پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

آشپز که ما باشيم مهمان يا روانه بيمارستان ميشه يا... / يلدا بازي 2

ديشب آخر شب ديدم رضا معيني عزيز دعوتم کرده يلدا بازي. پس از تفکرات طولاني امشب کاشف به عمل آمد که هر دو تا پست‏مان در يک روز بوده ، طنز روزگار آنکه از بين 5 نفري که مي‏خواستم دعوت کنم يکي‏اش خود او بود و ديگري‏اش هم که توي ليست او بود بهرام رفيع‏زاده بود و البته آن سومي هم شهرام رفيع‏زاده و دو تا از دوستان همشهري. تازه با کمال پست فطرت‏گري مي‏خواستم سامناک آقایی را هم دعوت کنم تا بفهمم اين سامناک اسم زنه يا مرد، اما ما به عنوان خدايگان توهم توطئه و غيره و اينکه همه جا را مثل مملکت خودمان گل و بلبل مي‏بينيم اگر کسي کره ماه هم بره باز احساس خطر مي‏کنيم برايش اينه منصرف شدم، ديگه در آوردن اسم دوستان اينجايي تقيه مي‏کنم، دعوت که جاي خود داره. اين بهرام را مي‏داني چقدر از دستش حرص خوردم! آخه مي‏دوني چند وقتي مرا دچار مشکلات روحي رواني کرد! بهش مشکوک هم شده بودم اول که آشنا شدم با وبلاگش، آخه مي‏دوني يک سري چيزهايي که مي‏نوشت يا نه اصلا بهتر بگويم بعضي نوشته‏هايش چيزي بود که همان روز داشتم به آن فکر مي‏کردم يا يک سري حالات و روحيات. اولش فکر کردم نکند مثل بعضي فيلم‏ها افکار مرا خوانده باشند و يکي با اسم مستعار همان چيزها را مي‏نويسد که سر به سر من بگذارد. بعد گفتم شايد کسي است که اينجا مرا مي‏شناسد و مي‏خواهد اذيتم کند، خلاصه چند روز با خودم درگيري پيدا کردم که جريان چيست! ولي تجربه جالبي بود.
البته چون قبلا سهم يلدا بازي‏ام را نوشته بودم، نبايد مي‏نوشتم اما به احترام رضا معيني و البته بيشتر از باب رو کم کني نوشتم، نسبت به بند 5 يلدا نوشت او که از آشپزي‏اش تعريف کرده‏بود هم بند 2 يلدا نوشت کريم ارغنده‏پور، هم يک سري يلدا نوشت‏هاي وبلاگ‏نويسان که از فعاليت‏هاي مذهبي خود در گذشته‏شان گفته بودند. ديدم نه انگار همه وبلاگستان مي‏خواهند روي دست ما بلند شوند، ديدم خلاصه بنويسم که حساب دستشان باشد که هنوزم که هنوزه ما از همه يک قدم جلوتريم البته ممکن است اين يک قدم از عقب باشد!!!
1- يک بار توي عمرم آمدم آبروداري کنم و کلاس بگذارم يک خط جهت تشکر نوشتم ايميل زدم به گزارشگران بدون مرز براي جايزه‏اش، مي‏خواستم دو سه خط بنويسم مغزم قفل کرده بود يحتمل هنوز هم باز نشده. حالا مي‏دوني چي چي جواب اومد؟ جواب اومد هي اسپم کجا؟!! از شوخي که بگذريم سرورشان ما را به عنوان اسپم شناخته بود و ايميل که برگشته بود موضوعش زده بود سلام اسپم. خنده‏ام گرفته بود آن شب که در اقصي نقاط دنيا و حومه ما را به عنوان يک اسپم به رسميت مي‏شناسند. به خاطر همين ترسيدم به دويچه وله ايميل بزنم براي تشکر، گفتم آبرو رفت که رفت، ترسيدم آنجا اسپم که هيچي جواب بياد سلام هيتلر!
2- آدم خيلي زورش مياد که آشپز زبردست باشه و کس ديگري بياد از آشپزي خودش تعريف کنه. تصميم گرفتم شکسته نفسي را کنار بگذارم و بگم. تازه مي‏خواستيم يک موقع براي همکاران خانم کلاس آموزش آشپزي هم بگذاريم که نشد مي‏داني آخر دخترهاي حالا آشپزي بلد نيستند. زمان دانشجويي که ديگه نياز به توضيح نداره. يک شب خسته و مانده که رسيديم خانه که با يکي از دوستان بوديم تقريبا چيزي نداشتيم، نه آماده نه غير آماده، حتي نان هم تمام شده بود. يک بسته ماکاروني بود که دوستم مي‏گفت بلدم درست کنم اما چيزي نيست که قاطي‏اش کنيم و يک مقدار لوبيا چيتي پخته از اينجا برده بودم و آماده داشتيم. من هم آنجا آشپزي‏ام گل کرد. لوبياچيتي پخته را به جاي گوشت و تخم و مرغ و اين چيزها قاطي ماکاروني کردم. وقتي طبخ تمام شد سر سفره نمي‏داني چي از کار درآمده بود. چنان خمير شده بود که مثل ساندويچ يک لوله‏اش را دست گرفتيم به گاز زدن. انشاءالله دل درد هم نگرفتيم. حالا تازه اين که چيزي نيست يک بار املت درست کردم چه املتي. يک جوري درست کردم که براي فردا ظهرمان هم بماند. گوجه فراوان، تخم مرغ، نمک و فلفل به اندازه کافي، روبرويمان يک ميوه فروشي بود از پنجره نگاه کردم ديدم فلفل سبز هم داره، يک بار يکي از دوستان برايم درست کرده بود يکي دو تا فلفل سبز زده بود بهش هم معطر شده بود هم خوشمزه. رفتم و گفت فلفلش شيرينه و خرد کردم ريختم توي املت. لقمه اول را که دوستم خورد داد زد سوختم. گفتم داغ داغ مي‏خوري ديگه و فوت کرديم و خورديم. اون هي مي‏گفت تنده، جواب مي‏دادم حاليت نيست داغه فوتش کن. چند لقمه‏اي خورديم در حالي که اشک همچنان از چشم‏هايمان جاري بود. چنان تند شده بود که سرخ شده‏بوديم. او حالت تهوع پيدا کرد و دست کشيد و من چند لقمه ديگه خوردم ديدم درست نيست تسليم بشم. و دل پيچه گرفتم. رفتيم به ميوه فروشي دسته‏گلش را گفتيم، گفت خوب من گفتم تو چرا نچشيدي؟ از مادرش سوال کرد و گفت جوشانده نعناع خوبه. يک دسته نعناع گرفتيم و آنقدر حال خراب بود که حال پاک کردن نبود يک خرده زير شير گرفتيم و با ريشه و ساقه چپانديم توي قوري و گذاشتيم جوش بيايد. مزه خاک و گل و کود گرفته بود تا مزه نعناع. يک ليوان خورديم ولي او خوب نشد رفت خانه فاميلشان و چون حالش خراب شد به بيمارستان رساندندش و سرم و قرص و دوا. ما هم آبرو داري کرديم آنقدر آب نعناع به خيگ مبارک بستيم و دل پيچه را تحمل کرديم تا خوب شديم.
3- بعضي‏ها کلاس گذاشته‏اند که از ورزش چيزي نمي‏دانند و صفحات ورزشي را هم نخوانده‏اند. ديدم طرف فکر کرده شاخ غول را شکسته. من خودم اين افتخار را داشته‏ام که زنگ ورزش يک جوري جيم مي‏شدم، بيشتر هم با بهانه مريضي. مطلب ورزشي هم نخوانده‏ام و يک مسابقه فوتبال ايران استراليا بود کجا بود آن هم بنا بر توفيق اجباري ديده‏ام. آن وقت از سر کچلي مجبور بوده‏ام خبر ورزشي تنظيم کنم! يک دفعه يک جشنواره‏ کشوري آموزش و پرورش اينجا برگزار کرد و قرار شد يک بولتن روزانه برايشان در بياوريم. يکي از دوستان خبرنگار ورزشي بود خبرها را مي‏آورد. فکر مي‏کني تيتر يک اولين شماره‏اش را چه زدم؟ توي اين مايه‏ها که فلان تيم قهرمان اين دوره از مسابقات شد. وقتي پخش شد هم برگزار کنندگان شاکي شده بودند هم تيم‏ها، يک سري هم آمده‏بودند اعتراض مي‏کردند. تازه دفاع هم مي‏کردم از اين تيتر که يک تيتر حرفه‏اي است، بعدا کاشف به عمل آمد که اين تازه يک مسابقه مقدماتي بود، بعدش مسابقات نيمه‏نهايي است بعد فينال. هر که فينال برنده شد قهرمان به حساب مي‏آيد. شاکي بودند مي‏گفتند اگر به يک مسابقه حل بود پس چرا ما اين همه هزينه کرده‏ايم.
4- يک روز توي يک امتحان فکر مي‏کنم دوره ابتدايي بود اسامي شش تا از امامان را پرسيده بود. چون اسامي امامان مرد را دوتايشان را بيشتر بلد نبودم حضرت علي و ابوالفضل، چهارتا را هم به عنوان امامان زن نام بردم: حضرت خديجه به عنوان امام اول، فاطمه به عنوان امام دوم، زين العابدين به عنوان امام سوم و فکر کنم سجاد به عنوان امام چهارم نام بردم. تازه اين که چيزي نيست، چون با هر چيز زوري مشکل دارم. يک بار بيشتر آن هم موقع مدرسه شايد نشد فرار کنم و خلاصه رفتيم نماز جماعت آن هم در مسجد، به خاطر همين اصلا بلد نيستم نماز جماعت چجوريه؟ يک بار با يکي از دوستان دفتر يکي از مراجع بوديم اذان گفتند و من مي‏خواستم نرم دوستم گفت بيا ضايع است، من يک خرده جلوتر مي‏ايستم هر کاري کردم تو هم بکن يا با دست اشاره مي‏کنم. به نماز عشاء که چهار رکعت است رسيديم و ما بايد نماز مغرب را که سه رکعتي بود مي‏خوانديم، يا شايد هم برعکس. شايد هم از رکعت دوم آنها شروع کرديم. او نيم متري جلوتر ايستاد و من عقب‏تر و شروع کرديم. خلاصه شير تو شيري شده بود. يک بار آنها نشستند تشهد بخوانند من بلند شدم بقيه رکعت‏ها را بخوانم ديدم دست داره تکان مي‏ده که بنشين بنشين نصفه کاره همانجا نشستم، يک بار هم حالت نيمچه نشسته، بوديم و او علامت مي‏داد و ما عمل مي‏کرديم، خلاصه تا آخرش هم او قاطي کرده بود چون حواسش به من هم بود، هم من، اعضاي دفتر هم پشت سر ما. به رويمان نياوردند ولي به اين دوستم يک خرده غر زدم مگه مجبوره آدم اينجوري کنه که خودش هم قاطي کنه. خوب از اول فرادا مي‏خوانديم اقلا نه خودمان را مسخره مي‏کرديم نه خدا را تازه ضايع هم نمي‏شديم!
4- يک بار يک انشاء نوشتم حالت سفرنامه، از آن تابستان خود را چگونه گذرانده‏ايدها، دبير ادبيات گفت تو طنز نويس ميشي. از بد حادثه طنزنويس نشدم و بيشتر خزعبلات جدي مي‏نوشتم ولي طنز را خوب مي‏خواندم. مال خودم چيزهايي طنزگونه مي‏نوشتم، ولي کم کم براي اينکه تلخي مطلب را بگيرم سعي کردم يکي دو جا گريزي به طنز بزنم در مطالب جدي. اما خيلي وقت‏ها مطالب جدي و واقعي خودشان طنزند. جداي از اين هميشه سعي کرده‏ام نصيحت "با دل خونين لب خندان بياور همچو جام" حافظ را جلوي چشم داشته‏باشم. شده که شنيده‏ام که بعضي‏ها گفته‏اند که الکي خوشي. اما يک واقعيتي وجود دارد که مگر ديگران گناه کرده‏اند که غم‏ناله‏هاي مرا بشنوند؟ حداقل تکرارش آن را براي خود آدم نااميد کننده است، اما طنز نه تنها خنده را به لب ديگران مي‏آورد بلکه حداقل روي خودم آدم تاثير داره. وقتي مغزم قفل مي‏کنه رسما مي‏زنم به نوشتن طنز، هر چه باداباد. اين را مي‏دانم لبخند آوردن بر لب کسي از هر کاري توي اين دوره زمانه نااميدي‏ها زيباتره. اما شايد شعر عبيد هم مصداق داشته باشد که "رو مطربي و دلقکي آموز / تا داد خود از کهتر و مهتر بستاني".
بازم محض احتياط کسي را دعوت نمي‏کنم. اينجوري ديگه فردا اگر براي کسي اتفاقي افتاد عذاب وجدان نخواهم داشت. من يک موقع خر مي‏شدم هر کس مشورت مي‏کرد به کارهاي فرهنگي تشويق مي‏کردم. ولي حالا عذاب وجدان گرفته‏ام و اگر کسي مشورت کند دعوتش مي‏کنم به دزدي و کلاه برداري تا حداقل قدر بيند و در بين مردم بر صدر نشيند!

سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵

من اعتراف مي‏کنم! / يلدا بازي

ما که نفهميديم بالاخره اين يلدا بازي چيه گرچه مطالب يلدا بازها! را که ديده‏ام خوانده‏ام. اين طور که فهميدم ظاهرا منظور از اين بيان خصوصيات يا ويژگي‏هايي از افراد است که ديگران خبر ندارند. گردباد دعوتم کرده بود، حتما مي‏خواسته مهملات ما را بخواند چون از رسمي بودن خوشم نمي‏آيد و نگاه غير رسمي به همه چيز را دوست دارم اينها را نوشتم.
1- هم حافظه و هم قول و قرار و نظم و ترتيب‏ام يک موقعي خوب بود ولي اين سال‏هاي اخير به حد افتضاحي رسيده. به قول معروف زده‏ام زير همه‏اش، هر روز بيشتر از ديروز. تازه شده‏ام مثل بقيه! هنوز عيد سال نو را به بعضي دوستان تبريک نگفته‏ام، چند وقت پيش يکي از دوستان را توي خيابون ديدم. توي مهرماه بود ظاهرا، ديده بوسي کرديم و سال نو را تبريک گفتم، بعد هم گفتم در روزهاي آينده برنامه دارم حضورا براي تبريک عيد بروم ديدنش. احساس کردم اين دوستم با يک حالت تعجبي نگاه مي‏کرد، حتما پيش خودش هم فکر کرده، آخي طفلکي ديوونه شده، عذرخواهي کرد و زود رفت. حافظه‏ام هم بعضي وقت‏ها بازي‏اش مي‏گيره. يک دفعه پيش آمد که با کت و شلوار و دمپايي رفتم بيرون وسط راه فهميدم برگشتم. يک دفعه کت و کفش و زيرشلواري. يک دفعه هم با يک لنگه جوراب پوشيده رفتم. تازه نمي‏گم که جوارب لنگه به لنگه سياه و سفيد هم پوشيده‏ام و متوجه نشده‏ام.
2- سر جريان پرونده وبلاگ‏نويسان، بچه‏هاي قم را که گرفته بودند و به متهمان اينترنتي معروف شد و در چنين روزهايي هم بود، وکيل‏شان که اتفاقا وکيل خودمان هم بود مي‏گفت تقصير توست که براي اينها پرونده درست کردند چون اواخر سال قبلش، اولين پرونده در اين زمينه براي من ساخته و پيگيري شده بود، عقيده داشت که دستگاه قضايي به اين وسيله و نيز سايت اطلاع رساني که قبلا داشتيم با اينترنت آشنا شده‏اند و اين باعث برخوردها شده. اين البته يک واقعيت است که هر کجا پا مي‏گذارم آن را به گند مي‏کشم. به خصوص همان زماني که فريد و حسين و مسعود بازداشت بودند، همواره احساس گناه مي‏کردم. شايد برخورد با وبلاگ‏نويسان تهران نيز مقصرش من باشم. حالا همينجا از آنها و از همه آنهايي که فعاليت‏هاي حقير باعث شده مشکلي برايشان ايجاد شود عذرخواهي مي‏کنم. هر وقت کسي را دعوت به وبلاگ زدن مي‏کنم بعدش پشيمان مي‏شوم نکند باعث دردسر کسي شود. تازه يک دسته گل ديگر هم به آب دادم. زمان تبليغات مجلس هفتم بود يا روزهاي قبل از آن يک روز احمدي‏نژاد آمده بود زيرزمين مدرسه فيضيه. هم توي زيرزمين هم وقتي خارج شد و رفت طلبه‏هاي جوان چنان پشت سرش مي‏دويدند و سينه مي‏زدند و شعار مي‏دادند که نگو. چشم‏هايم از حدقه داشت در مي‏آمد. چنين رفتاري از سوي شيوخ براي آدم معمولي بعيد بعيد است. آن شب در گفتگو با يکي دو تا از دوستان شرط بندي کردم او رئيس جمهور مي‏شود، آن وقت به کساني که مي‏گفتند مسخره‏ام مي‏کردند که چقدر ساده‏اي. آن موقع گردنم را گرو گذاشتم روي اين شرط بندي که اگر نشد بيخ تا بيخ ترتيب گردن مبارک ما را بدهند. حالا که فکر مي‏کنم به خاطر اين شرط بندي از همه عذرخواهي مي‏کنم!
3- کلا آدم کم حرفي هستم. علل مختلف داره و مهمترين‏اش اين است که بلد نيستم حرف بزنم، يا بهتر بگويم نه ياد گرفته‏ام نه يادم مانده! از نشستن و حرف مفت زدن نفرت دارم، اين که بنشيني و همه‏اش راجع به زيرشکم افراد صحبت کني. معمولا هم هم‏زبان خوب پيدا نکرده‏ام و ترجيح داده‏ام حرف‏هاي بيخود نزنم با کسي. معمولا هم حرف‏هايم با ديگران به سلام، چه خبر، موفقي در مجموع خلاصه مي‏شود. سه سال پيش مجبور بودم به خاطر يک سري بدهکاري سه جا کار کنم، تقريبا آدم هم کمتر مي‏ديدم، شايد توي شش، هفت ماه در مجموع نيم ساعت حرف نزده‏بودم. احساس مي‏کردم توانايي اينکه حرف بزنم ديگر ندارم و فکر مي‏کردم توي دادگاه صدايم گير کنه و اصلا از توي حلق درنياد و فکر کنند ترسيده‏ام. ولي شانس من يک ماه مانده فرشته‏اي (البته از نوع مذکرش) بر ما نازل شد، اگر بفهمد بهش گفتم فرشته کله‏ام را مي‏کند و مي‏گويد خرافي هستي! و شبي يکي دو ساعت ضمن پياده روي بحث‏هايي را پيش کشيد و چون از من نظر مي‏خواست کم کم دوباره حرف زدنم به حالت عادي برگشت. حداقل به همين خاطر خودم را به او مديون مي‏دانم. اين يک ماهه دوباره فکم جون گرفت و چنان بلبل زبون شده بودم که همه تعجب کرده‏بودند. آره اگر مي‏بيني گاهي زياده نويسي مي‏کنم عقده‏هاي فروخفته است که گير کرده توي گلويم. البته اين يکي دو سال اخير دوستان پا به جفتي پيدا کرده‏ام که با آنها حرف بزنم، ولي باز هم بعضي وقت‏ها چنان آرزو مي‏کنم که امروز کسي پيدا بشه باش صحبت کنم.
4- تحمل ديدن نسوان را ندارم. مي‏داني چرا؟ چون مغز همه ما در شورتمان است! بس که از صبح تا شب بحث زيرشکم را مي‏شنوم و ارزش زن را در نزد اين به اصطلاح اکثريت جامعه (طويله خودماني) در حد ماشين ارضاي جنسي مردان مي‏بينم و مي‏بينم که ظاهرا زنان هم اين را پذيرفته‏اند از همه‏شان (يحتمل هر دو جنس!) بدم مي‏آيد. ولي خوب وقتي مي‏بينم زن‏هايي هم هستند که ارزش انسان را براي خود قائل مي‏شوند و در پي دستيابي به حقوق‏شان هستند، با اينکه نسبت به شنيدن حتي اسم زن حساسيت ويژه‏اي پيدا کرده‏ام اما کلي از آنها خوشم مي‏آيد. البته به غير از حاج خانم (هايده خودمان) اسم برادر را روي يک سري خوانندگان زن که صدايشان را مي‏شنوم گذاشته‏ام، مثل برادر حميرا، برادر پريسا، برادر گوگوش، اين هم شايد علتش همين باشد. در ضمن به همين دليل از سنگين بودن گوشم چنان راضي هستم که بيشتر اراجيفي که ملت براي هم تعريف مي‏کنند نمي‏شنوم.
25/4- يک بار هم در عمرم دختري را بسيار دوست داشته‏ام، سال‏ها پيش. (گرچه همواره سعي کرده‏ام همه را حتي دشمنانم را دوست داشته‏باشم با هر جنسيتي اما دوست داشتن هم کم و زياد دارد ديگر) آن موقع که هنوز از اين اخلاقيات بد مردم به تنگ نيامده بودم. البته ناآشنا نبود. آن هم به خاطر انسانيت‏اش، صداقتش و تلاش و پشتکارش. يک استاد استادي هم به ناف ما مي‏بست که بيا و ببين، حالا خودش تحصيلکرده بودها. آي شاکي مي‏شدم. سر جريانات اين چند ساله براي اينکه مشکلي براي او ايجاد نکنند (آن موقع يک پرونده داشتم که با اينکه مفاسدي نبود اما با برنامه‏ريزي در شعبه مفاسد پيگيري مي‏شد و اينطوري که فهميدم اولش دوست داشتند مفاسدي‏اش کنند) جواب تلفن‏هايش را پرت و پلا و شايد توهين آميز مي‏دادم. ولي چون زياد به او و خوش بيني‏اش انتقاد مي‏کردم بعدا فهميدم به هر کس زياد انتقاد کنم دوستش دارم! به من مي‏گفت پدر بزرگ، داداشي يا حاجي. شايد اسم حاجي از اون موقع رويم مانده! حالا هم چون مي‏دونم اين وبلاگ را نمي‏خواند مي‏خواهم براي اولين بگويم که دوستش مي‏داشته‏ام. هميشه دلم مي‏خواست يک داماد باشخصيت برايش انتخاب کنم و بعد خوشبخت شدنش را ببينم. اين را نوشتم که بداني ما هم يک موقعي آدم بوديم و عاطفه داشتيم، گرچه به قول "هرابال" نه در آسمان و نه در زمين خبري از عاطفه نيست. البته يک نکته‏اي که هميشه به او و البته ديگران تاکيد مي‏کردم اين بود که فعالان فرهنگي در مناطقي مثل شهر ما که يک مشت بيمار رواني براي در هم شکستن فعاليت‏هاي فرهنگي از هر طرفندي استفاده مي‏کنند نبايد اسير احساسات بشود، مثل يک آدم آهني باشد. توهم توطئه داشته باشد چنان که به خودش هم مشکوک باشد که اين راز بقاست و نفس هم که مي‏کشد جوانب مختلفش را بسنجد.
5/4- حال مي‏کنه آدم حرف‏هاي اين بانوي جوان را مي‏خونه. ما کجاييم اينها کجايند!
75/4- معيار زيبايي نسوان از نظر من تشابه ظاهري و هيکلي با زنده‏ياد هايده است!
5- ناچار بر اميدواري هستم گرچه اميد چنداني هم ندارم. ولي معمولا به همه اميد مي‏دهم. آخه هيچ چيزي براي پوچ نبودن نداريم. با اينکه با تقريبا همه جور آدمي دوست بوده‏ام و گاه مدتي زندگي کرده‏ام اما امروز تاسف روزهايي را مي‏خورم. در دوره‏هاي مختلف با افراد معتاد مختلفي دوست بوده‏ام، حشيشي، ترياکي، هروئيني. يک بار زمان دانشجويي دوستان که استعمال مي‏کردند مي‏خواستند دست و پايم را بگيرند و به زور يک پکي به قلقلي‏اشان بزنم، زير بار نرفتم. گاهي زياد فکر مي‏کنم قاطي مي‏کنم و افسوس مي‏خورم که چرا آن روزها چنين نکردم، عوضش حالا به جاي حرص خوردن نشئه بودم و کيف دنيا را مي‏کردم. تصميم‏هاي انقلابي هم گاهي مي‏گيرم يا مي‏زنم به سيم آخر! يک دفعه هم که سر يک سري مسائلي زده بود به سرم و ديگر تحمل ماندن در اين شهر خراب شده نبود و از آن طرف با خودم فکر مي‏کردم که بايد ماند و کاري کرد، بين دو راهي بودم. نه توان رفتن بود نه ياراي ماندن. توي بحبوحه شلاق‏هاي علني در چند سال پيش. پاک زده بود به سرم. مي‏خواستم يک روز بروم و عرق سگي بگيرم و بخورم و سياه مست بزنم بيرون، بعد مي‏گرفتند و شلاق علني. دو حسن داشت هم رويي براي ماندن نمي‏ماند براي آدم و هم اينکه تجربه شلاق علني را مي‏کردم و به دردم مي‏خورد بعدا توي مطالب. روزهاي آخري که تصميم بر عملي کردن آن داشتم اين را براي يکي از همکاران خانم گفتم. انسان دلسوزي بود. عين ديوانه‏ها نشست و من را نگاه مي‏کرد. بعد صحبت کرد منصرف شدم. باور کن اگر تا حالا اين اينترنت نبود سر گذاشته بودم به بيابون، گرچه يک روزي خواهم رفت به يک نقطه دوردست که هيچ آدمي در نزديکي‏هاي آن نباشه ولي جايي مي‏رم که اينترنت باشه.
5/5- چندبار تا حالا خوابيده‏ام براي ترک؛ البته ترک نوشتن. نشد که نشد. به قول عملي‏ها اين خودش اعتياد نداره‏ها کرمشه که نمي‏گذاره! به قول معروف اين از هر اعتيادي بدتره، بپا نوشته‏اي نشي...
ضمنا به خاطر اينکه فردا روز، پيشنهاد من باعث دردسر دوستان نشود از پيشنهاد 5 نفر ديگر معذورم.

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

گره‏اي که با دندان باز مي‏شود با دست باز نمي‏کنند!

1- عده‏اي ممکن است از اين جمله "گره‏اي که با دندان باز مي‏شود با دست باز نمي‏کنند!" که دقيقا معکوس آن ضرب المثل معروف است، تعجب کنند اما به رفتار، گفتار مردم يا برخي مسئولين که مي‏نگريم اين نظر تقريبا همه‏گير است، حتي اگر به تفکرات خودمان هم مراجعه کنيم کمابيش همينطور بايد باشد؛ گويي اين به صورت فرهنگ براي ما درآمده است. از عادي‏ترين رفتارهايمان کمابيش پيداست، از چاره‏انديشي‏هايمان. از بوق زدن يا تصادف بدون خسارت که با چوب و قفل فرمان و زنجير گره را باز مي‏کنند، بدون آنکه نگاه کنند مشکلي پيش آمده يا خسارتي خورده، تا چاقو و پنجه بوکس‏ها که احيانا به خاطر تصور چپ نگاه کردن از جيب‏ها در مي‏آيد. در دعواها هم که عده‏اي با دو خود را مي‏رسانند و به دعوا مي‏پيوندند بدون آنکه بدانند موضوع کيست يا طرفين را بشناسند يا تشويق افراد در جريان دعواها به جاي آن که طرفين راجدا کنند. اگر براي رفع مشکلي با کسي مشورت کنيد اولين پيشنهاد راه‏حل‏هايي خشن يا غيرانساني مي‏باشند و البته اگر غير از اين باشد جزو استثناءهاست... شايد تنبلي ما ايرانيان هم علتي باشد بر اين گره‏گشايي حکايتي! من خودم هم کمابيش گره را با دندان باز مي‏کنم نه با دست آن هم بيشتر به خاطر تنبلي و بي‏خيالي و البته به خاطر اين هم ضرر کرده‏ام و هم سود اما ظاهرا سودش بيشتر است چون همه‏گيري اين رويکرد به خصوص به دليل تنبلي‏اش فرصت‏ها و رويدادهاي جالبي رقم مي‏زند...
حالا يک عده مي‏آيند اعتراض مي‏کنند که چرا تدبير نبوده که جريانات چيز هسته‏اي به تحريم انجاميده، اينها انگاري از کره مريخ آمده‏اند يا از ناف اروپا، اصلا انگار در اين مملکت زندگي نکرده‏اند. اينها هنوز نمي‏دانند گره‏اي که با دندان باز مي‏شود نبايد با دست باز کرد؟ اصلا آيا ارزشي دارد کاري که راحت حل مي‏شود را انجام داد؟ اصلا مگر مي‏شود لقمه را دور سر نگرداند و در دهان گذاشت؟ يک خرده که خرد بشويم صبح‏مان اينطوري شب مي‏شود. اصلا کارمان از اين حرف‏ها خراب‏تر است، نيست؟
3- براي بند يک جرياني يادم آمد آن هم دانشجويان ستاره دار بود. پاسخ‏هاي وزارت علوم را اين چند وقته ببينيد هر جا آمده درست کنه خراب‏تر کرده. اينها حتي گره را با دندان هم باز نمي‏کنند بلکه لقمه اينقدر دور گردن پيچيده شده که راه دهان گم شده. بالاخره ما نفهميديم که دانشجوي ستاره‏دار وجود دارد يا نه چون يک بار تکذيب مي‏کنه وزارتخانه بعد يک بار ديگه تاييد مي‏کنه. ولي اين قضيه اتهامات اخلاقي وزير به دانشجوها که گفته: " افراد ردصلاحيت شده در پرونده خود سه سال زندان، شلاق، تجاوز به ناموس مردم و... را داشته‌اند" از اين جهت جالب شده که بدانيد يکي از کساني که به نواميس مردم تجاوز کرده از طايفه نسوان است! اين چيزي که ما تا حالا شنيده بوديم اين بود که ذکور مي‏توانند به اناث تجاوز کنند ولي بالاخره دست‏آوردهاي جديد علمي نشان داد که زنان هم مي‏توانند به مردان تجاوز کنند و اين بايد در دنيا به نام ما به ثبت برسد. اين هم يک خبر جديد ديگر: يك دانشجوي سه‌‏ستاره: به خاطر فعاليت‌‏هاي سياسي و فرهنگي پدرم از ادامه تحصيل محروم شده‌‏ام
4- اين خبر هم جالبه که به خاطر درج کاريکاتور بابانوئل در ماه روزنامه همشهري در آستانه توقيف قرار گرفته. نمي‏دانم راسته يا نه ولي اگه راست باشه به انوشه انصاري بگيد از نزديکي‏هاي ايران رد نشه تا اطلاع ثانوي!
5- راستي ما نفهميديم کريسمس آمد بالاخره يا نه؟ اين مطلب جالبه: بحث کريسمس: نمودی از جدايی دين و سياست در جامعه آمريکا اگه آمده کريسمس مبارک.
2- امروز ناخودآگاه امروز از صبح ياد اين پست مدت‏ها قبل افتادم؛ جريان به تاق ريدن ناصرالدين شاه را مي‏گويم. خواندنش ضرر ندارد، خودم که هر وقت مي‏خوانم خنده‏ام مي‏گيرد. تاريخ ما هم جالب است نه؟

