ما دربدران خسرو شمشير زبانيم
ما از دو جهان غير تو اي حذف ندانيم
صد شور نهان با ما، تاب و تب جان با ما
در اين سر بيسامان، سانسور جهان با ما
راستي زندهياد فريدون مشيري اگر ميدانست يك ماعر (شاعر جاعل) حرفهاي پيدا ميشود اين طور شعرش را به معر تبديل كند، عمرا اين شعر را نميگفت!
دوستاني كه از سد فيلترينگ كميته آزادي (كميته تعيين مصاديق فيلترينگ و حومه) و وزارت ارتباطات و فناوري اطلاعات (وزارت محدوديت ارتباطات و جلوگيري از دسترسي به فناوري اطلاعات) و وزارت ضد سانسور (وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي) و مابقي نهادهاي متولي آزادي در اين مملكت گذشته بودند، ديدند كه بالاخره قضيه وبلاگ ما چهارميخه شده. آخه از چند ماه پيش دو ميخهاش كرده بودند و اينجا با هر فيلترشكني كه سايتهاي ديگر را باز ميكرد هم باز نميشد، به قول دوستي فيلترينگش از فيلترينگ سايت راديو اسرائيل هم بيشتر بود! حالا به سلامتي چهار ميخه شد: انفجر، ينفجر، انفجار! از روي سرويس بلاگفا هم حذف شديم به قول شاعر: ان الله يحب المحذوفون!
شاعر كه بند تنبانش مدتي است در رفته ميفرمايد: كوچه تنگه بله / سانسور قشنگه بله...
اما بحث اين است كه چه كسي ميتواند يا صلاحيت دارد كه نقض قوانين را تشخيص دهد؟ سانسورچيها يا دادگاه صالحه؟ آقايان (شايد هم آغايان دروغ چرا ما كه نديدمشان!) بر طبق كدام منطق ديگران را به نقض قوانين متهم ميكنند و مستحق فيلتر و حذف شدن ميدانند؟ اگر اثبات نقض قوانين به اين سادگي بود نفس تشكيل دستگاه عريض و طويل قضايي، دادسراها، دادگاه، وكيل مدافع، شعبات تجديد نظر و ديوانعالي كشور خود به خود زير سوال ميرفت، و به جاي اين همه قانون و دستگاه، اسلحه به دست كسي ميدادند كه هر كس تشخيص دادي ناقض قوانين است نابود كن. كدام عقل سليم ميپذيرد كه چند نفر با تشكيل چند جلسه قادر به خواندن مطالب ميليونها سايت و وبلاگ با يا بدون نياز به شنيدن استدلالات نويسندگان هستند، پس همه تلاشهاي مشروطهخواهان براي برپايي عدليه كف روي آب بوده؟ آيا كميته سانسور اينترنت ميتواند راسا و بدون رعايت آيين دادرسي حكم مجازات صادر كند؟ كدام قانونگذار به او اين اجازه را داده و اگر اين اجازه صادر شده و با قانون اساسي و ساير قوانين در تناقض آيا خود به خود ملغي نيست؟ قطعا هيچ توجيه شرعي هم بر اين امر مترتب نيست چون شارع هيچگاه سخن از سانسور يا مجازات فعالان اينترنتي را به ميان نياورده چون اينترنت محصول سالهاي اخير است.
سخن گفتن و ارتباط برقرار كردن با ديگران نيز حق طبيعي هر انساني است و اينترنت به عنوان يك ابزار ارتباطي شناخته شدهاست. حال جلوگيري و اخلال در اين ابزار ارتباطي و مانع ارتباط برقرار كردن بين افراد شدن مثل آن است كه مخابرات بخواهد يك سري شماره تلفنها را در ليست سياه بگذارد كه ارتباط با آنان مقدور نگردد يا در خيابان بر هر شخص ماموري بگذارند و آن مامور مانع چهره به چهره شدن و سخن گفتن فرد با عدهاي ديگر شود.
حال آيا پيروي از فيلترينگ (سانسور دولتي) مصداق عمله ظلمه شدن نيست؟ اگر قانون شده باشد و عدم رعايت آن موجب مجازات گردد چه؟ بايد تن به قانون ناعادلانه داد يا با نقض قانون ناعادلانه قانونگذار را ناچار به تن دادن به اصلاح آن طبق خواست عمومي كرد؟ البته لازم نيست بيان شود كه تشخيص خواست عمومي نسبت به اين قضيه براي كاربران اينترنت به دليل اينكه متاسفانه بر اثر تبليغات ناشايستي كه بوده از ابتدا به سوي اهداف نادرستي هدايت شده، مشكل است. اين تبليغات مغرضانه با هدايت كاربران به سوي سايتهاي مستهجن و چت رومهايي كه مهمترين استفاده از آن براي وقت تلف كردن ميشود عملا كاربران تازه وارد را از ابتدا سردرگم كرده و از استفاده مفيد آن از اين شبكه ارتباطي ميكاهد. متاسفانه تبليغات نادرستي كه از تريبونهاي رسمي نيز بارها بيان شده عملا سمي شده براي استفاده بهينه از اينترنت براي كسب دانش و ارتقاي فرهنگ عمومي. اما نميتوان دست روي دست گذاشت و بايد با كوشش جمعي استفاده كنندگان را به كاربري صحيح از اين پديده رهنمون كرد. بايد تلاش كرد تا همه ديدگاهها و عقايد بتوانند در اين فضا حضور داشته باشند و تعامل حداقلي با هم داشته باشند. بايد با سوق دادن كاربران و صاحبان انديشه و استفادهكنندگان آن بحث شهروند خوب اينترنت را دنبال كرد. شهرونداني كه ديگران را تحمل كنند و به حذف آنان نكوشند. من خودم از اين كار دريغ نكردهام. در اين شهر چه در بحث مشاوره باشد يا راهاندازي يا پشتيباني در اين راه كوشيدهام، حتي با كساني كه شايد ديدگاههاي مشترك كمي داشتهباشيم چون اين فضا قطعا نميتواند در انحصار انديشههاي خاصي باشد و سياست حذف را براي ديگران دنبال كرد. در اين مورد و كاركردهاي خوب وبلاگ و بهرههاي خوبي كه ميتوان از فضاي مجازي گرفت در روزهاي آينده خواهم نوشت.
