بين گفتن و نگفتن، نوشتن و ننوشتن يک همت است که نقش تعيين کننده دارد اما فرق گفتن با نگفتن و نوشتن با ننوشتن چيست در جامعهاي مثل جامعه ما که گفتن و نوشتنش هم تاثير ندارد بر آنها که خود را به ناشنوايي و نابينايي زدهاند؟ وقتي نشريات با يک تلفن بسته ميشوند، روزنامهنويسان در بند ميشوند، از ثبت نام دانشجويان ممانعت ميشود، اساتيد را بيرون ميکنند، بر روي راديوها پارازيت مياندازند، فيلترينگ را هر روز تقويت ميکنند، وبلاگنويسان زنداني ميشوند، به مبارزه با سرعت اينترنت بر ميخيزند، از انتشار کتاب ممانعت ميکنند و در کنار آن نشريات، کتابها و شبکههاي ماهوارهاي بيمايه گسترش پيدا ميکنند، از خود ميپرسي در اين آشفته بازار بايد از بين گفتن و خفقان گرفتن کدام را برگزيد؟
هيچگاه به شنود فکر کردهايد؟ شنود خياباني شايد بهترين نمونهاش باشد که هر چه گيج و منگ باشي به راحتي ميتواني آن را تشخيص دهي. شايد هر کس ابتدا نسبت به شنود حساسيت به خرج دهد اما هيچ گاه به شنود و شنود کننده حسن نظر داشتهاي؟ هيچگاه فکر کردهاي وقتي همه روزنهها بسته است پيام و صدا و نظر خود را به عنوان يک شهروند چگونه به گوش کساني که سرنوشتت را رقم ميزنند برساني؟ يا شنود کننده مامور است و سخنان را منتقل ميکند که چه بهتر يا محض خودشيريني چنين ميکند، حداقل هر چه هست خودش يک شنونده است که ميتواند نظراتي خارج از دايرهاي که تا کنون شنيده بشنود، شنيدههايش را سبک و سنگين کند و حداقل به فکر فرو رود و يا تکاني خورد. به همين راحتي. پس با اين وسيله هم ميتوان اطلاع رساني کرد به صورت تک به تک؛ آن هم مواردي سرنوشت ساز که آدمي احساس ميکند نگفتنش خيانت است؛ حداقل گفتنش وظيفه شهروندي ماست.
خودم اوائل از مسئله شنود نگران ميشدم و صدايم را پايين ميآوردم ولي بعد که فکر کردم روي اين قضيه ديدم کارکرد قشنگي دارد. گرچه اصولا آدم کمحرفي هستم اما همه علاقهام به صحبتکردن با افراد در خيابان از اين قضيه شکل گرفت.
حالا چرا اين را نوشتم؟ وقتي ميشه از حداقل امکانات حداکثر استفاده را کرد چرا از اين همه امکاناتي که هست مثل همين وبلاگ آدم استفاده نکنه؟ يعني از حداکثر امکانات حداقل استفاده را! گر چه به چرنديات نويسي افتادهام - که اگر همين چرنديات را هم ننويسم ديوانه ميشوم – اما نمينويسم که خوانده شود، نمينويسم که گوش داده شود اول از همه مينويسم جگر خودم خنک بشه بعد اگر حرف حسابي بود کسي هم که بخواند به هر حال لطف به اين نويسنده ميکند.
ما استاديم در چسبانيدن امور لايتچسبک به هم! اين موضوع را به اضافه سه چهارتا ديگه که همهاش يادم رفته چي بود، گذاشته بودم براي يک طرح گروهي وبلاگي که ظاهرا برخي دوستان در پي اجرايش بودند اما به مناسبت خونه به خونه شدن ديگه نوشتم ديگه.
گرچه از يک سال و نيم پيش تصميم داشتم وبلاگ را جابجا کنم روي دامين شخصي که حداقل محتوياتش از بين نرود و بيش از يک سال پيش دامين و هاست را هم ثبت کردم و آن موقع تصميم گرفتم يک وبلاگ رويش هوا کنم ولي از آنجا که کوزهگر از تو جوب آب ميخوره اجارهاش تمام شد و هنوز هم همت نکردهام انشالله شايد در قرون آينده گرچه اين وبلاگ هم فيلتر شد اما حس و حالي براي جابجا شدن نبود. آخه ميدوني اين وبلاگ مثل بچه منه دو سالي روي اين زندگي کردهام. آخه مگر چند بار ميخواهي بچههامون را زنده به گور کنند و دوباره از آنها دل بکنيم و يکي ديگه؟ حالا هم تا داغه تنور را چسباندم. ديدم اگه الان اين را راه نيندازم (البته ميخواستم جاي ديگه برم دادم حتي علما هم ترجمه کردند سر درنياوردند ما که در بي سواتي جاي خود داريم، حالا چون سر در نياوردهام آمدم اينجا شايد رفتم بعدش جاي ديگه) شايد اگر الان اين را جابجا نميکردم تا سالها دوباره قسمت تکان خوردن نبود آخه لامذهب با فيلترشکن هم بد باز ميشه خيلي فحشه آدم وبلاگ خودش را با فيلترشکن هم با التماس باز کنه نه؟ اينه که حالا فعلا همزمان اينجا (http://hamedmottaghi.blogspot.com) هم مينويسم تا ببينم تکليف چي ميشه. حالا که مخ قفل کرده يحتمل سفر بين الوبلاگي موثر باشه يحتمل به همين خاطر دچار جابجايي مختصري شديم حالا به مرور زمان قالبش را هم درست ميکنم ولي اگه اينجا خرابکاري کردم و دسته گل به آب دادم نخنديد تا سر در بيارم چي به چي است. حالا فعلا هر دو جا مينويسم تا اين جديده به يه جايي برسه. آخه شاعر ميفرمايد: ما دربدران خسرو شمشير زبانيم / ما از دو جهان غير غر زدن ندانيم
حالا هم که ميبيني به قول شاعر: رفتم و بار سفر بستم / با تو هستم هر کجا هستم
ولي شاعر يواشکي يه چيز ديگه هم ميگه، يه جوري که کسي نشنوه ميگه: ديگه از دربدري خسته شدم / مث مرغ بال و پر بسته شدم...
شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵
حرف را بايد زد؛ وبلاگ را بايد نوشت
نوشته شده توسط: حامد متقي در ساعت ۱:۴۲ بعدازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|