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۵

دوباره جابجايي

تا وقتي اينها پايشان را از روي خرخره بلاگر بردارند و امكان ورود بدون نذر و نياز فراهم نشود اينجا مي‏نويسم.
http://hamedmottaghi.rsfblog.org
وقتي بلاگر باز نمي‏شه چكار مي‏شه كرد؟ ضمنا به چند تا از وبلاگ‏هاي دوستان در بلاگ اسكي سر زدم هيچ‏كدامش باز نشد، چرا؟
جز اينكه براي آنها كه چنين مي‏كنند بخواني همانطور كه همه ما اين سال‏ها خوانده‏ايم:
اي مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود مي‏بري و زحمت ما مي‏داري
ديگر چه مي‏توان گفت؟

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۵

آقاي كيهان ما هم هستيم!

ديدم اين اواخر خيلي‏ها شاكي شده بودند از دست كيهان به خاطر افشاگري‏هايي كه راجع به جواسيس و جواسيسه و غيره كرده. بعضي‏ها قهر كردند بعضي‏ها شاكي شدند و...
بي‏هوا امشب ياد يك خاطره افتادم آي خنديدم. 3 يا 4 سال پيش يكي از خبرنگاران يكي از نشرياتي كه مسئولينش حقير را "نجس" مي‏دانند و جاسوس و نماينده تام الاختيار استكبار جهاني و سلطنت طلب و عضو نهضت آزادي و غيره، آخه اينجا هنوز عده‏اي نهضت آزادي را فحش مي‏دانند! جوش آورده بود، مي‏گفت: آنجا (دفتر ما) دفتر راديو فرداست. وقتي بهش گفتم عزيز من دفتر راديو فردا توي پراگه، اگر اينجا بود كه چوب نيم‏سوخته كه چه عرض كنيم كنده درخت تقديم‏مان كرده بودند تا حالا! گفت ولي ما خبر داريم كه تو به راديو فردا خط مي‏دهي و آنها را از اينجا كنترل مي‏كني. تازه اينكه چيزي نيست، مي‏گفت سايت امروز را هم شماها اداره مي‏كنيد (منظورش حقير و دوستان بوده). مي‏گفت شماها رفتيد يك سايت زديد كه پشت آن قايم بشيد و امور هدايتي راديو فردا و سايت امروز را با خيال راحت انجام دهيد تا كسي به شماها شك نكند و چنين حرف‏هايي. بهش گفتم برو به بزرگ‏ترت بگو مرد باش و اينها را چاپ كن تا بر افتخارات ما افزده شود (البته متاسفانه اين را چاپ نكرد). تازه بگو تابلوي راديو فردا را هم داريم مي‏سازيم هفته ديگه نصب مي‏كنيم بيايد ببيند. البته فكر كنم به يك ماه نكشيد كه پرونده‏اي علم شد! با خودم فكر مي‏كردم وقتي ارشاد (كه من نام طويله را روي آن گذاشته‏بودم البته با عرض معذرت از بعضي از دوستاني كه آنجا داشتيم) نگاه‏هاي امنيتي و خرابكارانه و اجير شده از آن طرف مرزها به آدم داشته باشه نوچه‏هاي اينها و يك مشت نون به نرخ روز خور هم بايد با اين جور حرف‏ها يك دكان تو اين مملكت براي خودشان باز كنند. دكاني كه كالاهايش هميشه خريدار داره. كالاهاي آراسته شده با نفرين و لعن و فحش و مرگ بر.
خلاصه شاكي شدم كه كيهان براي خبرنگار راديو فردا چوب خط انداخته براي ما كه هم خط مي‏داديم هم هدايت مي‏كرديم هم وغيره آخه اين "وغيره" خيلي مهمه! هيچ ارزشي قائل نشده شاكي شدم ديگر. ضمنا كمي از خطوط بنجل و باقي مانده از جمله خطوط مستقيم، شكسته، منحني، بسته و... دم دلمان باد كرده شب عيدي حراج مي‏شود.

دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵

كشوري كه هسته داره فقير نداره

بحمدالله با نطق وزير رفاه مشخص شد كه در سال جاري هيچ فردي در كشور زير خط مطلق فقر نبود. هزار مرتبه شكر. خط فقر را كه پاك كني يك خرده آن طرف‏تر بكشي فقر هم كم كم ريشه‏كن ميشه به همين راحتي، خرجش يك پاك كنه!
فقر شاخ و دم دارد مگر؟ نمي‏دانم. ولي آن كارگران ثروتمندي كه يك سال و بيشتر حقوق نگرفته‏اند، آن معلمان ثروتمندي كه با حقوق كارمندي دولت كارشان به جايي رسيده كه آموزش و پرورش 10 كيلو ميوه را به آنها قسطي مي‏دهد، آن ثروتمنداني كه در آسايش كامل حتي توان خريد ميوه را ندارند(مثل لينك زير)، اينها همه از سوي شيطان كوچك، متوسط و بزرگ تحريك مي‏شوند تا چهره كشور را بد جلوه دهند پس اعدام بايد گردد وگرنه كوروش بخواب كه شهر در امن و امان است، همه از زور خوشي و رفاه جفتك چاركش(به ضم كاف) مي‏زنند و با هسته دگدگه (به فتح هر دو دال) بازي مي‏كنند سر نيم سير اورانيم بوداده.
راستي، راسته كه امسال قراره سال هسته بشه؟
بيت اول شعرش هم اومد: اي هسته بو داده بيا بريم به خانه
اين دو گزارش را هم ببينيد:
زير خط فقر!
تصویری از فقر ؛ زهرای 10 ساله 3 ماه است که میوه نخورده

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۵

به كجا چنين شتابان؟

خبر تجمعات پياپي و اعتراضات مداوم فرهنگيان به پايين بودن حقوق خود و برخورداري از يك زندگي انساني و يا حتي خبر راديو فردا كه به خشونت كشيده شدن تجمع امروزشان را داده بود اگر نشنيده‏ايد مهم نيست؛ اين خبر را بخوانيد: "ميوه قسطي براي معلمان"
اگر خبر از دستگيري بيش از 30 فعال زن در مقابل دادگاه انقلاب در دو سه روز پيش نداريد مهم نيست و اگر امروز هم خبرها را مبني بر ضرب و شتم تجمع كنندگان به مناسبت 8 مارس نشنيده‏ايد هيچ هراسي به خود ندهيد چون قرار است از سال ديگر دولتيان براي بررسي وضعيت زنان جهان و براي كمك به دستيابي به مطالباتشان همه تلاش خود را بكند كه از تبعيض نجات پيدا كنند.
اگر مي‏بينيد كه ديگه صداي اعتراضي چنداني نسبت به كمبود فضاي آموزشي نمي‏شنويد و در عوض بوهاي رقيق هسته‏اي در كوچه شما به مشام مي‏رسد احساس شادي نكنيد؛ 400 هزار دانش آموز ترك تحصيل‏كرده رفته‏اند از بازار هر كدام يك سير هسته قيصي و زردآلو خريده‏اند و دارند در خانه‏شان تنده بوداده درست مي‏كنند. باشد كه آنها هم دانشمند هسته‏اي با سن زير 14 سال شوند. آمين يا رب العالمين.
از مشكلات معيشتي معلمان كه بگذريم به نظر مي‏رسد حركتي چون فروش ميوه قسطي به معلمان نه تنها لطف به اين قشر نيست كه مصداق بارز تحقير، توهين و زير سوال بردن كرامت انساني آنان است. جامعه‏اي را به تصوير مي‏كشد كه آموزگاران و فرهنگ‏سازان آن موجوداتي مفلوك‏اند كه مصداق هر ترحمي هستند، تصور كنيد از اين پس دانش‏آموزان كم سني كه براي معلمشان دلسوزي مي‏كنند كه به چنان وضعي افتاده‏اند كه قدرت خريد ميوه هم ندارند و روز معلمي را در نظر بگيريد كه دانش آموزي براي او يك كيلو سيب يا پرتقال هديه بياورد؛ عكس العمل در برابر چنين خرد شدني چه مي‏تواند باشد؟
برخوردهاي صورت گرفته با فعالان زن از جهت ديگري قابل انتقاد است. زنان در جامعه ما انسان‏هاي بي‏پناهي هستند. همه اميد آنها براي برخورداري از حداقل حقوق‏شان به پشتوانه قدرت نهادهاي مجري قانون است، اگر آنها نيز با زنان چنين برخورد كنند از اين پس به كجا مي‏توانند اميد داشته‏باشند كه براي مظالمي كه بر آنها رفته شكايت كنند؟ از طرف ديگر وقتي ديگراني در جامعه زنان را اينچنين بدون پناه مي‏بينند آيا آن را مجوزي براي ظلم بيشتر به زنان و دختران تصور نمي‏كنند؟
و به نظر شما اگر سالي 400 هزار دانش آموز آن هم در مقطع ابتدايي و راهنمايي ترك تحصيل كنند به حال چنين مملكتي چه بايد كرد؟ مسلما همه اين افراد كند ذهن نبوده‏اند و اصولا بيشتر ترك تحصيل‏ها هم بايد در مقطع دبيرستان با توجه به سختي دروس و يا جذب شدن در بازار كار صورت بگيرد اما واقعا چنين محروميت گسترده‏اي از تحصيل چه مي‏تواند باشد؟ فقر قطعا يكي از علل عمده آن مي‏تواند باشد اما چه علل ديگري مي‏تواند داشته‏باشد؟ اين خبر به حد كافي دردناك هست كه رسانه‏ها به راحتي از كنار آن نگذرند.

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

تجاوز كن و نكش

هشتم مارس زنان ايران نيز روز خود را جشن مي‏گيرند و به دنبال به دست آوردن كرامت و حقوق انساني براي خود هستند. در روزهاي منتهي به 8 مارس زنان دريچه آرزوهاي خود را مي‏گشايند و نيز از نيازهاي خود براي يك زندگي برابر با مردان سخن مي‏گويند. اما آيا آنچه از خواسته‏ها و تمايلات اين زنان به گوش مي‏رسد همه آن چيزي است كه بانوان جامعه ما بدان نياز دارند؟ بايد بپذيريم در حالي كه بسياري از اين صداها از پايتخت به گوش مي‏رسد و تحركات زنان در آنجا جريان دارد، فرهنگ حاكم بر پايتخت با ديگر نقاط كشور گاه تفاوت‏هاي فاحشي دارد، به سبب اين تفاوت فرهنگي، نيازهاي زنان نيز متفاوت خواهد بود، به خصوص كه در بسياري از نقاط كشور و البته هر چه از پايتخت دور مي‏شويم به سبب حاكم بودن تفكرات سنتي دغدغه‏هاي زنان متفاوت است. زن در ايران امروز به تمام معنا "ضعيفه" يا جنس ضعيف است چرا كه در جامعه‏اي ناامن براي زنان (و نيز جامعه‏اي كه احساس ناامني مي‏كند) زندگي مي‏كنند.
سركوب نيازهاي جنسي جامعه خارج از چارچوب ازدواج از يك سو و رواج تفكري كه زن را خلق شده براي ارضاي نيازهاي جنسي مردان به عنوان آفريده‏هاي برتر مي‏داند سبب شده دختران و زنان در سرزمين ما روز به روز آسيب‏پذيرتر شوند. زندگي زنان را مي‏توان بر اساس همين تفكرات جنسي دسته‏بندي كرد: دختران تا پيش از ازدواج همواره در معرض آسيب جنسي چه در جامعه و خانواده و زنان پس از ازدواج در معرض و همواره مورد شك به برقراري رابطه خارج از چارچوب ازدواج قرار دارند. بدترين موقعيت از آن زناني است كه خارج از چارچوب ازدواج رابطه جنسي داشته‏اند اينان يا مستحق مرگند از سوي خانواده يا در مواردي از سوي قانون حاكم و يا از سوي خانواده و جامعه طرد مي‏شوند. دردناكي اين مسئله زماني خود را نشان مي‏دهد كه زني يا دختري به زور مورد تجاوز قرار بگيرد؛ در بسياري از نقاط كشور قبل از آنكه بخواهد به قول خودشان چنين ننگي فاش شود لكه ننگ (زن) را پاك مي‏كنند. بحث شكايت و توان اثبات به زور بودن آن كه در صورت ناتواني از اثبات مجازات‏هايي براي زن در پي خواهد داشت و معمولا بسياري براي ترس از رفتن آبرو چنين نمي‏كنند و مهمتر از همه به قتل رسيدن پس از مورد تجاوز قرار گرفتن است. پاك كردن لكه ننگ به خصوص در ساليان اخير از فرط تكرار برايمان عادي شده اما مورد آخر كه قتل پس از تجاوز است انعكاس وسيعي در رسانه‏ها ندارد شايد علت مهم آن باشد كه چنين موردي بيشتر در شهرهاي كوچك بوقوع مي‏پيوندند كه در صورت عدم قتل، به راحتي مي‏توان متجاوز را پيدا كرد يا شناخت در حالي اخبار حوادث روي‏داده در پايتخت بيشتر در رسانه‏ها منعكس مي‏شود. به دليل نبود آمار مشخص نمي‏توان راجع به بحراني بودن يا نبودن آن نظر داد اما گه گاه به صورت خبر يا خاطراتي توسط افراد ممكن است نقل شود كه نشان از وجود آن دارد. براي قتل‏هاي ناموسي مانند آنچه در خوزستان در ساليان گذشته خود را به صورت بحران نشان داد و براي مجازات سنگسار زنان تحركاتي در ساليان اخير صورت گرفته است اما درباره قتل پس از تجاوز كه بسيار دردناك است هنوز احساس نيازي نشده ظاهرا؛ گويي تا انعكاس وسيع رسانه‏اي به موضوعي داده نشود، اهميتي نخواهد داشت. وقوع چنين رويدادهايي گرچه علل مختلفي مي‏تواند داشته‏باشد اما آنچه مسلم است عقده‏هاي رواني و جنسي در آن بسيار دخيل‏اند. براي نجات جان اين زنان از مرگ چاره‏اي نمي‏ماند جز آنكه با تغيير و اصلاح قوانين مجازات متجاوز را كم‏تر كرد و براي قتل پس از تجاوز تشديد مجازات كه اعدام نباشد (چون اعدام الزاما مجازات شديدي نيست اما غير انساني است) چون حبس‏هاي طويل المدت در نظر گرفت.
بحث سوء استفاده جنسي از زنان در جامعه از موارد مهم ديگري است كه نبايد به آساني از كنار آن گذشت كه فقر و نبود امنيت براي زنان را از علل مهم آن مي‏توان نام برد.
آنچه مسلم است نگاه امنيتي به خواسته‏هاي زنان مانند آنچه در تجمعات اخير زنان شاهد بوديم نه تنها مشكلي را حل نمي‏كند كه به بحراني‏تر شدن وضعيت جامعه و به تبع آن بحران‏هاي امنيتي خواهد انجاميد. براي نگاه انساني‏تر به زن و برخورداري از حقوق هم‏پاي مردان نياز به فرهنگ‏سازي در اين زمينه بيش از هر اقدام ديگري احساس مي‏شود، چه بهتر كه حاكميت با كمك گرفتن از تشكل‏هاي زنان با فرهنگ‏سازي در اين زمينه جلوي بحران‏هاي آتي كه نه تنها زنان كه كل جامعه را تهديد مي‏كند بگيرد.
راستي مي‏خواستم الان به دنبال قانون مجازات تجاوز به عنف بگردم ديدم كلمه "تجاوز" هم در اينترنت فيلتر شده است، شايد واقعا متصديان فيلترينگ تصور مي‏كنند با فيلترينگ كلمه تجاوز بتوان از تجاوزات صورت گرفته در فضاي حقيقي كاست!