اما بايد سوال كرد وقتي فيلترينگ با شكست مواجه شد، آيا سياست حذف در پيش گرفته شده؟ يا بهتر بگويم سياست حذف از دنياي حقيقي وارد دنياي مجازي شده؟ آيا امكان تحقق آن وجود دارد؟ آيا فشارها به سرويس دهندهها براي حذف وبلاگها شدت گرفته؟
يك سرويسدهنده وبلاگ با كاربران و اعضاي آن معنا پيدا ميكند، قطعا هيچ سرويسدهندهاي دوست ندارد با حذف اعضاي خود تعدادي از كاربران خود را فراري دهد و به تبع آن با كاهش اعضا، كاهش بازديدكنندگان و در نهايت با كاهش آگهي مواجه شود، در حالي كه ميدانيم فرهنگ تبليغات در ايران تا چه حد ضعيف است. و از آن سوي با حذف اعضاي خود عملا خود را بدنام كند، اما در شرايطي كه ما خوب ميدانيم آيا ميتوان از حذف دلگير بود يا نه؟ ما با سانسور و خودسانسوري بيگانه نيستيم كه نتوانيم ديگران را درك كنيم. اينقدر نيز از خود راضي نيستم كه وجودم باعث به خطر افتادن وجود هزاران وبلاگ و يك سرويسدهنده بزرگ باشد. اين قابل پيش بيني بود. يعني بعد از آن مسابقه بعضي از دوستان اصرار به جايگزين شدن وبلاگي ديگر داشتند. استدلالشان هم نزديك شدن زمان حذف بود. گرچه با خوش بيني از كنار آن ميگذشتم اما تاكيد دوستان باعث راه اندازي اين وبلاگ در بلاگر شد. به هر حال آن پيش بيني درست درآمد. گرچه پس از حذف امكان تهيه مطالب وبلاگ را در اختيارم گذاشتند كه آن را هم براي آن ميخواستم كه اگر پروندهاي تشكيل شد، نسخهاي اصلي از مطالبم داشتهباشم و براي اين فرصت هم از تيم بلاگفا متشكرم. در حدود 2 سال و 3 ماهي كه در بلاگفا بودم از آن راضيام و آن را سرويسدهنده خوبي ميدانم كه با ارائه يك سرويس خوش دست به كاربران، عملا باعث استفاده گستردهتر از وبلاگ شد و به نظرم با يك برنامهنويسي خوب از سر در گمي كاربران وبلاگنويس جلوگيري كرد. امكاناتي هم كه ارائهداده از برخي سرويسهاي معتبر خارجي هم بيشتر است. گرچه دستي در برنامهنويسي تحت وب دارم و همواره ميتوانستم يك وبلاگ شخصي با دامنه اختصاصي براي خودم درست كنم اما عقيدهام اين بود كه يك وبلاگ در كنار وبلاگهاي ديگر معنا پيدا ميكند و با حضور در سرويسدهندههاي ايراني ديگران را به استفاده از آن مشتاق كرد و با اين كار هم دايره وبلاگنويسي را گسترش داد و هم بر اعتبار سرويسدهندههاي وطني و ارتقاي آن افزود. اما امان از شمشير بران سانسور. از بلاگفا هم دلگيري ندارم و اگر تاكيدشان هم نبود ولي ميدانم كه در اين زمينه چاره ديگري ندارند، به خاطر نجات ديگران پذيرش چنين حذفهايي عاقلانهترين راهاست. ولي اگر روزي سانسور و فشار برداشتهشد باز برميگردم به دامن سرويسدهندههاي وطني؛ شايد بلاگفا دوباره!
اين هم يك خانه تازه، يك وبلاگ توي rsfblog (يك چيزي تو مايههاي چشم در برابر چشم يا وبلاگ در برابر وبلاگ يا ايجاد در برابر حذف):
http://hamedmottaghi.rsfblog.org/
همزمان در آنجا هم مينويسم. تا يحتمل به كل برم آنجا.
اينم بگم كه تيتري كه زدم درست دربياد و آن هم اين كه ما به حذف شدن عادت داريم و البته از دادن تاوان نيز ابايي نداريم. هر آنچه هم داريم رو است. ضايع تر از اين ميشه؟ تيتر بزني بعد كه به آخر متن برسي ببيني همه چيز گفتهاي جز آنكه چيزي كه تيتر را توضيح دهد!
سهشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۵
ماييم و كهنه دلقي كآتش در آن توان زد
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۵۲ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵
پروندهساز بالاخره توي كوزه افتاد
ديروز (شنبه):
خيلي كار داشتم امروز، از ظهر اما دستم به كار نميرود. يك نوع نفرت، يك نوع اشمئزار از بعضي رفتارها از بعضي گفتارها، از بعضي تفكرات دوباره زنده شده شايد، خوشحال هم هستم؛ از انتقام طبيعت شايد.
پيغامگير را گوش كردم امروز ظهر، آخر ديشب دير آمدم، نشد. به دلم افتاده بود كه پيام خاصي شايد تويش باشد معمولا يادم ميره و بيتفاوت از كنار پيغامگير رد ميشوم گاهي بعد از چند هفته چك ميكنم.
15/2: زنگ زدم.
15/4: الان دو ساعت ميگذرد، پاهام درد گرفته بسكه راه رفتم نفهميدم كي گذشت، اصلا حواسم نبود دارم راه ميروم، خاطراتي عين فيلم از ذهنم رد ميشد وقتي متوجه شدم كه پادرد گرفته بودم. عين ديوانهها دور اتاق ميگشتم. وقتي زنگ زدم خبري را داد كه كه همين جوري هاج و واج موندم. مديرمسئول يكي از نشريات محلي بود. ديروز ظاهرا در جايي كه خبرنگاران جمع بودند اعلام شده. امروز اما هيچ كجا منعكس نشده بود.
نصف شب: هي موندهام چيزي بنويسم يا نه. با اينكه اولش اطمينان از خبر نداشتم ولي از منابع مختلف صحتاش را مطمئن شدم. گرچه هنوز اتهام است و چيزي اثبات نشده اما وقتي با برخي دوستان راجع به اين قضيه صحبت ميكرديم اولين جمله اين بود: خب الحمدالله خدا را شكر، خوشحال شدم. بعد البته توضيح ميدادند كه از بازداشت هيچ كس خوشحال نميشوند اما واكنش اوليه جالب بود مثل اينكه همه چيزهايي كه عقده شده را بخواهند با يك كلمه بيرون بريزند.
ساعتي بعد: از يك طرف آدم نميتونه خوشحالياش را پنهان كنه از اينكه بالاخره دست طبيعت از آدمها انتقام ميگيره و از طرف ديگه نميتونه از بازداشت كسي خوشحال باشه. اما از يك طرف ياد بهتانها و تهمتهايي كه اين آدم ميزد ميافتم از يك طرف ياد پروندهسازيهايش و از طرف ديگه نگرانم از اينكه بازيچه يك تصفيه حساب شده باشد. ماندهام بين نوشتن و ننوشتن.
