دوباري خواندم يادداشت ارزشمند جلال توكليان را در شماره جديد نشريه مدرسه. حيف كه آن يادداشت در سايتهاي اينترنتي و به صورت گسترده منتشر نشد. تيترش اين بود: آشويتس و خدايي بر چوبهدار و در آخرين بندش آنجا كه از نسلكشي و ترويج نفرت از ديگري و جنايت عليه بشريت در هولوكاست سخن ميراند و تاثير آن را بر سست شدن ايمان مردم به خدا و سخن الي ويزل برنده جايزه نوبل در اردوگاه مرگ را به شاهد گرفته بود، زماني كه جواني را براي اعدام به پاي چوبه دار ميبردند. كسي آنجا به آرامي سوال ميكند خدا كجاست؟ چرا كاري نميكند؟ و وقتي آن جوان اعدام شد، ويزل پاسخ ميدهد: خدا همينجاست، بر بالاي چوبه دار و اعدام ميشود.
اين كه در بالا آوردم نه ارتباط مستقيمي با آنچه ميخواهم بنويسم دارد و نه بيربط است.
در روزگار ما با اين گستردگي ارتباط و ابزارش خواستهاي همهگير شده: برخورداري از حرمت و ارزش انساني حتي ساكنان كشورهاي عقبمانده نياز نيست حتي سوادي داشتهباشند؛ همينكه مقايسه ميكنند ارزشي كه براي حيوانات و جان آنها در برخي كشورهاي متمدن قائلند و اين بيارزشي انسان و جان و آبرويش در كشورهاي حقوق بشر ستيز؛ وقتي ميبيند به اندازه حيواني نيز ارزش ندارد.
وقتي به آزادي ميرسد (نه خيابان يا ميدان آزادي!) خود را با كشورهاي آزاد مقايسه ميكند، چشم خود از شرم به زمين ميدوزد. او ميبيند كه در كشورهاي آزاد چگونه مخالفان بالاترين مقامات مخالفت و اعتراض خود را با تندترين تعابير بيان ميكنند بدون اينكه با مشكل يا گزندي مواجه شوند، بزرگترين تجمعات بر ضد سياستهاي دولتي شكل ميگيرد اما اخباري از تعرض به معترضان نيست. او ميبيند و زماني كه در تاكسي نشسته لبان خود را ميگزد تا مبادا سخني بگويد كه برايش دردسر شود.
او فهميدهاست كه خيلي از كشورها قانون دارند و آن را اجرا ميكنند. او برايش سوال است كه چرا انسانها طوري تربيت نشدهاند كه به ديگري احترام بگذارند؛ چرا خود، خويش را به چشم انسان نمينگرند؟ مگر از كودكي اصول انساني را آموزش نميبينند؟ او سوالهايي را ديده كه به كل او را نااميد كرده است.
او جامعهاي را ديده كه مردان آزادهاش از دامن زن به زندان ميروند؛ جامعهاي كه كف سلول زير پاي مادران بيحق است.
او انسان را بر چوبه دار ديده؛ آزادي را هم، ديده آن بالا گاه تكانكي ميخورد عين آنها كه يكباره روح به تنشان حلول ميكند اما فكر كرده اشتباه ميكند ميپندارد اين تكان اثر باد باشد نه چيز ديگر. او انسانيت، درستي، صداقت و پاكدامني را هم بر دار ديده. او فقط خداي را بر چوبه دار آويزان نديده، علاوه بر خداي، خدايان ديگري هم هستند: چون خداي حقيقت.