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

شب شبگردهاي بي‏دل چه شب دراز باشد

ديشب شب يلدا بود، رفيقم اومده / رفيقم تو جاده با يابو اومده / اومده شب يلدا رو روسياها رو دربه درها رو ببيند برود...
اين معر بر وزن شعر تو مايه‏هاي اينه که في‏الحال نازل شد: امشب شب مهتابه عزيزم را مي‏خوام / عزيزم اگر خوابه حبيبم را مي‏خوام / خواب است و بيدارش کنيد / مست است و هوشيارش کنيد / بگيد فلاني اومده / آن يار جاني اومده / اومده حالتُ احوالتُ سيه رويتُ سپيد مويت رو ببيند برود...
ديروز عصري يکي از دوستان (حاج صادق دوربين الدوله) که از اينجا کوچيده بود، خبرداد که مي‏آيد شب عيد با هم باشيم آخه نذر داريم که شب يلدا و سال نو را با هم باشيم. ما که نفهميديم يلدا عيده يا نه ولي به همه به عنوان عيد مقدس تبريک گفتيم. خلاصه تا آمد و رسيد و قرار گذاشتيم شب شد. يکي از دوستان مشترک هم آمد پيش ما. اسم آن (علي محقق الدوله) است چون يک مدت فکر مي‏کردم يک تحقيق داره درباره ديوانه‏ها انجام مي‏ده آدرس ما را بهش دادند آمده تحقيق، بعد فهميدم او هم مثل خودم دو سه تخته‏اش کمه وگرنه مي‏رفت با يک آدم عاقل رفيق مي‏شد، نقل همون قضيه آب مي‏گرده چاله را پيدا مي‏کنه! خلاصه ده و نيم شب قرار گذاشتيم و ما 10 راه افتاديم قدم زنان رفتيم و حدود يک ربع به يازده رسيديم آنجا. البته او کمي تاخير داشت. آمد با يک هندوانه بزرگ. ده، دوازده کيلويي بود. رفتيم يک قهوه‏خانه سنتي. نشستيم تا دو تا پک به قليون بزنيم مطلع شديم که 12 مي‏بندند. هول هول يک چيزي خورديم آن هم با چه حالتي با اعمال شاقه. روي يک تخت کوچيک نشسته‏بوديم. جا هم تنگ بود. فقط مانده بود من پايم را بيندازم گل گردنم. همه جاها را آن دو نفر گرفته بودند!! (اين را در اوج پست فطرت‏گري گفتم جگرم خنک شه). خلاصه هول هول خورديم و محترمانه بيرونمان کردند. يعني چراغ‏ها را خاموش کردند و لباس پوشيدند. يک ربع به دوازده بود آمديم بيرون. حالا توي پرانتز جاي يکي از دوستان خالي، اگر بود مي‏گفت تازه الان تازه سرشب لات‏هاست آن وقت اينها تعطيل مي‏کنند. الان تازه وقت اينه که آدم بره ميخونه، لبي تر کنه بزنه توي خيابون. بعد خودش ميگه آخه ما به مسجدهاي شما کار داشتيم که شماها ميخونه‏هاي ما را خراب کرديد. بعد يک يادي از دوران گذشته مي‏کنه. من هم اينجا که مي‏رسه دلداريش مي‏دهم که عيبي نداره يک روزي هم روز ما ميشه، عوضش ما به مسجدهاي آنها کاري نداريم!! خلاصه با يک هندوانه در بغل (البته تاريکي بود مي‏شد جاي بچه غالبش کرد!) زديم به توي خيابون. من هم يک پيشنهاد سازنده دادم. گفتم وسيله برنده که نداريم. آن روبرو هم يک جوي بود که به جاي آب تويش مقاديري خاک بود. پيشنهاد دادم همانجا هندونه را بزنيم زمين و لب جوب بنشينيم و بخوريم و شب چله را به در کنيم. فوقش شانس ما يک عکاس رد بشه و يک عکس تاريخي هم مي‏گيره. خلاصه هندونه را به نزديک‏ترين خانه در مسير راه رسانديم و خودمان زديم به خيابانگردي. يک ساعت و نيم، دو ساعتي قدم زديم و گپ. هوا هم مه گرفته بود قشنگ بود. البته موقع رد شدن از خيابان يک پرايد نزديک بود به ما بزنه، البته نه به خاطر مه، خيلي بد مي‏رفت.
خيلي من اين شب‏گردي‏ها را دوست دارم. هيچ چيزي را نمي‏شه با سکوت و قشنگي شب عوض کرد مخصوصا شب‏هاي زمستاني با آن سوز قشنگش. ماه‏ها و سال‏ها که البته هميشه کارمان به شب مي‏خورد دمدماي صبح پياده تا خونه مي‏رفتم. آدم عشق دنيا را مي‏کنه. نمي‏دوني چه لذتي داره. يک خاطره خوب هم دارم از اين شب‏ها. پيارسال بود انگاري، تقريبا توي همين زمان‏ها. صبح دادگاه داشتيم، بعدش سرکار بودم تا شب. شب هم رفتم پيش وکيل دو سه تا برنامه براش نصب کنم. وقتي از پيش او زدم بيرون از 3 شب بود. چون خانه‏شان توي کوچه پس کوچه بود هميشه آنجا گم و گور مي‏شدم. اينه که از يک مسير ديگه سر درآوردم و راهم دورتر شد. وسط راه سه چهار نفر بساط آتش علم کرده بودند. شب سردي هم بود و سوز مي‏آمد. يک پيرمرد بود، يک سبيل در رفته، يک جوان حدود 35 ساله و يک نفر ديگه. بفرما زدند ما هم از خدا خواسته رفتيم سر آتيش. يک ليوان چايي هم ريختند، نمي‏دوني چايي روي آتش چه حالي مي‏ده. نيم ساعت سه ربعي پيش‏شان بودم. حرف مي‏زدند و گاهي از اوضاع و احوال مي‏ناليدند، ياد زمان گذشته مي‏کردند. آن جوان حدود 35 ساله سوالي کرد که شوکه شدم. پرسيد مطبوعاتي هستي؟ وقتي ديد شوکه شدم آدرس داد. مرا مي‏شناخت. آدرس يکي از تجمعات دانشجويان دانشگاه فاطميه را داد که آخر سر از سوي وزارت منحل شد. آدرس‏اش درست بود. يک آدرس ديگه هم داد که دقيق نبود مثل اين، آدرس يک محل بود که بارها و بارها رفته بودم. يک لحظه همه خستگي اين سال‏ها از تنم در رفت. مي‏داني چرا؟ وقتي چهارتا مقام يا مسئول از کسي به نيکي ياد کنند هنر نيست، اگه يک شبگرد توي دل سوز و سرما کنار آتيش به خودش زحمت داد فکر کرد و يادش آمد، اميدوار ميشي که مردم درک مي‏کنند که تا آنجايي که از دستت بر مي‏آمده انجام داده‏اي و از موقعيت‏ات سوء استفاده نکردي. آن شب يک عهدي با خودم کردم. در هر موقعيتي هر کاري خواستم انجام بدهم، به اين فکر باشم که اگر شبي از جايي گذشتم و عده‏اي دور آتش نشسته بودند حداقل بفرما زدند شرمنده نباشم از حضور در ميان‏شان، حداقل کاري کنم که اگر مرا ديدند تف توي صورتم نيندازند. حالا هم يک عده خوش‏اند که طوري کار کنند که براي پست و مقام به آنها بفرما بزنند. آنها به راه خود ما به راه خود. به قول سوسن: همه ميگن ديوونه‏ام، اين را خودم مي‏دونم...

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

به بهانه کتاب تنهايي پر هياهو

"... و مي دانم که زمانه زيباتري بود آن زمان، که همه انديشه‏ها در ياد آدميان ضبط بود، و اگر کسي مي‏خواست کتابي را خمير کند، بايد سر آدم‏ها را زير پرس مي‏گذاشت، ولي اين کار فايده‏اي نمي‏داشت چون که افکار واقعي از بيرون حاصل مي‏شوند و مثل ظرف سوپي که با خودمان به سر کار مي‏بريم، آنها را مدام به همراه داريم. به عبارت ديگر، تفتيش کننده‏هاي عقايد و افکار در سراسر جهان، بيهوده کتاب‏ها را مي‏سوزانند، چون اگر کتاب حرفي براي گفتن و ارزشي داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خنده‏اي آرام شنيده مي‏شود، چون که کتاب درست و حسابي به چيزي بالاتر و وراي خودش اشاره دارد..."
اين جملاتي از کتاب "تنهايي پر هياهو"ي بهوميل هرابال است با ترجمه پرويز دوايي. کسي که در زيرزمين کارگاهي کاغذ باطله بسته‏بندي مي‏کند البته با مدرک دکتراي حقوق. او به قول خودش بي‏کله ازلي - ابدي است که خدا آدم‏هاي بي‏کله ازلي - ابدي را دوست دارد.
با هرابال پارسال آشنا شدم؛ مجله نگاه نو؛ آذر بود يا دي شايد هم بهمن. شب سردي بود و سوز بدي مي‏آمد. فکر کنم حول و حوش ده شب بود، ميان راه ايستادم تا روزنامه بگيرم يکي از دوستان که آن اطراف بود گفت کجا مي‏خواهي بري، نگاه نو را که صبح آمده بود، گرفت و داد دستم که اين را بخوان؛ گفتم قول مي‏دهم ببرم شب بخوانم، گفت راه ندارد چند خط اولش را لااقل بخوان بعد برو همينطوري بري يادت ميره بخوني. يک دسته روزنامه توي پياده رو بود نشستم رويش و شروع کردم به خواندن. ديدم نه حيفه، سيگار را هم آتش کردم و برو که رفتيم. "فرهنگ و زباله" محمدرضا نيکفر بود. هي مي‏خواندم و هي ياراي بلند شدن نبود؛ گرچه لرز کرده‏بودم. حتما اتفاق افتاده وقتي حرف دلت را از ديگري مي‏شنوي چطور مسحورش مي‏شوي، وقتي حرف، حرف حساب باشد و درست بيان شود دل کندن از آن سخت است، وقتي لمس کرده باشي چيزي را مي‏تواني معناي آن را بفهمي؛ معناي زباله شدن فرهنگ را: "وقتي کتاب به زباله‏داني افکنده مي‏شود، وقتي آن را به دستور مقامات خمير مي‏کنند، وقتي تکه‏اي از آن را قيچي مي‏کنند و در سطل زير ميز سانسور مي‏اندازند، فرهنگ مرز خود را با زباله از دست مي‏دهد. کار روشنفکر پررنگ کردن اين مرز است. روشنفکر بايستي سر اين مرز بايستد و مدام زنهار دهد: فرهنگ را در زباله‏داني نيفکنيد! و نيز فرهنگ را زباله‏داني نکنيد!
کتاب را که در زباله‏داني انداختند، مرز ميان فرهنگ و زباله زايل مي‏شود و فرهنگ آمادگي آن را مي‏يابد که خود سراسر به يک زباله‏داني بزرگ تبديل شود." خلاصه آن سه صفحه را همانجا خواندم در حالي که از چشم و بيني جاري بود (ضمنا چون دست يک خورده بي‏حس شده بود حس مي‏کردم که آنچه از جيب درآوردم و با بيني تماس پيدا مي‏کرد مثل دستمال کاغذي نيست و يحتمل يک بار اسکناس بوده و يک بار پلاستيک لفاف پاکت سيگار!) و اواخرش مثل اين دستگاه‏ها که رويش مي‏ايستند و آسفالت را سوراخ مي‏کنند، دست و پايم حالت لرزه گرفته بود و هي صفحه تکان مي‏خورد، وقتي هم تمام شد نمي‏دانم خداحافظي کردم يا نه مجله را برداشتم و رفتم به دو تا خود را به بخاري برسانم. فکر کنم يکي دو روز کنار بخاري افتاده بودم تا استخوان‏ها گرم شد و حال ميزان. البته با سرما رابطه‏ام بد نيست، با سرما ماجراها دارم. خاطراتي دارم. مي‏دوني مطلب و خبري که توي زمستون کنار بخاري نوشته و تنظيم بشه به درد نمي‏خوره. يادش بخير وقتي سرما خيلي فشار مي‏آورد توي يه زماني توي زيرسيگاري با فيلتر سيگار آتش روشن به پا مي‏کرديم و شر به پا مي‏کرديم، هي جووني کجايي که يادت بخير، بيخود نيست هرابال ميگه خدا ديوانه‏هاي ازلي و ابدي را دوست دارد. همان ان الله يحب الديوانگان خودمان است. ولي آن شب، توي آن سرما عجيب بهم چسبيد، خاطره‏اي شد. گرچه شايد صد باري به خاطر اين قضيه از حقير عذرخواهي شده و ديگه مراعات ما را مي‏کنند توي سرما و نيکفر هم زمستان‏ها حجم مطالبش را کاهش داده تا احيانا ديوانه‏اي مثل ما پيدا نشه و همانجا يخ بزنه خونش گردنش بيفته.
آن شب علاقه خاصي به مطالب نيکفر و هرابال پيدا کردم، گرچه اولي را دوستان توصيه کرده‏بودند ولي دنبال مطالبش نبودم، اما آثار هر دو را وقتي پيگيري کردم نيافتم. نزديک به يک سال است. حدود 15 روز پيش بالاخره خبر رسيد که آمده و سريع رفتم تنهايي پرهياهو را گرفتم. البته به چند نفر سپرده بودم تهران هم گشته بودند نيافتند. البته دنبال هر کتابي که مي‏روم نمي‏يابمش. نگاه مي‏کنم از روي حرص يک کتابي مي‏گيرم و مي‏آورم. به کجا مي‏رويم و به کجا مي‏خواهيم برسيم معلوم نيست؛ بعضي وقت‏ها آرزو مي‏کنم کاش فرهنگ ما در حد زباله باشد و با آن در حد زباله برخورد شود! بعضي وقت‏ها که فکر مي‏کنم وضع کتاب اينجا که اين است سيستان و بلوچستان مثلا چگونه است؟
نگاه هرابال به کتاب به عنوان يک موجود جاندار نه تنها نگاه قشنگي است که واقعيت دارد. وقتي مي‏گويد که "جمله‏اي زيبا را به دهان مي‏اندازم و مثل آب نبات مي‏مکم، يا مثل ليکوري مي‏نوشم، تا آنکه انديشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ‏هايم جاري شود و به ريشه هر گلبول خوني برسد." نگاه کسي که از کتاب آموخته که آسمان عاطفه ندارد و مجبور است کتاب‏ها را چون اسکلت آدم‏ها در زير پرس خرد کند، وقتي ميان کاغذهاي باطله صفحه به درد بخوري از کتاب را باز مي‏کند و مي‏گذارد تا نشان ويژه‏اي در ميان عدل کاغذهاي باطله باشد. به نظرم نگاه قشنگي دارد نويسنده، گرچه به نظر برخي دوستان نگاه بدبينانه است ولي واقعيات را زيبا به تصوير مي‏کشد وقتي از جنگ موش‏ها در فاضلاب شهر مي‏گويد براي به دست گرفتن قدرت حکمراني بر فاضلاب، وقتي از مظلوميت کتاب به عنوان يک نمونه از آثار فرهنگي مي‏گويد.
براي من اما از منظري ديگر جالب بود. حساسيت بدي دارم نسبت به از بين بردن آثار چاپي؛ کتاب و روزنامه، حتي هر چه سعي کرده‏ام نتوانسته خطي زير يک جمله آن بکشم يا آن را پاره کنم. حتي نسبت به پاره کردن آن هم واکنش بدي نشان مي‏دهم اگر ببينم، حتي سر دور ريختن روزنامه هم هميشه دعوا داريم، اين دست خودم نيست پاره کردن برايم مثل قتل عمد مي‏ماند؛ شايد به خاطر آن باشد که سختي توليد تا توزيع آن را مي‏دانم، حداقل بخشي از آن را تجربه کرده‏ام. اما اين داستان زندگي کسي است که کتاب‏ها، روزنامه‏ها و کاغذهاي باطله را پرس مي‏کند، آن هم کسي که کتاب را مي‏شناسد.
به پشت سر که نگاه مي‏کنم افسوس مي‏خورم. از دست رفتن بهترين زمان مطالعه. وقتي راهنمايي نداشته باشي و کساني که مي‏توانند راهنمايي‏ات کنند آدرس غلط مي‏دهند. حالا هم که مدتي است حافظه سر ناسازگاري دارد.