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵

خداي را از چوبه دار پايين مي‏آوريم

دوباري خواندم يادداشت ارزشمند جلال توكليان را در شماره جديد نشريه مدرسه. حيف كه آن يادداشت در سايت‏هاي اينترنتي و به صورت گسترده منتشر نشد. تيترش اين بود: آشويتس و خدايي بر چوبه‏دار و در آخرين بندش آنجا كه از نسل‏كشي و ترويج نفرت از ديگري و جنايت عليه بشريت در هولوكاست سخن مي‏راند و تاثير آن را بر سست شدن ايمان مردم به خدا و سخن الي ويزل برنده جايزه نوبل در اردوگاه مرگ را به شاهد گرفته بود، زماني كه جواني را براي اعدام به پاي چوبه دار مي‏بردند. كسي آنجا به آرامي سوال مي‏كند خدا كجاست؟ چرا كاري نمي‏كند؟ و وقتي آن جوان اعدام شد، ويزل پاسخ مي‏دهد: خدا همينجاست، بر بالاي چوبه دار و اعدام مي‏شود.
اين كه در بالا آوردم نه ارتباط مستقيمي با آنچه مي‏خواهم بنويسم دارد و نه بي‏ربط است.
در روزگار ما با اين گستردگي ارتباط و ابزارش خواسته‏اي همه‏گير شده: برخورداري از حرمت و ارزش انساني حتي ساكنان كشورهاي عقب‏مانده نياز نيست حتي سوادي داشته‏باشند؛ همين‏كه مقايسه مي‏كنند ارزشي كه براي حيوانات و جان آنها در برخي كشورهاي متمدن قائلند و اين بي‏ارزشي انسان و جان و آبرويش در كشورهاي حقوق بشر ستيز؛ وقتي مي‏بيند به اندازه حيواني نيز ارزش ندارد.
وقتي به آزادي مي‏رسد (نه خيابان يا ميدان آزادي!) خود را با كشورهاي آزاد مقايسه مي‏كند، چشم خود از شرم به زمين مي‏دوزد. او مي‏بيند كه در كشورهاي آزاد چگونه مخالفان بالاترين مقامات مخالفت و اعتراض خود را با تندترين تعابير بيان مي‏كنند بدون اينكه با مشكل يا گزندي مواجه شوند، بزرگ‏ترين تجمعات بر ضد سياست‏هاي دولتي شكل مي‏گيرد اما اخباري از تعرض به معترضان نيست. او مي‏بيند و زماني كه در تاكسي نشسته لبان خود را مي‏گزد تا مبادا سخني بگويد كه برايش دردسر شود.
او فهميده‏است كه خيلي از كشورها قانون دارند و آن را اجرا مي‏كنند. او برايش سوال است كه چرا انسان‏ها طوري تربيت نشده‏اند كه به ديگري احترام بگذارند؛ چرا خود، خويش را به چشم انسان نمي‏نگرند؟ مگر از كودكي اصول انساني را آموزش نمي‏بينند؟ او سوال‏هايي را ديده كه به كل او را نااميد كرده است.
او جامعه‏اي را ديده كه مردان آزاده‏اش از دامن زن به زندان مي‏روند؛ جامعه‏اي كه كف سلول زير پاي مادران بي‏حق است.
او انسان را بر چوبه دار ديده؛ آزادي را هم، ديده آن بالا گاه تكانكي مي‏خورد عين آنها كه يك‏باره روح به تنشان حلول مي‏كند اما فكر كرده اشتباه مي‏كند مي‏پندارد اين تكان اثر باد باشد نه چيز ديگر. او انسانيت، درستي، صداقت و پاكدامني را هم بر دار ديده. او فقط خداي را بر چوبه دار آويزان نديده، علاوه بر خداي، خدايان ديگري هم هستند: چون خداي حقيقت.
او مي‏بيند خدايگان انسانيت نيمچه جاني دارد آن بالا. دوست دارد او هم با تلاش خود جان خدايگان انسانيت را نجات دهد و به بشريت خدمت كند. او مي‏خواهد خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورد اما مي‏داند ممكن است هيچ‏گاه نتواند. او مي‏داند ممكن است در شلوغي نظاره‏گران هورا كش اعدام خدايان، زير دست و پا له شود يا آنكه در خارزار گير بيفتد يا گرگان بدرندش يا موقع بالا رفتن از چوبه دار سقوط كند يا به شمشير نگهبانان گرفتار آيد و هزار مصيبت و بلاي ديگر اما او هم از اعدام پياپي خدايان به تنگ آمده‏است. او ديوانه شده است چرا كه ديگران او را ديوانه مي‏پندارند و او هم ديگران را. او مي‏خواهد خداي خود را نجات دهد اما نمي‏داند چه كند؛ بخندد؟ گريه كند؟ بخواند؟ بنويسد؟ قدم در راه بي‏برگشت بگذارد؟... او به اين فكر مي‏كند كه نبايد همه توان را در موارد مقطعي و به طور احساسي گذاشت؛ او فكر مي‏كند براي اين كه از دردهايش كاسته شود بايد فراتر را هم ببيند و كوشش‏اش به گونه‏اي باشد كه نجات خدايگان انسانيت به فرهنگ تبديل شود. او در روياهاي خود افرادي را مي‏بيند كه چنين تلاشي مي‏كنند و وقتي در بيداري مي‏نگرد همان‏ها را مي‏بيند. او مي‏داند كه جمعي شايد دور از هم و با ديدگاه‏هاي مختلف دارند فرهنگ نسل آينده را مي‏سازند. او خوشحال مي‏شود وقتي كه مي‏بيند "آنها" بهتر مي‏توانند خدايگان انسانيت را نجات دهند.
****
مي‏خواستم چيزي بنويسم كه براي اولين پستي كه در اين وبلاگ جديد مي‏گذارم نمي‏دانم خوب شده يا نه. اين وبلاگ جديد را دوست دارم؛ نه تنها به عنوان يك هديه يا اين كه خوش دست است، از اين جهت كه تذكار دهنده است و چيزي هر باره خود را نشان مي‏دهد و آن تلاش دوستان وبلاگ‏نويسي است كه هر يك در خاك كشور خود در اين كره پهناور در تلاش براي تحقق آزادي به زندان افتاده‏اند. اينجا خود را بين آنها احساس مي‏كنم؛ آنهايي كه خواسته‏اند خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورند. حداقل مي‏تواني در فراموش نشدن آنها سهيم باشي.
گاه مي‏مانم حيران و سرگردان و با خود درگير مي‏شوم كه اين چه ديوانگي است كه مي‏كني و چه ثمر از وجودت و نوشته‏ات. بعد به خودم جواب مي‏دهم مگر الزاما هر كاري بايد ثمره‏اي داشته‏باشد؟ انسان مگر به آرامش نياز ندارد؟ احساس مي‏كنم اينجا آرامش‏گاهي است برايم، بخشي از نوشته‏ها را هم براي خودم مي‏نويسم براي آرام شدن و عمل كردن! شايد هم يك موضوع اضافه كردن اسمش مثلا "نور سياه" باشد. گزارشي از دعواها و درگيري‏هاي دروني مثل بند بالا؛ عصياني؛ هم سياه است و هم مي‏تواند نوري باشد! اما نوشتنش سخت است كه گزك دست كسي ندهي!
از زنده‏ياد مصدق كه سالگردش امروز بود نصيحت مادرش همواره در گوشم است كه مي‏گفت به اين مضمون كه كاري را كه شروع كردي نبايد خسته‏شوي و تمام تلاشت را بايد بكني. و البته يك نكته‏اي كه ظاهرا خود مصدق هم به گوش گرفت تا آخر عمر اينكه اگر قرار باشد انسان از زخم زبان‏ها و اتهامات ديگران بهراسد و نااميد شود همان بهتر كه دست به كاري نزند. اين را همواره سعي مي‏كنم در زندگي به‏كار گيرم.
بعضي دوستان گلايه كرده‏بودند كه اينجا در بلاگر كامنت گذاشتن برايش مشكل است اما در rsfblog راحته؛ خواندش براي خودم هم راحت‏تره. از ما گفتن بود.

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

معلمان؛ تحريك شدگان بدون حق

شايد يكي دو هفته پيش بود؛ يكي از دوستان اعلاميه ترحيم يكي از دبيران را روي ديوار نشان داد. اتفاقا دبير خودم هم بود. مي‏گفت ببين همه فرزندانش دكتر و مهندس شده‏اند. ترتبيت چهار تا دكتر با حقوق معلمي شوخي نيست. يكي توي اين مملكت تحويلش گرفت كه معلم بودي و فرزندان خدمتگزار براي كشور تربيت كردي؟ وقتي هم كه رفت كه ديگه كسي سراغش را نمي‏گيرد اما امان از وقتي كه به پاي يك صاحب نام يا صاحب مال تيغي فرو رود و يا حرفي بزند چه‏ها كه نمي‏كنند از دولتيان تا مردم...
دبيري هم داشتيم كه اسم آموزش و پرورش را گذاشته بود گداجا بر وزن نزاجا. از اين اسم‏گذاري‏اش خيلي لذت بردم.
معلمي شغل سختي است، آن هم سر و كله زدن با بچه‏هايي كه ظاهرا سال به سال لوس‏تر و بي‏ادب‏تر مي‏شوند و خانواده‏هايي كه هر روز بر توقع‏شان افزوده مي‏شود و معلمي كه سال به سال زير فشار كار و فشار زندگي عصبي‏تر و پيرتر مي‏شود نسبت به ساير كارمندان مظلوم‏تر است. معلماني كه مجبور بوده‏اند دو شغله باشند و سه شغله. همان‏هايي كه گاه به خاطر يك عمل جراحي مجبور شده‏اند زندگي خود را بفروشند. معلمان يك تكيه كلامي دارند كه مي‏گويند وقتي گراني مي‏شود كاسب روي جنسش مي‏كشد، يا بعضي كارمندان مي‏توانند با زيرميزي گرفتن تلافي تورم يا حقوق تضييع شده خود را سر ديگران بياورند اما معلمان كه نه راه دزدي دارند، نه گران فروشي، نه رشوه‏گرفتن، صدايشان هم كه معمولا در نمي‏آيد وقتي هم كه اعتراض مي‏كنند مي‏داني كه چگونه با آنان برخورد مي‏شود. معلمان تنها امكاني كه دارند دريغ كردن آموزش به فرزندان اين سرزمين‏اند كه اكثر آنان اين اجازه را هم به خود نمي‏دهند. اما همواره هم متهم مي‏شوند...
الان كه داشتم خبر بي بي سي راجع به تجمع امروز هزاران معلم جلوي مجلس را مي‏خواندم به پاراگراف آخر كه رسيدم كه اشاره كرده مقامات ايران تجمع‏هاي صنفي معلمان را سياسي مي‏خوانند و اظهار نظرهاي فعلي و قبلي در اين دولت و دولت پيش و احزاب و فعالان سياسي نزديك به دو دولت هر كدام زمان خود. آن موقع معلمان و كانون صنفي‏شان متهم به تلاش براي سياه نمايي فعاليت‏هاي دولت و اين جور مسائل مي‏شد و الان هم تقريبا همين‏جور. اينجا كه تقريبا مي‏شه گفت دقيقا يادمه كه چگونه معلمان معترض را تحريك شدگان احزاب راست عنوان مي‏كردند كه مي‏خواهند دولت خاتمي را با بحران مواجه كنند، الان هم نياز به داشتن علم غيب ندارد كه از روز روشن‏تره كه چه چيزهايي گفته مي‏شود و معلمان معترض را تحريك شده گروه‏هاي شكست خورده و ضد انقلاب و شايد هم ضد هسته معرفي كنند كه در پي آنند كه دستاوردهاي دولت را با بحران مواجه كنند. حالا آن آموزش و پرورش راي سازي (به سبب گستردگي) كه معلمانش موقع انتخابات عزيز مي‏شوند چگونه آنجا كه سخن از حق برخورداري از زندگي انساني مي‏گويند چگونه تحريك شده و عامل دست مي‏شوند سياسيون دو جناح مي‏دانند و بس.
گزارش ايلنا از تجمع امروز هزاران معلم جلوي مجلس
گزارش تصويري كسوف از تجمع امروز معلمان
گفتگوي دويچه وله با شيرزاد عبداللهي درباره اين تجمع و تجمع‏هاي بعدي

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

مرگ بده ولي براي همسايه؟

درست چند روز پس از مرگ صدام چند خطي نوشتم. هاج و واج آن موقع توي وبلاگ‏ها مي‏گشتم و سينه‏هاي سپر شده و گردن‏هاي برافراشته را مي‏ديدم كه يكي پس از ديگري مخالف اعدام او بودند چون اعدام يك مجازات انساني نيست. حرفشان درست بود اما آن موقع هم نوشتم كه صدام 12 وكيل داشت آيا اينان در مخالفت با اعدام در داخل هم چنين سينه سپر مي‏كنند و از مخالفت خود با اعدام سخن مي‏گويند؟
شنبه‏زهي را كه در زاهدان اعدام كردند چند روزي صبر كردم. گشتي زدم اما نه زياد ولي كمتر يافتم. كم كم كم. به دنبال آن بودم كه ببينم چند نفري از آن انبوه مخالفان اعدام براي صدام باز هم با اجراي حكم اعدام مخالفت كنند. آخر دو دوتا چهارتا مي‏كردم كه همه كشته‏شدگان حادثه تروريستي زاهدان به اندازه جنگ نبودند، پس در بدبينانه‏ترين حالت شنبه‏زهي اگر بمب‏گذار باشد قطعا در آن حادثه تروريستي به اندازه جنگ ايران و عراق آدم كشته نشده پس او بايد منفورتر از صدام نباشد! اما ظاهرا اين تحليل درستي نبود!
وقتي زمان رسيدگي قضايي از تشكيل دادگاه تا صدور حكم و تاييد و اجراي آن را كه بيش از دو روز طول نكشيد ديدم حيرت كردم، دستگاه قضايي چنين هنري دارد و گاه رسيدگي به پرونده‏هايي سال‏ها شايد طول بكشد؟ بعد با خودم چند خبر اخيري كه در مطبوعات نيز منعكس شده يادم آمد، معمولا هم زنان محكوم به اعدام، در شرايط روحي خاصي و يا بعضي هم مدعي شده‏اند كه زير فشار اعترافي كرده‏اند و پس از گذر زمان آن اعترافات را ناشي از شرايط خاص روحي خود عنوان كرده‏اند و همه را تكذيب. اين واقعيتي است. وقتي از همه جا آزرده باشي و به آخر خط رسيده باشي، چه چيزي شيرين‏تر از مرگ اما وقتي عقلاني فكر مي‏كني شيريني زندگي دوباره خود را نشان مي‏دهد. دوباره اميد از دست رفته بر مي‏گردد اين بار در آخر خط تلاش مي‏كني كه برگردي. اين شرايط در زندگي روزمره هم ممكن است سراغ هر كس بيايد. خودكشي تلاشي براي رهايي است اما بخشي از كساني كه خودكشي‏شان شكست مي‏خورد با علاقه به زندگي بر مي‏گردند.
ناپسند بودن ترور نياز به توضيح ندارد؛ تروريسم ويران كننده است و مذموم خواه برج‏هاي دوقلو را هدف بگيرد در آمريكا؛ خواه هر روزه در عراق جوي خون جاري كند و خواه در ايران باشد و افرادي عادي را بكشد يا نيروهاي نظامي را. جايي ممكن است بحث خرابكاري بدون آسيب زدن به انسان‏ها باشد بر اثر اعتراض و گاهي اعتراض و تروريسم در هم مي‏آميزد كه دومي غير انساني است و ناپسند، اولي ممكن است با استدلالات صورت گرفته قابل دفاع هم باشد. پس اينجا بحث دفاع از تروريسم مطرح نيست چرا كه اگر آنها كه با هيئت حاكمه به شدت مخالفند خود را جاي كشته‏شدگان بر اثر انفجار در زاهدان بگذارند نمي‏توانند اين حركت را تاييد كنند.
بحث دفاع از يك عمل تروريستي نيست، بحث كاهش خشونت است. ترور... اعدام... ترور مجدد... اعدام مجدد... اين چرخه را ممكن است انتهايي نباشد. همه آن 18 نفري (اگر درست گفته باشم) كه كشته شدند انسان بودند و حق زندگي داشتند اما چرا بايد قرباني يك حركت تروريستي شوند كه روح هر انساني را آزرده مي‏كند. چرا بايد گروه جندالله بنا بر آنچه در سايت‏هاي خبري منتشر شد اعلام كند وقتي جلوي هر گونه اعتراض و انتقاد مسالمت‏آميزي بسته به خود حق مي‏دهد كه چنين جان انسان‏هايي را بگيرد؟ چرا چنين شتابزده بايد متهمي اعدام شود؟ پس وكيلش چكاره است كه اعتراض كند و مگر زمان براي اعتراض بيست روزه نيست؟ اينها سوال‏هايي است كه يا بين افراد مطرح مي‏شود يا در ذهن افراد ممكن است مرور شود بدون يافتن جوابي. تسريع در اعدام آن متهم به اعدام كه مجرم شناخته شد شايد براي ايجاد احساس امنيت باشد اما سوال اينجاست كه بحث امنيت و احساس امنيت و عدالت قضايي ارتباط تنگاتنگي با هم دارند. يكي كه بلنگد ديگري هم به تبع آن مي‏لنگد. عدالت قضايي ايجاب مي‏كند كه همه شرايط لازم از جمله زمان لازم براي دادرسي عادلانه و اعتراض به احكام آن فراهم باشد و بر طبق قانون و نه سليقه طي شود.
به اين نيز كاري نداريم؛ بحث بر مرگ را براي همسايه بد ديدن است. آنچه از شنبه‏زهي به عنوان يكي از بمب‏گذاران در رسانه‏ها منتشر شد، انساني است كه فقر و بي‏سوادي او را به هر كاري كشانده از دزدي تا آدمكشي. اين كه چقدر او مقصر است و چقدر جامعه بحثي است كه ساعت‏ها مي‏توان راجع به آن بحث كرد اما نمي‏توان چشم بست و يكسره او را مقصر دانست، در اين كه فقر را مي‏توان به عنوان عامل موثر در انجام بزه و جرم قلمداد كرد در پي نفي يا اثبات آن نيستم اما بي‏شك فقر او در عدم امكان تعيين وكيلي خبره برايش نقش داشته و بي‏سوادي‏اش در ناآشنايي با قانون. نكته آن است كه آيا اعدام او مي‏تواند به فقر و فلاكت و بي‏سوادي پايان دهد؟ به ترور چه؟ آيا همه اعدام‏هاي قاچاقچيان مواد مخدر تاثيري در ساليان گذشته تاثيري در كاهش قاچاق اين مواد داشته است؟ اين را بايد در نظر داشت كه وجود اعدام مي‏تواند خود مشوقي باشد براي دست زدن به چنين جرم‏هايي از سوي افرادي كه در فقر و فلاكت اسيرند، يا به پول‏هاي هنگفتي مي‏رسند و يا كشته و يا اعدام مي‏شوند در هر دو صورت از اين زندگي نكبت‏بار نجات پيدا مي‏كنند. اين نكته بسيار مهمي است كه به اعدام به عنوان يك عامل پيشگيري نگاه نكنيم.

سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۵

ماييم و كهنه دلقي كآتش در آن توان زد

ما دربدران خسرو شمشير زبانيم
ما از دو جهان غير تو اي حذف ندانيم
صد شور نهان با ما، تاب و تب جان با ما
در اين سر بي‏سامان، سانسور جهان با ما
راستي زنده‏ياد فريدون مشيري اگر مي‏دانست يك ماعر (شاعر جاعل) حرفه‏اي پيدا مي‏شود اين طور شعرش را به معر تبديل كند، عمرا اين شعر را نمي‏گفت!
دوستاني كه از سد فيلترينگ كميته آزادي (كميته تعيين مصاديق فيلترينگ و حومه) و وزارت ارتباطات و فناوري اطلاعات (وزارت محدوديت ارتباطات و جلوگيري از دسترسي به فناوري اطلاعات) و وزارت ضد سانسور (وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي) و مابقي نهادهاي متولي آزادي در اين مملكت گذشته بودند، ديدند كه بالاخره قضيه وبلاگ ما چهارميخه شده. آخه از چند ماه پيش دو ميخه‏اش كرده بودند و اينجا با هر فيلترشكني كه سايت‏هاي ديگر را باز مي‏كرد هم باز نمي‏شد، به قول دوستي فيلترينگش از فيلترينگ سايت راديو اسرائيل هم بيشتر بود! حالا به سلامتي چهار ميخه شد: انفجر، ينفجر، انفجار! از روي سرويس بلاگفا هم حذف شديم به قول شاعر: ان الله يحب المحذوفون!
شاعر كه بند تنبانش مدتي است در رفته مي‏فرمايد: كوچه تنگه بله / سانسور قشنگه بله...
اما بحث اين است كه چه كسي مي‏تواند يا صلاحيت دارد كه نقض قوانين را تشخيص دهد؟ سانسورچي‏ها يا دادگاه صالحه؟ آقايان (شايد هم آغايان دروغ چرا ما كه نديدمشان!) بر طبق كدام منطق ديگران را به نقض قوانين متهم مي‏كنند و مستحق فيلتر و حذف شدن مي‏دانند؟ اگر اثبات نقض قوانين به اين سادگي بود نفس تشكيل دستگاه عريض و طويل قضايي، دادسراها، دادگاه، وكيل مدافع، شعبات تجديد نظر و ديوانعالي كشور خود به خود زير سوال مي‏رفت، و به جاي اين همه قانون و دستگاه، اسلحه به دست كسي مي‏دادند كه هر كس تشخيص دادي ناقض قوانين است نابود كن. كدام عقل سليم مي‏پذيرد كه چند نفر با تشكيل چند جلسه قادر به خواندن مطالب ميليون‏ها سايت و وبلاگ با يا بدون نياز به شنيدن استدلالات نويسندگان هستند، پس همه تلاش‏هاي مشروطه‏خواهان براي برپايي عدليه كف روي آب بوده؟ آيا كميته سانسور اينترنت مي‏تواند راسا و بدون رعايت آيين دادرسي حكم مجازات صادر كند؟ كدام قانونگذار به او اين اجازه را داده و اگر اين اجازه صادر شده و با قانون اساسي و ساير قوانين در تناقض آيا خود به خود ملغي نيست؟ قطعا هيچ توجيه شرعي هم بر اين امر مترتب نيست چون شارع هيچ‏گاه سخن از سانسور يا مجازات فعالان اينترنتي را به ميان نياورده چون اينترنت محصول سال‏هاي اخير است.
سخن گفتن و ارتباط برقرار كردن با ديگران نيز حق طبيعي هر انساني است و اينترنت به عنوان يك ابزار ارتباطي شناخته شده‏است. حال جلوگيري و اخلال در اين ابزار ارتباطي و مانع ارتباط برقرار كردن بين افراد شدن مثل آن است كه مخابرات بخواهد يك سري شماره تلفن‏ها را در ليست سياه بگذارد كه ارتباط با آنان مقدور نگردد يا در خيابان بر هر شخص ماموري بگذارند و آن مامور مانع چهره به چهره شدن و سخن گفتن فرد با عده‏اي ديگر شود.
حال آيا پيروي از فيلترينگ (سانسور دولتي) مصداق عمله ظلمه شدن نيست؟ اگر قانون شده باشد و عدم رعايت آن موجب مجازات گردد چه؟ بايد تن به قانون ناعادلانه داد يا با نقض قانون ناعادلانه قانونگذار را ناچار به تن دادن به اصلاح آن طبق خواست عمومي كرد؟ البته لازم نيست بيان شود كه تشخيص خواست عمومي نسبت به اين قضيه براي كاربران اينترنت به دليل اينكه متاسفانه بر اثر تبليغات ناشايستي كه بوده از ابتدا به سوي اهداف نادرستي هدايت شده، مشكل است. اين تبليغات مغرضانه با هدايت كاربران به سوي سايت‏هاي مستهجن و چت روم‏هايي كه مهمترين استفاده از آن براي وقت تلف كردن مي‏شود عملا كاربران تازه وارد را از ابتدا سردرگم كرده و از استفاده مفيد آن از اين شبكه ارتباطي مي‏كاهد. متاسفانه تبليغات نادرستي كه از تريبون‏هاي رسمي نيز بارها بيان شده عملا سمي شده براي استفاده بهينه از اينترنت براي كسب دانش و ارتقاي فرهنگ عمومي. اما نمي‏توان دست روي دست گذاشت و بايد با كوشش جمعي استفاده كنندگان را به كاربري صحيح از اين پديده رهنمون كرد. بايد تلاش كرد تا همه ديدگاه‏ها و عقايد بتوانند در اين فضا حضور داشته باشند و تعامل حداقلي با هم داشته باشند. بايد با سوق دادن كاربران و صاحبان انديشه و استفاده‏كنندگان آن بحث شهروند خوب اينترنت را دنبال كرد. شهرونداني كه ديگران را تحمل كنند و به حذف آنان نكوشند. من خودم از اين كار دريغ نكرده‏ام. در اين شهر چه در بحث مشاوره باشد يا راه‏اندازي يا پشتيباني در اين راه كوشيده‏ام، حتي با كساني كه شايد ديدگاه‏هاي مشترك كمي داشته‏باشيم چون اين فضا قطعا نمي‏تواند در انحصار انديشه‏هاي خاصي باشد و سياست حذف را براي ديگران دنبال كرد. در اين مورد و كاركردهاي خوب وبلاگ و بهره‏هاي خوبي كه مي‏توان از فضاي مجازي گرفت در روزهاي آينده خواهم نوشت.
اما بايد سوال كرد وقتي فيلترينگ با شكست مواجه شد، آيا سياست حذف در پيش گرفته شده؟ يا بهتر بگويم سياست حذف از دنياي حقيقي وارد دنياي مجازي شده؟ آيا امكان تحقق آن وجود دارد؟ آيا فشارها به سرويس دهنده‏ها براي حذف وبلاگ‏ها شدت گرفته؟
يك سرويس‏دهنده وبلاگ با كاربران و اعضاي آن معنا پيدا مي‏كند، قطعا هيچ سرويس‏دهنده‏اي دوست ندارد با حذف اعضاي خود تعدادي از كاربران خود را فراري دهد و به تبع آن با كاهش اعضا، كاهش بازديدكنندگان و در نهايت با كاهش آگهي مواجه شود، در حالي كه مي‏دانيم فرهنگ تبليغات در ايران تا چه حد ضعيف است. و از آن سوي با حذف اعضاي خود عملا خود را بدنام كند، اما در شرايطي كه ما خوب مي‏دانيم آيا مي‏توان از حذف دلگير بود يا نه؟ ما با سانسور و خودسانسوري بيگانه نيستيم كه نتوانيم ديگران را درك كنيم. اينقدر نيز از خود راضي نيستم كه وجودم باعث به خطر افتادن وجود هزاران وبلاگ‏ و يك سرويس‏دهنده بزرگ باشد. اين قابل پيش بيني بود. يعني بعد از آن مسابقه بعضي از دوستان اصرار به جايگزين شدن وبلاگي ديگر داشتند. استدلالشان هم نزديك شدن زمان حذف بود. گرچه با خوش بيني از كنار آن مي‏گذشتم اما تاكيد دوستان باعث راه اندازي اين وبلاگ در بلاگر شد. به هر حال آن پيش بيني درست درآمد. گرچه پس از حذف امكان تهيه مطالب وبلاگ را در اختيارم گذاشتند كه آن را هم براي آن مي‏خواستم كه اگر پرونده‏اي تشكيل شد، نسخه‏اي اصلي از مطالبم داشته‏باشم و براي اين فرصت هم از تيم بلاگفا متشكرم. در حدود 2 سال و 3 ماهي كه در بلاگفا بودم از آن راضي‏ام و آن را سرويس‏دهنده خوبي مي‏دانم كه با ارائه يك سرويس خوش دست به كاربران، عملا باعث استفاده گسترده‏تر از وبلاگ شد و به نظرم با يك برنامه‏نويسي خوب از سر در گمي كاربران وبلاگ‏نويس جلوگيري كرد. امكاناتي هم كه ارائه‏داده از برخي سرويس‏هاي معتبر خارجي هم بيشتر است. گرچه دستي در برنامه‏نويسي تحت وب دارم و همواره مي‏توانستم يك وبلاگ شخصي با دامنه اختصاصي براي خودم درست كنم اما عقيده‏ام اين بود كه يك وبلاگ در كنار وبلاگ‏هاي ديگر معنا پيدا مي‏كند و با حضور در سرويس‏دهنده‏هاي ايراني ديگران را به استفاده از آن مشتاق كرد و با اين كار هم دايره وبلاگ‏نويسي را گسترش داد و هم بر اعتبار سرويس‏دهنده‏هاي وطني و ارتقاي آن افزود. اما امان از شمشير بران سانسور. از بلاگفا هم دلگيري ندارم و اگر تاكيدشان هم نبود ولي مي‏دانم كه در اين زمينه چاره ديگري ندارند، به خاطر نجات ديگران پذيرش چنين حذف‏هايي عاقلانه‏ترين راه‏است. ولي اگر روزي سانسور و فشار برداشته‏شد باز برمي‏گردم به دامن سرويس‏دهنده‏هاي وطني؛ شايد بلاگفا دوباره!
اين هم يك خانه تازه، يك وبلاگ توي rsfblog (يك چيزي تو مايه‏هاي چشم در برابر چشم يا وبلاگ در برابر وبلاگ يا ايجاد در برابر حذف):
http://hamedmottaghi.rsfblog.org/
همزمان در آنجا هم مي‏نويسم. تا يحتمل به كل برم آنجا.
اينم بگم كه تيتري كه زدم درست دربياد و آن هم اين كه ما به حذف شدن عادت داريم و البته از دادن تاوان نيز ابايي نداريم. هر آنچه هم داريم رو است. ضايع تر از اين ميشه؟ تيتر بزني بعد كه به آخر متن برسي ببيني همه چيز گفته‏اي جز آنكه چيزي كه تيتر را توضيح دهد!