امروز (يكشنبه):
خبر اين بود (اما هر كس بخواهد منعكس كند از طريق دادستاني و ارشاد بايد پيگيري كند به من هيچ ربطي نداره فردا براي كسي دردسر بشه) كه معاون مطبوعاتي اسبق اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي و عضو هيئت منصفه مطبوعات استان قم بازداشت شد. اتهامش ظاهرا جعل اسناد دولتي و اختلاس است. رقماش را البته آنچه شنيدهام كم نيست اما دوست دارم با همه بيانصافيها و تفكرات كثيفش اين خبر صحت نداشتهباشد. فكر ميكنم اگر اين قضايا در پي اختلافات درون گروهي و يك پروندهسازي باشد چقدر جالب ميشه. تازه همه افعال و گفتار خودش به خودش بر ميگرده.
گرچه هم در دوره مهاجراني و هم در دوره مسجد جامعي پست معاونت مطبوعاتي را اينجا داشت اما به وظيفه شرعي خودش كه همان سرشاخ بودن با ما ضد انقلابها بود عمل ميكرد. يادمه به صراحت به من ميگفت تو وارد مطبوعاتي شدي كه با دختران خبرنگار رابطه جنسي برقرار كني ولي معماست برايم كه فلان جاي خبرنگار با فلان جاي غير خبرنگار چه تفاوتي دارد. ميگفت دفتر نشرياتي كه شماها توش كار ميكنيد يا ميگيرد مخصوصا كوچك انتخاب ميكنيد كه موقع راه رفتن خودتان را بماليد به بدن دخترها و دخترها هم ميآيند آنجا تا خودشان را بمالند به شما. در صورتي كه خوب ميدانستي مطبوعات غير دولتي كه سرمايهگذار هم نداشتند چه وضع مالي خرابي داشته و دارند. يادت ميآيد زماني را كه بعضيها كه ميخواستند بعضي از اين دختركان شهر ما را بدنام كنند و براي آنها و خانوادههايشان مزاحمتهايي را ايجاد كرده بودند وقتي درخواست كردم كه به خانه به اصطلاح مطبوعاتتان تذكر دهيد كه در حفظ تلفنهاي خبرنگاران خانم بكوشند متهمم ميكردي كه كار خودت بوده ميخواستي تلافي در بياوري سر كساني كه بهت پا نميدادند و ميخواهي ما را بدنام كني. اما نميدانم چرا هيچ كس سراغ توي پاكدامن متولي مطبوعات نميآيد و امين نميشناختد حتي براي درد دل و شكايت اما سراغ ماي ناپاكدامن [...]كش جاكش به عقيده شماها همه چيز كش ميآمدند. اصلا ميداني تحمل گريه برخي از خواهران عزيزم چقدر سخت بود؟ يادت ميآيد وقتي اعتراض كرديم بر سر به رسميت نشناختن خبرنگاران خانم از طرف ارشاد و پيگير مطلب و گزارش شدم يادت ميآيد ميگفتي حتما با اينها سَر و سِري داشتي كه طرفداريشان ميكني. يادت ميآيد انتقاد را نادرست ميدانستي و ميگفتي هيچ گونه انتقادي سازنده نيست! و خودت هم تحمل انتقاد دوستانه نداشتي؟ يادت ميآيد كه ميگفتي بدون اجازه ارشاد حق فعاليت مطبوعاتي نداري و مطالبت را بايد بياري تا تاييد شود؟ و ديدي اين را هم به تخم مبارك گرفتم! يادت ميآيد پيغام داده بودي ميخواهي بيايي سري به دفتر بزني و به زعم ما ميخواستي قشنگ سر از كارمان دربياوري! ولي مني كه تا حالا دستم روي كسي بلند نشده پيغام دادم برات پايت را آنجا بگذاري قلمهاي پايت را ميشكنم و مطمئن باش ميشكستم چون محيط يك رسانه محيط مقدسي است و قدمهاي نامقدس نبايد به آن وارد شود. يادت ميآيد كه اينجا درخواستهاي مجوز دوستان ما را براي هيئت نظارت نميفرستادي و وقتي پيگيري كرديم مشخص شد بعضيها را پس از دو سال و نيم نگهداشته بودي ولي خودت خوب مزد خدمتهايت را از دولت اصلاح طلب گرفتي و دو تا دو تا مجوز بهت دادند. اگر ديگراني سكوت كردهاند و يا جرات نوشتن چيزي ندارند، مرا كه ميشناسي كلهخرم. حداقل پاي ديگراني را وسط نكشم كه ريسك نميكنند از جريانات خودم كه ميتوانم مايه بگذارم. يادت ميآيد كه خودت در حضور جمع اقرار كردي كه عامل پروندهسازي برايم خودت بودي؟ خودت اقرار كردي كه نامهزدي و خواستار برخورد شدي ولي چرا نامه محرمانه؟ مگه محتوايش چه ميتوانست باشد كه ما نامحرم بوديم؟ يادته به عنوان عضو هيئت منصفه (يادته وقتي قاضي با درخواستم مبني برا اخراجت از هيئت منصفه موافقت نكرد گفتم با وجود تو اين هيئت ظلمه است نه منصفه) به قاضي اعتراض ميكردي كه چرا اجازه دفاع به حقير ميدهد و ميگفتي اين بيسواد مجرمه و بايد محكوم بشه. راستي يادت مياد چه كسي توي ارشاد به مطبوعات منابع مالي ما را مشكوك ميخواند و وابسته به گروهكهاي ضد انقلاب. توي نشريه يار جون جونيت بود كه مينوشتيد فلاني مشكل اخلاقي دارد و فلان و بيسار است مگر تو هر روز آنجا نبودي؟...
ميداني وقتي ديدم حضور فيزيكيام هم حتي كار غير قلمي و فني ميتواند براي همين نشريات گران تمام شود، خودم حاضر نشدم براي ديگران دردسر درست نكنم و با اينكه سالها و به زحمت تجربه آموخته بودم ترجيح دادم ديگر قدم در آنجا نگذارم وگرنه فكر نكنيد كه تلاشهاي شماها ثمر داده و از ميدان به در شدهام.
من تقريبا خيلي چيزها را فراموش كرده بودم ولي اين خبر باعث شد دوباره يك چيزهايي توي ذهنم مرور بشه. وگرنه فكر نكني كينه يا دلگيري از تو يا ديگراني به دل گرفتهام. دنيا ارزش اين چيزها را نداره. فقط شايد كاري وقتي ديدمت بكنم اين باشه كه جواب سلامت را ندهم. با اين كه از من سالها بزرگتري.