او ميبيند خدايگان انسانيت نيمچه جاني دارد آن بالا. دوست دارد او هم با تلاش خود جان خدايگان انسانيت را نجات دهد و به بشريت خدمت كند. او ميخواهد خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورد اما ميداند ممكن است هيچگاه نتواند. او ميداند ممكن است در شلوغي نظارهگران هورا كش اعدام خدايان، زير دست و پا له شود يا آنكه در خارزار گير بيفتد يا گرگان بدرندش يا موقع بالا رفتن از چوبه دار سقوط كند يا به شمشير نگهبانان گرفتار آيد و هزار مصيبت و بلاي ديگر اما او هم از اعدام پياپي خدايان به تنگ آمدهاست. او ديوانه شده است چرا كه ديگران او را ديوانه ميپندارند و او هم ديگران را. او ميخواهد خداي خود را نجات دهد اما نميداند چه كند؛ بخندد؟ گريه كند؟ بخواند؟ بنويسد؟ قدم در راه بيبرگشت بگذارد؟... او به اين فكر ميكند كه نبايد همه توان را در موارد مقطعي و به طور احساسي گذاشت؛ او فكر ميكند براي اين كه از دردهايش كاسته شود بايد فراتر را هم ببيند و كوششاش به گونهاي باشد كه نجات خدايگان انسانيت به فرهنگ تبديل شود. او در روياهاي خود افرادي را ميبيند كه چنين تلاشي ميكنند و وقتي در بيداري مينگرد همانها را ميبيند. او ميداند كه جمعي شايد دور از هم و با ديدگاههاي مختلف دارند فرهنگ نسل آينده را ميسازند. او خوشحال ميشود وقتي كه ميبيند "آنها" بهتر ميتوانند خدايگان انسانيت را نجات دهند.
****
ميخواستم چيزي بنويسم كه براي اولين پستي كه در اين وبلاگ جديد ميگذارم نميدانم خوب شده يا نه. اين وبلاگ جديد را دوست دارم؛ نه تنها به عنوان يك هديه يا اين كه خوش دست است، از اين جهت كه تذكار دهنده است و چيزي هر باره خود را نشان ميدهد و آن تلاش دوستان وبلاگنويسي است كه هر يك در خاك كشور خود در اين كره پهناور در تلاش براي تحقق آزادي به زندان افتادهاند. اينجا خود را بين آنها احساس ميكنم؛ آنهايي كه خواستهاند خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورند. حداقل ميتواني در فراموش نشدن آنها سهيم باشي.
گاه ميمانم حيران و سرگردان و با خود درگير ميشوم كه اين چه ديوانگي است كه ميكني و چه ثمر از وجودت و نوشتهات. بعد به خودم جواب ميدهم مگر الزاما هر كاري بايد ثمرهاي داشتهباشد؟ انسان مگر به آرامش نياز ندارد؟ احساس ميكنم اينجا آرامشگاهي است برايم، بخشي از نوشتهها را هم براي خودم مينويسم براي آرام شدن و عمل كردن! شايد هم يك موضوع اضافه كردن اسمش مثلا "نور سياه" باشد. گزارشي از دعواها و درگيريهاي دروني مثل بند بالا؛ عصياني؛ هم سياه است و هم ميتواند نوري باشد! اما نوشتنش سخت است كه گزك دست كسي ندهي!
از زندهياد مصدق كه سالگردش امروز بود نصيحت مادرش همواره در گوشم است كه ميگفت به اين مضمون كه كاري را كه شروع كردي نبايد خستهشوي و تمام تلاشت را بايد بكني. و البته يك نكتهاي كه ظاهرا خود مصدق هم به گوش گرفت تا آخر عمر اينكه اگر قرار باشد انسان از زخم زبانها و اتهامات ديگران بهراسد و نااميد شود همان بهتر كه دست به كاري نزند. اين را همواره سعي ميكنم در زندگي بهكار گيرم.
بعضي دوستان گلايه كردهبودند كه اينجا در بلاگر كامنت گذاشتن برايش مشكل است اما در rsfblog راحته؛ خواندش براي خودم هم راحتتره. از ما گفتن بود.
دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵
خداي را از چوبه دار پايين ميآوريم
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۴۶ بعدازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|