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

امشب شب برفيه "مهتاب" خانمم را مي‏خوام!

امشب سرکار رفته بودم حسابي، مهتاب خانم سرکارمان گذاشته بود. آخرش مجبور شديم اين مخ مبارک را از آکبندي خارج کرده قدري تفکر کنيم.
امروز برف قشنگي مي‏آمد، ما هم که دوپينگجاتمان تمام شده بود توي برف آواره خيابان‏ها شديم، آخه قدم ما انقدر خوبه که دست روي هر چي مي‏گذاريم تخمش را ملخ مي‏خوره، اينه که يک مدت پس از روي کار آمدن دولت جديد مجبور بودم هفته‏اي دو سه بار روزي دو سه ساعت خيابان‏ها را متر کنم براي دو سه پاکت دخانيات که ته بار اين و آن مانده، حالا هم دو سه جا بيشتر ندارند و تا شانس کجا بتوان پيدا کرد، خلاصه توي برف مي‏رفتم و طبق معمول دعا مي‏کردم الهي اين سازمان دخانيات ورشکست بشه ما راحت بشيم، آخه به چي توي اين مملکت دلمون خوش باشه.
يکي دو ساعت از غروب گذشته يکي از دوستان دعوت کرده بود رفتيم آنجا، چند نفر از علماء دارالاسلام بودند ما را هم حتما به نمايندگي از دارالکفر دعوت کرده بودند! سعيد منتظري هم بود؛ اول از همه گير داد به ما و نقشه مي‏کشيد که بايد دست و پايش را بگيريم اصلاحش کنيم. گفتم پاي ما را از دفتر انداختيد ديگه اينجا را بي‏خيال شويد، آخه اوائل سال بود رفتم دفتر سر بزنم آنجا علما جمع بودند آقا سعيد پيشنهاد داد که به اتفاق جمع، ما را ببرند سلماني بعد ببرند حمام عمومي، بعد به ميمنت اين اتفاق خجسته پيتزا و قليون جماعت را مهمان کند، اينجوري که اينها تمهيدات مي‏چيدند حتما ساز و دهل را هم راه مي‏انداختند. گفتم آخه ما از مسلماني همين ريش‏اش را داريم آن را هم شماها نمي‏توانيد ببينيد؟ و براي اينکه يک وقت توطئه‏اي يا عمليات شبه تروريستي رخ ندهد براي فاستبقوا الشامات و دست و پاي ما را نگيرند و ريش ما را به باد دهند فرار را برقرار ترجيح داديم. (و هر دفعه هم دوستان سراغ مي‏گيرند که چرا سر نمي‏زني همين را بهانه مي‏آورم که ترس دارم ولي راستش مدتيه عجيب بي‏دل و دماغ شدم.) آخه مي‏دوني حق داشتم فرار کنم آخه قبلا در يک عمليات شبه تروريستي همين بلا را سرم آورده بودند، چهار، پنج سال پيش روز خبرنگار. بعد از يک مراسم بي‏خبر از همه جا دوستان توطئه کردند و براي رفتن به مراسم ديگر سوار ماشين يکي از دوستان شديم و به هواي اينکه مي‏خواهند کيف ديگري را در محل کارش بگذارند به در مغازه‏اش رفتيم، آنجا کاشف به عمل آمد که او مغازه آرايشگري هم دارد اسمش را يادم نمي‏آمد ولي با يکي از خبرگزاري‏ها کار مي‏کرد. خلاصه هر چي کردم در ماشين بنشينم با تضمين اينکه کاري بهم ندارند، نگذاشتند. آنجا آن يکي که اسمش شيخ زاده بود و سردبير يکي از هفته‏نامه‏هاي محلي بود نشست که دور ريش‏هايش را تيغ بيندازد. ما هم مجبور شديم نشستيم روي يکي از صندلي‏ها تا کارشان تمام شود. ناگهان بي‏خبر از همه جا حمله برق‏آسايي صورت گرفت و احساس کردم ميان زمين و هوا هستم، دو نفري (شايد هم سه نفري يا بيشتر يادم نيست) دست و پايم را گرفته روي صندلي نشاندند و همانجور ماشين را روشن کرده و گرفت به صورت. ديگه کار از کار گذشته بود. بقيه را هم زد. از ته ته. وقتي برگشتيم نيش همه تا بناگوش باز شد از نسوان گرفته تا ذکور از چپ تا راست. آخه در عرض يک ساعت يک من ريش غيب شد. اين واقعه به عنوان يک حادثه تاريخي در تاريخ مطبوعات اين ديار ثبت شد و هنوز که هنوزه بعضي دوستان يادآوري مي‏کنند. اينه که ترس ما بي‏علت نيست.
يکي از سوالاتي که آنجا مطرح شد و البته اين چند وقته همه مي‏پرسند اينه که چرا هنوز اينجايي و نرفتي خارجه، ما هم يک جواب بيشتر نداريم که بدهيم، سال‏هاي قبل هم به کساني که مي‏پرسيدند چرا نمي‏روي خارجه پناهندگي بگيري همين جواب را مي‏دادم و آن اينکه يکي از مشکلات اساسي بلاد الکفر داشتن و استفاده از توالت فرنگي است، ما که آخرش نفهميديم چجوري سر اين توالت‏ها مي‏نشينند. مستراح‏هاي خودمون به اين نازنيتي را ول کنم برم سر مستراح فرنگي بنشينم که چي بشه؟ آدم مي‏ترسه يکهو بيفته توي کاسه توالت، مثل مستراح‏هاي قديمي که سابقا بود (اينجا بهش مي‏گفتند آخوندي اگر اسم ديگه داشت نشنيده‏ام و علت اين نامگذاري را هم نمي‏دانم)، زمان بچگي‏ها با ترس و لرز سر اين نوع توالت مي‏نشستم همه‏اش مي‏ترسيدم بيفتم توش، حالا هم که بزرگ شديم بايد بترسيم بيفتيم توي توالت فرنگي، آخه به اين ميگن زندگي؟ من همينجا مي‏خواستم يک پيشنهاد بدهم به جاي انکار هولوکاست که به درد نمي‏خورد، يک کاري کنيد که چهار نفر متشکرتون بشوند هم در داخل هم در خارج، مي‏دوني انکار توالت فرنگي چه حسني داره، حداقل در چهار تا کشور خارجي اين توالت‏ها را کنار بگذارند يک جايي پيدا مي‏شه ما هم دلمان خوش بشه يک روزي يک جايي هست که بتوانيم برويم، اصلا چرا اين، همينجا هم امنيت مستراحي از دست رفته، من به برخي کانديداهاي شوراي شهر هم اعتراض کردم و هم پيشنهاد، حداقل به يکي از کانديداهاي ائتلاف اصلاح طلبان، گفتم اگر عقل داشتيد يکي از شعارهايتان ساخت توالت عمومي و تبديل توالت‏هاي فرنگي به مستراح‏هاي وطني بود، آخر جايي بوديم که توالت فرنگي داشت و داشتم مي‏رفتم بيرون جايي پيدا کنم، آن هم شب که همه جا بسته است. بهش گفتم اگر جزو شعارهايتان بود من يکي که راي مي‏دادم. اين را کاملا جدي گفتم.
خلاصه امشب ميزبان که دوست عزيزي است کباب بختياري و ماهي با يک چيزهايي روش تدارک ديده بود، من هم جاي شما خالي تا دم گلويم خوردم. هنوز هم نفسم بالا نمي‏آيد. نه مي‏خواهم ببينم مريضي غذاي خوشمزه درست مي‏کني که آدم زيادي بخوره نفسش بالا نياد؟ ما هم که وقتي غذا خوشمزه باشه نه کاه از خودمونه نه کاهدون هي پرش مي‏کنيم تا يا دل درد بگيريم يا نفس بالا نياد.
خلاصه بعد شام چهار پنج نفري به ما گير دادند که نصيحتي، رهنمودي، درس اخلاقي، نطقي چيزي برايشان بگوييم. ما هم گفتيم که هر چي بگوييم به روحانيت برمي‏خورد لذا حرف نزنيم بهتره. گير دادند يک فال حافظ بگيريم. آقا سعيد هم خاطره‏اي از زندانش را تعريف کرد که بعد مدتي بي‏کتابي يک ديوان حافظ داده بودند، فال گرفته بود، اين آمده بود توي اين مايه‏ها: ديوانه همان به که در بند بماند. ما هم تفالي زديم به حافظ البته نيت آقايان اين بود که اوضاع مملکت را پيش بيني کنند، يک شعر شير تو شير آمد، ما که خوانديم که چيزي از آن نفهميديم بقيه را نمي‏دانم.
ما که از يک طرف نتوانستيم به وصيت حافظ: "آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است / بعد از چايي يه سيگار، بعد از سيگار يه چايي" عمل کنيم و از سوي ديگر در مقام و مرتبت سنگيني گوش به باقي ثاني مشهور شده‏ايم، من نمي‏دونم عمادالدين باقي اين همه حسن داره فقط کري‏اش به ما رسيده؟ بس که به همه گفتيم بلند حرف بزنيد و يا دست پشت گوش گرفت، مدتي است ديگر خسته شدم و چون همه مي‏دانند و مخصوصا يواش حرف مي‏زنند، من هم شصت، هفتاد درصد حرف‏هايشان را نمي‏شنوم يا الکي سر تکان مي‏دهم يا الکي مي‏خندم يا يه جواب پرت و پلا مي‏دهم بعضي وقت‏ها خيلي جواب‏ها يا خنده‏ها بي‏ربطه ضايع مي‏شه به اين نتيجه مي‏رسند رسما بالا خونه را اجاره داده‏ايم.
خلاصه امشب هم يک سري از حرف‏هايشان را نفهميديم. ولي ديدم آقا سعيد هي سراغ مهتاب را از ما مي‏گيرد. مي‏پرسد کجاست؟ اولش فکر کردم هوا برفيه منظورش اينه که صاف و مهتابي نشده؟ بعد ديدم مي‏گه الان بايد مهتاب خانم توي بغلت باشه ما هم بياييم سور بخوريم. بعد همه خنديدند. پيش خودم گفتم غلط نکنم پيرزني به تورشان خورده و مي‏خواهند به ما غالب کنند و اسمش مهتابه. ما هم که ماشاء الله دو زاري کج که چه عرض کنم تا شده‏است، مانده بودم چي ميگن و نمي‏خواستم سوتي بدهم که نفهميدم منظورشان چيست. خلاصه ما مدتي سرکار بوديم تا بعد خودش گفت مهتاب خانم بر وزن لب تاب خانم. ما هم گفتيم اين همه سرکار رفتيم مي‏نويسم آن را تا امت وبلاگ پرور بدانند ما کم الکي نيستيم.
وسط اين حرف‏ها هم يک جا از اون خنده‏هاي بيجا کردم، سفت گرفتند که تا اسم مهتاب خانم اومده نيشش تا بناگوش باز شده. ياد يک خاطره افتادم که گفتنش بد نيست. نزديک بود حيثيت نداشته‏مان برود. يک بار با دو تا از دوستان براي مصاحبه رفتيم پيش آيت الله بيات. چون خسته بودم همانطور که روي زمين نشسته و کاغذ و قلم دستم بود خوابم برد. يکهو نمي‏دانم که چي شد از خواب پريدم و مثل اينها که برق مي‏گيردشان دست و پايم پايم بلند شد و خورد زمين و کاغذها و خودکار پرت شد آن طرف‏تر. توي اين حالت دوستم که بغل دستم بود نتوانست از خنده خودش را کنترل کند و من هم همينطور. اون داشت صحبت مي‏کرد و ما هم هي لبمان را گاز مي‏گرفتيم که خنده بند بيايد. در اين حالت کسي هم که حرف مي‏زند فکر مي‏کند به او مي‏خنديم و اين خيلي ضايع است. خلاصه آخرش اين دوستمان براي اينکه قضيه را رفع و رجوع کند که به او هم برنخورد، گفت قضيه حضرت فاطمه را که مي‏گفتي که با مهريه کم ازدواج کرد و فلاني يعني من هول شدم و دست و پايم را گم کردم و از زور خوشحالي زدم زير خنده. حالا آقاي بيات هم جدي گرفته بود که براي ما يک زن بگيره با مهريه 5 تا 14 تا سکه.
ضمنا توصيه‏هايي هم مبني بر محافظت از مهتاب خانم در مقابل مصادره و توقيف شد. چند وقت پيش هم يکي از شيوخ نزديک به جامعه مدرسين راهکاري در اين رابطه مي‏داد. مي‏گفت براي جلوگيري از مصادره شدن بهتر است با دست خودم آن را به آنها بدهم، بعدا در فرصت‏هاي آتي و وقتي خطر رفع شد خمس‏اش را هم حساب مي‏کنند و آن را هم مي‏گيرند!
و اين بود خاطرات يک شب برفي. موفقم نه؟

جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۸۵

عبور يک اسپم از روبروي انتخابات

شايد يک هفته پيش بود به دوستي ايميل زدم جوياي احوال شوم. بعد ديدم جواب نيامد گفتم حتما سرش شلوغ است جواب نداده. داشتم همينطور فرستنده ايميل‏ها را چک مي‏کردم ببينم طبق معمول اگر آشنايي ايميل فرستاده بخوانم تا بقيه را سر فرصت، منظور همان يکي دو قرن آينده است، ديدم نام فرستنده آشنا نيست، اما موضوعش زده Re: Spam: salam يک لحظه ماندم که چه خبر شده، ترکيب پاسخ، هرزنامه و سلام خود به خود تامل برانگيز مي‏شود. اسم فرستنده را که ديدم و البته نوع نگارشش را ديدم اين که خوديه فقط اسمش را عوض کرده، ولي کلي خنديدم. مي‏دوني چرا؟ گفتم بالاخره چه اعتباري بزرگ‏تر از اينکه به عنوان اسپم شناخته بشيم؟ بعد فکر کردم ديدم يک عده آيت الله مي‏شوند و کلي خاطرخواه و مقلد پيدا مي‏کنند، ما هم يقين اسپم الله شديم و سر نخواستنمان دعوا! هر کجا اسم مبارک بره يا هر ايميلي که بياد يک مشت مبارک از توش در مياد مي‏گه هي اسپم کجا؟
حقيقتش ما تازه ديشب (پنجشنبه) فهميديم امروز جمعه است، نه ببخشيد راي‏گيري ميشه. آن هم يکي از رفقا سوال کرد راجع به اينکه به کي راي بده، اين باعث شد که ما هم ملتفت شديم که امروزه، ولي چه فايده که هنوز به تکليف نرسيديم و راي دادن برايمان به صورت يک "حق" درنيامده، آنها که به تکليف رسيدند خوب مي‏روند و به تکليفشان عمل مي‏کنند، تازه ثواب هم مي‏برند، البته ميزان ثوابش مشخص نيست. البته اميدوارم روزي به تکليف برسم و آن روزي باشد که راي دادن و انتخاب يک فرد به عنوان نماينده حق‏ام باشد.
به راي دادن و ندادن کسي کاري ندارم، که هر کس به عقيده (اگر عقيده‏اي در کار باشد) خود عمل مي‏کند، اما وقتي معيار انتخاب براي خيلي از افراد در جامعه هنوز سيد بودن، خوشگلي فلان زن، خوش تيپي کانديدا باشد و حتي طبق آنچه در برخي دوره‏هاي گذشته وجود داشته پوستر تبليغاتي فلان زن کانديدا به خاطر قيافه‏اش خريد و فروش مي‏شود، آيا مي‏شود رغبتي براي شرکت در انتخابات داشت؟ آيا مي‏توان آن را راهي براي رسيدن به دموکراسي دانست؟ آيا آن جوان بخت برگشته‏اي که همه وجودش سرکوب شده و پوستر يک زن را مي‏خواهد براي يک بوسه، صحبت از آزادي و اين چرنديات کردن پيشکش، آينده‏اي معنا پيدا مي‏کند که اينها نمونه بخشي از آينده‏سازانش باشند؟
براي شناخت آدم‏هاي اين جامعه بهترين روز، روز انتخابات است؛ انگشت‏ها خبر مي‏دهد از سر درون. نه اينکه راي دادن بد باشد، مرضي به نام دورويي بد است. شايد شما هم زياد ديده باشيد کساني را که شب بد انتخابات را مي‏گويند و از عدم اطمينان به آن خبر مي‏دهند و روز انتخابات انگشت سبابه رسوايشان مي‏کند. و برعکس هم همينطور تبليغ به شرکت مي‏کنند اما خود راي نمي‏دهند. نمي‏دانم چه حکمتي دارد اين گونه تناقض رفتار و گفتار؟ مهم اين است که جماعتي به آن مبتلايند.

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

مصاحبه‏اي به رنگ خون

تقديم به شيرکو جهاني و خانواده چشم به راهش

اين کلمه مصاحبه را که مي‏شنوم ناخودآگاه حالت تهوع دست مي‏دهد، حال ترکيب مصاحبه با راديوهاي خارجي که ديگر جاي خود دارد. هم براي مصاحبه کننده و مصاحبه شونده احترام قائلم و هم براي دوستان عزيز در راديوهاي خارجي، اما چيزي هست که آه از نهاد آدمي برمي‏آورد: کم خردي و بي‏فرهنگي اين جماعت. اين جماعت کيستند جز من و تو، ما و شما، او و آنها؟ خيلي‏ها رسانه‏هاي خارجي را گوش مي‏دهند آن هم با ولع، خبرها را به نقل از اين رسانه‏ها براي يکديگر نقل مي‏کنند و ژست مطلع بودن به خود مي‏گيرند، اما فعالان آن رسانه و منابع خبري و تحليلگران آنها را مزدور، جاسوس و جيره خور استکبار جهاني مي‏دانند، در حالي که يکي نيست به اينان بگويد اگر بد است چرا گوش مي‏دهي. من زياد برخورد کرده‏ام با اين جور آدم‏ها از قشرهاي مختلف، معمولا باسواد، با ديدگاه‏هاي مختلف چه محافظه کار چه اصلاح طلب، همه هم با اين عنوان که مصاحبه با راديوهاي خارجي مصداق جاسوسي است، حال طبق کدام قانون ما که نفهميديم. توي پرانتز يک خاطره بگويم بد نيست. يکي دو سال پيش يکي از شبه فعالين سياسي که اتفاقا اصلاح طلب هم بود و اگر نام ببرم عده‏اي ممکن است بشناسندش زنگ زد داد و بيداد که تو سلطنت طلبي و مي‏روم از دستت شکايت مي‏کنم، نشاني دادسرا را بهش دادم و گفتم برو پيش دادستان سلام برسان بگو به طور ويژه شکايتت را پيگيري کند، اين طور که گفتم کمي نرم شد وقتي علت اين حرفش را جويا شدم، گفت: مصاحبه تو با فلان راديو مصداق سلطنت طلب بودن و براندازي حجاب است، جالب آنکه او حتي موضوع مصاحبه را نمي‏دانست! اما اينها تعجب زيادي ندارد، تعجب آنجاست که آنها که درس حقوق خوانده‏اند هم چنين نظرياتي داشته باشند؛ اصلا چرا راه دور برويم هنوز که هنوز است اظهاراتي راجع به اينترنت، سايت، وبلاگ و ايميل مي‏شود که توي قوطي هيچ عطاري پيدا نمي‏شود. وقتي برخي خبرگزاري جمهوري اسلامي را مصداق رسانه بيگانه تصور کنند آن وقت مي‏فهمي که توقع زيادي داري که بخواهي حتي آرزوي آزادي رسانه‏ها و ارتباطات رسانه‏اي را داشته باشي.
اما نکته‏اي که نمي‏توان پاسخي براي آن يافت، منطق افرادي است که با رو بازي کردن سرستيز دارند و دانسته و نادانسته افراد و فعالين سياسي و فرهنگي را به سمت پنهان کاري سوق مي‏دهند. در اين ميان يکي از جالب‏ترين اين وقايع اتهام جاسوسي به روزنامه‏نگاران و خبرنگاران به خاطر اخبار، يادداشت‏ها و مصاحبه‏هاي آنان در سايت‏ها و يا با رسانه‏هاي خارجي است. به هر حال بايد توضيح داده شود که فرق ميان مطلب منتشره در يک روزنامه، يک وبلاگ، يک سايت يا يک راديو چيست؟ اولين پاسخ تفاوت گستردگي مخاطبان آنهاست، اما خوشبختانه زمان اسب و شتر گذشته و يک فاکس و يا ايميل هم مي‏تواند مطالب منتشره در يک نشريه با تيراژ يک نسخه چاپي را به صورت گسترده توزيع کند و حتي با کمک رسانه‏ها مخاطبان بسياري را پوشش دهد، مگر اينکه باز برگرديم به عقب و باز قانوني بگذرانيم که استفاده از فاکس و حتي راديو فقط با کسب مجوز ممکن باشد، که تحقق آن بعيد است. از سوي ديگر وقتي مطلبي بر روي خروجي رسانه‏ها قرار گرفت بالتبع در دسترس همه است پس کار مخفيانه‏اي انجام نشده و اطلاعاتي پنهاني منتقل نشده همه چيز رو و آشکار است، اگر در آن مطلب خواه خبر، گزارش و يا تحليل اگر توهيني صورت گرفته يا مصداق نشر اکاذيب باشد يا حتي شائبه آن وجود داشته باشد که به سرعت پرونده‏اي تشکيل مي‏شود و گوينده بايد در دادگاه جوابگوي آن باشد. اما مسلم است که هيچ گاه توهين يا نشر اکاذيب، جاسوسي نيست. جاسوسي انتقال پنهاني اطلاعات سري و محرمانه است، اين اطلاعات معمولا اطلاعات کليدي نظامي و امنيتي را شامل مي‏شود که محرمانه باشد وگرنه چيزي که همه از آن اطلاع دارند که ديگر سري نيست. حال با اين تفاسير بايد پرسيد کداميک از خبرنگاراني که به جاسوسي متهم شده‏اند به اطلاعات کليدي نظامي و امنيتي دسترسي داشته‏اند که بتوانند آن را منتقل کنند و اگر اين اطلاعات بر فرض صحت به آنها رسيده، آنها مقصرند و بايد بازخواست شوند يا مسئولين نهادهاي نظامي و امنيتي که توان حفظ اسرار نهاد زيرمجموعه‏شان را نداشته‏اند؟ اصلا خبرنگاران و روزنامه‏نگاران که از سرماي هوا گرفته تا آمدن زلزله، گران شدن تخم مرغ، سقوط هواپيما، پنچر شدن چرخ قطار و غيره و غيره همه تقصير اوست و روزي نيست که به چيزي متهم نشود و هميشه چشم به در است تا چه وقت دق الباب کنند، کي احتياط را از دست مي‏دهد و به فکر جاسوسي مي‏افتد؟
انتشار خبر مرگ در زندان خود به خود متاثر کننده است؛ اما انتشار خبر جان باختن يک روزنامه‏نگار در زندان آن هم در زمان بازداشت غريبانه و تکان دهنده است. حداقل کسي که سختي اين کار را آن هم در خارج از فضاي آزاد پايتخت لمس کرده باشد مي‏تواند ارزش کار او را درک کند. اما مزد او قطعا مرگ نيست؛ آن هم غريبانه و در بازداشت. آن هم در دوردست‏ها با کمترين پوشش خبري؛ مي‏داني بدبختي آن است که اگر يک فعال سياسي يک عطسه بکند، در صدر اخبار قرار مي‏گيرد اما يک روزنامه‏نگار اگر چنين مظلومانه جان خود بگذارد خم به ابروي کسي نمي‏آيد. حتي ما به عنوان همکاران، به او پشت مي‏کنيم تا نوبت بعدي به خودمان برسد، آن وقت فريادمان به آسمان مي‏رود. عقيده هر کس براي خودش محترم است، اما آيا بايد بي‏اطلاعي يا موافق نبودن با عقيده و تفکرات يک شخص مانع از دفاع از مهمترين حق او که حيات است بشود، يا حتي او شايسته دفاع صنفي نيز تشخيص داده نشود؟ خبر به خطر افتادن سلامت و ايست قلبي "شيرکو جهاني" چنان دلگير کننده بود که خبر سلامت او چيزي از آن دلگيري کم نمي‏کند چرا که احساس خطر تکرار و از دست رفتن جان عزيزي همواره وجود دارد؛ به قول معروف همواره آماده‏ايم براي شنيدن چنين اخباري که پس از آن مويه کنيم بدون آنکه فکرهايمان را براي پيشگيري از تکرار آن روي هم بريزيم.
امروز اين يکي دو روز از جهت ديگر نيز دلم گرفت، به خاطر اينکه آدم گاهي امکان اين را پيدا مي‏کند آنچه بارها گفته از دايره‏اي بسته خارج کند (البته وقتي همه روزنه‏ها بسته مي‏شود جاي ديگري نمي‏ماند جز رسانه‏هاي خارجي براي رساندن پيام) و در زماني خاص به آن توجه شود اما برخوردار نبودن از امکانات مناسب مانع مي‏شود و يکي از اين امکانات امر ترجمه است. در پاسخ به رسانه‏اي هم به نگاه برخي به جاسوسي دانستن مصاحبه و هم مانند آنچه بارها نوشته‏ام به بي‏توجهي رسانه‏ها به شهرهاي دور از پايتخت و نوع برخوردها با روزنامه‏نگاران در آنجا انتقاد کرده‏بودم، صرفا به اين اميد که سر سوزني تاثير داشته باشد اما تصور نمي‏کردم چنين خبري بشنوم. وقتي خبر به خطر افتادن سلامت شيرکو را ديدم خودم را ملامت مي‏کردم که چرا در شرايطي قرار داشتم که امکان همين گفتن نيز فراهم نشد. احساس مي‏کردم من نيز در چنين پيش‏آمدي مقصرم، اما باز هم خوشحالم از سلامتش.
اين را ديشب نوشتم و از شانس همان ديشب بي اينترنت شدم، حداقل اطمينان داشتم که اشتراک دو سرويس دهنده را دارم ولي هر وقت اطمينان داري کار خراب مي‏شود، امروز چند جمله‏اي را تغيير دادم و بي اينترنتي را به فال نيک مي‏گيرم، به چنين خبري مي‏ارزيد.
خبر مرتبط:
خانواده شيرکو جهاني از سلامت وی مطلع شدند
گزارشگران بدون مرز خواهان پاسخ گويي دولت ايران در باره ی سلامت شيرکو جهاني است
وضعيت ناروشن و نگران‌كننده‌ى شيركو جهانى روزنامه‌نگار كرد
اين دو مطلب را هم بخوانيد بي ارتباط نيست با موضوع جاسوسي:
گند عالم گير بعض قضايا
عكس‌برداري با ماهواره ممنوع!