الان هم اينها را نوشتم ديدم چون درس توش هست. اين كه دنيا خيلي كوچيكه. شايد آنجا كه در بند هستي با خودت فكر كني، شايد اگر الان بعضي قضات با انصاف نبودند چهار پنج سال پيش هم بوديم در بند. يك ضرب المثل قديمي هست كه ميگه "چاه نكن بهر كسي، اول خودت دوم كسي" پس دروغ نيست. مطمئنم كه خيليها براي تحقق اين ضرب المثل شاد شدهاند. خيليها بايد آن تو بودند و نيستند و تو نبايد آن تو باشي و هستي.
اميدوارم آن اتهامات صحت نداشته باشد و براثر اشتباه صورت گرفته باشد و زودتر آزاد شوي، حداقل اميدوارم شرايط دادرسي عادلانه برايت فراهم باشد. فرق ماها با شماها اينه كه الان هم اگر كاري از دستمان بيايد دريغ نميكنيم. حداقل ميتوانيم سعي كنيم يك وكيل خوب برايت بگيريم منتها فكر ميكنم وكلايي را كه ما با آنها ارتباط داريم شماها نجس بدانيد! اميدوارم اين اتهام اشتباهي باشد و برگردي و دوباره پست معاونت بگيري و در هيئت منصفه باشي و با تجربهاي كه از بازداشت آموختي از دردسر ديگران خوشحال نشوي و ديگران را به دردسر نيندازي و انصاف در كارهايت داشته باشي.
دوست ندارم نه به اين مطلب لينك داده شود و نه در جايي كار شود. خاطرهاي بود كه همزمان با رويدادي آمد و رفت. اين شخص اصلاح طلب نبود اما به پشتوانه حمايت اصلاح طلبان بر سر كار بود!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۵:۳۸ بعدازظهر
|
موضوع: خاطره
پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵
ديوانگان ميتازند
آيا اعمال اين ديوانگان جنايت عليه بشريت نيست؟
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۳:۳۶ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
سهشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵
توقيف به توان 2
اگر فكر ميكنيد مسخره ميكنم سخت در اشتباهيد. حالا جريان چيه؟ امروز مديرمسئول گويه كه دو ماه پيش توقيف شده بود آمده بود همديگر را ديديم. اول يك خبري داد فيوزم نسبتا پريد بعد كه ابلاغيه هيئت نظارت بر توقيف مطبوعات را نشان داد فيوزم كاملا پريد. نشريهاي كه دو ماه پيش توقيف شده بود و پرونده برايش تشكيل شده بود طبق ابلاغيه جديد توقيف شده و پرونده برايش تشكيل شده! خبر را تنظيم كرديم. فردا اگر كار نشد همينجا كارش ميكنم. ولي خبر توپيه.
الان فكر ميكنم از آنجا كه نشريه چنداني باقي نمانده و سر آقايان خلوت شده پيشنهاد ميكنم نشريات توقيف شده هر دو سه ماه يك بار دوباره توقيف شود، به هر حال از بيكاري بهتره؛ نيست؟ تنوع هم چيز خوبيه نه؟
***
اميدوارم براي احمد باطبي هم مشكلي پيش نيامده باشد و سلامت خود را بازيابد.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۱۳ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵
كدام آدمها؟
پنجشنبه مطلبي خواندم در ويژهنامه اعتماد و سخت تحت تاثير قرار گرفتم. اسمش يادداشت باشد، داستان باشد يا دلنوشته مهم نيست، مهم آن واقعيتي بود كه به تصوير كشيده شده بود طوري كه يك بچه كلاس دومي هم بخواند آن را درك كند. حكايت غريبي هم نبود شايد هر روز دهها بار از اين دست حكايتهايي را كه شنيدهايم براي هم تعريف كنيم. اما حيف كه هنوز سايتهاي اينترنتي و وبلاگها مثل يك كالاي تجملي يا دكوري يا حداكثر يك نوع استفاده رفع تكليفي از آنها ميشود. اين را تا الان نه روي سايت روزنامه اعتماد يافتم نه وبلاگ مهاجراني!
حكايت تصويري زنده از ارزش و اهميت جان انسان بود در دو جامعه با فرهنگهاي مختلف. همه داستان آنجا جلوي چشمت بارها رژه ميرود و سوال ميكند كه مسافران يك اتوبوس در لندن را با عابران پياده و سواره خياباني در اصفهان مقايسه ميكند. آنجا كه پس بدحالي شدن پيرمردي آمبولانس دو دقيقه بعد ميرسد و اينجا كه پيكر احمد ميرعلايي از هشت صبح تا هشت و نيم شب كنار خيابان افتاده بود بدون آنكه براي كسي اهميتي داشته باشد. اينجا اما سوال، سوال مهمي است. نويسنده از كنار بزرگان با نااميدي رد شده و كودكان و نوجوانان را مثال زده اما اينجا وضعيت طوري شده كه بايد از بچهها نيز نااميد شد؟
چنين گزارشها يا بهتر بگويم عكس گرفتنها و فيلمبرداريهايي را دوست دارم. حيف كه نبود لينكش را بگذارم. آن هم چنين صحنههاي بديعي را. يكي از بديهاي ما اين است كه فكر ميكنيم هر چه خود ميدانيم و ميبينيم ديگران نيز ميدانند يا ديدهاند، واقعيت را اما در كتابها جستجو ميكنيم و از آنها راه حل ميخواهيم. برآنچه جلوي ديده ميگذرد چشم ميپوشيم و در بين كتابهاي خطي و رنگ و رو رفته دنبال يك سند يا يك حكايت ميگرديم كه قلم فرسايي كنيم يا يك جمله زيبا از فلان فيلسوف. نه آن دنبال گشتن امري مذموم است و نه چيزي از ارزش آن جملات قصار كم خواهد شد. چيز ديگري منظورم است: اگر بخواهيم خوبي و بدي كسي را به درستي به او بنمايانيم از آينه استفاده ميكنيم، تصويري شفاف از خوبي و بدي در كنار هم؛ بيهيچ موعظهاي، بيهيچ نصيحتي و بيهيچ توضيح اضافهاي. آينه خود سخن ميگويد! ما نيز اگر بخواهيم خوبي و بديمان را به درستي ببينيم طوري كه لالايي در كنار گوشمان نباشد بايد به تصاوير حقيقي كه دور و برمان ميگذرد نگاه كنيم، مقايسه كنيم و در آخر دردمان بگيرد كه چرا؟ آينه اما چه ميتواند باشد؟ گزارش، فيلم، خبر؟ وبلاگها اين وسط چه نقشي دارند؟ رسانهها، نويسندهها؟ همه اينها خود نوعي آينهاند؛ همهشان اين قابليت را دارند كه نقش آينه را بازي كنند. اين آينهها اما چنان رسمي شده كه گويي سالهاست كسي زنگار از آن پاك نكرده. همه دوست دارند در نقش تحليلگر، نظريهپرداز، منتقد شناختهشوند آن هم از نوع عصا قورت داده. روايتي چند خطي از رويدادي ممكن است برايشان بيكلاسي باشد. از آن طرف عادي شدن اين وقايع و رفتارها و خو گرفتن با فرهنگ يك جامعه رفتارها و وقايعي را كه ممكن است براي ما سوال برانگيز باشد، بياهميت ميدانند و بالعكس. اينها مواردي است كه نياز به تكرار دارند؛ بايد مدام به رخ كشيده شود تا بدانيم جور ديگر هم ميشود زيست. نه اين كه چنان نسبت به وضعيت زيستي جوامع ديگر بيگانه باشيم كه همه رويدادهاي كشورهاي ديگر را مثل يك فيلم ساختگي بدانيم. بيشتر اين موارد تعجب هم راجع به انسانوار زيستن است!