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵

پرونده‏ساز بالاخره توي كوزه افتاد

ديروز (شنبه):
خيلي كار داشتم امروز، از ظهر اما دستم به كار نمي‏رود. يك نوع نفرت، يك نوع اشمئزار از بعضي رفتارها از بعضي گفتارها، از بعضي تفكرات دوباره زنده شده شايد، خوشحال هم هستم؛ از انتقام طبيعت شايد.
پيغام‏گير را گوش كردم امروز ظهر، آخر ديشب دير آمدم، نشد. به دلم افتاده بود كه پيام خاصي شايد تويش باشد معمولا يادم ميره و بي‏تفاوت از كنار پيغام‏گير رد مي‏شوم گاهي بعد از چند هفته چك مي‏كنم.
15/2: زنگ زدم.
15/4: الان دو ساعت مي‏گذرد، پاهام درد گرفته بس‏كه راه رفتم نفهميدم كي گذشت، اصلا حواسم نبود دارم راه مي‏روم، خاطراتي عين فيلم از ذهنم رد مي‏شد وقتي متوجه شدم كه پادرد گرفته بودم. عين ديوانه‏ها دور اتاق مي‏گشتم. وقتي زنگ زدم خبري را داد كه كه همين جوري هاج و واج موندم. مديرمسئول يكي از نشريات محلي بود. ديروز ظاهرا در جايي كه خبرنگاران جمع بودند اعلام شده. امروز اما هيچ كجا منعكس نشده بود.
نصف شب: هي مونده‏ام چيزي بنويسم يا نه. با اينكه اولش اطمينان از خبر نداشتم ولي از منابع مختلف صحت‏اش را مطمئن شدم. گرچه هنوز اتهام است و چيزي اثبات نشده اما وقتي با برخي دوستان راجع به اين قضيه صحبت مي‏كرديم اولين جمله اين بود: خب الحمدالله خدا را شكر، خوشحال شدم. بعد البته توضيح مي‏دادند كه از بازداشت هيچ كس خوشحال نمي‏شوند اما واكنش اوليه جالب بود مثل اينكه همه چيزهايي كه عقده شده را بخواهند با يك كلمه بيرون بريزند.
ساعتي بعد: از يك طرف آدم نمي‏تونه خوشحالي‏اش را پنهان كنه از اينكه بالاخره دست طبيعت از آدم‏ها انتقام مي‏گيره و از طرف ديگه نمي‏تونه از بازداشت كسي خوشحال باشه. اما از يك طرف ياد بهتان‏ها و تهمت‏هايي كه اين آدم مي‏زد مي‏افتم از يك طرف ياد پرونده‏سازي‏هايش و از طرف ديگه نگرانم از اينكه بازيچه يك تصفيه حساب شده باشد. مانده‏ام بين نوشتن و ننوشتن.
امروز (يكشنبه):
خبر اين بود (اما هر كس بخواهد منعكس كند از طريق دادستاني و ارشاد بايد پيگيري كند به من هيچ ربطي نداره فردا براي كسي دردسر بشه) كه معاون مطبوعاتي اسبق اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي و عضو هيئت منصفه مطبوعات استان قم بازداشت شد. اتهامش ظاهرا جعل اسناد دولتي و اختلاس است. رقم‏اش را البته آنچه شنيده‏ام كم نيست اما دوست دارم با همه بي‏انصافي‏ها و تفكرات كثيفش اين خبر صحت نداشته‏باشد. فكر مي‏كنم اگر اين قضايا در پي اختلافات درون گروهي و يك پرونده‏سازي باشد چقدر جالب مي‏شه. تازه همه افعال و گفتار خودش به خودش بر مي‏گرده.
گرچه هم در دوره مهاجراني و هم در دوره مسجد جامعي پست معاونت مطبوعاتي را اينجا داشت اما به وظيفه شرعي خودش كه همان سرشاخ بودن با ما ضد انقلاب‏ها بود عمل مي‏كرد. يادمه به صراحت به من مي‏گفت تو وارد مطبوعاتي شدي كه با دختران خبرنگار رابطه جنسي برقرار كني ولي معماست برايم كه فلان جاي خبرنگار با فلان جاي غير خبرنگار چه تفاوتي دارد. مي‏گفت دفتر نشرياتي كه شماها توش كار مي‏كنيد يا مي‏گيرد مخصوصا كوچك انتخاب مي‏كنيد كه موقع راه رفتن خودتان را بماليد به بدن دخترها و دخترها هم مي‏آيند آنجا تا خودشان را بمالند به شما. در صورتي كه خوب مي‏دانستي مطبوعات غير دولتي كه سرمايه‏گذار هم نداشتند چه وضع مالي خرابي داشته و دارند. يادت مي‏آيد زماني را كه بعضي‏ها كه مي‏خواستند بعضي از اين دختركان شهر ما را بدنام كنند و براي آنها و خانواده‏هايشان مزاحمت‏هايي را ايجاد كرده بودند وقتي درخواست كردم كه به خانه به اصطلاح مطبوعاتتان تذكر دهيد كه در حفظ تلفن‏هاي خبرنگاران خانم بكوشند متهمم مي‏كردي كه كار خودت بوده مي‏خواستي تلافي در بياوري سر كساني كه بهت پا نمي‏دادند و مي‏خواهي ما را بدنام كني. اما نمي‏دانم چرا هيچ كس سراغ توي پاكدامن متولي مطبوعات نمي‏آيد و امين نمي‏شناختد حتي براي درد دل و شكايت اما سراغ ماي ناپاكدامن [...]كش جاكش به عقيده شماها همه چيز كش مي‏آمدند. اصلا مي‏داني تحمل گريه برخي از خواهران عزيزم چقدر سخت بود؟ يادت مي‏آيد وقتي اعتراض كرديم بر سر به رسميت نشناختن خبرنگاران خانم از طرف ارشاد و پيگير مطلب و گزارش شدم يادت مي‏آيد مي‏گفتي حتما با اين‏ها سَر و سِري داشتي كه طرفداري‏شان مي‏كني. يادت مي‏آيد انتقاد را نادرست مي‏دانستي و مي‏گفتي هيچ گونه انتقادي سازنده نيست! و خودت هم تحمل انتقاد دوستانه نداشتي؟ يادت مي‏آيد كه مي‏گفتي بدون اجازه ارشاد حق فعاليت مطبوعاتي نداري و مطالبت را بايد بياري تا تاييد شود؟ و ديدي اين را هم به تخم مبارك گرفتم! يادت مي‏آيد پيغام داده بودي مي‏خواهي بيايي سري به دفتر بزني و به زعم ما مي‏خواستي قشنگ سر از كارمان دربياوري! ولي مني كه تا حالا دستم روي كسي بلند نشده پيغام دادم برات پايت را آنجا بگذاري قلم‏هاي پايت را مي‏شكنم و مطمئن باش مي‏شكستم چون محيط يك رسانه محيط مقدسي است و قدم‏هاي نامقدس نبايد به آن وارد شود. يادت مي‏آيد كه اينجا درخواست‏هاي مجوز دوستان ما را براي هيئت نظارت نمي‏فرستادي و وقتي پيگيري كرديم مشخص شد بعضي‏ها را پس از دو سال و نيم نگه‏داشته بودي ولي خودت خوب مزد خدمت‏هايت را از دولت اصلاح طلب گرفتي و دو تا دو تا مجوز بهت دادند. اگر ديگراني سكوت كرده‏اند و يا جرات نوشتن چيزي ندارند، مرا كه مي‏شناسي كله‏خرم. حداقل پاي ديگراني را وسط نكشم كه ريسك نمي‏كنند از جريانات خودم كه مي‏توانم مايه بگذارم. يادت مي‏آيد كه خودت در حضور جمع اقرار كردي كه عامل پرونده‏سازي برايم خودت بودي؟ خودت اقرار كردي كه نامه‏زدي و خواستار برخورد شدي ولي چرا نامه محرمانه؟ مگه محتوايش چه مي‏توانست باشد كه ما نامحرم بوديم؟ يادته به عنوان عضو هيئت منصفه (يادته وقتي قاضي با درخواستم مبني برا اخراجت از هيئت منصفه موافقت نكرد گفتم با وجود تو اين هيئت ظلمه است نه منصفه) به قاضي اعتراض مي‏كردي كه چرا اجازه دفاع به حقير مي‏دهد و مي‏گفتي اين بي‏سواد مجرمه و بايد محكوم بشه. راستي يادت مياد چه كسي توي ارشاد به مطبوعات منابع مالي ما را مشكوك مي‏خواند و وابسته به گروهك‏هاي ضد انقلاب. توي نشريه يار جون جونيت بود كه مي‏نوشتيد فلاني مشكل اخلاقي دارد و فلان و بيسار است مگر تو هر روز آنجا نبودي؟...
مي‏داني وقتي ديدم حضور فيزيكي‏ام هم حتي كار غير قلمي و فني مي‏تواند براي همين نشريات گران تمام شود، خودم حاضر نشدم براي ديگران دردسر درست نكنم و با اينكه سال‏ها و به زحمت تجربه آموخته بودم ترجيح دادم ديگر قدم در آنجا نگذارم وگرنه فكر نكنيد كه تلاش‏هاي شماها ثمر داده و از ميدان به در شده‏ام.
من تقريبا خيلي چيزها را فراموش كرده بودم ولي اين خبر باعث شد دوباره يك چيزهايي توي ذهنم مرور بشه. وگرنه فكر نكني كينه يا دلگيري از تو يا ديگراني به دل گرفته‏ام. دنيا ارزش اين چيزها را نداره. فقط شايد كاري وقتي ديدمت بكنم اين باشه كه جواب سلامت را ندهم. با اين كه از من سال‏ها بزرگ‏تري.
الان هم اينها را نوشتم ديدم چون درس توش هست. اين كه دنيا خيلي كوچيكه. شايد آنجا كه در بند هستي با خودت فكر كني، شايد اگر الان بعضي قضات با انصاف نبودند چهار پنج سال پيش هم بوديم در بند. يك ضرب المثل قديمي هست كه ميگه "چاه نكن بهر كسي، اول خودت دوم كسي" پس دروغ نيست. مطمئنم كه خيلي‏ها براي تحقق اين ضرب المثل شاد شده‏اند. خيلي‏ها بايد آن تو بودند و نيستند و تو نبايد آن تو باشي و هستي.
اميدوارم آن اتهامات صحت نداشته باشد و براثر اشتباه صورت گرفته باشد و زودتر آزاد شوي، حداقل اميدوارم شرايط دادرسي عادلانه برايت فراهم باشد. فرق ماها با شماها اينه كه الان هم اگر كاري از دستمان بيايد دريغ نمي‏كنيم. حداقل مي‏توانيم سعي كنيم يك وكيل خوب برايت بگيريم منتها فكر مي‏كنم وكلايي را كه ما با آنها ارتباط داريم شماها نجس بدانيد! اميدوارم اين اتهام اشتباهي باشد و برگردي و دوباره پست معاونت بگيري و در هيئت منصفه باشي و با تجربه‏اي كه از بازداشت آموختي از دردسر ديگران خوشحال نشوي و ديگران را به دردسر نيندازي و انصاف در كارهايت داشته باشي.
دوست ندارم نه به اين مطلب لينك داده شود و نه در جايي كار شود. خاطره‏اي بود كه همزمان با رويدادي آمد و رفت. اين شخص اصلاح طلب نبود اما به پشتوانه حمايت اصلاح طلبان بر سر كار بود!

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵

ديوانگان مي‏تازند

زماني شايد اميدي به دنيا مي‏رفت وقتي كه ابزارهاي اطلاع رساني كمتر بود، اما هر چه مي‏گذرد انگار بايد نااميدتر از قبل بود. زمان هر چه بيشتر مي‏گذرد بيشتر آدمي دلخوشي‏اش را از دست مي‏دهد كه ديگراني باشند كه پندار و گفتار و كردار آنان عقلاني باشد اما انگار دنيا اسير دست ديوانگان است؛ نمونه اخيرش رئيس جمهور گامبيا. اين خبر بازتاب را بخوانيد: " رئيس‌جمهور گامبيا هم مدعي درمان ايدز شد" آدم هاج و واج مي‏مونه كه يك مشت گنديده مغز چه راحت همه چيز را به گند مي‏كشند و علاوه بر به خطر انداختن جان انسان‏ها با اعمال و رفتار خود همه دستاوردهاي علمي را به سخره مي‏گيرند. اين جور آدم‏هايي كه فكر مي‏كنند در آسمان باز شده و حضرتشان با آداب خاصي به روي زمين تشريف فرما شده‏اند چنان خود را محور عالم و داراي علوم خاصه تصور مي‏كنند كه به معجزات خود نيز ايمان آورده‏اند و حتي علم پزشكي را نيز زير سوال مي‏برند. اين جوري كه پيش مي‏رود شايد تا چند سال آينده بحث اينان از معجزه و نظركردگي و قديس شدن بگذرد و بصورت خدايان متعددي هر يك در كشور خود سربرآورند؛ مثلا خداي گامبيا و حومه!
آيا اعمال اين ديوانگان جنايت عليه بشريت نيست؟

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

توقيف به توان 2

يك موقع فكر مي‏كردم علت توقيف نشريات چه مي‏تواند باشد، به همه چيز فكر مي‏كردم جز اينكه بيكاري و نداشتن سرگرمي هم مي‏تواند علت توقيف نشريات باشد البته در اين عمل همواره بايد نوآوري صورت بگيرد كه دارد مي‏گيرد. بعد از اينكه يك دانش آموز توي خانه‏اش انرژي اتمي توليد كرد و شد دانشمند هسته‏اي الان به ذهن‏ام رسيد كه مي‏شود يك رشته دانشمنديه هم ايجاد كرد: دانشمند تو قيف كردن!
اگر فكر مي‏كنيد مسخره مي‏‏كنم سخت در اشتباهيد. حالا جريان چيه؟ امروز مديرمسئول گويه كه دو ماه پيش توقيف شده بود آمده بود همديگر را ديديم. اول يك خبري داد فيوزم نسبتا پريد بعد كه ابلاغيه هيئت نظارت بر توقيف مطبوعات را نشان داد فيوزم كاملا پريد. نشريه‏اي كه دو ماه پيش توقيف شده بود و پرونده برايش تشكيل شده بود طبق ابلاغيه جديد توقيف شده و پرونده برايش تشكيل شده! خبر را تنظيم كرديم. فردا اگر كار نشد همينجا كارش مي‏كنم. ولي خبر توپيه.
الان فكر مي‏كنم از آنجا كه نشريه چنداني باقي نمانده و سر آقايان خلوت شده پيشنهاد مي‏كنم نشريات توقيف شده هر دو سه ماه يك بار دوباره توقيف شود، به هر حال از بيكاري بهتره؛ نيست؟ تنوع هم چيز خوبيه نه؟
***
اميدوارم براي احمد باطبي هم مشكلي پيش نيامده باشد و سلامت خود را بازيابد.

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵

كدام آدم‏ها؟

پنجشنبه مطلبي خواندم در ويژه‏نامه اعتماد و سخت تحت تاثير قرار گرفتم. اسمش يادداشت باشد، داستان باشد يا دل‏نوشته مهم نيست، مهم آن واقعيتي بود كه به تصوير كشيده شده بود طوري كه يك بچه كلاس دومي هم بخواند آن را درك كند. حكايت غريبي هم نبود شايد هر روز ده‏ها بار از اين دست حكايت‏هايي را كه شنيده‏ايم براي هم تعريف كنيم. اما حيف كه هنوز سايت‏هاي اينترنتي و وبلاگ‏ها مثل يك كالاي تجملي يا دكوري يا حداكثر يك نوع استفاده رفع تكليفي از آنها مي‏شود. اين را تا الان نه روي سايت روزنامه اعتماد يافتم نه وبلاگ مهاجراني!
حكايت تصويري زنده از ارزش و اهميت جان انسان بود در دو جامعه با فرهنگ‏هاي مختلف. همه داستان آنجا جلوي چشمت بارها رژه مي‏رود و سوال مي‏كند كه مسافران يك اتوبوس در لندن را با عابران پياده و سواره خياباني در اصفهان مقايسه مي‏كند. آنجا كه پس بدحالي شدن پيرمردي آمبولانس دو دقيقه بعد مي‏رسد و اينجا كه پيكر احمد ميرعلايي از هشت صبح تا هشت و نيم شب كنار خيابان افتاده بود بدون آنكه براي كسي اهميتي داشته باشد. اينجا اما سوال، سوال مهمي است. نويسنده از كنار بزرگان با نااميدي رد شده و كودكان و نوجوانان را مثال زده اما اينجا وضعيت طوري شده كه بايد از بچه‏ها نيز نااميد شد؟
چنين گزارش‏ها يا بهتر بگويم عكس گرفتن‏ها و فيلم‏برداري‏هايي را دوست دارم. حيف كه نبود لينكش را بگذارم. آن هم چنين صحنه‏هاي بديعي را. يكي از بدي‏هاي ما اين است كه فكر مي‏كنيم هر چه خود مي‏دانيم و مي‏بينيم ديگران نيز مي‏دانند يا ديده‏اند، واقعيت را اما در كتاب‏ها جستجو مي‏كنيم و از آنها راه حل مي‏خواهيم. برآنچه جلوي ديده مي‏گذرد چشم مي‏پوشيم و در بين كتاب‏هاي خطي و رنگ و رو رفته دنبال يك سند يا يك حكايت مي‏گرديم كه قلم فرسايي كنيم يا يك جمله زيبا از فلان فيلسوف. نه آن دنبال گشتن امري مذموم است و نه چيزي از ارزش آن جملات قصار كم خواهد شد. چيز ديگري منظورم است: اگر بخواهيم خوبي و بدي كسي را به درستي به او بنمايانيم از آينه استفاده مي‏كنيم، تصويري شفاف از خوبي و بدي در كنار هم؛ بي‏هيچ موعظه‏اي، بي‏هيچ نصيحتي و بي‏هيچ توضيح اضافه‏اي. آينه خود سخن مي‏گويد! ما نيز اگر بخواهيم خوبي و بدي‏مان را به درستي ببينيم طوري كه لالايي در كنار گوشمان نباشد بايد به تصاوير حقيقي كه دور و برمان مي‏گذرد نگاه كنيم، مقايسه كنيم و در آخر دردمان بگيرد كه چرا؟ آينه اما چه مي‏تواند باشد؟ گزارش، فيلم، خبر؟ وبلاگ‏ها اين وسط چه نقشي دارند؟ رسانه‏ها، نويسنده‏ها؟ همه اينها خود نوعي آينه‏اند؛ همه‏شان اين قابليت را دارند كه نقش آينه را بازي كنند. اين آينه‏ها اما چنان رسمي شده كه گويي سال‏هاست كسي زنگار از آن پاك نكرده. همه دوست دارند در نقش تحليل‏گر، نظريه‏پرداز، منتقد شناخته‏شوند آن هم از نوع عصا قورت داده. روايتي چند خطي از رويدادي ممكن است برايشان بي‏كلاسي باشد. از آن طرف عادي شدن اين وقايع و رفتارها و خو گرفتن با فرهنگ يك جامعه رفتارها و وقايعي را كه ممكن است براي ما سوال برانگيز باشد، بي‏اهميت مي‏دانند و بالعكس. اينها مواردي است كه نياز به تكرار دارند؛ بايد مدام به رخ كشيده شود تا بدانيم جور ديگر هم مي‏شود زيست. نه اين كه چنان نسبت به وضعيت زيستي جوامع ديگر بيگانه باشيم كه همه رويدادهاي كشورهاي ديگر را مثل يك فيلم ساختگي بدانيم. بيشتر اين موارد تعجب هم راجع به انسان‏‏وار زيستن است!
وبلاگ‏ها در اين زمينه مي‏تواند موثر باشد، اما حيف كه كسي حوصله اين كار ندارد.