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

کدام حقوق براي کدام بشر؟

روز جهاني حقوق بشر بايد زماني باشد براي فکر کردن؛ اينکه راه رسيدن بهتر به آن را بررسي کنيم و به جاي اينکه شعار دهيم به تاثيرگزاري اين راه بينديشيم.
اول بايد ديد براي کدام بشر فکر مي‏کنيم؟ بشر مختار يا بشر بي‏اختيار؛ داراي حق يا بدون حق؛ انسان آزاد يا برده و بنده؟ اگر بي‏اختيار و بدون حق باشد و برده و بنده که مشکل صد چندان است و لازم مي‏آيد از اول بشر را بازتعريف کنيم تا به حقوقش برسيم، دوري که هنوز هم از آن کمابيش رهايي نداريم. پس مهمترين کار آن است به دنبال اين باشيم که اثبات کنيم و بپذيريم انسان صاحب حق و صاحب اختياريم، اول از همه به خود و سپس به سايرين! بالاخره اگر بخواهيم عمارتي که افراشته خواهد شد خشت اولش کج نباشد تا ديوار تا ثريا کج نرود چاره‏اي نمي‏ماند جز اين. وقتي اين اصل پذيرفته شد همه انسان‏ها حقوق يکساني خواهند داشت فارغ از دين و آيين و موقعيت جغرافيايي و کسي نمي‏تواند پسوند و پيشوندي به آن اضافه کند.
تا ساخته شدن آن خشت اول زمان درازي نياز است. فعالين حقوق بشر نمي‏توانند ببينند که حقوق انسان‏ها همچنان نقض مي‏شوند چه در کل جامعه انساني چه در سرزمين خود؛ در کشور خودمان فکر مي‏کني مهمترين مشکل جامعه چيست؛ آنکه کار فعالان حقوق بشر و پيشرفتشان را براي انساني‏تر کردن زندگي مردم سخت‏تر مي‏کند؟ بي‏گمان ندانستن و عدم آشنايي مردم با حقوقشان؛ به سخن ديگر حقِ دانستنِ حقوقِ خود، مهمترين نياز ساکنان اين سرزمين است. با اين پيش فرض که بدانيم ميزان سرانه مطالعه در کشور تا چه حد پايين است. اين آمار عماد الدين باقي مقايسه خوب، بجا و تامل برانگيزي است. اما چگونه مي‏توان دانسته‏هاي مردم را بالا برد؟
رسانه‏ها به سبب در برگرفتن طيف گسترده و متنوعي از مخاطبان تاثير بسزايي در آگاه سازي بخش بزرگي از جامعه دارند. از صدا و سيما که بگذريم، نحوه بيمار صدور مجوز، تشکيل نشريات حزبي، بي‏مهري يا برخورد با نشرياتي که در زمينه آشنايي و آگاه سازي جامعه نسبت به حقوقشان فعاليت مي‏کرده‏اند که بهترين نمونه‏اش روزنامه "جمهوريت" بود. عملا بار اين آگاه سازي را بر دوش رسانه‏هاي فعال در خارج از کشور انداخته است که بار اطلاع رساني توام با آموزش را در اين زمينه بر دوش کشند. کتاب نيز از نقش مهمي برخوردار است اگر با اين پيش فرض که از سد سانسور بگذرد، پخش نامناسب کتاب را در کشور مد نظر داشته باشيم؛ اين که کشور ما فقط پايتخت نيست با آن همه محل عرضه محصولات فرهنگي و کتاب‏فروشي، ضمن آنکه معمولا فروشندگان چنين آثاري چون آنها را مطالعه نمي‏کنند با آن آشنايي چنداني ندارند به همين سبب پيدا کردن يک اثر منتشره در اين زمينه بستگي به شانس افراد دارد: منتشر شده باشد، موجود باشد، در ميان خيل کتاب‏ها ديده شود، هماني باشد که به دنبالش است و قيمت آن به جيب خريدار بخورد! وضعيت مقالات منتشره در مطبوعات از اين هم بدتر است چون تنها در آرشيوها يافت مي‏شود و تنها برخي از آنها ممکن است کتاب شود، به جز آنها که سايت دارند و آن هم يافتن در موتورهاي جستجو با آن همه يافته نامرتبط صبر ايوب مي‏خواهد. که خيلي‏ها از خيرش مي‏گذرند. چه خوب بود يک حرکت سازمان يافته در اين زمينه شروع مي‏شد و آن جمع کردن و دسته بندي و تشکيل يک بانک اطلاعاتي از کتب و مطالب منتشر شده به زبان فارسي در زمينه حقوق بشر با کمک گرفتن از همه کاربران. ضمن آنکه بخشي از اين کتب يا ديگر منتشر نمي‏شوند به هر دليلي يا صاحب اثر با انتشار اينترنتي آن مخالفت نخواهد کرد چرا که نه تنها به فروش اثرشان تاثير منفي ندارد که به افزايش فروش يا تجديد چاپ آن نيز کمک مي‏کند چون هزينه تمام شده پرينت با قيمت کتاب يا برابري کرده يا تفاوت زيادي با آن ندارد و به همين خاطر صرف با تهيه کتاب است که نگهداري آن نيز آسان‏تر مي‏باشد. سمينارها و نشست‏هايي که در زمينه حقوق بشر برگزار مي‏شود معمولا يا خبري از آن منتشر مي‏شود يا گزارشي، در داخل که نشست‏هايي از ده، پانزده نفر به بالا تشکيل مي‏شود ولي بعيد مي‏دانم در خوشبينانه‏ترين حالت شرکت کنندگان آن به هزار برسند. اين در حالي است که مشخص نيست کساني که بخواهند از محتواي آن آگاه شوند چه بايد بکنند، برگزار کنندگان يا سايت اطلاع رساني ندارند يا دارند و چنين مواردي را بر روي آن قرار نمي‏دهند، اين در حالي است که شرکت در بسياري از اين نشست‏ها نيز رايگان است اما به سبب فاصله زياد يا بي‏اطلاعي يا فشردگي کار، افراد علاقمند قادر به شرکت در آن نيستند. همه اين مقالات، فايل صوتي و حتي فيلم مراسم را مي‏توان در يکي دو سي دي جا داد يا بر روي سايت اينترنتي. مي‏توان آن را منتشر کرد و به فروش رساند، يا آن را در اختيار افرادي که علاقمندند قرارداد که در صورت دوم مصداق نشر نيز به حساب نمي‏آيد، در صورتي هم که بيايد معمولا اثر علمي است و پيگيري و برخورد با عوامل برگزار کننده کاري مسخره و هزينه‏دار براي برخوردکنندگان در بر خواهد داشت. نمي‏دانم چرا هنوز قبول نکرده‏ايم که دوران کاتب‏ها گذشته، امروزه دور دست ماشين چاپ و وسايل ارتباطي است و بعيد به نظر مي‏رسد در بلند مدت کسي را ياراي مقابله با آن باشد.
بي‏توجهي يا کم‏توجهي به آثار هنري نيز در بحث آموزش عامه مردم از مواردي است که کار آموزش را سخت‏تر مي‏کند. شعر، داستان، فيلمنامه، انيمشن، فيلم، موسيقي تاثير قابل ملاحظه‏اي مي‏تواند بر مخاطب داشته باشد، يکي از موارد موفق در اين زمينه انيمشن‏هاي راهنمايي و رانندگي است که در تلويزيون نمايش داده مي‏شود، علاقه کودکان و حتي بزرگ‏ترها براي ديدن آن را مي‏توان از ميزان فروش سي‏دي اين انيمشن‏ها به خوبي دريافت.
نکته مهمي که بايد بپذيريم اين است که دليلي ندارد هر چه ما مي‏دانيم ديگران هم بدانند، ميزان دسترسي ديگران به اطلاعات در اين زمينه را نيز بايد در نظر گرفت. همچنانکه بايد توجه داشته باشيم که در بحث اطلاع رساني و آموزش چه مستقيم و چه غير مستقيم اگر چه ميزان دربرگيري مخاطبان مهم است و بايد براي افزايش آن کوشيد اما از کم بودن آن هم نبايد نگران شد چرا که تاثيرگزاري مهم است.

جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵

سيما بينا در بهشت!

امشب که لينک به لينک روي وب (به جاي قدم به قدم روي زمين) مي‏گشتم، به يک پست از وبلاگ اختر قاسمي رسيدم درباره سيما بينا. عکسش را که ديدم روحم تازه شد. ميشه کسي عکس سيما بينا را ببينه و صداي دل انگيزش را به ياد نياره و روحش تازه نشه؟ به قول معروف بال نزنه بره آسمون از خوشحالي؟
اگر بخواهم يکي از خوبي‏هاي پس از دوم خرداد را برشمرم اين بود که بسياري از مردم ترس را کنار گذاشتند و پنهان کاري را، حداقل اينجا به راحتي مي‏ديديم ما. سازهايي که با استتار و پنهان کاري کامل مثل شرايط جنگي، کلاس‏هاي زيرزميني آن هم در زماني که موسيقي پس از يک دوره حرام بودن، حلال شده بود، اما اينجا هنوز ترس بود. آن موقع وقتي نشستي بود و دوستان اهل دل جمع مي‏شدند و سازي بود و آوازي (چقدر هوس اين نشست‏ها را کرده‏ام)، قبل از هر کاري يک راديو يا تلويزيون روشن مي‏شد با صداي بلند طوري که صدايش بيرون برود، بعد سازي و آوازي. هر بار که اين روش استتار اصوات برايم سوال بود، جوابي مشابه ديگري مي‏شنيدم: مي‏ريزند، اول از همه دهانت را بو مي‏کنند که ببينند مستي يا نه و بعد يا تعهد مي‏گيرند يا بايد بخوابي... برايم تعجب بود که اگر موسيقي حلال شده پس همه جا بايد حلال شود! الان که به اين سوالي که برايم پيش آمده بود فکر مي‏کنم مي‏بينم چه سوال احمقانه‏اي، آخر خودم که آن موقع کلاس مي‏رفتم از بعضي از آشنايان نيز پنهان مي‏کرديم که هنوز هم که هنوز است شايد موسيقي را مصداق نجاسات بپندارند. بگذريم...
توي اون شرايط که هر به چند وقت يک عده آدم کم عقل به نوار فروشي‏ها گير مي‏دادند که اشاعه منکر مي‏کنند، با يکي که سال‏هاست نديدمش ديگر، وقتي فهميدم تو کار کارهاي قديمي است، اول مشتري شدم، بعد طرح دوستي ريختم، شايد يک سالي کشيد شايد هم بيشتر که اعتمادش جلب شد و 2 نوار سيما بينا را برايم زد؛ سال 71 بود شايد. آن روز انگار خدا دنيا را بهم داده بود. نمي‏داني که نمي‏گذاشتم کسي چپ چپ بهش نگاه کنه، نزديکش بشه، خوب آسان به دست نيامده بود. نمي‏دوني چه عشقي کردم. يکي‏اش خاله جون رو رو برو رشته پلو عدس پلو بود، يا يکي ديگه که اولش يادم نيست ولي ميگه ... ميکشه سيگار و ما رو به خنجر زده چاره چه دارم، مدتي است هوس کردم آنها را گوش بدم ولي ضبط اوراقي شده مي‏ترسم نوار را خراب کنه، حداقل بودنش باعث دلگرميه! بعدا شاه صنم زيبا صنم را هم پيدا کردم ضبط کردم ته همين نوار که گم نشه! بعدش سه چهارتا mp3 از آهنگ‏هايش را پيدا کردم، يعني يک دوستي لطف کرد فکر کنم از آلبوم "زلفاي يارم" باشه. يا مولا دلم تنگ اومده، آسمون کاري بکن، بلند بالا، شيرين قهر کرده يارم، يار مي‏گويد الله، خداي مهربون عاشق نوازه، به قربونت لب دروازه ميشم. بعضي روزها مي‏زد به سرم صبح مي‏گذاشتم تا شب هي مي‏خوند دوباره از اول تا آخرش ملت کف مي‏کردند و چيز مي‏گفتند.
جريان کنسرت آلمانش که شنيدم رفتم توپخونه گير بيارم يکي از همين "فيلم، نوار، عرق، ورق"اي‏ها يک نوار درپيتي بهم غالب کرد که نگو، آي مايه شدم. هر چه دنبالش گشتم پيدا نکردم، تا اينکه چند ماه پيش فکر کنم اواخر بهار بود يا اوايل تابستان پيش يکي از رفقا بوديم اين را گذاشت فيلمش را. کلي ذوق کردم عين يک بچه دو ساله. همانجور نشسته يک ترقص گردني هم مي‏کرديم به طور نامحسوس، آخه مي‏دوني که ما ترقص فرمودنمان هم مثل بقيه که نيست يک طور ويژه است و شب اعتباري ندارد چرا که چشم و چار آدم نمي‏بينه ممکنه دست و پا به جايي گير کنه و تاپي آدم بخوره زمين چند تا مجروح بر جاي بگذاره ولي تو خيابون دست و پاي آدم بازتره و بعضي وقت‏ها مخصوصا تو شب‏هاي زمستون يکهو که به سر ملت دو سه تخته کم مي‏زنه به سر ما هم مي‏زنه به قول خاله سوسکه تا چشم حسود بترکه! خلاصه فيلم را که مي‏ديدم کلي ذوق کردم، از کلمات قصاري که آنجا به کار بردم اين بود که "اگه بهشتي باشه که هي ميگن، آنجايي که سيما بينا مي‏خونه بهشته" که مورد تاييد ملت موسيقي دوست واقع شد. خلاصه قرار بود اين فيلم را بهم بده که آن هم رفت از اين شهر و حامد موند و حوض دوباره خالي‏اش. خلاصه قول داده که برايم بياره ولي مي‏دونم او هم برنامه‏هاش مثل برنامه‏هاي خودم بيست ساله و سي ساله است. تازه دو سه سال پيش هم يکي قول داده بود mp3 کامل آهنگهايش را برايم بياره که او هم تو زرد از کار دراومد.
يک موقعي امکانات کمتر از حالا بود، اما حالا که بيشتر شده هم چرا نمي‏دونم هر چه به درد بخور است نيست. موسيقي که اسمش را نمي‏شه گذاشت بايد گفت اصوات درپيتي فراوان نمي فهمم يک عده چطوري اينها را گوش مي‏دهند يک خورده حس زيبايي شناسانه ندارند؟ فيلم مزخرف ناف به پايين فراوان ولي يک فيلم به درد بخور يا موسيقي به درد بخور هنوز به طور ما نمي‏خوره، مثلا فيلم دلشدگان علي حاتمي را سال‏هاست دلم مي‏خواد ببينم، حالا يا سليقه ما مزخرفه يا سليقه بقيه. خلاصه ما نفهميديم يک عده چرا با موسيقي بدند؟ زندگي بدون موسيقي معنا هم داره؟ يعني مي‏شه اخلاق و فرهنگ ما ايراني‏ها يک روزي خوب بشه، يک روزي که ديگه هنرمندان و اهل فرهنگ را چوب نزنيم؟