وبلاگها در اين زمينه ميتواند موثر باشد، اما حيف كه كسي حوصله اين كار ندارد.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۰ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵
از كوي دانشگاه تا حسينه شريعت
درست يك سال از حمله به حسينيه دراويش ميگذرد. دقيقا يادم ميآيد. از چند روز قبل ميشد حدس زد، اتفاقي خواهد افتاد؛ اما از تهديدها و اولتيماتومي كه شب قبل داده بودند ميشد حدس زد كه دو سه روزه اتفاق ناخوشايندي خواهد افتاد اما روز بعد، همان روز واقعه، نياز نبود كه خبر از وقايع پشت پرده داشته باشي قدم كه در خيابانهاي منتهي به مركز شهر كه ميگذاشتي بستن خيابانها و وجود تعداد زياد افراد لباس شخصي در كنار خيابان در فواصل نزديك و زير نظر گرفتن اوضاع، نشان ميداد كه بايد در انتظار رويدادي بود. به سرعت خودم را به خيابان ارم رساندم. ساعت حدود 5/4 بود. جمعيت زيادي نبود، يك عده از مردم هم در اين ميان براي تماشا در خيابان روبروي حسينيه ايستاده بودند. يك يا دو تا اتوبوس وسط خيابان پارك كرده بود؛ يكي از معترضين به حضور دراويش در قم (ظاهرا شهر ارثيه پدريشان بوده!) حرفهايش تمام شده بود و رئيس كلانتري مشغول صحبت شده بود و داشت خطاب به دراويش كه در حسينيه و روي حسينيه بودند حرف ميزد. جايي كه مشرف به قضايا باشد پيدا كردم. روبروي كوچه آقازاده، كنار درخت يا تير چراغ برق! چند دقيقه بعد دو نفر جوان سال شروع كردند از ديوار بالا رفتن، آن لحظه ياد عباس عبدي و اصحابش افتادم كه چه سنگ بنايي گذاشتند كه الگويي شد براي رفتارهاي احساسي و غير عقلي عدهاي كه با زير پا گذاشتن همه اصول قانوني و اخلاقي به حريم شخصي و قانوني ديگران تجاوز كنند و پشت سر آنان هورا نيز كشيده شود. اين بالاروندگان از ديوار به پشت بام كه رسيدند چند سنگ و آجر از پشت بام به سوي خيابان پرتاب شد. (فاصله دراويش پناه گرفته در پشت بام براي حفاظت از حسينيهشان تا خيابان نسبتا زياد بود اما ميشد آنها را ديد.) البته يك روايت نيز وجود دارد كه سنگ پراني اول از خيابان شروع شد. اما به هر حال جرقه زده شد و صداي كشتند، كشتند و ميكشم ميكشم آنكه برادرم كشت و مرگ بر شريعت توسط چند نفري كه داد ميزدند تا القا كنند اين صداي جمعيت است تكرار شد و شعار نيروي انتظامي حمايت حمايت سردادند. نيروهاي يگان ويژه در يك رديف و به دو وارد شدند و تا نزديك ديوار حسينيه نزديك شدند و به يكباره برگشتند عقب و چند دقيقه بعد دوباره برگشتند! يك گاز اشك آور شليك شد و به جاي اينكه به سمت حسينيه شليك شود در چند متري ما افتاد و در اين لحظه به قول ايرج ميرزا جماعتي كه هي مثل خر رم ميكنند چنان پا به فرار گذاشتند كه نگو. من هم مجبور بودم براي اينكه زير دست و پاي گردن كلفتها له نشوم با آنها همفرار شوم. اما بر اثر گاز چند لحظه نفسم بند آمد و چشمهايم سياهي رفت و نزديك بود بمانم زير دست و پا. تا اينكه رفتم آن طرف يك مامور ميانسال نيروي انتظامي ميگفت كسي كبريت نداره روشن كنه، سيگار نداريد؟ فوري كبريت و سيگار را درآوردم و آتش زدم. هي نشر اكاذيب كن بگو سيگار ضرر داره...! يك سيگار هم دادم به آن مامور و چند نفر هم آن دور و بر بودند سيگار گرفتند يا آمدند صف بستند با دود مباركمان تبركشان گردانيم! البته با خودم گفتم اينها كه به فكر ماموران خودشان نيستند واي به حال بقيه! خلاصه ماموران يگان ويژه خود را به پشت بام رسانده بودند و از اين زمان گاز اشك آور بود كه عين نقل و نبات زده ميشد. ظاهرا پس از شنيدن صداي اولين شليك عده زيادي خود را به آنجا رساندند و جمعيت زيادي جمع شد و البته جاي خوب ما هم از دست رفت اما يك جاي دورتر از با ديد نسبتا خوب پيدا كرديم و وقايع را دنبال و خود ميداني ديگر كه چه خبر شده بود. فقط بگويم اينقدر گاز اشك آور خيرات كردند كه من كه فاصلهام با حسينيه نسبتا زياد بود و به دود ضد گاز! مجهز بودم تا يك هفتهاي و شايد هم بيشتر تنفسام دچار مشكل شده بود، قلب را كه ديگر نگو.
