شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵

حرف را بايد زد؛ وبلاگ را بايد نوشت

بين گفتن و نگفتن، نوشتن و ننوشتن يک همت است که نقش تعيين کننده دارد اما فرق گفتن با نگفتن و نوشتن با ننوشتن چيست در جامعه‏اي مثل جامعه ما که گفتن و نوشتنش هم تاثير ندارد بر آنها که خود را به ناشنوايي و نابينايي زده‏اند؟ وقتي نشريات با يک تلفن بسته مي‏شوند، روزنامه‏نويسان در بند مي‏شوند، از ثبت نام دانشجويان ممانعت مي‏شود، اساتيد را بيرون مي‏کنند، بر روي راديوها پارازيت مي‏اندازند، فيلترينگ را هر روز تقويت مي‏کنند، وبلاگ‏نويسان زنداني مي‏شوند، به مبارزه با سرعت اينترنت بر مي‏خيزند، از انتشار کتاب ممانعت مي‏کنند و در کنار آن نشريات، کتاب‏ها و شبکه‏هاي ماهواره‏اي بي‏مايه گسترش پيدا مي‏کنند، از خود مي‏پرسي در اين آشفته بازار بايد از بين گفتن و خفقان گرفتن کدام را برگزيد؟
هيچ‏گاه به شنود فکر کرده‏ايد؟ شنود خياباني شايد بهترين نمونه‏اش باشد که هر چه گيج و منگ باشي به راحتي مي‏تواني آن را تشخيص دهي. شايد هر کس ابتدا نسبت به شنود حساسيت به خرج دهد اما هيچ گاه به شنود و شنود کننده حسن نظر داشته‏اي؟ هيچ‏گاه فکر کرده‏اي وقتي همه روزنه‏ها بسته است پيام و صدا و نظر خود را به عنوان يک شهروند چگونه به گوش کساني که سرنوشتت را رقم مي‏زنند برساني؟ يا شنود کننده مامور است و سخنان را منتقل مي‏کند که چه بهتر يا محض خودشيريني چنين مي‏کند، حداقل هر چه هست خودش يک شنونده است که مي‏تواند نظراتي خارج از دايره‏اي که تا کنون شنيده بشنود، شنيده‏هايش را سبک و سنگين کند و حداقل به فکر فرو رود و يا تکاني خورد. به همين راحتي. پس با اين وسيله هم مي‏توان اطلاع‏ رساني کرد به صورت تک به تک؛ آن هم مواردي سرنوشت ساز که آدمي احساس مي‏کند نگفتنش خيانت است؛ حداقل گفتنش وظيفه شهروندي ماست.
خودم اوائل از مسئله شنود نگران مي‏شدم و صدايم را پايين مي‏آوردم ولي بعد که فکر کردم روي اين قضيه ديدم کارکرد قشنگي دارد. گرچه اصولا آدم کم‏حرفي هستم اما همه علاقه‏ام به صحبت‏کردن با افراد در خيابان از اين قضيه شکل گرفت.
حالا چرا اين را نوشتم؟ وقتي مي‏شه از حداقل امکانات حداکثر استفاده را کرد چرا از اين همه امکاناتي که هست مثل همين وبلاگ آدم استفاده نکنه؟ يعني از حداکثر امکانات حداقل استفاده را! گر چه به چرنديات نويسي افتاده‏ام - که اگر همين چرنديات را هم ننويسم ديوانه مي‏شوم – اما نمي‏نويسم که خوانده شود، نمي‏نويسم که گوش داده شود اول از همه مي‏نويسم جگر خودم خنک بشه بعد اگر حرف حسابي بود کسي هم که بخواند به هر حال لطف به اين نويسنده مي‏کند.
ما استاديم در چسبانيدن امور لايتچسبک به هم! اين موضوع را به اضافه سه چهارتا ديگه که همه‏اش يادم رفته چي بود، گذاشته بودم براي يک طرح گروهي وبلاگي که ظاهرا برخي دوستان در پي اجرايش بودند اما به مناسبت خونه به خونه شدن ديگه نوشتم ديگه.
گرچه از يک سال و نيم پيش تصميم داشتم وبلاگ را جابجا کنم روي دامين شخصي که حداقل محتوياتش از بين نرود و بيش از يک سال پيش دامين و هاست را هم ثبت کردم و آن موقع تصميم گرفتم يک وبلاگ رويش هوا کنم ولي از آنجا که کوزه‏گر از تو جوب آب مي‏خوره اجاره‏اش تمام شد و هنوز هم همت نکرده‏ام انشالله شايد در قرون آينده گرچه اين وبلاگ هم فيلتر شد اما حس و حالي براي جابجا شدن نبود. آخه مي‏دوني اين وبلاگ مثل بچه منه دو سالي روي اين زندگي کرده‏ام. آخه مگر چند بار مي‏خواهي بچه‏هامون را زنده به گور کنند و دوباره از آنها دل بکنيم و يکي ديگه؟ حالا هم تا داغه تنور را چسباندم. ديدم اگه الان اين را راه نيندازم (البته مي‏خواستم جاي ديگه برم دادم حتي علما هم ترجمه کردند سر درنياوردند ما که در بي سواتي جاي خود داريم، حالا چون سر در نياورده‏ام آمدم اينجا شايد رفتم بعدش جاي ديگه) شايد اگر الان اين را جابجا نمي‏کردم تا سال‏ها دوباره قسمت تکان خوردن نبود آخه لامذهب با فيلترشکن هم بد باز مي‏شه خيلي فحشه آدم وبلاگ خودش را با فيلترشکن هم با التماس باز کنه نه؟ اينه که حالا فعلا همزمان اينجا (http://hamedmottaghi.blogspot.com) هم مي‏نويسم تا ببينم تکليف چي مي‏شه. حالا که مخ قفل کرده يحتمل سفر بين الوبلاگي موثر باشه يحتمل به همين خاطر دچار جابجايي مختصري شديم حالا به مرور زمان قالبش را هم درست مي‏کنم ولي اگه اينجا خرابکاري کردم و دسته گل به آب دادم نخنديد تا سر در بيارم چي به چي است. حالا فعلا هر دو جا مي‏نويسم تا اين جديده به يه جايي برسه. آخه شاعر مي‏فرمايد: ما دربدران خسرو شمشير زبانيم / ما از دو جهان غير غر زدن ندانيم
حالا هم که مي‏بيني به قول شاعر: رفتم و بار سفر بستم / با تو هستم هر کجا هستم
ولي شاعر يواشکي يه چيز ديگه هم ميگه، يه جوري که کسي نشنوه ميگه: ديگه از دربدري خسته شدم / مث مرغ بال و پر بسته شدم...