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵

مرثيه‏نگاري و روزنامه‏نگاري

يک سال از سقوط هواپيماي سي 130 خبرنگاران گذشت. نمي‏دانم در آن روزهاي اول کسي بود که گريه‏اش نگرفته باشد که همه کمابيش لمس کرده‏ايم مرارت‏هاي اين کار را. آن موقع در آن فضاي احساسي هر چه نوشته شد ايرادي به آن وارد نبود اما پس از يک سال بايد همان مرثيه نويسي رواج داشته باشد؟ يعني قرار نيست يک قدم جلوتر برداريم؟ با اين که آنها شهيد شدند و به آسمان چسباندن اين واقعه دردي از خانواده‏هاي داغديده آنان دوا مي‏شود يا جانشان هميشه بي‏‏ارزششان(!؟) ارزش پيدا مي‏کند يا در کاهش چنين فجايع انساني موثر است؟ انگار وظيفه‏مان حکم مي‏کند خاکسترهاي اينان را که جزغاله شدند با بيل جمع کنيم و بريزيم توي بهشت تا طياره بعدي، تا وقايع بعدي که با جان هم ميهنان، همشهريان، همکارانمان سر و کار دارد. انگار همه فقط مرثيه‏سرايي را آموخته‏ايم. مرثيه‏سرايي براي در، مرثيه‏سرايي براي گوشت کوب و مرثيه‏سرايي براي همکار. مرثيه نوشتن خوب است به شرط آنکه روزنامه را مرثيه نامه نکنيم. آنجا که به جان انسان مربوط است، انتقاد هم بايد کرد به تندي و اعتراض هم. يادت مي‏آيد زماني که گنجي در اعتصاب غذا بود، يک نشريه فرانسوي صفحه اول خود را در اعتراض سفيد چاپ کرد؟ يک هواپيما خبرنگار سقوط کرد، تيتر يک روزنامه‏ها اين شد که اگر همکارشان نيز نبود همين تيتر يک مي‏شد با يک مشت خبرهاي بعدي و مرثيه و گاهگاهي انتقاد، با اين استدلال که مي‏ترسند چيزي بنويسند. اتفاقا يک کامنت با چنين استدلالي آن موقع پاي يکي از مطالب خودم گذاشته شد. درسته که ترس از خصوصيات آدمي است اما مگر نفس اين کار، کم خطر و ترس و استرس داره؟ آخرش مگه چطور ميشه؟ آدم را مي‏کشند؟ خوب آنها هم از بالا افتادند و کشته شدند! مگر اين قوم بلازده کم از زمين و زمان مي‏کشد که در برابر چنين بي‏ارزش شناخته شدن جان خود هم سکوت کند؟ ببين ما خودمان هم براي جان خودمان ارزش قائل نيستيم. قرار هم نبود اسلحه به دست بگيريم و کودتا کنيم؛ نشريات که مي‏توانستند همگي در اعتراض به بي‏توجهي به جان همکارانشان يک روز را منتشر نکنند همگي. حداقل به طور نمادين چاپ يک ستون سفيد يا يک ستون سياه هم به اعتراض. مي‏شود درک کرد که راضي کردن گردانندگان يک نشريه چقدر سخت است براي انجام چنين کارهايي و آدم‏ها درد را تا وقتي به سراغ خودشان نيايد نمي‏فهمند اما سعي کردنش که ضرر نداره، حداقل چهره خيلي‏ها عيان‏تر مي‏شود. يا اصلا اعتراض پيشکش چرا بايد آدرس غلط داد؟ دوباره پيش کشيدن پاي استکبار جهاني و کرات ديگر و غيره. يکي نيست يک خط بنويسه اگر بده آمريکا پس چرا از آن هواپيما مي‏خري و سوار ميشي، اگه خوبه چرا فحش بهش مي‏دي و روزي چند بار قرص مرگ بر آمريکا بايد بخوري، حالا بر فرض صحت جنايتکارترين باشد آمريکا و همه سقوط‏هاي ما هم گردن آن، تصادف‏هاي جاده‏اي ما هم مقصرش آمريکاي جنايتکار است؟ به قولي يکي از دوستان تو خودت چي داري که بد استکبار جهاني را مي‏گويي؟ حداقل ديگه آدرس غلط نده. مي‏دوني خواندن جملاتي مثل اين آدم را به درد مياره: "مي‏داني هنوز هم ما در تحريم هستيم و هنوز هم قطعات هواپيما به ايران ارسال نمي‏شود و مردمي بي‏گناه جان خود را از دست مي‏دهند و اين ها همه به اسم حقوق بشر انجام مي‏شود." به جاي اين جمله نمي‏شد بنويسي که اين نتيجه شعارهاي مرگ بر آمريکا و آتش زدن پرچم يک کشور که توهين به مردم آن کشور به حساب مي‏آيد است و توصيه کني که حداقل جلوي دوربين شعار ندهيد و پرچم آتش نزنيد تا آنها هم احترام ما را داشته باشند؟ حالا اصلا آمريکا جنايتکار بزرگ، خودمان چقدر براي جان همديگر ارزش قائليم؟ ببين به چه حدي از بدبختي و بيچارگي رسيديم که جراحان اهل خير دارالکفر که جاي همه‏شان ته جهنم است و اگر ببينيمشان به خاطر نجس بودنشان با آنها دست هم نمي‏دهيم چندين بار آمده‏اند اينجا و به رايگان بيماران نيازمند را عمل جراحي کرده‏اند. ببين چند آمبولانس استاندارد با وسايل مورد نياز داريم؟ آمبولانس‏هايي که ما ديديم بيشتر ابوقراضه بوده، با کمترين وسايل مورد نياز با نيروهايي که مجبورند خيلي بيشتر از حد استاندارد کار کنند. چند سال پيش که مي‏گفتند در حدود 50 درصد کمبود الان شايد به مراتب بيشتر شده (آمار مربوط به استان خودمان است). بيمارستان‏ها را در نظر بگيريد امکاناتش را، خدمات دهي‏اش را. همين يکي دو هفته پيش يکي مي‏گفت يک بچه چهار پنج ساله را به خاطر اينکه مادرش 5 هزار تومان نداشت پول آزمايش رد کردند، فحش خواهر و مادر را کشيده بود به جان همه آنها که مي‏ديدند و توجهي نمي‏کردند، مي‏گفت نگاه که به بچه کرده ترسيده از بين بره. من اين را باور نکردم، امثال اين را هم که مي‏شنوم باور نمي‏کنم اما حرفهاي نمايندگان مجلس را بر سر گروگان‏گيري يا عدم قبول بيمار به خاطر واريز نشدن پول درخواستي بيمارستان‏ها فراموش نمي‏کنم. بله کارکنان و کادر پزشکي بيمارستان بيشتر از طاقت خود زحمت مي‏کشند و کار مي‏کنند اما چرا بايد نسبت به جان هم‏نوع بي‏تفاوت باشند. تصادف‏ها را ببين که منجر به جرح يا فوت مي‏شود، چند نفر از تصادف کنندگان از صحنه تصادف فرار نمي‏کنند و با عدم فرار چند نفر مي‏توانند زنده بمانند؟ چرا اصلا مردم (مثل بقيه موارد بالا کلي نيست) براي اعدام و سنگسار هم‏نوعشان هورا بکشند، بدون اينکه چيزي درباره او بدانند و از سير رسيدگي به پرونده و يا حتي حق يا ناحق بودن حکم صادره مطلع باشند. شلاق‏هاي علني را که همين چند سال پيش اجرا مي‏شد يادتان مي‏آيد يک بار اتفاقي رد مي‏شدم ديدم شلوغه رفتم جلو ديدم دارند در ملاعام شلاق مي‏زنند. چند دقيقه‏اي ايستاده بودم و تماشاچيان را هاج و واج تماشا مي‏کردم، جمعيت زيادي بود، خيلي‏ها موضع عوض مي‏کردند تا بهتر ببينند، بعضي‏ها پچ پچ مي‏کردند و مي‏خنديدند، بعضي‏ها حس شلاق زدن مي‏گرفتند و انگار قهرمان زننده شلاق‏اند، آدم‏ها از دور مي‏دويدند تا اين برنامه را از دست ندهند و حتي برخي راننده‏ها ماشين را وسط خيابان رها مي‏کردند تا چند لحظه‏اي از برنامه جذاب شلاق زدن يک آدم را ببينند و بروند، کاشکي يک مستند ساز قضيه واکنش‏ها به اعدام را با يک دوربين مخفي به تصوير بکشد، صحنه تا قبل اعدام در ملا عام، صحنه‏اي فقط براي يک فيلم آن وقت خوب مي‏فهميم کي هستيم، البته نياز به توضيح چنداني ندارد وقتي خبر اعدام و احيانا چاپ عکس آن مي‏تواند فروش نشريه‏اي را تضمين کند! آره برادر فرهنگ خودمان خرابه، اگر به هيچ کس نتوانم انتقاد کنم به خودم که مي‏توانم. از تحريم قطعات هواپيما بگذريم که صد البته ناشايست است و غير انساني، ديگه نمي‏تونيم خلبان و مامور برج مراقبت و غيره را مقصر بدانيم و بقيه را به خاطر قصور، چون فرهنگ‏مان اين شده، اخلاقمان هم، همين هم ملکه ذهنمان شده که از زير کار در برويم و بگوييم انشاء الله نفر بدي خوب انجام مي‏دهد. آره اگر بد ديگران را مي‏بينيم بد خودمان را هم ببينيم، بلکه دوايي برايش بيابيم.
اينها را هم ببينيد:
تلفات جنگي روزانه ۱۲۰ نفري عراقيهامرگ روزانه ۹۰ ايراني در تصادف
از ماشین تا حقوق بشر

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

خواب عمو پينه‏دوز

خيلي‏ها براي فرار از بيداري به خواب پناه مي‏برند، خيلي‏ها نيز براي فرار از خواب به بيداري! اين جمله خيلي مسخره است نه؟ قطعا فيلسوفانه هم نيست، همانقدر واقعيت دارد که جملات مزخرفي چون اين "خواب شب مايه آرامش انسان است" دور از واقعيت است! حداقلش اين است که هيچ کدام از اين جملات کلي نيست.
چند وقت پيش که با يکي از دوستان صحبت مي‏کرديم از بعضي صحنه‏هاي خوابش گلايه مي‏کرد، مي‏گفت هر کجا قدم مي‏گذارد توالتي را مي‏بيند که مدفوع از دهانه آن بيرون زده و محيط را پوشانده است. اولش جدي نگرفتم اما وقتي به خواب‏هاي خودم فکر کردم به اين نتيجه رسيدم که مزخرف‏تر از اين جمله که خواب آفريده شد تا مايه آرامش باشد نيست. شايد اين جمله قشنگ‏تر باشد: خدا خواب را آفريد تا آدم را حسابي زجرکش کند! همين الان مچ خواب را به زمين رساندم؛ بين صفحه 3 و 4 روزنامه مانده بودم که چرتم گرفت، علما به چنين چرت‏هايي که نيم ساعت تا يک ساعتي مي‏کشد قيلوله مي‏گويند و البته از آن استقبال مي‏کنند، شنيده‏ام که ثواب هم دارد دروغ و راستش با راوي. خلاصه هي مي‏آمد خوابم ببره، مقاومت مي‏کردم و از خواب مي‏پريدم. اين جور مواقع هم آدم انگار شل و ول مي‏شه، توي لحظه اوج نشئه‏گي و مستي اين را قشنگ مي‏شه ديد، مخصوصا نشئه‏گي هروئين بخصوص بعد تزريق يا دماغي زدن، اوج نشئه‏گي اينها بين چند دقيقه تا ده دقيقه، يک ربع اين نوع را ممکن است در خيابان هم زياد ديده باشيد، طرف کافي است بخواهد در اوج نشئه‏گي يک سيگار روشن کند، بين دست بردن در جيب تا روشن کردن کبريت يا فندک يک جايي دست‏ها از حرکت مي‏ماند و قادر به طي بقيه مسير نيست اما در همين حال سر کم کم پايين مي‏آيد و ممکن است حتي به زانوهاي طرف هم برسد. در اوج مستي هم يک چنين حالتي وجود دارد، کم شدن اختيار کنترل يا هدايت اعضاي بدن در آن زمان کم مي‏شود، مثل زماني که آدم شنا مي‏کند. يا موقع روشن کردن سيگار دست حرکت مي‏کنه کبريت را هم مي‏کشه ولي توي نشانه‏گيري سر سيگار گير مي‏کنه، شايد مصرف کنندگان اکس بخصوص آن تيره‏اي که به پرواز علاقه پيدا مي‏کنند به خاطر همين حالت بي‏وزني و سبک شدن دست باشد که فکر پرواز به سرشان مي‏زند. خلاصه اعلام کنم که من بايد پينه‏دوز مي‏شدم و همه چيز را به همه چيز وصله مي‏زدم. چي مي‏خواستم بگم چي شد. خلاصه زمان بين خواب و بيداري هم يک چنين حالت بي‏وزني يا کم کنترلي بر اعضاي بدن پيش مي‏آيد به همين خاطر در حالت بين خواب و بيداري مي‏خواستم روزنامه را ورق بزنم، نشد که نشد تا آخرش خواب از رو رفت و نشستم تا اين را بنويسم.
مدت‏ها بود کمردردهاي حسابي سراغم مي‏آمد، فکر مي‏کردم از بلند کردن سنگيني يا نشستن‏هاي مداوم باشد. بعد که سرحساب شدم ديدم بخشي از آنها نتيجه خواب است! همين چند وقت پيش خوابي ديدم که خيلي حالم گرفته شد. يکي از همکاران سابق که اتفاقا از طايفه نسوان بود. دختر جواني بود و دوست داشتني، من که خيلي دوستش داشتم (البته دوست داشتن حاصل از عواطف انساني نه عواطف شورتي کاشکي يکي اين دوست داشتن را به دو تاريخ مثلا قبل از اين سال و بعد از اين سال تقسيم کنه که از چه زماني معناي دوست داشتن هم در شورت آدم‏ها خلاصه شد! واقعا با عرض پوزش نبايد ريد به توي اين فرهنگي که همه راه‏ها به شورت ختم مي‏شود حتي دوست داشتن؟ معناي اين حرف را زماني مي‏فهمي که با اين سوال از سوي نوجوانان يا برخي جوانان مواجه شوي که در چنان فرهنگ مزخرفي رشد کرده‏اند که دوست داشتن را نيز جايز نمي‏داند و عشق ورزيدن را نيز گناه مي‏داند و اين ها به دنبال راهي مي‏گردند براي اينکه بشنوند دوست داشتن و حتي عشق ورزيدن حرام نيست! لازم نيست کسي حرام کرده باشد، فرهنگ تخماتيک غالب بر جامعه اين را نيز در خودش دارد. به نظرتان اگر دوست داشتن را از آدم بگيرند چي برايش مي‏ماند؟ وقتي مي‏خواهيم چنين عواطفي را خودخواهانه تغيير دهيم و دوست داشتن را به نفرت تبديل کنيم آيا چيزي جز دسته دسته استالين و هيتلر و... تحويل جامعه مي‏دهيم؟) مثل يک بچه گربه دوست داشتني بود! مي‏داني چرا دوستش داشتم به خاطر آرامشش، ظاهر ساده و معصومانه‏اي داشت و آرامشي عجيب، وقتي نگاهش مي‏کردم انگار که اين آرامش به من هم منتقل مي‏شد! شايد به خاطر زبانش هم بود که رک و تند و تيز جواب مي‏داد به قول خودش رودربايستي با کسي نداشت. آن موقع هم روزهاي پراسترسي داشتم و داشتيم، مخصوصا اينکه معمولا روزي چند بار کارم به مشاجره و داد و فرياد مي‏کشيد بخشي‏اش به خاطر کار دروني بود و بخشي‏اش به خاطر برخي فشارهاي بيروني. حسرت يک روز آرام را مي‏خوردم و تا مدت‏ها بعد مجبور بودم روزي سه چهار تا قرص آرامبخش بخورم. خدا نکنه هيچ وقت گير يک مشت آدم زبون نفهم و از خودراضي بيفتي. خبر و گزارش هم خوب تنظيم مي‏کرد. يک بار همين همکار ما (اين قضيه مال چهار پنج سال پيشه) توي تنظيم خبر براي مسئول عقيدتي سياسي نيروي انتظامي اگر اشتباه نکنم چون اطلاع رساني هم دست اين بخش بود به جاي حجت الاسلام زده بود سرهنگ، طرف شاکي شده بود. يک بار رفته بودم نيروي انتظامي ببينم چه خبره طرف که اسمش هم يادم نيست و شيخي بود، تا مرا ديد گفت خوبه تو جاي دو تا چشم چهار تا چشم داري (با احتساب عينک) و عبا و عمامه به اين بزرگي را نمي‏بيني که رفتي زدي سرهنگ، من هم فوري جوابش را دادم که تازه يک چيزي هم بايد به ماها بدي که يک شبه سرهنگ‏ات کرديم وگرنه ملت مي‏روند کلي پا به زمين مي‏کوبند و درس مي‏خوانند تا سرهنگ مي‏شوند! خلاصه بگذريم. چند سالي بود ازش بي‏خبر بودم آخه دانشگاه قبول شده بود و رفت و البته يک سال بعدش آمد سري هم به ما زد يعني يک گزارش مي‏خواست براي دانشگاه حال نداشت تهيه کنه به دنبال يک گزارش آماده مي‏گشت. خلاصه هيچ خبري ازش نداشتم تا اينکه چند ماه پيش اومد توي خوابم، آن هم در چه وضعي. خبر تصادفش آمد و بعد زبانم لال... همون موقع توي خواب نشسته بودم داشتم يک صفحه را ويراستاري مي‏کردم. شوکه شدم آخه الان شايد بيست و يکي دو سال بيشتر نداشته باشد، يعني همه آنها که توي خواب بوديم شوکه شديم. اين جور مواقع فقط آدم مي‏دونه بنويسه تا درد دلش تسکين پيدا کنه. مي‏توني تصور کني که حتي خواجه حافظ شيراز هم بيايد يک چيزي بنويسد ولي من که مي‏نوشتم قبول نمي‏کردند که چاپ بشه. مي‏گفتند قابل چاپ نيست، حتي يک تسليت. خلاصه داد و بيداد نکردم توي خواب (فقط يک دوره کوتاهي بود که تو خواب فرياد مي‏کشيدم) ولي وقتي چشم‏هايم را باز کردم ديدم نمي‏تونم تکان بخورم از زور استخوان درد و بخصوص کمر درد، نگو همه فشارها و ناراحتي‏ها توي خواب به استخوان‏ها سرايت کرده، بعد که فکر کردم ديدم در اين زمينه سابقه دارم!
من صبرم معمولا زياده، يعني سعي مي‏کنم که زود عصباني نشوم، ولي توي خواب معمولا کارم سر بحث و جدل کردن با ديگران از شيخ و مامور گرفته تا آدم عادي به داد و فرياد مي‏کشه، حتي بعضي وقت‏ها به کتک کاري، يحتمل همون کتک خوردن خودمون. حتي با حيوانات، حيوانات هم آدم را توي خواب راحت نمي‏گذارند. ولي فصل مشترک همه خواب‏هايم يک چيزه: راه‏هاي بريده شده. هميشه خواب مي‏بينم که در طبقه دوم يا بالاتر هستم و مي‏خواهم بيام پايين ولي پله‏ها وسط راه خراب شده و پله‏اي نيست. يا راه رسيدن به پله وسطش خرابه و فاصله زيادي که قابل پريدن هم نيست تا پله تبديل به پرتگاهي شده. حتي موقع پياده شدن از هواپيما هم پلکان هواپيما با در هواپيما فاصله دارد، يعني هميشه راه و پله هست ولي امکان رسيدن به آن نيست و اين زجر آور است مي‏بيني و بايد با حسرت به آن نگاه کني. مثل يک جزيره سرگردان در فضا که آدم رويش گير کند. خواب هم کمابيش برايم غير قابل تحمل شده.