***
تنها كاري كه ميتوانستم بكنم اين بود كه خبر درست را منتشر كنم چرا كه به تجربه دريافته بودم اين مواقع چگونه عدهاي به وظيفهاي كه دارند عمل نميكنند كه هيچ اخبار را وارونه و تحريف شده منعكس ميكنند؛ چه در شهر خودمان و چه در پايتخت. خلاصه وسط اين واقعه بود كه رفتم، ميدانستم به خبرگزاريها خبري نميرسد، گفتم روي وبلاگ ميگذارم تا فردا بفرستم برايشان گرچه بعيد ميدانستم كار كنند اين موارد حساسيت برانگيز را. به هر جان كندني بود تنظيم كردم سريع تا خودم را به هواي آزاد برسانم چون حالت تنگي نفس پيدا كرده بودم. حتي ميخواستم خبر را براي خبرگزاري هم بفرستم تا اگر شانسي كسي بود كار كند كه يادم رفت! زدم بيرون. نميتوانستم به خاطر گاز برگردم. نيم ساعت قدم زدم و رفتم جايي نشستم به استشمام چند نخ ضد گاز.
شب كه خبرگزاريها و راديوها را ديدم از خودم خجالت كشيدم، با وقاحت تمام خبر را تحريف كرده بودند. آن موقع يك لحظه نفس راحت كشيدم مثل يك باري كه روي دوش آدم برداشته بشه. به قول مصدق كه يك سرباز را آموزش ميدهند و سالها حقوق ميدهمند تا يك وقت كه مورد نياز است به وطن خودش خدمت كند (نقل به مضمون) بعد از مدتها احساس آرامش كردم گرچه ميدانستم اگر رسانهها بخواهند باز اخبار نادرست و تحريف شده را پوشش دهند گرچه كار شاقي نكردهام و يك خبر نصفه نيمه گذاشتهام روي وبلاگ اما تاوان سنگيني خواهد داشت، تازه بلدوزرشان راه افتاده بود! وقتي خبرها و گزارشهايي كه با وقاحت تمام تحريف شده بود ديدم ميخواستم يك چيزي بنويسم و رسانهها را به بد و بيراه بكشم كه شماهايي كه ادعايتان گوش فلك را كر كرده اگر خبر درست را منتشر نميكنيد لااقل سكوت كنيد، اين چه رسالتي است كه شما هم گرز اخبار تحريف شده و دروغ را بر سر يك مشت مظلوم بكوبيد؟ اما به جز آنهايي كه تكليفشان معلوم است بقيه از يكي دو روز بعد شروع كردند به اطلاع رساني درست و اما از فردا صبح هم برخي رسانهها سنگ تمام گذاشتند. دستشان درد نكند.
***
يكي دو روز بعد يكي از افرادي كه در ميان معترضان بود و به حقير نيز اظهار ارادت ميكرد ديدم. شروع به تعريف كه كرد، گفتم مگر تو مسلمان نيستي پس چرا گول يك عده را ميخوري؟ گفت ميگن اينها مسلمان نبودند و نجس بودند و شروع كردم يك سري توضيحاتي كه ميدانستم راجع به اين قضيه دادم بهش. گفتم اين قابل قبول نيست كه آدمهايي كه آزارشان به كس نرسيده بود اين چنين مورد آزار و اذيت و حتي ضرب و شتم قرار گيرند. گفت ميگفتند اينها چند روز توي خيابان به زن و بچه مردم جلوي چشم همه تجاوز ميكردند، گفتم يعني يك قرمصاق تو اين شهر نبود توي اين چند روز جلوي اينها را بگيرد؟ نيروي انتظامي يا نيروهاي امنيتي اينقدر ضعيفند يا مسئولين تساهل خونشان رفته بالا كه يك دختر و پسر توي خانه خودشان كاري ميكنند ميريزند ميگيرند آبرويشان را هم ميبرند حالا توي خيابان همچين اتفاقي بيفتد آن هم در ملا عام چند روز هم جريان داشته باشد، كسي هم خبر نشود، هيچ اقدام امنيتي هم صورت نگيرد، گفتم نكنه از كره مريخ اومدي... سرش را زير انداخت و به فكر رفت. گفت حالا كه گذشت. گفتم اِ به همين راحتي حالا كه گذشت، بگيري و بزني و بسوزي و حالا كه گذشت... برو اقلا دفعه بعد فريب حرف يك عده را نخور.
***
بارها شنيدم كه آنچه بر دراويش رفت را با كوي دانشگاه مقايسه كردند اينجا. اين مقايسه شايد از جنبههايي درست نباشد اما از يك جنبه به مراتب تاسف بارتر از آنچه در كوي دانشگاه اتفاق افتاد بود چرا كه حداقل دانشجويان اعتراضي كرده بودند كه چنين تاواني برايشان داشت اما اين دراويش چه؟ مگر نه اينكه در ملك شخصي خود بودند؟
***
يك نكته را يادم رفت و اينكه آن موقع از به كار بردن كلمه "گنابادي" براي دراويش خودداري ميكردم و به ذكر نعمت اللهي بودن آنان بسنده فقط به يك علت و آن تبليغات به اصطلاح رسانههاي اينجا بود و شايعه پراكنان بود كه ميگفتند اينان همه از گناباد آمدهاند اينجا تا حسينيه را تصرف كنند و به زنها و بچههاي مردم تجاوز كنند. انگار نه انگار كه شريعت و عدهاي از دراويش قمي بودند.
به هر حال روزهاي خوبي نبود.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۴۵ بعدازظهر
|
موضوع: خاطره
شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵
شكايت از يك روزنامهنگار در قم
جلسه بازپرسي از مجتبي لطفي روزنامهنگار و عضو واحد اطلاع رساني دفتر آيت الله منتظري در شعبه يك دادسراي ويژه روحانيت قم برگزار شد.
مجتبي لطفي گفت: در پي دريافت احضاريهاي در وقت مقرر در دادسراي ويژه روحانيت حاضر شده و به سوالات پاسخ دادم.
وي اتهام خود را توهين به بنيانگذار جمهوري اسلامي، توهين به مسئولان نظام، احياء دكتر علي شريعتي، مهندس مهدي بازرگان و آيت الله حسينعلي منتظري عنوان كرد و گفت: اين شكايت در پي درج مطلبي با عنوان "تراژدي تاريخ نگاري انقلاب" به قلم حسن محمدي در سايت اينترنتي "ملي مذهبي" صورت گرفته است.
لطفي افزود: پس از تفهيم اتهام، با رد اتهامات، شكايت صورت گرفته را بلاموضوع دانسته و با توجه به اينكه آن مقاله امضا دارد و نويسنده مطلب شخص ديگري است، خواستار مختومه شدن پرونده شدم.
وي گفت كه با قرار كفالت 50 ميليون ريالي آزاد ميباشد.