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵

از كوي دانشگاه تا حسينه شريعت

درست يك سال از حمله به حسينيه دراويش مي‏گذرد. دقيقا يادم مي‏آيد. از چند روز قبل مي‏شد حدس زد، اتفاقي خواهد افتاد؛ اما از تهديدها و اولتيماتومي كه شب قبل داده بودند مي‏شد حدس زد كه دو سه روزه اتفاق ناخوشايندي خواهد افتاد اما روز بعد، همان روز واقعه، نياز نبود كه خبر از وقايع پشت پرده داشته باشي قدم كه در خيابان‏هاي منتهي به مركز شهر كه مي‏گذاشتي بستن خيابان‏ها و وجود تعداد زياد افراد لباس شخصي در كنار خيابان در فواصل نزديك و زير نظر گرفتن اوضاع، نشان مي‏داد كه بايد در انتظار رويدادي بود. به سرعت خودم را به خيابان ارم رساندم. ساعت حدود 5/4 بود. جمعيت زيادي نبود، يك عده از مردم هم در اين ميان براي تماشا در خيابان روبروي حسينيه ايستاده بودند. يك يا دو تا اتوبوس وسط خيابان پارك كرده بود؛ يكي از معترضين به حضور دراويش در قم (ظاهرا شهر ارثيه پدريشان بوده!) حرف‏هايش تمام شده بود و رئيس كلانتري مشغول صحبت شده بود و داشت خطاب به دراويش كه در حسينيه و روي حسينيه بودند حرف مي‏زد. جايي كه مشرف به قضايا باشد پيدا كردم. روبروي كوچه آقازاده، كنار درخت يا تير چراغ برق! چند دقيقه بعد دو نفر جوان سال شروع كردند از ديوار بالا رفتن، آن لحظه ياد عباس عبدي و اصحابش افتادم كه چه سنگ بنايي گذاشتند كه الگويي شد براي رفتارهاي احساسي و غير عقلي عده‏اي كه با زير پا گذاشتن همه اصول قانوني و اخلاقي به حريم شخصي و قانوني ديگران تجاوز كنند و پشت سر آنان هورا نيز كشيده شود. اين بالاروندگان از ديوار به پشت بام كه رسيدند چند سنگ و آجر از پشت بام به سوي خيابان پرتاب شد. (فاصله دراويش پناه گرفته در پشت بام براي حفاظت از حسينيه‏شان تا خيابان نسبتا زياد بود اما مي‏شد آنها را ديد.) البته يك روايت نيز وجود دارد كه سنگ پراني اول از خيابان شروع شد. اما به هر حال جرقه زده شد و صداي كشتند، كشتند و مي‏كشم مي‏كشم آنكه برادرم كشت و مرگ بر شريعت توسط چند نفري كه داد مي‏زدند تا القا كنند اين صداي جمعيت است تكرار شد و شعار نيروي انتظامي حمايت حمايت سردادند. نيروهاي يگان ويژه در يك رديف و به دو وارد شدند و تا نزديك ديوار حسينيه نزديك شدند و به يكباره برگشتند عقب و چند دقيقه بعد دوباره برگشتند! يك گاز اشك آور شليك شد و به جاي اينكه به سمت حسينيه شليك شود در چند متري ما افتاد و در اين لحظه به قول ايرج ميرزا جماعتي كه هي مثل خر رم مي‏كنند چنان پا به فرار گذاشتند كه نگو. من هم مجبور بودم براي اينكه زير دست و پاي گردن كلفت‏ها له نشوم با آنها هم‏فرار شوم. اما بر اثر گاز چند لحظه نفسم بند آمد و چشم‏هايم سياهي رفت و نزديك بود بمانم زير دست و پا. تا اينكه رفتم آن طرف يك مامور ميانسال نيروي انتظامي مي‏گفت كسي كبريت نداره روشن كنه، سيگار نداريد؟ فوري كبريت و سيگار را درآوردم و آتش زدم. هي نشر اكاذيب كن بگو سيگار ضرر داره...! يك سيگار هم دادم به آن مامور و چند نفر هم آن دور و بر بودند سيگار گرفتند يا آمدند صف بستند با دود مباركمان تبركشان گردانيم! البته با خودم گفتم اينها كه به فكر ماموران خودشان نيستند واي به حال بقيه! خلاصه ماموران يگان ويژه خود را به پشت بام رسانده بودند و از اين زمان گاز اشك آور بود كه عين نقل و نبات زده مي‏شد. ظاهرا پس از شنيدن صداي اولين شليك عده زيادي خود را به آنجا رساندند و جمعيت زيادي جمع شد و البته جاي خوب ما هم از دست رفت اما يك جاي دورتر از با ديد نسبتا خوب پيدا كرديم و وقايع را دنبال و خود مي‏داني ديگر كه چه خبر شده بود. فقط بگويم اينقدر گاز اشك آور خيرات كردند كه من كه فاصله‏ام با حسينيه نسبتا زياد بود و به دود ضد گاز! مجهز بودم تا يك هفته‏اي و شايد هم بيشتر تنفس‏ام دچار مشكل شده بود، قلب را كه ديگر نگو.
***
تنها كاري كه مي‏توانستم بكنم اين بود كه خبر درست را منتشر كنم چرا كه به تجربه دريافته بودم اين مواقع چگونه عده‏اي به وظيفه‏اي كه دارند عمل نمي‏كنند كه هيچ اخبار را وارونه و تحريف شده منعكس مي‏كنند؛ چه در شهر خودمان و چه در پايتخت. خلاصه وسط اين واقعه بود كه رفتم، مي‏دانستم به خبرگزاري‏ها خبري نمي‏رسد، گفتم روي وبلاگ مي‏گذارم تا فردا بفرستم برايشان گرچه بعيد مي‏دانستم كار كنند اين موارد حساسيت برانگيز را. به هر جان كندني بود تنظيم كردم سريع تا خودم را به هواي آزاد برسانم چون حالت تنگي نفس پيدا كرده بودم. حتي مي‏خواستم خبر را براي خبرگزاري هم بفرستم تا اگر شانسي كسي بود كار كند كه يادم رفت! زدم بيرون. نمي‏توانستم به خاطر گاز برگردم. نيم ساعت قدم زدم و رفتم جايي نشستم به استشمام چند نخ ضد گاز.
شب كه خبرگزاري‏ها و راديوها را ديدم از خودم خجالت كشيدم، با وقاحت تمام خبر را تحريف كرده بودند. آن موقع يك لحظه نفس راحت كشيدم مثل يك باري كه روي دوش آدم برداشته بشه. به قول مصدق كه يك سرباز را آموزش مي‏دهند و سال‏ها حقوق مي‏دهمند تا يك وقت كه مورد نياز است به وطن خودش خدمت كند (نقل به مضمون) بعد از مدت‏ها احساس آرامش كردم گرچه مي‏دانستم اگر رسانه‏ها بخواهند باز اخبار نادرست و تحريف شده را پوشش دهند گرچه كار شاقي نكرده‏ام و يك خبر نصفه نيمه گذاشته‏ام روي وبلاگ اما تاوان سنگيني خواهد داشت، تازه بلدوزرشان راه افتاده بود! وقتي خبرها و گزارش‏هايي كه با وقاحت تمام تحريف شده بود ديدم مي‏خواستم يك چيزي بنويسم و رسانه‏ها را به بد و بيراه بكشم كه شماهايي كه ادعايتان گوش فلك را كر كرده اگر خبر درست را منتشر نمي‏كنيد لااقل سكوت كنيد، اين چه رسالتي است كه شما هم گرز اخبار تحريف شده و دروغ را بر سر يك مشت مظلوم بكوبيد؟ اما به جز آنهايي كه تكليفشان معلوم است بقيه از يكي دو روز بعد شروع كردند به اطلاع رساني درست و اما از فردا صبح هم برخي رسانه‏ها سنگ تمام گذاشتند. دستشان درد نكند.
***
يكي دو روز بعد يكي از افرادي كه در ميان معترضان بود و به حقير نيز اظهار ارادت مي‏كرد ديدم. شروع به تعريف كه كرد، گفتم مگر تو مسلمان نيستي پس چرا گول يك عده را مي‏خوري؟ گفت ميگن اينها مسلمان نبودند و نجس بودند و شروع كردم يك سري توضيحاتي كه مي‏دانستم راجع به اين قضيه دادم بهش. گفتم اين قابل قبول نيست كه آدم‏هايي كه آزارشان به كس نرسيده بود اين چنين مورد آزار و اذيت و حتي ضرب و شتم قرار گيرند. گفت مي‏گفتند اينها چند روز توي خيابان به زن و بچه مردم جلوي چشم همه تجاوز مي‏كردند، گفتم يعني يك قرمصاق تو اين شهر نبود توي اين چند روز جلوي اينها را بگيرد؟ نيروي انتظامي يا نيروهاي امنيتي اينقدر ضعيفند يا مسئولين تساهل خونشان رفته بالا كه يك دختر و پسر توي خانه خودشان كاري مي‏كنند مي‏ريزند مي‏گيرند آبرويشان را هم مي‏برند حالا توي خيابان همچين اتفاقي بيفتد آن هم در ملا عام چند روز هم جريان داشته باشد، كسي هم خبر نشود، هيچ اقدام امنيتي هم صورت نگيرد، گفتم نكنه از كره مريخ اومدي... سرش را زير انداخت و به فكر رفت. گفت حالا كه گذشت. گفتم اِ به همين راحتي حالا كه گذشت، بگيري و بزني و بسوزي و حالا كه گذشت... برو اقلا دفعه بعد فريب حرف يك عده را نخور.
***
بارها شنيدم كه آنچه بر دراويش رفت را با كوي دانشگاه مقايسه كردند اينجا. اين مقايسه شايد از جنبه‏هايي درست نباشد اما از يك جنبه به مراتب تاسف بارتر از آنچه در كوي دانشگاه اتفاق افتاد بود چرا كه حداقل دانشجويان اعتراضي كرده بودند كه چنين تاواني برايشان داشت اما اين دراويش چه؟ مگر نه اينكه در ملك شخصي خود بودند؟
***
يك نكته را يادم رفت و اينكه آن موقع از به كار بردن كلمه "گنابادي" براي دراويش خودداري مي‏كردم و به ذكر نعمت اللهي بودن آنان بسنده فقط به يك علت و آن تبليغات به اصطلاح رسانه‏هاي اينجا بود و شايعه پراكنان بود كه مي‏گفتند اينان همه از گناباد آمده‏اند اينجا تا حسينيه را تصرف كنند و به زنها و بچه‏هاي مردم تجاوز كنند. انگار نه انگار كه شريعت و عده‏اي از دراويش قمي بودند.
به هر حال روزهاي خوبي نبود.

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵

شكايت از يك روزنامه‏نگار در قم

* لطفي: نويسنده مقاله شخص ديگري است
جلسه بازپرسي از مجتبي لطفي روزنامه‏نگار و عضو واحد اطلاع رساني دفتر آيت الله منتظري در شعبه يك دادسراي ويژه روحانيت قم برگزار شد.
مجتبي لطفي گفت: در پي دريافت احضاريه‏اي در وقت مقرر در دادسراي ويژه روحانيت حاضر شده و به سوالات پاسخ دادم.
وي اتهام خود را توهين به بنيانگذار جمهوري اسلامي، توهين به مسئولان نظام، احياء دكتر علي شريعتي، مهندس مهدي بازرگان و آيت الله حسينعلي منتظري عنوان كرد و گفت: اين شكايت در پي درج مطلبي با عنوان "تراژدي تاريخ نگاري انقلاب" به قلم حسن محمدي در سايت اينترنتي "ملي مذهبي" صورت گرفته است.
لطفي افزود: پس از تفهيم اتهام، با رد اتهامات، شكايت صورت گرفته را بلاموضوع دانسته و با توجه به اينكه آن مقاله امضا دارد و نويسنده مطلب شخص ديگري است، خواستار مختومه شدن پرونده شدم.
وي گفت كه با قرار كفالت 50 ميليون ريالي آزاد مي‏باشد.
گفتني است لطفي در سال 83 به جرم فعاليت تبليغي عليه نظام، نشر اسرار نظام و نشر اكاذيب به 46 ماه زندان محكوم شد كه پس از طي 10 ماه حبس به علت حاد شدن بيماري، وي شهريورماه سال گذشته از زندان آزاد شد.

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

راهپيمايي يك نفره!

امروز ظهر دعوت بودم دير رسيدم، براي اينكه عذر و بهانه داشته باشم گفتم راهپيمايي 22 بهمن بودم. همه باور كردند كه امروز راهپيمايي بوده خيابان بسته بوده و دير رسيدم ولي شركتش را بعيد مي‏دانم كسي باور كرده باشد. شب دوستان را كه ديدم و به آنها گفتم فهميدم راهپيمايي يكشنبه است، آن وقت فهميدم چه سوتي با حالي دادم! تازه اينكه چيزي نيست فقط ما شركت كنندگان ثابت و متغير سوتي نمي‏دهيم شركت گيرندگان و دعوت كنندگان هم سوتي مي‏دهند پوستر رنگي چاپ كرده‏اند و به در و ديوار زده‏اند براي دعوت به راهپيمايي تاريخ زده بود دوشنبه 22 بهمن. بعد ديدند سوتي دادند روي دوشنبه را با ماژيك خط كشيده بودند. گفتم يحتمل دعوت كنندگان هم مثل ما چندان اهل راهپيمايي نيستند كه روزش را هم نمي‏دانند.
راستي يك نكته جالب يادم آمد. دو سه سال پيش يك بار توي عمرم رفتم راهپيمايي 13 آبان را پوشش دهم و هم حرف‏هاي ذوالقدر كه سخنرانش بود. توي حرم بود. وسط مراسم ديدم كف كفشم كنده شد! فقط آن قسمت ته پا يك تيكه مانده بود، لنگ لنگان نصفه كاره با بدبختي يك پا كوتاه يك پا بلند با ته پا رفتم خودم را به يك ماشين رساندم. آي مايه شدم آن روز. گفتم اين هم پاداش شركت، تا تو باشي محض نمونه هم كه شده نري اينجور جاها.

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵

وقتي كه قهري با من...

وقتي كه قهري با من نديدنت آسون نيست / قصه غم كه ميشي شنيدنت آسون نيست / به گمونم دل تو جاي ديگه است / دل تو پيش يه رسواي ديگه است / دست نذاشتي ديگه تو دستاي من / دستهاتم عاشق دست‏هاي ديگه است...
وقتي فيلترشكن پنچر ميشه و قهر ميكنه منم ميزنه به سرم رسما، فيلترشكن هم ديگه مال ما ناز ميكنه. يك روز كه فيلترشكن پنچر ميشه يك هفته من را پنچر ميكنه. يك هفته اوضاعم سگي ميشه.
آخه مگه توي اين دنيا دلخوشي ديگه‏اي برامون گذاشته‏اند غير اينكه بري چهارتا سايت و وبلاگ را آن هم با فيلترشكن (حفظه الله) باز كني. با اين اينترنت كه رسما انترنت شده با اين وبسايت و وبلاگ كشي كه راه افتاده، معلوم نيست اين سانسورچي‏ها كي مي‏خواهند دست از سر ما بردارند؟
راستي به برندگان جايزه هلمن – همت سازمان ديده بان حقوق بشر تبريك ميگم. اميدوارم هميشه برنده باشند.

سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵

خبرنگار في حد نفسه جاسوس است

يكي از دوستان وبلاگ‏نويس پيامي گذاشته بود كه چرا درباره علي فرحبخش ننوشتي، گرچه مطلب قبل به حد كافي بي‏رحمانه بود و اتفاقا موارد اخير براي دوستان مطبوعاتي ما را در بر مي‏گرفت اما ايرادي است ننوشتن در اين باره، چرا كه بايد همواره مواردي را تكرار كنيم تا فراموشمان نشود؛ اينكه متهم تا وقتي در دادگاه صالحه محاكمه نشود، هنوز متهم است حال مي‏خواهد اتهامش جاسوسي باشد يا عبور از چراغ قرمز!
***
دو سه سال پيش و در آستانه روز خبرنگار ديداري داشتيم با يكي از مراجع تقليد به نكته‏اي اشاره كرد در اهميت و تقدس(!) حرفه خبرنگاري كه مرا تا مدت‏ها حيران كرد. آنچه گفت به اين مضمون بود كه حضرت علي اولين كسي بود كه جاسوساني را در ولايات مختلف به كار گماشت تا از وضعيت حكمراناني كه در ولايات مختلف منصوب كرده بود مطلع شود و البته گفت كه او به اين كار توصيه كرده - البته دروغ چرا تا قبر آ،آ،آ،آ توصيه كردن يا نكردنش را ما خبر نداريم – و سخن به اينجا رساند كه خبرنگاران امروز در حكم همان جاسوسان صدر اسلامند! البته او سال بعد هم گلايه مي‏كرد كه اين سخنش چرا منعكس نشده، همان سال هم البته منعكس نشد، شايد اگر منعكس شده بود ديگر به خبرنگاران اتهام جاسوسي نمي‏زدند؛ اين هم يك كوتاهي از ما.
***
هر كجا كه باشي در اين كشور اگر يك دور، دور خودت بزني بين مردم كوچه و بازار، بين فعالان سياسي از هر گرايشي كه باشند بعيد به نظر مي‏رسد اصولا به اين قشر روزنامه‏نگار نگاه خوبي داشته باشند، مگر آنكه دست به سينه يا دستمالچي آنها باشي و خيلي‏ها شايد برداشتشان مثل آن جمله قصار زن استهلاك داره كارت را با او بكن و بندازش دور باشد، اما كاش همه فعالان اين عرصه كه با سياسيون ارتباط دارند فكري مي‏كردند و به ياد مي‏آوردند كه اينان (نه البته همه شان) چند نفر را جاسوس كرده‏اند، چند نفر را مرتد كرده‏اند و... يك روز يكي از فعالان سياسي يا سابقا سياسي را در خيابان ديدم، شاكي بود، ظاهرا همان روز يا روز قبلش جلسه‏اي بوده كه فعالان سياسي شركت داشتند، مي‏گفت من از خودم شرمم آمد كه در آن جلسه بودم به جاي اينكه يك نفر كه دچار مشكل شده و از دستش از همه جا فعلا كوتاه است به كمكش بروند يك مشت شكم سير مي‏نشينند يك طرفه به او اتهاماتي مي‏زنند كه دستگاه قضايي نيز كه متهم در اختيارش است، چنين نمي‏كند و شكر مي‏كرد كه عده‏اي دستشان به جايي بند نيست و قدرتي ندارند...
اين مشكلي است كه ريشه دوانده در جامعه ما با بي‏انصافي آبرو و حيثيت ديگران را چوب حراج مي‏زنيم، كاري هم نداريم كه اصلا طرف در مظان اتهام نباشد، متهم شده باشد يا محكوم. چنين بي‏محابا اتهام زدن به افراد ممكن است حتي مستمسكي باشد براي ساخته شدن پرونده‏اي براي شخص براي شايعاتي كه دهان به دهان مي‏گردد و يك كلاغ، چهل كلاغ مي‏شود و در آخر همه را به اشتباه مي‏اندازد.
***
بحث جاسوسي در عصري كه ابزارهاي تكنولوژيكي بخصوص براي جاسوسي رشد قابل توجهي كرده‏اند و گسترش وسايل ارتباطي انحصار اطلاعات را شكسته است، براي يك روزنامه‏نگار كمي بي‏معني باشد. معناي جاسوسي در عصر ما چيست؟ به شايعه‏اي كه اخيرا سر زبان‏ها افتاد اشاره مي‏كنم، در كتب مذهبي نقل است كه زماني كه حضرت علي در مسجد كشته شد مردم ولايات ديگر مي‏گفتند مگر علي نماز مي‏خواند يا همين را درباره امام حسين مي‏گويند و آن را ناشي از بي‏اطلاعي ساكنان ساير ولايات مي‏دانند. امروز مي‏بينيم كه آن شايعه با سرعت باور نكردني حتي تا روستاهاي دور افتاده نيز مي‏رسد. نقل همين شايعه قبل از فراگير شدن مي‏توانست مصداق اقدام عليه امنيت ملي قرار گيرد و رساندنش به خارج از كشور مي‏تواند حتي اتهام جاسوسي را در پي داشته باشد، اما وقتي همه مطلع شدند از آن ديگر آيا مورد محرمانه‏اي است؟ جور ديگر بگويم وقتي خبري محرمانه است كه كسي از آن مطلع نشود، آنگاه كه ديگران نيز مطلع شدند آيا هنوز محرمانه است؟ يا يك سند طبقه بندي شده، مثلا وقتي اين سند در اينترنت منتشر شد آيا باز هم محرمانه خواهد بود؟ حال اگر اين خبر يا سند منتشر شد بايد آن كس كه وظيفه حفاظت از سند را برعهده داشته مورد باز خواست قرار گيرد يا آنكه مطلع شده يا آن را ديده؟
***
وقتي با وسايل ارتباطي مدرن بيگانه باشيم، آن مي‏شود كه روزگاري داشتن فاكس مي‏توانست براي جاسوسي قلمداد شود، روزي از داشتن ماهواره چنين تلقي مي‏شد و امروز هنوز از ايميل و سايت چنين برداشتي مي‏شود. شايد عده‏اي هستند هنوز كه فكر مي‏كنند چنين وسايلي كه محصول دنياي غرب است در پشت آنها يك نفر نشسته و كساني كه از آنها استفاده مي‏كنند به دست آن نفرات و براي تحقق خواسته‏هاي غربيان كنترل مي‏شوند مانند آن كس كه در زمان رضا خان آمده بود به تير تلگراف شكايت مي‏كرد از دست همسايه‏اش چون فكر مي‏كرد رضاخان در پشت هر تير وجود دارد!
***
يك سوالي هم برايم مثل بسياري ديگر وجود دارد كه يك روزنامه‏نگار چه اطلاعات محرمانه‏اي را ممكن است در اختيار داشته باشد كه با آن بتواند جاسوسي كند؟
***
اين را هم بخوانيد:
اگرفرح بخش زن بود

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

تیرباران روزنامه نگاران!

ایام عید دو سال پیش بود؛ ماه های آخر دولت خاتمی. یکی از دوستان سیاسی که علوم سیاسی نیز تدریس می کرد آمده بود و قرار بود با او گفتگویی کنیم. یکی دو ساعتی صحبت شد اما نه او و نه ما دل و دماغی برای انجام گفتگو نداشتیم. بیشتر صحبت از چشم انداز وضعیت پیش رو بود. گر چه از یکی دو سال قبلش می شد حدس زد به کجا خواهیم رسید.
صحبت به جایی قشنگ رسید؛ بسته شدن فضا، محدود شدن دایره آزادی و ناگهان گفت می دانید وقتی سیاست بر بستن فضا باشد اول سراغ چه کسانی می روند؟ علیرغم نظر برخی فعالان سیاسی که خود را پیشرو در برقراری دموکراسی و تحقق آزادی در ایران می دانند و معتقدند که همه هزینه ها برعهده فعالان سیاسی است و روزنامه نگاران در این میان تنها به نان و نوایی می رسند و حرفه ای شیک و بدون هزینه دارند، جواب این سوال معلوم است، در تیررس ترین افراد فعالان مطبوعاتی اند. می گفت اگر قرار باشد خفقان ایجاد شود می دانید ممکن است چه روشی دنبال شود؟ تیرباران روزنامه نگاران، و البته به نکته ای ظریف اشاره کرد و این که اعدامیان را به صف می کنند به ترتیب قد از بلند به کوتاه و مرا در سر صف قرار داد!
از جنبه شوخی و جدی این حکایت که بگذریم، این تیرباران هم حکایتی شده برای این قلم به دستان مزدور و غیره گویی هر روزه تیرباران می شوند یک روز با شعار "قلم به دست مزدور اعدام باید گردد"، یک روز با توقیف، یک روز بازداشت، یک روز دادگاه، یک دوره زیر حکم بودن، و یک عمر نگرانی از یک دقیقه بعد؛ با صدای یک ترمز، ترمز می کنند و با صدای یک گاز دوباره راه می افتد موتورشان! همیشه هم بحمدالله یکی هست نگرانش باشی! اما با وجود این زجر تدریجی پیشنهاد تیرباران هم پیشنهاد سازنده ای است! آخر چقدر آدم انتقاد کند و فایده ای نداشته باشد باید پیشنهاد هم داد، حسن این پیشنهاد هم این است که تکلیف همه روشن می شود، خیلی از فعالان این عرصه هم آگاهانه قدم در این راه گذاشته اند پس احتمال و یا حتی آمادگی این را هم باید داشته باشند. حسن اش این است که پس از این تیرباران دیگر کسانی نیستند که همه کاسه کوزه ها را سر آنها خراب کنند و زحمتی می شود برای اتهام زنندگان که به دنبال سیبلی دیگر بگردند برای تمرین نشانه گیری!

سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۵

مقصران کیانند؟

دیشب عکس جدید آرش را که دیدم بدجوری جا خوردم. چرا جا خوردم؟ یعنی نباید جا می خوردم؟ یاد بازداشتش، محاکمه اش و 14 سال حکم زندانش افتادم. یاد اتهامات از فرط تکرار عادی شده ای افتادم که به او زده بودند. یاد نامه ای خصوصی که از او منتشر شد که گفته بود تحت فشار است و ماندنش در کشور برایش مشکل ساز. اصلا هم نیاز نبود که یاد روزهایی که مشغول فعالیت مطبوعاتی اش بود بیفتم و اینکه هرگونه که باشی نمی توانی نگران نباشی؛ نگرانی از اینکه مطلبی آماده نشود، نگرانی از اینکه به کسی برنخورد، اینکه وقتی سرکار می روی از ساختمان هیچ نمانده باشد جز آوار؛ اگر به خودت هم فکر نکنی حتما هر روز دلواپس دوستان و همکارانت باشی که دچار مشکل نشود و با او برخورد نگردد و کارش نیفتد آنجا که آب خنک به خوردش دهند! حالا در حین کار گیر آدم زبان نفهم هم بیفتی که مثلا حتی صدای ضبط شده خودش هم برایش سندیت ندارد! آن وقت تعبیر حرکت روی تیغ معنا می یابد در هر صورت محکوم به افتادنی! یا با بدن و اعصاب پاره پاره یا بدون آن. اینکه بخواهم بیماریش را به اعمال و رفتار دیگران نسبت دهم بدون سند سخن گفتن، به دور از منطق است لیکن مگر غیر از این است که امروزه برای بیشتر امراض که به پزشکان مراجعه می کنی فشارهای عصبی را عامل یا موثر در بیماری و شدت گرفتن آن می گویند؟ پس حرف چرت و پرتی نیست. حالا همه فشارها و استرس های زمان کار و پس از آن استرس های زمان بازداشت و پس از اعلام حکم و حتی زمان زندان آرش را در نظر بگیرید، تا چه حدش طبیعی و چه میزانش فراتر از محصول کار او بوده؟ معمولا وقتی رفتارها از منطقی پیروی نکند آن می شود که به خاطر دستمالی قیصریه را به آتش می کشند و مگر در این سال ها ندیدیم نشریاتی که در شماره پنج و شش یا حتی پیش از انتشار قربانی عدم تحمل طرف مقابل شدند، آیا آن واکنش در برابر این محصول فرهنگی طبیعی بود؟ آیا برخوردی که با وبلاگ نویسان شد در حد انتظار بود یا بسیار فراتر از آن؟ آیا همان حکم 14 سال آرش برای ما که بیرون بودیم و شنونده باور کردنی بود؟ و از این نمونه ها زیادتر از آن است که حوصله شمارش باشد. حالا من اگر جای انجمن صنفی بودم که نامه نوشت به شاهرودی برای آزادیش که البته خودبخود او تحمل زندان را ندارد، یک نفر را پیدا می کردم که نامه ای به او بنویسم و سوال کنم که چقدر این فشارها و استرس ها که همانطور که گفتم معمولا از حد انتظار افزون است، بر آرش - و البته دیگرانی چو او – در شکل گیری، تسریع و تشدید بیماریش نقش داشته و در این زمینه چه کسانی مقصرند؟
عکس جدید آرش را که دیدم یاد مورد دیگری هم افتادم، انتقاد تندی که به یکی از دوستان شاغل در یکی از رسانه ها کردم مدت ها پیش از بازداشت آرش و انتقاد می کردم به روش عده ای که رها از هر قید و بند در خارج نشسته اند و به فکر افراد فعال در داخل کشور نیستند و محدودیت های آنها را درک نمی کنند و چون درک نمی کنند حاضر نیستند تدبیر به خرج داده زحمت سانسور آن بخش از نظرات افراد داخل ایران که مشکل ساز شدنش مثل روز روشن است را متقبل شوند، عملا دیگرانی را به دردسر خواهند انداخت که این با یک دوراندیشی می تواند خیلی کم شود، البته آن دوست از این سخنان آزرده شده بود!

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

پیشرفت

محض دل خوشی هیچ چیزمان استاندارد نیست. دو سه روزه باتری ساعتم تمام شده، امروز بالاخره از حرکت ایستاد اما روز اول و دوم به جای اینکه با باتری ضعیف عقب بماند یا کار نکند، رسما عقب می رفت؛ مثلا در عرض کمتر از نیم ساعت از ساعت ده برگشت به نه! برای دوستان که تعریف می کردم، نظرشان این بود که تازه شده مثل وضعیت مملکتمان؛ هر چه زمان به جلو می رود به عقب بر می گردیم!

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

جای خالی رشدیه

دستاورد حرکتی که میرزا حسن خان رشدیه بیش از صد سال پیش آغاز کرد با راه اندازی دبستان به شیوه امروزی بر هیچ کس پوشیده نیست؛ حرکت از مکتب خانه به سوی مدرسه؛ آسان و علمی کردن شیوه آموزش و تبع آن همه گیر شدن باسوادی و آشنایی بیشتر با علو م جدید. دبستان رشدیه اگرچه رقیبی بود برای مدارس علمیه و به همین سبب کار به تکفیر وی و حمله به مدارس وی انجامید اما به قول خودش وقتی که يكى ازمدرسه هایش را تخريب مى کردند - در حالی که مى خنديد - گفت: "اين جاهلان نمى دانند كه با اين اعمال نمى توانند جلو سيل بنياد كن علم رابگيرند. يقين دارم كه از هر آجر اين مدرسه، خود مدرسه ديگرى بنا خواهد شد. من آن روز را اگر زنده باشم، خواهم ديد." او درست گفته بود، همه ما امروز دانش آموخته همان مدرسه ایم که او با راه اندازی اش تحولی در فرهنگ این دیار بوجود آورد.
امروز اگر نیک بنگریم، باز نیاز به وجود رشدیه هایی را احساس می کنیم که با برپایی مدرسه هایی جدید فرهنگ زنگار گرفته مان را جلایی دهد؛ فرهنگ جامعه ای که آموزش و تربیتش کامل نبوده و یا گاه حتی غلط بوده. برای اصلاح این فرهنگ چاره ای جز آموزش نیست. شاید اگر نیازسنجی کنیم، مهمترین نیاز مردم نیاز به آشنایی آنان با حقوقشان باشد، چرا که تا این آشنایی نباشد نه می توان از آنها توقع داشت که در مقابل تضییع حقوقشان بایستند و نه می توان انتظار رعایت حقوق دیگران را داشت و نه توقع انجام وظایفی که به عنوان یک شهروند بر دوش آنان است. همه این ناآگاهی هاست و نخواستن ها و نگفتن هاست که قانون به کالای فراموش شده ای تبدیل می شود که هیچ کس رعایت نمی کند؛ خواه فردی عادی باشد یا مقامی مسئول.
خبر برگزاری کلاس های آموزش مفاهیم دموکراسی و حقوق شهروندی در مناطق کردنشین را که دیدم لذت بردم از این حرکت و همت شان را تحسین کردم. کاش خلاصه ای از این کلاس ها را روی اینترنت منتشر کنند تا ما هم یاد بگیریم.

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

مدافعانی که حال دفاع از خود را ندارند!