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵

جلوگيري از انتشار به جاي توقيف!

ديشب درباره توقيف نشريه گويه نوشته بودم، امروز نامه ابلاغ شد، متن نامه توقيف نبود و بود! مضمونش اين است که چون پرونده در هيئت نظارت در دست بررسي به خاطر "ابهامات" موجود در مطالب منتشره، معاونت مطبوعاتي ارشاد خواستار توقف انتشار تا اطلاع ثانوي شده بود.
اين برادر ابهام ديگه چي چيه که نشريه را توقيف مي‏کنه من خودم بي خبرم. اين جلوگيري از انتشار کجاي قانونه باز هم سرم نمي‏شه. بالاخره يا هيئت نظارت توقيف مي‏کنه يا نمي‏کنه وسط اين دو تا چه صيغه جديديه ما نفهميديم. خلاصه جاي هيچ نگراني نيست، گر چه ديروز مسئولي که اين خبر را داده بوده ظاهرا از لفظ توقيف استفاده کرده، ولي الحمدلله به خير گذشت، چون پس از توقيف تکليف روشنه که توقيف شده ولي ممانعت از انتشار تا اطلاع ثانوي آدم را لنگ در هوا نگه مي‏داره بدون علت مشخص. ظاهرا همه چيزمان به همه چيزمان مي‏آيد! آن وقت هي بگيد پيشرفت نمي‏کنيم...

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

توقيف يک نشريه در قم

اين چند روز مي‏خواستم درباره حکمي که از اين شهر صادر شد درباره مهدورالدم بودن و واجب القتل بودن روزنامه‏نگار باکويي و مديرمسئول نشريه‏اي که وي در آن مطلب مي‏نوشت. ياراي نوشتن نبود، ببيني که يکي را بکشند بدون آنکه اتهامش در دادگاهي به اثبات رسيده باشد، آن هم به خاطر يک نوشته که نمي‏دانم چيست، حداقل اين را مي‏دانم که نوشته را بايد با نوشته پاسخ داد. مي‏خواستم بنويسم چيزي اما ننوشتم که اگر دستشان به آنها نرسيد که اميدوارم نرسد، ما را به نيابت از آنها دچار خون هدري نشناسند، فعلا که اينجا کارها پر و پايه درست و حسابي نداره!
امشب اما ديدم خون نشريه‏اي هدر شد، ده و نيم يازده شب بود مديرمسئول گويه زنگ زد، تعجب کردم آخه غروب آمده بود پيشم. گفت زنگ زده خبر جديد بدهد، گفتم حتما شکايت جديد است. گفت: "گويه" توقيف شد. دهانم از تعجب واماند، هيئت نظارت بر مطبوعات يا شايد بهتر باشد اسمش را فعلا بگذاريم هيئت نظارت بر توقيف مطبوعات راي به توقيفش داد. از دو سه هفته پيش در جريانش قرار گرفته بودم، پرونده را فرستاده بودند هيئت نظارت راجع به يک مطلب درباره انتخابات خبرگان. يعني آستانه تحمل آقايان اينقدر پايين آمده؟ بعد از آن همه رايزني که کردند فکر مي‏کردم با تاخير به رسيدگي هيئت نظارت به يک اخطار بسنده کند. آخر ظاهرا همان مطلب که منجر به توقيفش شد، در دادگستري در دست رسيدگي است. امروز هم "درياباري" مديرمسئولش بازپرسي شده، به اتهام تشويش اذهان عمومي و جريحه‏دار نمودن عفت عمومي بازپرسي شده. اما جالبه که صبح بازپرسي، شب خبر توقيف، حتما فردا به خاطر همان مطلب يک پرونده ديگر، اصلا لازم هم نيست کار از منطق خاصي پيروي کند. همان که بفهمند همه که تحملي وجود ندارد، کافي است. امشب فهميدم چه خر دولوکسي هستم با اين خوش بيني‏ام. اين چند وقته هم اميد مي‏دادم که توقيف‏شان نمي‏کنند هم دادگستري را مي‏گفتم چيزي نيست، استدلالم بد نبود مي‏گفتم حالا روي نشريات سراسري و تاثيرگزاري‏اش حساس‏اند، نشريات محلي چه؟ يکي نبود بگه خر دويست لوکسي تو وقتي مي‏بيني وبلاگ‏ها را تحمل نمي‏کنند توقع داري نشريه چاپي را تحمل کنند؟ البته به مديرمسئول‏اش گفتم وقتي با شماها که سال‏هاي سال به اين حکومت خدمت کرديد چنين مي‏کنند، ماها بايد روزي هزاران سجده شکر بجا آوريم که لااقل نفس مي‏توانيم بکشيم!
اين دو سه هفته عجيب حالم گرفته بود، ياد يکي دو سه ساله اخير افتادم حافظه ما هم عين ديانت و سياست ما بيش از اين جواب نمي‏دهد، کم آورده، سر ميز قمار بود، اتفاقا همين نشريه، آن هم زماني که قمارها باخته بودم؛ چه خوش آن قماربازي که بباخت هر چه بودش، بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر. پيشنهاد کرده بود که گويه را دربياورم آخه با تيم قبلي‏شان کار مي‏کردم. آنهم درست بعد جريان نقشينه بود که هنوز پرونده‏هاش باز بود. از نظر مالي که المفلس في امان الله که هيچ، چند ميليوني بدهکار بودم. سه جا کار مي‏کردم تا صافش کنم. صبح تا شب دو جا، طراحي جلد و پوستر و صفحه بندي و آپديت سايت مي‏کردم، هفته‏اي سه شب هم يکي از هفته‏نامه‏ها صفحه بندشان رفته بود تهران و ما هم طبق معمول بايد يار در راه ماندگان باشيم و هر کجا لنگ بزنه چون آچار فرانسه ظاهر شويم، دوباره تنظيم خبر و دست بردن تو گزارش و گاهي يادداشت و شيطنت‏هاي پيراموني، آخه مي‏دوني ما انگار نافمان را به اين چيزها بريده‏اند، چاه مستراح هم که در بريزم آخرش بايد خبرش را تنظيم کنم و يک گزارش پيرامونش بنويسم وغيره! خوب مي‏دوني اسم دفتر نشريه که مياد پاهاي آدم شل مي‏شه، حالا مي‏خواهد تخليه چاه باشد يا تنظيم خبر و گزارش، همه‏اش برايم ارزشمنده. بگذريم طبق روال سابق که همه را شب‏کار کرديم، تا دمدم‏هاي صبح بوديم، يک روز هم که بيست و چهار ساعته اگر بيشتر نمي‏کشيد. اينه که آخرهاي هفته تو مايه‏هاي جنازه بودم. آن دو سه روز ديگر هم تا نصفه شب مي‏آمدم روي اينترنت و بعضي وقت‏ها تو وبلاگ قبلي‏تريه تو پرشين بلاگ که چند وقتي ديگه به روز نمي‏شد و ولش کردم يک اراجيفي مي‏نوشتم. چهار ماهي طول کشيد نه مي‏تونستم بگم نه، نه دلم راضي مي‏شد بگم آره. گرچه نقشه‏هاي خوبي برايش کشيده بودم و حتي توي ذهنم بخشي از مطالب چهار شماره اول را بسته بودم و حتي تيترهاي يک‏اش را هم در نظر گرفته‏بودم، طرحي که برايش داشتم يک نشريه که بخشي‏اش مي‏توان گفت آموزشي بود در زمينه حقوق بشر، آخه قرار بود براي مجوز سراسري اقدام کنه و مهم نبود کيفيتش چقدر پايين باشه، مهم آن بود شايد به آنها که همه امکاناتش را داشتند بر مي‏خورد که از قم يک نشريه در زمينه حقوق بشر منتشر مي‏شه و آنها در خواب سنگين‏اند. البته راجع به محتوا با مديرمسئول‏اش صحبت نکرديم ولي بعيد مي‏دانم که با من مخالفت مي‏کرد، آخه تا حدودي قبول داره که پيرهن و بعضي جاهامون توي اين کار پاره شده و به اين زودي‏ها گزگ دست کسي نمي‏دم. ولي خوب بين دو راهي بودم. از يک طرف خودم که حتي اعتبار هم برايم توي چاپخانه‏ها و ليتوگرافي که با آنها کار مي‏کردم نمانده بود آخه بعضي دوستان بامعرفت خوش حساب پول کارهايي که فرستاده‏بودم را پرداخت نکرده بودند و حتي با خودم هم حاضر نبودند ديگر اعتباري کار کنند، به قول معروف اينجا هم به آتش بقيه سوختيم. از طرف ديگر حاضر بودم اگر کسي دو، سه ميليون هم سرمايه‏گذاري کند، آن را دربياورم ولي نگران توقيفش بودم. دلم نمي‏آيد يک نشريه را به جوخه اعدام بسپرم و دلم نمي‏آمد من جانش را به خطر بيندازم، آخه قبلش هم جرياني پيش آمده بود که احساس مي‏کردم دوست ندارند در اين کار باشم و همين بيشتر نگرانم مي‏کرد. خلاصه چهارماه مثل دائم الخمرها که باده‏شان را از دستشان بگيري، يا مثل عاشق و معشوقي که چشم‏ها و دهان‏شان را ببندي و در يک متري هم به ديوار ببندي، چهار ماه کلنجار رفتم و آخرش هم به معشوقه نرسيدم.
حالا که نگاه مي‏کنم مي‏بينم چه آن موقع و آن طور مي‏بستند و چه اين موقع و اين طور، اصل اين است که ظاهرا هيچ چيز را تحمل نمي‏کنند، حالا پشيمان شدم، حالا که نقل بستن است خوب آدم يک شماره هم شده پرملات منتشر کند، حرفش را بزند، حداقل جگر آدم که خنک مي‏شود.
التبه چون با اين تيمي که کار مي‏کردند دو سه شماره‏اش بيشتر به دستم نرسيده و نمي‏توانم راجع به محتوايش قضاوت کنم اما در مجموع نزديک به کروبي بود و اصلاح طلبان. ولي چند سال پيش را يادم مي‏آيد، روزها و شب‏هايي که برايش خبر تنظيم مي‏کردم، گزارش تهيه مي‏کردم، يادداشت مي‏نوشتم، صفحاتش را ويراستاري مي‏کردم، حتي صفحه‏هايش را مي‏بستم و خلاصه توش زندگي کردم. اين نشريه هم بالاخره زماني بچه ما هم بود. باز دلم گرفته...