ديروز (شنبه):
خيلي كار داشتم امروز، از ظهر اما دستم به كار نميرود. يك نوع نفرت، يك نوع اشمئزار از بعضي رفتارها از بعضي گفتارها، از بعضي تفكرات دوباره زنده شده شايد، خوشحال هم هستم؛ از انتقام طبيعت شايد.
پيغامگير را گوش كردم امروز ظهر، آخر ديشب دير آمدم، نشد. به دلم افتاده بود كه پيام خاصي شايد تويش باشد معمولا يادم ميره و بيتفاوت از كنار پيغامگير رد ميشوم گاهي بعد از چند هفته چك ميكنم.
15/2: زنگ زدم.
15/4: الان دو ساعت ميگذرد، پاهام درد گرفته بسكه راه رفتم نفهميدم كي گذشت، اصلا حواسم نبود دارم راه ميروم، خاطراتي عين فيلم از ذهنم رد ميشد وقتي متوجه شدم كه پادرد گرفته بودم. عين ديوانهها دور اتاق ميگشتم. وقتي زنگ زدم خبري را داد كه كه همين جوري هاج و واج موندم. مديرمسئول يكي از نشريات محلي بود. ديروز ظاهرا در جايي كه خبرنگاران جمع بودند اعلام شده. امروز اما هيچ كجا منعكس نشده بود.
نصف شب: هي موندهام چيزي بنويسم يا نه. با اينكه اولش اطمينان از خبر نداشتم ولي از منابع مختلف صحتاش را مطمئن شدم. گرچه هنوز اتهام است و چيزي اثبات نشده اما وقتي با برخي دوستان راجع به اين قضيه صحبت ميكرديم اولين جمله اين بود: خب الحمدالله خدا را شكر، خوشحال شدم. بعد البته توضيح ميدادند كه از بازداشت هيچ كس خوشحال نميشوند اما واكنش اوليه جالب بود مثل اينكه همه چيزهايي كه عقده شده را بخواهند با يك كلمه بيرون بريزند.
ساعتي بعد: از يك طرف آدم نميتونه خوشحالياش را پنهان كنه از اينكه بالاخره دست طبيعت از آدمها انتقام ميگيره و از طرف ديگه نميتونه از بازداشت كسي خوشحال باشه. اما از يك طرف ياد بهتانها و تهمتهايي كه اين آدم ميزد ميافتم از يك طرف ياد پروندهسازيهايش و از طرف ديگه نگرانم از اينكه بازيچه يك تصفيه حساب شده باشد. ماندهام بين نوشتن و ننوشتن.
امروز (يكشنبه):
خبر اين بود (اما هر كس بخواهد منعكس كند از طريق دادستاني و ارشاد بايد پيگيري كند به من هيچ ربطي نداره فردا براي كسي دردسر بشه) كه معاون مطبوعاتي اسبق اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي و عضو هيئت منصفه مطبوعات استان قم بازداشت شد. اتهامش ظاهرا جعل اسناد دولتي و اختلاس است. رقماش را البته آنچه شنيدهام كم نيست اما دوست دارم با همه بيانصافيها و تفكرات كثيفش اين خبر صحت نداشتهباشد. فكر ميكنم اگر اين قضايا در پي اختلافات درون گروهي و يك پروندهسازي باشد چقدر جالب ميشه. تازه همه افعال و گفتار خودش به خودش بر ميگرده.
گرچه هم در دوره مهاجراني و هم در دوره مسجد جامعي پست معاونت مطبوعاتي را اينجا داشت اما به وظيفه شرعي خودش كه همان سرشاخ بودن با ما ضد انقلابها بود عمل ميكرد. يادمه به صراحت به من ميگفت تو وارد مطبوعاتي شدي كه با دختران خبرنگار رابطه جنسي برقرار كني ولي معماست برايم كه فلان جاي خبرنگار با فلان جاي غير خبرنگار چه تفاوتي دارد. ميگفت دفتر نشرياتي كه شماها توش كار ميكنيد يا ميگيرد مخصوصا كوچك انتخاب ميكنيد كه موقع راه رفتن خودتان را بماليد به بدن دخترها و دخترها هم ميآيند آنجا تا خودشان را بمالند به شما. در صورتي كه خوب ميدانستي مطبوعات غير دولتي كه سرمايهگذار هم نداشتند چه وضع مالي خرابي داشته و دارند. يادت ميآيد زماني را كه بعضيها كه ميخواستند بعضي از اين دختركان شهر ما را بدنام كنند و براي آنها و خانوادههايشان مزاحمتهايي را ايجاد كرده بودند وقتي درخواست كردم كه به خانه به اصطلاح مطبوعاتتان تذكر دهيد كه در حفظ تلفنهاي خبرنگاران خانم بكوشند متهمم ميكردي كه كار خودت بوده ميخواستي تلافي در بياوري سر كساني كه بهت پا نميدادند و ميخواهي ما را بدنام كني. اما نميدانم چرا هيچ كس سراغ توي پاكدامن متولي مطبوعات نميآيد و امين نميشناختد حتي براي درد دل و شكايت اما سراغ ماي ناپاكدامن [...]كش جاكش به عقيده شماها همه چيز كش ميآمدند. اصلا ميداني تحمل گريه برخي از خواهران عزيزم چقدر سخت بود؟ يادت ميآيد وقتي اعتراض كرديم بر سر به رسميت نشناختن خبرنگاران خانم از طرف ارشاد و پيگير مطلب و گزارش شدم يادت ميآيد ميگفتي حتما با اينها سَر و سِري داشتي كه طرفداريشان ميكني. يادت ميآيد انتقاد را نادرست ميدانستي و ميگفتي هيچ گونه انتقادي سازنده نيست! و خودت هم تحمل انتقاد دوستانه نداشتي؟ يادت ميآيد كه ميگفتي بدون اجازه ارشاد حق فعاليت مطبوعاتي نداري و مطالبت را بايد بياري تا تاييد شود؟ و ديدي اين را هم به تخم مبارك گرفتم! يادت ميآيد پيغام داده بودي ميخواهي بيايي سري به دفتر بزني و به زعم ما ميخواستي قشنگ سر از كارمان دربياوري! ولي مني كه تا حالا دستم روي كسي بلند نشده پيغام دادم برات پايت را آنجا بگذاري قلمهاي پايت را ميشكنم و مطمئن باش ميشكستم چون محيط يك رسانه محيط مقدسي است و قدمهاي نامقدس نبايد به آن وارد شود. يادت ميآيد كه اينجا درخواستهاي مجوز دوستان ما را براي هيئت نظارت نميفرستادي و وقتي پيگيري كرديم مشخص شد بعضيها را پس از دو سال و نيم نگهداشته بودي ولي خودت خوب مزد خدمتهايت را از دولت اصلاح طلب گرفتي و دو تا دو تا مجوز بهت دادند. اگر ديگراني سكوت كردهاند و يا جرات نوشتن چيزي ندارند، مرا كه ميشناسي كلهخرم. حداقل پاي ديگراني را وسط نكشم كه ريسك نميكنند از جريانات خودم كه ميتوانم مايه بگذارم. يادت ميآيد كه خودت در حضور جمع اقرار كردي كه عامل پروندهسازي برايم خودت بودي؟ خودت اقرار كردي كه نامهزدي و خواستار برخورد شدي ولي چرا نامه محرمانه؟ مگه محتوايش چه ميتوانست باشد كه ما نامحرم بوديم؟ يادته به عنوان عضو هيئت منصفه (يادته وقتي قاضي با درخواستم مبني برا اخراجت از هيئت منصفه موافقت نكرد گفتم با وجود تو اين هيئت ظلمه است نه منصفه) به قاضي اعتراض ميكردي كه چرا اجازه دفاع به حقير ميدهد و ميگفتي اين بيسواد مجرمه و بايد محكوم بشه. راستي يادت مياد چه كسي توي ارشاد به مطبوعات منابع مالي ما را مشكوك ميخواند و وابسته به گروهكهاي ضد انقلاب. توي نشريه يار جون جونيت بود كه مينوشتيد فلاني مشكل اخلاقي دارد و فلان و بيسار است مگر تو هر روز آنجا نبودي؟...
ميداني وقتي ديدم حضور فيزيكيام هم حتي كار غير قلمي و فني ميتواند براي همين نشريات گران تمام شود، خودم حاضر نشدم براي ديگران دردسر درست نكنم و با اينكه سالها و به زحمت تجربه آموخته بودم ترجيح دادم ديگر قدم در آنجا نگذارم وگرنه فكر نكنيد كه تلاشهاي شماها ثمر داده و از ميدان به در شدهام.
من تقريبا خيلي چيزها را فراموش كرده بودم ولي اين خبر باعث شد دوباره يك چيزهايي توي ذهنم مرور بشه. وگرنه فكر نكني كينه يا دلگيري از تو يا ديگراني به دل گرفتهام. دنيا ارزش اين چيزها را نداره. فقط شايد كاري وقتي ديدمت بكنم اين باشه كه جواب سلامت را ندهم. با اين كه از من سالها بزرگتري.
الان هم اينها را نوشتم ديدم چون درس توش هست. اين كه دنيا خيلي كوچيكه. شايد آنجا كه در بند هستي با خودت فكر كني، شايد اگر الان بعضي قضات با انصاف نبودند چهار پنج سال پيش هم بوديم در بند. يك ضرب المثل قديمي هست كه ميگه "چاه نكن بهر كسي، اول خودت دوم كسي" پس دروغ نيست. مطمئنم كه خيليها براي تحقق اين ضرب المثل شاد شدهاند. خيليها بايد آن تو بودند و نيستند و تو نبايد آن تو باشي و هستي.
اميدوارم آن اتهامات صحت نداشته باشد و براثر اشتباه صورت گرفته باشد و زودتر آزاد شوي، حداقل اميدوارم شرايط دادرسي عادلانه برايت فراهم باشد. فرق ماها با شماها اينه كه الان هم اگر كاري از دستمان بيايد دريغ نميكنيم. حداقل ميتوانيم سعي كنيم يك وكيل خوب برايت بگيريم منتها فكر ميكنم وكلايي را كه ما با آنها ارتباط داريم شماها نجس بدانيد! اميدوارم اين اتهام اشتباهي باشد و برگردي و دوباره پست معاونت بگيري و در هيئت منصفه باشي و با تجربهاي كه از بازداشت آموختي از دردسر ديگران خوشحال نشوي و ديگران را به دردسر نيندازي و انصاف در كارهايت داشته باشي.
دوست ندارم نه به اين مطلب لينك داده شود و نه در جايي كار شود. خاطرهاي بود كه همزمان با رويدادي آمد و رفت. اين شخص اصلاح طلب نبود اما به پشتوانه حمايت اصلاح طلبان بر سر كار بود!
یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵
پروندهساز بالاخره توي كوزه افتاد
نوشته شده توسط: حامد متقي در ساعت ۵:۳۸ بعدازظهر
موضوع: خاطره
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|