گفتني است لطفي در سال 83 به جرم فعاليت تبليغي عليه نظام، نشر اسرار نظام و نشر اكاذيب به 46 ماه زندان محكوم شد كه پس از طي 10 ماه حبس به علت حاد شدن بيماري، وي شهريورماه سال گذشته از زندان آزاد شد.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۷ بعدازظهر
|
موضوع: خبر, روزنامه نگاري
جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵
راهپيمايي يك نفره!
امروز ظهر دعوت بودم دير رسيدم، براي اينكه عذر و بهانه داشته باشم گفتم راهپيمايي 22 بهمن بودم. همه باور كردند كه امروز راهپيمايي بوده خيابان بسته بوده و دير رسيدم ولي شركتش را بعيد ميدانم كسي باور كرده باشد. شب دوستان را كه ديدم و به آنها گفتم فهميدم راهپيمايي يكشنبه است، آن وقت فهميدم چه سوتي با حالي دادم! تازه اينكه چيزي نيست فقط ما شركت كنندگان ثابت و متغير سوتي نميدهيم شركت گيرندگان و دعوت كنندگان هم سوتي ميدهند پوستر رنگي چاپ كردهاند و به در و ديوار زدهاند براي دعوت به راهپيمايي تاريخ زده بود دوشنبه 22 بهمن. بعد ديدند سوتي دادند روي دوشنبه را با ماژيك خط كشيده بودند. گفتم يحتمل دعوت كنندگان هم مثل ما چندان اهل راهپيمايي نيستند كه روزش را هم نميدانند.
راستي يك نكته جالب يادم آمد. دو سه سال پيش يك بار توي عمرم رفتم راهپيمايي 13 آبان را پوشش دهم و هم حرفهاي ذوالقدر كه سخنرانش بود. توي حرم بود. وسط مراسم ديدم كف كفشم كنده شد! فقط آن قسمت ته پا يك تيكه مانده بود، لنگ لنگان نصفه كاره با بدبختي يك پا كوتاه يك پا بلند با ته پا رفتم خودم را به يك ماشين رساندم. آي مايه شدم آن روز. گفتم اين هم پاداش شركت، تا تو باشي محض نمونه هم كه شده نري اينجور جاها.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۷ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵
وقتي كه قهري با من...
وقتي كه قهري با من نديدنت آسون نيست / قصه غم كه ميشي شنيدنت آسون نيست / به گمونم دل تو جاي ديگه است / دل تو پيش يه رسواي ديگه است / دست نذاشتي ديگه تو دستاي من / دستهاتم عاشق دستهاي ديگه است...
وقتي فيلترشكن پنچر ميشه و قهر ميكنه منم ميزنه به سرم رسما، فيلترشكن هم ديگه مال ما ناز ميكنه. يك روز كه فيلترشكن پنچر ميشه يك هفته من را پنچر ميكنه. يك هفته اوضاعم سگي ميشه.
آخه مگه توي اين دنيا دلخوشي ديگهاي برامون گذاشتهاند غير اينكه بري چهارتا سايت و وبلاگ را آن هم با فيلترشكن (حفظه الله) باز كني. با اين اينترنت كه رسما انترنت شده با اين وبسايت و وبلاگ كشي كه راه افتاده، معلوم نيست اين سانسورچيها كي ميخواهند دست از سر ما بردارند؟
راستي به برندگان جايزه هلمن – همت سازمان ديده بان حقوق بشر تبريك ميگم. اميدوارم هميشه برنده باشند.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۵:۱۷ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
سهشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵
خبرنگار في حد نفسه جاسوس است
يكي از دوستان وبلاگنويس پيامي گذاشته بود كه چرا درباره علي فرحبخش ننوشتي، گرچه مطلب قبل به حد كافي بيرحمانه بود و اتفاقا موارد اخير براي دوستان مطبوعاتي ما را در بر ميگرفت اما ايرادي است ننوشتن در اين باره، چرا كه بايد همواره مواردي را تكرار كنيم تا فراموشمان نشود؛ اينكه متهم تا وقتي در دادگاه صالحه محاكمه نشود، هنوز متهم است حال ميخواهد اتهامش جاسوسي باشد يا عبور از چراغ قرمز!
***
دو سه سال پيش و در آستانه روز خبرنگار ديداري داشتيم با يكي از مراجع تقليد به نكتهاي اشاره كرد در اهميت و تقدس(!) حرفه خبرنگاري كه مرا تا مدتها حيران كرد. آنچه گفت به اين مضمون بود كه حضرت علي اولين كسي بود كه جاسوساني را در ولايات مختلف به كار گماشت تا از وضعيت حكمراناني كه در ولايات مختلف منصوب كرده بود مطلع شود و البته گفت كه او به اين كار توصيه كرده - البته دروغ چرا تا قبر آ،آ،آ،آ توصيه كردن يا نكردنش را ما خبر نداريم – و سخن به اينجا رساند كه خبرنگاران امروز در حكم همان جاسوسان صدر اسلامند! البته او سال بعد هم گلايه ميكرد كه اين سخنش چرا منعكس نشده، همان سال هم البته منعكس نشد، شايد اگر منعكس شده بود ديگر به خبرنگاران اتهام جاسوسي نميزدند؛ اين هم يك كوتاهي از ما.
***
هر كجا كه باشي در اين كشور اگر يك دور، دور خودت بزني بين مردم كوچه و بازار، بين فعالان سياسي از هر گرايشي كه باشند بعيد به نظر ميرسد اصولا به اين قشر روزنامهنگار نگاه خوبي داشته باشند، مگر آنكه دست به سينه يا دستمالچي آنها باشي و خيليها شايد برداشتشان مثل آن جمله قصار زن استهلاك داره كارت را با او بكن و بندازش دور باشد، اما كاش همه فعالان اين عرصه كه با سياسيون ارتباط دارند فكري ميكردند و به ياد ميآوردند كه اينان (نه البته همه شان) چند نفر را جاسوس كردهاند، چند نفر را مرتد كردهاند و... يك روز يكي از فعالان سياسي يا سابقا سياسي را در خيابان ديدم، شاكي بود، ظاهرا همان روز يا روز قبلش جلسهاي بوده كه فعالان سياسي شركت داشتند، ميگفت من از خودم شرمم آمد كه در آن جلسه بودم به جاي اينكه يك نفر كه دچار مشكل شده و از دستش از همه جا فعلا كوتاه است به كمكش بروند يك مشت شكم سير مينشينند يك طرفه به او اتهاماتي ميزنند كه دستگاه قضايي نيز كه متهم در اختيارش است، چنين نميكند و شكر ميكرد كه عدهاي دستشان به جايي بند نيست و قدرتي ندارند...