آدم گاه که فکر می کند از این بی تفاوتی ها و مرگ را برای همسایه حق دیدن، اول حیران می شود، بعد به فکر فرو می رود که اینان را چه شده و در آخر تاسفی می خورد و می رود. نشسته اند همه و منتظرند تا دیگری حرکتی کند که اگر مشکلی پیش آید آنان در امان باشند. این کمابیش قشر وسیعی را در جامعه ما در بر می گیرد.
بعید به نظر می رسد لزوم حضور و مصونیت وکیل در حین بازجویی و دادگاه بر کسی پوشیده باشد، اما نکته اینجاست که وکیل آیا باید وکیل دستگاه قضایی باشد یا وکیل شاکی و متهم؟ آیا وکالت با فروختن بلیط بخت آزمایی یا برج سازی یکی است؟ مسلم است آن کس که حقوق می خوانده حداقل نسبت به سختی و مخاطرات وکالت در این کشور چیزی باید شنیده باشد؛ پس باید احتمال دهد سر کوچکترین موضوعی ممکن است روزی مورد غضب قرار گیرد. اصلا مگر غیر از این است که به طور مثال وکیل متهم در برابر دادستان یا نماینده اش و حتی در برابر قاضی باید از حقوق قانونی موکلش دفاع کند پس به هر حال همواره امکان ایجاد تنش و اصطکاک در هر دادگاهی ممکن است و امکان اینکه پس از دادگاه نیز مورد غضب قرار گیرد وجود دارد.
در این یکی دو ساله چندین وکیل بازداشت شده و چندین وکیل نیز محکوم شده اند که همه نیز مربوط به پرونده هایی که قبول کرده بودند می شد؛ این وکیلان گرفتار شده خود وکیل داشتند که وظیفه شان دفاع از آنها بود و البته تعداد زیادی همکار که ممکن بود روزی به همین مشکل مواجه شوند. اما نکته اینجاست که کمتر کسی حاضر شده نسبت به رفتارهای خارج از قانون با وکلایی که با مشکل مواجه شده اند واکنش نشان دهد، بسیاری از وکلا ترجیح داده اند که ریسک نکنند یا اهمیتی نداشته برایشان. این را بخصوص در مورد وکلای دراویش و متهمان بمب گزاری اهواز در ماه های پیش دیده ایم. همواره این جای سوال بوده که وکلایی که حال دفاع از همکار خود را ندارند چگونه می توانند از موکلانشان دفاع شایسته ای داشته باشند؟
سخن از جبهه گیری نیست، بحث بر سر این است که تا اصرار نکنی قانون به درستی رعایت نمی شود و آن را در سینی طلا پیشکش نمی کنند و تا نخواهی نمی توانی توقع داشته باشی که حقوقت به درستی رعایت شود. وقتی نسبت به همسایه ات بی تفاوت باشی زمانی که نوبت به خودت رسید نمی توانی و نباید از دیگران توقع داشته باشی که در مواقع مورد نیاز کسی به یاریت بشتابد.
صراحت امضا کنندگان این نامه ستودنی است اما آیا فقط اینانند در این مملکت؟: وکيل بايد مستقل باشد نه دولتی، نامه ۱۸۶ تن از وکلای استان فارس به اتحاديه سراسری کانون وکلای دادگستری ايران درباره فشار روز افزون بر وکلا

یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

سانسور علمی!

چقدر ما در اشتباه بودیم هم زمانی که علم را بر ثروت مقدم می دانستیم و هم زمانی که علم را بر نبود علم و فعالیت علمی را بر فعالیت هردمبیلی. اصولا یکی از علل ضاله بودن دنیای غرب ترجیح عقل بر بی عقلی است که سبب شده علم نیز بر نبود آن ترجیح داده شود. شما ببینید حملاتی که بعضی مواقع به علوم عقلی می شود. با آثار تفکر برانگیز چه می شود؟ ببینید با پای پیاده چگونه به جنگ تکنولوژی می روند؟ و...
اینها به کنار حاکمیت تازه به حرف ما رسیده که بدون نظم و برنامه بهتر می شود زندگی کرد و سازمان مدیریت و برنامه ریزی دچار انفجار شد! حقیر به عنوان پایه گذار مکتب "هردمبیلیسمِ وغیره" (به کسر هردمبیلیسم) چون شامل همه چیز می شود خودبخود اسمش را "وغیره گذاشته ام" به تجربه دریافته ام که هر وقت برنامه ریزی کنی همه برنامه هایت به هم می خورد. معمولا خودم هر وقت برنامه ریزی کرده ام از یک ماه تا چند ماه چنان اوضاعم قاطی پاطی شده که فرموده ام: برنامه ریزی در ممالک اسلامی اشکال بعدی دارد! اینه که توی مخ ام یک تابلو زدم که "از هر گونه برنامه ریزی کردن معذوریم حتی برای شما دوست گرامی".
برم سر اصل مطلب: چند روز پیش وزیر فیلترینگ اطلاعات و محدود کردن ارتباطات ضمن تقدیس فیلترینگ، علمی بودنش را ستوده اند و فیلترینگ اعمال شده را با هدف صیانت از فرهنگ ملی و اسلام عنوان کرده است. این سبب شد که دو مثال برای علم آقایان بزنم: وبلاگ ورا واسلوا روزنامه نگار روسی که جزو کاندیداهای گزارشگران بدون مرز بود به دلیل اینکه ملیت ایران و اسلام را دچار مشکل کرده فیلتر شده است حالا من نمی دانم کسی که فیلتر کرده روسی بلد بوده که این را تشخیص دهد یا نه! سایت رویداد که حدود یک سال است اجاره آن تمام شده و دامین آن در معرض فروش قرار گرفته هنوز فیلتر است. حالا به اقتصاد ایرانی ها توجه ندارید شرکت خارجی می خواهد یک مشتری برای دامین آزادش پیدا کند آن را هم باید فیلترینگ علمی کنید؟ یک سری سایت نرم افزارهای کد باز هم فیلتر است. پیشنهاد می کنم این علم را آقایان ول کنند همان هردمبیلی فیلتر کنند که بیش از این آبروریزی نشود. خواستند بیایند رهنمودهای لازم را هم به آنها می دهیم!
همین الان فرمودم: العلم علمان، علم الفیلترینگ و علم السانسورینگ. یعنی: علم بر دو گونه است علم فیلترینگ و علم سانسور.
ضمنا روزی که ارشاد برنامه مجوز گرفتن سایت ها را علم کرد شروع کردم به نوشتن یک مطلب ولی چون برنامه ریزی کرده بودم که سریع تمامش کنم نصفه کاره ماند. تمامش می کنم می گذارم.

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

در مذمت حق سلامت!

داشتم ديروز عناوين يک سري کتاب‏ها را مي‏ديدم: درمان بيماري‏ها با نماز، درمان بيماري‏ها با دعا، داروخانه معنوي، نسخه شفابخش و... برخي وقتي بيمار مي‏شوند به ائمه متوسل مي‏شوند، بعضي به امامزاده‏ها که تعدادشان فراوان است، عده‏اي به دعانويس، بعضي از علما مي‏خواهند براي شفايشان دعا کنند، تعدادي دخيل مي‏بندند، عده‏اي هم به پزشک مراجعه مي‏کنند. پس هر کس حق خود مي‏داند که سلامت خود را بازيابد؛ يکي به دخيل بستن اعتقاد دارد يکي به دارو. کساني هم هر دو را پي مي‏گيرند.
اگر دقت کرده باشيد وقتي برخي دينداران حين تضرع شفا مي‏خواهند مثلا از يک امامزاده از لفظ اين گنهکار استفاده مي‏کنند، يعني به جرم و گناهي اعتراف مي‏کنند اما با اين اعتراف آيا شنيده‏ايد که يک امامزاده تعطيل شود به خاطر اينکه يک مجرم از او شفا مي‏خواسته يا متولي آن امامزاده دستگير شود؟
انسان براي حيات يک سري نيازهاي اوليه دارد که بدون آن حياتش مختل شده يا آن را از دست مي‏دهد. خوردن غذا و حفظ سلامت از اولين نيازهاي هر موجود زنده‏اي است، پس برخورداري از سلامت حقي است طبيعي که يکي از ملزومات آن برخورداري از تغذيه سالم است. اما آيا مي‏توان براي اين حقوق طبيعي تبعيضي قائل شد و کساني را از داشتن آن منع کرد؟ آيا مي‏توان شهروندان يک جامعه را دسته‏بندي کرد که تو حق داري سالم باشي و تو حق نداري؟ فرض کنيد چنين اتفاقي شدني باشد، آنگاه چه کساني بايد صلاحيت افراد را براي حق حفظ سلامت تاييد کنند؟ و اصلا مگر ممانعت از حفظ سلامت شهروندان غير از نوعي آدمکشي است؟ اصلا بر طبق کدام معيار و مبنايي بايد عده‏اي به خود اجازه دهند بديهي‏ترين حق انساني را ناديده بگيرند؟ شرع و عرف کدام‏يک اين اجازه را مي‏دهد؟ و اصلا اگر داد آيا پذيرفتني است؟ چگونه است که شارع سقط جنين را همچون قتل مي‏پندارد ولي ممنوعيت براي حفظ سلامت را که قتل تدريجي به شمار مي‏رود تقبيح نمي‏کند؟ اين را دقت کنيم وقتي امروزه به سلامت حيوانات بها داده مي‏شود و دامپزشک تربيت مي‏شود، ناديده گرفتن اين حق براي انسان توجيه ناپذير است.
به جز معدودي که راه همه چيز را از آسمان مي‏جويند، آنگاه که بيماري بر آنها چيره مي‏شود به پزشک به عنوان يک متخصص مراجعه مي‏کنند تا سلامتي خود را بازيابند. به بنا و آسفالت‏کار هم مراجعه نمي‏کنند چون آنها متخصص در علم پزشکي نيستند. پزشکان نيز بنا به سوگندي که خورده‏اند و وظيفه اخلاقي که دارند و اصلا به عنوان شغل و تخصص‏شان بايد درمان کنند، حالا اين شخص مي‏خواهد يک مسئول اجرايي باشد، مي‏خواهد يک نان خشکي باشد يا يک دزد. مطب يک پزشک محل درمان است نه کشف جرم. اصلا مگر يک مجرم حق ندارد سلامت خود را حفظ کند؟ مگر او انسان نيست؟ آيا اگر کسي جرمي مرتکب شد بايد از گرسنگي يا بيماري بميرد، آيا فروختن مواد غذايي به يک مجرم جرم است؟ آيا درمان يک مجرم جرم است؟ اگر چنين باشد چه کسي مي‏تواند ادعا کند بري از جرم و خطاست؟ همه آيا مستحق مرگيم؟ پس فلسفه تشکيل اديان که راهنمايي انسان‏ها بوده زير سوال مي‏رود. حالا اگر اينها جرم باشد پس براي چه به مجرمان زنداني غذا داده مي‏شود و بهداري زندان براي چيست؟ پس فلسفه وجود احکام غير از اعدام چيست؟ آيا اگر کسي جرمي مرتکب شد از حياتي‏ترين نيازها و حقوقش بايد محروم شود؟ پس بحث بازگشت وي به اجتماع که از سوي کارشناسان مطرح مي‏شود نيز امري مسخره مي‏نمايد. اين بازگشت و پذيرفتن مجرم را کارشناسان براي جرم‏هاي سنگين نيز توصيه مي‏کنند حال جرم سياسي که در صورت جرم شناختن با انگيزه‏هاي شرافتمندانه صورت مي‏گيرد آيا بايد فوق الاجرام در نظر گرفته شود؟ در خبرها آمده بود که پزشک احمد باطبي يکي از اتهام‏هايش که باعث دستگيري‏اش شد، درمان يک مجرم بوده است. اگر چه چنين موارد اتهامي مسبوق به سابقه بوده است اما کاربرد خود را در اين زمان از دست داده است، جان گرفتن دوباره چنين مواردي بعيد به نظر مي‏رسد مورد قبول افکار عمومي واقع شود. اما فرصت براي پرداختن و نقد چنين اتهاماتي هنوز هست و آيا بهتر نيست به چنين مواردي پرداخته شود، تا جلوي تکرار آن گرفته شود؟
يک سوال در اين زمينه پيش مي‏آيد و آن اينکه اگر احمد باطبي يا هر متهم يا مجرم چه کسي که فرار کرده يا کسي که فرار نکرده و در مرخصي است يا حکم هنوز اجرا نشده، مثلا به شهرداري مراجعه مي‏کرد، کار اداري‏اش حل مي‏شد، آيا کارمندان شهرداري و خود شهردار مقصر بودند که کار اداري او را حل کرده‏اند؟ دقت کنيد اينان کارمندان دولتي بوده‏اند که آن فرد را مجرم شناخته، نه يک شخص که وابسته به دولت نيز نيست.

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵

آتش بر جان کاريکاتوريست

امروز ديدم خبري منتشر شده درباره کاريکاتوريست دانمارکي که سرانجام جسم سوخته‏شده‏اش در نزديکي دفتر روزنامه پيدا شده. بي‏درنگ ياد واکنش‏هاي کشورهاي اسلامي و مسلمانان به اين کاريکاتورها که آنها را توهين به پيامبر اسلام عنوان مي‏کردند، افتادم و بلافاصله به ياد جمله آن روزنامه‏نگار اندونزيايي اگر اشتباه نکرده‏باشم که گفته بود به اين مضمون که مسلمانان کشورهايي که اين کاريکاتورها را توهين به پيامبر عنوان مي‏کنند، آيا مي‏دانند خود چند محمد در زندان دارند؟...
اواخر سال گذشته بود، اتفاقا چندي پس از جريان برخورد با دراويش، يکي از افرادي که به گروه موسوم به فشار نزديک بود، سوال از کاريکاتورها مي‏کرد و انتقاد از کشورهاي غربي به خاطر آن. گفتم مگر چيزي غير از خشونت‏ها و خونريزي‏هاي مسلمانان افراطي است که باعث مي‏شود به دين اسلام و مسلمانان به مثال يک مشت وحشي بنگرند؟ طالبان را برايش مثال زدم. گفتم متولي که حرمت امامزاده را نگه نمي‏دارد از ديگران چه توقعي است؟ وقتي که بدون محاکمه، مجازات کردن شد افتخار، وقتي کشتن، سر بريدن، سنگسار، شلاق در ملاء عام شد اولين و آسان‏ترين راه، وقتي بمب به خود بستن و هم خود و هم ديگران را کشتن شد مايه افتخار خوب چنين واکنش‏هايي هم طبيعي به نظر مي‏رسد. به قضيه دراويش هم اشاره کردم، اين که مسلمان با مسلمان اينگونه مي‏کند، اختلافات شيعه و سني را مثال زدم. آن لحظه قبول کرد. گفتم برو به اين قضيه فکر کن.

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

کودک هسته‏اي غني شده!

اين پيام تلفني را که در اعتماد امروز چاپ شده بود بخوانيد: "بنده تا چند روز ديگر دور ايران را به حمايت از حقوق کودکان با شعار «انرژي هسته يي حق مسلم ماست» شروع مي کنم و از شما خواهشمندم که بنده را دعا کنيد. شهروندي از آستارا"
با خواندن اين پيام چه برداشتي مي‏توان داشت؟ حق کودکان انرژي هسته‏اي است؟ انرژي هسته‏اي پوشک و شيرخشک مي‏شود براي کودکان و نوزادان؟ با بمب اتم مي‏توان جلوي کودک آزاري را گرفت؟ چون مادر و پدر يک کودک بايد براي سير کردن شکم کودک‏شان صبح تا شب بدوند قرص محبت با استفاده از اورانيوم غني شده براي کودکان توليد مي‏شود؟ کودک حق دارد در جامعه‏اي که بين سانتريفيوژهايش تبعيض قائل نمي‏شوند زندگي کند؟ چيز (گ – و – ز البته با عرض پوزش) با شقيقه ارتباط دارد؟

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵

اطلاع رساني شفاف نهادهاي مدافع حقوق بشر ضرورت يا ظاهرسازي؟

امروز عماد الدين باقي آمده بود قم. صبح سخنراني داشت در همايش مشروطه. حوالي غروب موفق به ديدنش شدم. يحتمل از دست خلق الله پناهنده شديم به ماشين! شايد يک ساعت و نيمي صحبت شد با آنکه مي‏خواست زودتر برود در جاده به شب نخورد؛ راجع به انجمن دفاع از حقوق زندانيان و انجمن پاسداران حق حيات، صحبت از عده‏اي رفت که دوست دارند همه چيز را به جاي عمل با جنجال‏گري حل کنند، با شعاري سخن گفتن معجزه کنند و اين نشدني است و البته دل پري داشت از دست برخي آدم‏ها. همان آدم‏هايي که همه چيز را يک شبه آن هم با پنج کلمه حرف مي‏خواهند حل کنند و صبح دوباره همان را تکرار مي‏کنند و شب هم. دور و برمان پر است از اين جور افراد.
يک قضيه‏اي را گفت که تحت تاثير قرار گرفتم. شايد از نقلش ناراحت شود اما ديدم شايد تاکيدش اينجا لازم باشد. نقل مي‏کرد که همسرش مي‏گفته زماني که باقي زندان بود، يک زنداني داشتند اما حالا که او آزاد است، زندگي‏شان زندان شده؛ پيگيري کار اين زنداني، صحبت کردن راجع به آن زنداني. به فکر فرو رفتم، زندانبانان نيز همه‏شان کارشان برايشان عادت نمي‏شود، آنها که شغل‏شان زندانباني است. فکر مي‏کردم وقتي بحث پيگيري و دفاع از زندانيان و حقوق‏شان باشد، حتي اگر عادت نيز بشود، اما عواطف و احساسات و حتي روحيه آدمي را سخت تحت تاثير قرار مي‏دهد؛ بايد خود را جاي تک تک زندانيان و خانواده‏هايشان قرار دهي. براي احقاق حقوقشان تلاش کني و در ذهنت با آنان و در خارج از محيط ذهني با خانواده‏هاي آنان زندگي کني. اين نوع زندگي هم البته پر رنج است.
انتقاد مي‏کردم راجع به اطلاع رساني ضفيف‏شان. بحث عدم شفافيت را هم که در اين مطلب نوشته بودم گفتم که آنجا چون گنگ به کار رفته بود، اينجا تاکيد کنم که منظور پنهان‏کاري نيست که معمولا چيزي براي پنهان کردن وجود ندارد. بحث بر سر اين است که ديگراني که از بيرون پيگيري مي‏کنند حق دارند بخشي از فعاليت‏ها و گردش کار پرونده‏ها و پيگيري‏هاي يک نهاد حقوق بشري مثل انجمن دفاع چيست، چون نمي‏توان به صرف چند تا خبر يا اطلاعيه قضاوت درستي داشت. اگر تاکيد داريم دفاع از حقوق بشر را به صورت يک فرهنگ دربياوريم بايد هم گفته‏ها و هم عمل خود را در معرض قضاوت ديگران قرار دهيم. تا ديگران را نيز همراه کنيم. اين ظاهرسازي نيست. مخاطب بايد ببيند که وقتي بحث دفاع از حقوق بشر مي‏شود، ديگر بحث درجه بندي شهروندان نيست و هر کسي شايسته برخورداري از آن است، حال مي‏خواهد فردي صاحب نام باشد يا کارگري بي‏سواد که توي هفت تا آسمان يک ستاره هم ندارد. اين اطلاع رساني باعث مي‏شود که برخي که ممکن است امروز منصبي نيز داشته باشند، درک کنند اگر روزي مقام خود را از دست دادند و حقوق‏شان نقض شد، کساني هستند که از حقوق آنان دفاع کنند و اين باعث مي‏شود که بحث دشمن فرضي تصور کردن فعالان و نهادهاي حقوق بشري کم کم رنگ ببازد. براي آنان که عينک بدبيني بر چشم مي‏زنند و بر مبناي تصورات خود همه چيز را تحليل غير واقعي مي‏کنند بحث محکوميت اعدام صدام شايد نزديک‏ترين رويداد از اين نوع باشد.

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۵

غذاي شاهانه فقرا کيلويي چند؟

تا کنون آيا از درد دل فقرا و مستمنداني که مي‏شناسيدشان چيزي شنيده‏ايد؟ اواخر سال گذشته بود و صحبت از خانواده‏اي مستمند که از بچگي که يادم مي‏آيد در خانواده‏مان رفت و آمد داشته. پيرزن زحمت‏کشي است که وقتي مي‏ايستد و راه مي‏رود کمرش تقريبا زوايه قائمه مي‏سازد. با محبت است و علاقه وافري به او دارم. وقتي صحبت از او رفت، از درد دل‏هاي او برايم نقل شد که تحت تاثير قرار گرفتم. چون همه خانواده‏هاي اينچنين پرجمعيت‏اند با بيکاران زياد! تعريف مي‏کرده يک روز که براي اينکه شکم جمعيت را سير کند در هفته چند بار سيب زميني مي‏خرند و مي‏پزند و با روغن مي‏کوبند، آنگاه از بچه‏ها و نوه‏ها مي‏خواهد که سيب زميني را قاطق کنند (در مصرف آن صرفه‏جويي کنند) که براي وعده بعد نيز قدري بماند. آن روز سيب زميني کيلويي 100 يا 150 تومان بود. امروز که قيمت سيب زميني به 800 تومان رسيده فکر مي‏کنم آن خوراک شاهانه را نيز اگر از سبد غذايي‏شان حذف کنند پس زهر مار را بايد جايگزين کنند لابد؟ يک زماني که زياد بچه داشتن نکوهيده بود مي‏شد آنان را شماتت کرد اما امروز که باز بچه پس انداختن توصيه مي‏شود تقصير را به گردن که بايد انداخت؟ خانواده‏هاي پرجمعيت فقير اگر نان خالي هم بخورند مي‏داني چقدر مي‏شود؟
ديدم امروز ستون تلفني اعتماد از قول يک تماس گيرنده نوشته بود که دولت به جاي شکستن قيمت مسکن اگر قيمت سيب زميني و مايحتاج اوليه مردم را هم بشکند قبولش داريم. پيام جالبي بود اگر عملي شود.
خط فقر به پانصد هزار تومان رسيد؛ صورت مسئله فقر را پاک نکنيد
گرانى از كنترل خارج شده است!
چرخه فقر در ايران / گفتگو با سعيد مدنى

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

افتخار پشت افتخار!

مي‏گويند آدم از هر چي بترسه به سرش مياد. يادتونه اينجا نوشته بودم راجع به اسپم شناخته شدنم توسط گزارشگران بدون مرز و پيش بيني کرده بودم دويچه وله هم به عنوان هيتلر شناسايي‏ام بکنه. هي بگو سق‏ام سياه نيست، خوب سياهه ديگه. اتفاقا همين امشب اين اتفاق افتاد. آخه دولت هولوکاست را انکار مي کنه به ما چه. نخوندم ولي دو سه متري پيغام خطا بود. تو مايه‏هاي اين که اين چرت و پرت‏ها چي چيه که نوشتي، اصلا تو بيخود مي‏کني ايميل بزني و غيره! ولي مي‏خوانم خبر ميدم که بالاخره رسما هيتلر شديم يا نه، ولي فکر مي‏کنم هيتلرک (جوجه هيتلر) باشيم. اينجا هم که رسما يک عده‏اي به ما ميگن بن لادن. مي‏داني جايي که کار مي‏کنم اگر سراغم را با اسم کسي بگيرد خيلي‏ها نمي‏شناسند يا ميگن نداريم، ولي بن لادن که بگي خوب مي‏شناسند. خلاصه اين افتخارات ما را مي‏بيني. راستي انگل جامعه بودنمان هم سر خود. فکر مي‏کني جامعه ما را انگل خود به حساب نمي‏آورد؟ خلاصه امشب هم شبي بود. راستي پذيرش نام صدام، ميلوسويچ، استالين، اون يکي و اون يکي ديگه و بقيه اراذل، ديکتاتورها و جنايتکاران جهان در سند افتخاراتم پذيرفته مي‏شود، فقط با يک ايميل، صد در صد تضميني. شاعر مي‏فرمايد: دست در دست يکديگر دهيد به مهر / ماي در به در را کنيد ديوانه...
حالا که اينجور شد يک جرياني را مي‏خواهم بگويم. يک بار موجود مثمر ثمر شناخته شديم ما. فکر کردي کم الکي هستيم؟ يک بار يکي از دوستان يک لينک فرستاد گفت انگليسي اسمش را سرچ کرده به يک مطلب برخورده بود که اسمش توي آن گزارش يا يادداشت آمده بود. داده بود برايش ترجمه کنم. آن هم من که اين دو تا جمه It is a blackboard و It is a window به يادم مانده. ما هم به صرافت افتاديم که اسممان يک سرچ بکنيم. اولين‏اش مي‏داني چه آمد؟ صفحه را که باز کردم عکس يک بزغاله خوشگل بود. فکر کنم صفحه‏اش را به عنوان سند افتخار ذخيره کرده باشم، لينک صفحه را براي دوستم فرستادم که ببين ما هم الکي نيستيم، بي‏معرفت عکس را کار کرد و اسم ما را هم نياورد. آن شب با خودم فکر مي‏کردم که چه خوب شد بالاخره يک بار موجود مثمر ثمر شناخته شديم.
راستي يک چيز که داره ديوانه‏ام مي‏کنه اينه که با يک خط از خانه که امتحان مي‏کنم صفحه نظرات بلاگفا فيلتره با همان خط سرويس دهنده از جاي ديگه بازه، چند تا وبلاگ را هم امتحان کردم همينطور بوده، نکنه فيلترينگ هم خانه به خانه شده!

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۵

حذف بشه بر مي‏خورد به دادستان!

امشب داشتم بعد از چند روز بد قولي لايحه دفاعيه يکي از دوستان را مي‏خواندم، آخرش خودم خنده‏ام گرفت. نه از اينکه کار دنيا به کجا کشيده که ما صاحب نظر حقوقي هم شده باشيم و کشوري که به اينجا بکشه کارش بايد درش را گل گرفت رسما، به اين خاطر که اصولا سانسور بصورت ژنتيکي در خون همه ما هست، چهار پنج جا که حرف حساب هم بود نوشتم "حذف بشه بر مي‏خورد به دادستان". بعد خودم نشستم به دسته گل خودم خنديدم. کس توي لايحه دفاعيه‏اش هم که خودش را سانسور کند يعني نيمچه آزادي بيان هم پشم! ولي خيلي حرفه که نه بيرون بتواني حرف بزني، نه موقع بازپرسي و نه در دادگاه، هميشه کساني هستند که به آنها بربخورد. تازه ياد خودم افتادم و دلم گرفت. همين پرونده آخري (کي بود؟ امسال بود؟ چيمدونم) کلي نشستم نوشتم، به يکي از دوستان به اندازه نيمي از آن را سانسور کرد. بعد دادم يکي از دوستان مطبوعاتي‏ پيشکسوت در اينجا از شش صفحه به نظرم يک صفحه و نيم درآمد.
رسم سانسور کني و شيوه شهرآشوبي / جامه‏اي بود که بر قامت ما دوخته شد
اي سانسور کن که را سانسور کردي تا سانسور شدي زار / تا باز که او را سانسور کند آن که تو را سانسور کرد... (تخصص ما شده بند تنباني کردن اشعار حسابي!)
ولي خداييش نامردي نکردم. اگر يک خط سانسور کردم دو خط اضافه کردم. به اين ميگن قصاب دل رحم ولي نگفته معلومه که سانسور اضافات و افاضات ما في حد نفسه واجب موکد است!
راستي اين صفحه را توصيه مي‏کنم حتما بخوانيد درباره حريم خصوصي است. هم گفتگو با روان‏پزشک با عنوان " ديگر چهار ديواري اختياري نيست" قشنگ است هم گزارش با عنوان " اتهام؛ تماشاي فيلم خصوصي آدم ها/ اعلام جرم عليه يک ملت" ولي حيف که گزارش تيتر به اين قشنگي که کشش تيتر يک را داشت ماستمالي شده. چه عجب بالاخره اعتماد آن سايت افتضاحش را درست کرد.
اين قضيه کپي برداري سايت درخواست مجوز سايت‏ها و پس از آن هک کردن سايت وزارت ارشاد هم بامزه شده، ما که براي درخواست مجوز زنبيل گذاشتيم، مواظب باشيد زنبيل ما را نبرند!!!

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵

دعواي دولت و مجلس را ول کن رقص را بچسب

اين قضيه حضور معاون گردشگري رئيس جمهور در جلسه رقص هم دارد به جاهاي خوشمزه‏اي مي‏کشد. دو طرف مي‏خواهند همديگر را ضربه فني کنند و ما هم البته تشويق‏شان مي‏کنيم، آن هم بيشتر به خاطر آن رقاص، البته رقاص که نبود يک هنرمند بود.
از ميان سخنان معاون رئيس جمهور چنين دستگيرمان مي‏شود که اين نمايشگاهي بوده که سازمان کنفرانس اسلامي برگزار کرده و مراسم رقص هم به عنوان افتتاحيه نمايشگاه کشورهاي اسلامي برگزار شده، يحتمل در آن افتتاحيه هم هر که مسلمان‏تر بوده بيشتر روي صندلي ميخکوب شده! سوالي که پيش مي‏آيد اين است که آيا بعضي هنرها فقط در اسلام ايراني حرام است؟ موسيقي را هنوز عده‏اي حرام مي‏دانند و رقص که ديگر نگو که اگر اسمش را ببري سوسک مي‏شوي مي‏روي به ديوار. مجسمه‏سازي را هنوز هم شايد باشند که بت سازي و بت پرستي مي‏دانند و باقي هنرها هم هر کدام يک المشنگه‏اي مي‏توانند سرش دربياورند، هر وقت که عشق‏شان بکشد!
اين جوري که بويش مي‏آيد يا ما دين خدا را به سخره گرفتيم يا ديگر کشورهاي اسلامي. اين وسط هم معلوم نيست کي و از کدام طرف حکم جهاد صادر شود براي نجات دين! شايد هم همين فيلم رقص عامل خير شد براي يک جهاد...!!!
ولي حالا اين دعواها به کنار که معلوم هم نيست سرکاري نباشد، اين فيلم کاملش کجا گير مي‏آيد، همان چند ثانيه نشان داد که رقاصش هنرمنده نه جفتک انداز! يکي باني خير بشه جاي فيلم‏هاي خانوادگي و يا فيلم آن بازيگر اين را في سبيل الله تکثير کنه. يعني باني خير نيست؟ ثواب داره‏ها...
معاون فرهنگي سابق سازمان ميراث فرهنگي، صنايع دستي و گردشگري گفته: نمي‌شود به خاطر رقص مراسم را ترک کرد راسته کسي نبود از اين آقا بپرسه که اينجا چند نفر به خاطر داشتن فيلم رقص در اين سال‏ها پايشان به دادگاه کشيده شده و محکوم شدند؟
راستي اگر حضور مشايي در آن مراسم رقص صحت داشته باشه بالاخره ميشه اميدوار بود که يک آدم خوش سليقه هم در اين مملکت و دولت پيدا شده مگه نه؟

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

صدام و اعدام

حکايت صدام هم حکايتي شد، ماندني. باورش سخت بود به اين سرعت. شوکي بود براي همه.
آن شب برايم عجيب بود، مانده بين اميد و نااميدي. آن شب به دوستي کهنسال در حالي که عنان اختيار از دست داد و منقلب شده بود، اميد مي‏دادم در حالي که با خودم مي‏گفتم چه اميدي؟ چرا فريبش مي‏دهي؟
شب، خبر اعدام صدام در همه جا اعلام شده بود. جا خوردم. چه کسي باور مي‏کرد صدام به فضاحت در جنگ شکست بخورد، از اوج عزت به حضيض ذلت بيفتد، در سوراخ موش دستگير شود و اعدام شود؟ فکر مي‏کردم آن که غير قابل تحقق بود، محقق شد، چيزهايي که آسان مي‏نمايد چرا نبايد به تحقق آن اميد داشت؟ اصلا چرا بايد هميشه نااميد بود؟
شايد هم رندي از کنار جسد صدام گذشته باشد و اين شعر برايش خوانده باشد که: "اي کشته که را کشتي تا کشته شدي زار".
اما بحث جالبي را که ديدم در وبلاگستان، مخالفت و يا عدم دفاع از اعدام صدام بود. همه با اعدام مخالف بودند اما اين همه که با اعدام يک جنايتکار مخالف بودند با اعدام هموطنان‏شان که نه چون صدام 12 وکيل داشتند و نه معلوم نيست که دادگاه‏شان علني باشد مخالفت چندان و پيگيري نکرده‏اند. پس به همان مقدار مي‏توان به مخالفت با اعدام در بين وبلاگ‏نويسان اميدوار بود به همان مقدار هم مي‏توان از فعاليت و پيگيري و محکوم کردن آن در داخل نااميد بود. اعدام ظالم فقط بد نيست، اعدام مظلوم هم ناپسند است، اعدام معلول اجتماع بيمار هم دردناک است. اينجاست آدمي وقتي فکر مي‏کند آنان که بي‏چشمداشت از محکومين بي‏دفاع و بي‏نام و نشان دفاع مي‏کنند تا چه اندازه عمل‏شان انساني است و شايسته تکريم.
اين را هم بخوانيد: سه گفتار در باب اعدام، نامه های عماالدين باقی به رئيس مجلس، وزير اطلاعات و رئيس قوه قضائيه