اين مشكلي است كه ريشه دوانده در جامعه ما با بيانصافي آبرو و حيثيت ديگران را چوب حراج ميزنيم، كاري هم نداريم كه اصلا طرف در مظان اتهام نباشد، متهم شده باشد يا محكوم. چنين بيمحابا اتهام زدن به افراد ممكن است حتي مستمسكي باشد براي ساخته شدن پروندهاي براي شخص براي شايعاتي كه دهان به دهان ميگردد و يك كلاغ، چهل كلاغ ميشود و در آخر همه را به اشتباه مياندازد.
***
بحث جاسوسي در عصري كه ابزارهاي تكنولوژيكي بخصوص براي جاسوسي رشد قابل توجهي كردهاند و گسترش وسايل ارتباطي انحصار اطلاعات را شكسته است، براي يك روزنامهنگار كمي بيمعني باشد. معناي جاسوسي در عصر ما چيست؟ به شايعهاي كه اخيرا سر زبانها افتاد اشاره ميكنم، در كتب مذهبي نقل است كه زماني كه حضرت علي در مسجد كشته شد مردم ولايات ديگر ميگفتند مگر علي نماز ميخواند يا همين را درباره امام حسين ميگويند و آن را ناشي از بياطلاعي ساكنان ساير ولايات ميدانند. امروز ميبينيم كه آن شايعه با سرعت باور نكردني حتي تا روستاهاي دور افتاده نيز ميرسد. نقل همين شايعه قبل از فراگير شدن ميتوانست مصداق اقدام عليه امنيت ملي قرار گيرد و رساندنش به خارج از كشور ميتواند حتي اتهام جاسوسي را در پي داشته باشد، اما وقتي همه مطلع شدند از آن ديگر آيا مورد محرمانهاي است؟ جور ديگر بگويم وقتي خبري محرمانه است كه كسي از آن مطلع نشود، آنگاه كه ديگران نيز مطلع شدند آيا هنوز محرمانه است؟ يا يك سند طبقه بندي شده، مثلا وقتي اين سند در اينترنت منتشر شد آيا باز هم محرمانه خواهد بود؟ حال اگر اين خبر يا سند منتشر شد بايد آن كس كه وظيفه حفاظت از سند را برعهده داشته مورد باز خواست قرار گيرد يا آنكه مطلع شده يا آن را ديده؟
***
وقتي با وسايل ارتباطي مدرن بيگانه باشيم، آن ميشود كه روزگاري داشتن فاكس ميتوانست براي جاسوسي قلمداد شود، روزي از داشتن ماهواره چنين تلقي ميشد و امروز هنوز از ايميل و سايت چنين برداشتي ميشود. شايد عدهاي هستند هنوز كه فكر ميكنند چنين وسايلي كه محصول دنياي غرب است در پشت آنها يك نفر نشسته و كساني كه از آنها استفاده ميكنند به دست آن نفرات و براي تحقق خواستههاي غربيان كنترل ميشوند مانند آن كس كه در زمان رضا خان آمده بود به تير تلگراف شكايت ميكرد از دست همسايهاش چون فكر ميكرد رضاخان در پشت هر تير وجود دارد!
***
يك سوالي هم برايم مثل بسياري ديگر وجود دارد كه يك روزنامهنگار چه اطلاعات محرمانهاي را ممكن است در اختيار داشته باشد كه با آن بتواند جاسوسي كند؟
***
اين را هم بخوانيد:
اگرفرح بخش زن بود
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۵۸ بعدازظهر
|
موضوع: حقوق بشر, روزنامه نگاري
شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵
تیرباران روزنامه نگاران!
ایام عید دو سال پیش بود؛ ماه های آخر دولت خاتمی. یکی از دوستان سیاسی که علوم سیاسی نیز تدریس می کرد آمده بود و قرار بود با او گفتگویی کنیم. یکی دو ساعتی صحبت شد اما نه او و نه ما دل و دماغی برای انجام گفتگو نداشتیم. بیشتر صحبت از چشم انداز وضعیت پیش رو بود. گر چه از یکی دو سال قبلش می شد حدس زد به کجا خواهیم رسید.
صحبت به جایی قشنگ رسید؛ بسته شدن فضا، محدود شدن دایره آزادی و ناگهان گفت می دانید وقتی سیاست بر بستن فضا باشد اول سراغ چه کسانی می روند؟ علیرغم نظر برخی فعالان سیاسی که خود را پیشرو در برقراری دموکراسی و تحقق آزادی در ایران می دانند و معتقدند که همه هزینه ها برعهده فعالان سیاسی است و روزنامه نگاران در این میان تنها به نان و نوایی می رسند و حرفه ای شیک و بدون هزینه دارند، جواب این سوال معلوم است، در تیررس ترین افراد فعالان مطبوعاتی اند. می گفت اگر قرار باشد خفقان ایجاد شود می دانید ممکن است چه روشی دنبال شود؟ تیرباران روزنامه نگاران، و البته به نکته ای ظریف اشاره کرد و این که اعدامیان را به صف می کنند به ترتیب قد از بلند به کوتاه و مرا در سر صف قرار داد!
از جنبه شوخی و جدی این حکایت که بگذریم، این تیرباران هم حکایتی شده برای این قلم به دستان مزدور و غیره گویی هر روزه تیرباران می شوند یک روز با شعار "قلم به دست مزدور اعدام باید گردد"، یک روز با توقیف، یک روز بازداشت، یک روز دادگاه، یک دوره زیر حکم بودن، و یک عمر نگرانی از یک دقیقه بعد؛ با صدای یک ترمز، ترمز می کنند و با صدای یک گاز دوباره راه می افتد موتورشان! همیشه هم بحمدالله یکی هست نگرانش باشی! اما با وجود این زجر تدریجی پیشنهاد تیرباران هم پیشنهاد سازنده ای است! آخر چقدر آدم انتقاد کند و فایده ای نداشته باشد باید پیشنهاد هم داد، حسن این پیشنهاد هم این است که تکلیف همه روشن می شود، خیلی از فعالان این عرصه هم آگاهانه قدم در این راه گذاشته اند پس احتمال و یا حتی آمادگی این را هم باید داشته باشند. حسن اش این است که پس از این تیرباران دیگر کسانی نیستند که همه کاسه کوزه ها را سر آنها خراب کنند و زحمتی می شود برای اتهام زنندگان که به دنبال سیبلی دیگر بگردند برای تمرین نشانه گیری!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۱۶ بعدازظهر
|
موضوع: روزنامه نگاري