پنجشنبه مطلبي خواندم در ويژهنامه اعتماد و سخت تحت تاثير قرار گرفتم. اسمش يادداشت باشد، داستان باشد يا دلنوشته مهم نيست، مهم آن واقعيتي بود كه به تصوير كشيده شده بود طوري كه يك بچه كلاس دومي هم بخواند آن را درك كند. حكايت غريبي هم نبود شايد هر روز دهها بار از اين دست حكايتهايي را كه شنيدهايم براي هم تعريف كنيم. اما حيف كه هنوز سايتهاي اينترنتي و وبلاگها مثل يك كالاي تجملي يا دكوري يا حداكثر يك نوع استفاده رفع تكليفي از آنها ميشود. اين را تا الان نه روي سايت روزنامه اعتماد يافتم نه وبلاگ مهاجراني!
حكايت تصويري زنده از ارزش و اهميت جان انسان بود در دو جامعه با فرهنگهاي مختلف. همه داستان آنجا جلوي چشمت بارها رژه ميرود و سوال ميكند كه مسافران يك اتوبوس در لندن را با عابران پياده و سواره خياباني در اصفهان مقايسه ميكند. آنجا كه پس بدحالي شدن پيرمردي آمبولانس دو دقيقه بعد ميرسد و اينجا كه پيكر احمد ميرعلايي از هشت صبح تا هشت و نيم شب كنار خيابان افتاده بود بدون آنكه براي كسي اهميتي داشته باشد. اينجا اما سوال، سوال مهمي است. نويسنده از كنار بزرگان با نااميدي رد شده و كودكان و نوجوانان را مثال زده اما اينجا وضعيت طوري شده كه بايد از بچهها نيز نااميد شد؟
چنين گزارشها يا بهتر بگويم عكس گرفتنها و فيلمبرداريهايي را دوست دارم. حيف كه نبود لينكش را بگذارم. آن هم چنين صحنههاي بديعي را. يكي از بديهاي ما اين است كه فكر ميكنيم هر چه خود ميدانيم و ميبينيم ديگران نيز ميدانند يا ديدهاند، واقعيت را اما در كتابها جستجو ميكنيم و از آنها راه حل ميخواهيم. برآنچه جلوي ديده ميگذرد چشم ميپوشيم و در بين كتابهاي خطي و رنگ و رو رفته دنبال يك سند يا يك حكايت ميگرديم كه قلم فرسايي كنيم يا يك جمله زيبا از فلان فيلسوف. نه آن دنبال گشتن امري مذموم است و نه چيزي از ارزش آن جملات قصار كم خواهد شد. چيز ديگري منظورم است: اگر بخواهيم خوبي و بدي كسي را به درستي به او بنمايانيم از آينه استفاده ميكنيم، تصويري شفاف از خوبي و بدي در كنار هم؛ بيهيچ موعظهاي، بيهيچ نصيحتي و بيهيچ توضيح اضافهاي. آينه خود سخن ميگويد! ما نيز اگر بخواهيم خوبي و بديمان را به درستي ببينيم طوري كه لالايي در كنار گوشمان نباشد بايد به تصاوير حقيقي كه دور و برمان ميگذرد نگاه كنيم، مقايسه كنيم و در آخر دردمان بگيرد كه چرا؟ آينه اما چه ميتواند باشد؟ گزارش، فيلم، خبر؟ وبلاگها اين وسط چه نقشي دارند؟ رسانهها، نويسندهها؟ همه اينها خود نوعي آينهاند؛ همهشان اين قابليت را دارند كه نقش آينه را بازي كنند. اين آينهها اما چنان رسمي شده كه گويي سالهاست كسي زنگار از آن پاك نكرده. همه دوست دارند در نقش تحليلگر، نظريهپرداز، منتقد شناختهشوند آن هم از نوع عصا قورت داده. روايتي چند خطي از رويدادي ممكن است برايشان بيكلاسي باشد. از آن طرف عادي شدن اين وقايع و رفتارها و خو گرفتن با فرهنگ يك جامعه رفتارها و وقايعي را كه ممكن است براي ما سوال برانگيز باشد، بياهميت ميدانند و بالعكس. اينها مواردي است كه نياز به تكرار دارند؛ بايد مدام به رخ كشيده شود تا بدانيم جور ديگر هم ميشود زيست. نه اين كه چنان نسبت به وضعيت زيستي جوامع ديگر بيگانه باشيم كه همه رويدادهاي كشورهاي ديگر را مثل يك فيلم ساختگي بدانيم. بيشتر اين موارد تعجب هم راجع به انسانوار زيستن است!
وبلاگها در اين زمينه ميتواند موثر باشد، اما حيف كه كسي حوصله اين كار ندارد.
شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵
كدام آدمها؟
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۰ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵
از كوي دانشگاه تا حسينه شريعت
درست يك سال از حمله به حسينيه دراويش ميگذرد. دقيقا يادم ميآيد. از چند روز قبل ميشد حدس زد، اتفاقي خواهد افتاد؛ اما از تهديدها و اولتيماتومي كه شب قبل داده بودند ميشد حدس زد كه دو سه روزه اتفاق ناخوشايندي خواهد افتاد اما روز بعد، همان روز واقعه، نياز نبود كه خبر از وقايع پشت پرده داشته باشي قدم كه در خيابانهاي منتهي به مركز شهر كه ميگذاشتي بستن خيابانها و وجود تعداد زياد افراد لباس شخصي در كنار خيابان در فواصل نزديك و زير نظر گرفتن اوضاع، نشان ميداد كه بايد در انتظار رويدادي بود. به سرعت خودم را به خيابان ارم رساندم. ساعت حدود 5/4 بود. جمعيت زيادي نبود، يك عده از مردم هم در اين ميان براي تماشا در خيابان روبروي حسينيه ايستاده بودند. يك يا دو تا اتوبوس وسط خيابان پارك كرده بود؛ يكي از معترضين به حضور دراويش در قم (ظاهرا شهر ارثيه پدريشان بوده!) حرفهايش تمام شده بود و رئيس كلانتري مشغول صحبت شده بود و داشت خطاب به دراويش كه در حسينيه و روي حسينيه بودند حرف ميزد. جايي كه مشرف به قضايا باشد پيدا كردم. روبروي كوچه آقازاده، كنار درخت يا تير چراغ برق! چند دقيقه بعد دو نفر جوان سال شروع كردند از ديوار بالا رفتن، آن لحظه ياد عباس عبدي و اصحابش افتادم كه چه سنگ بنايي گذاشتند كه الگويي شد براي رفتارهاي احساسي و غير عقلي عدهاي كه با زير پا گذاشتن همه اصول قانوني و اخلاقي به حريم شخصي و قانوني ديگران تجاوز كنند و پشت سر آنان هورا نيز كشيده شود. اين بالاروندگان از ديوار به پشت بام كه رسيدند چند سنگ و آجر از پشت بام به سوي خيابان پرتاب شد. (فاصله دراويش پناه گرفته در پشت بام براي حفاظت از حسينيهشان تا خيابان نسبتا زياد بود اما ميشد آنها را ديد.) البته يك روايت نيز وجود دارد كه سنگ پراني اول از خيابان شروع شد. اما به هر حال جرقه زده شد و صداي كشتند، كشتند و ميكشم ميكشم آنكه برادرم كشت و مرگ بر شريعت توسط چند نفري كه داد ميزدند تا القا كنند اين صداي جمعيت است تكرار شد و شعار نيروي انتظامي حمايت حمايت سردادند. نيروهاي يگان ويژه در يك رديف و به دو وارد شدند و تا نزديك ديوار حسينيه نزديك شدند و به يكباره برگشتند عقب و چند دقيقه بعد دوباره برگشتند! يك گاز اشك آور شليك شد و به جاي اينكه به سمت حسينيه شليك شود در چند متري ما افتاد و در اين لحظه به قول ايرج ميرزا جماعتي كه هي مثل خر رم ميكنند چنان پا به فرار گذاشتند كه نگو. من هم مجبور بودم براي اينكه زير دست و پاي گردن كلفتها له نشوم با آنها همفرار شوم. اما بر اثر گاز چند لحظه نفسم بند آمد و چشمهايم سياهي رفت و نزديك بود بمانم زير دست و پا. تا اينكه رفتم آن طرف يك مامور ميانسال نيروي انتظامي ميگفت كسي كبريت نداره روشن كنه، سيگار نداريد؟ فوري كبريت و سيگار را درآوردم و آتش زدم. هي نشر اكاذيب كن بگو سيگار ضرر داره...! يك سيگار هم دادم به آن مامور و چند نفر هم آن دور و بر بودند سيگار گرفتند يا آمدند صف بستند با دود مباركمان تبركشان گردانيم! البته با خودم گفتم اينها كه به فكر ماموران خودشان نيستند واي به حال بقيه! خلاصه ماموران يگان ويژه خود را به پشت بام رسانده بودند و از اين زمان گاز اشك آور بود كه عين نقل و نبات زده ميشد. ظاهرا پس از شنيدن صداي اولين شليك عده زيادي خود را به آنجا رساندند و جمعيت زيادي جمع شد و البته جاي خوب ما هم از دست رفت اما يك جاي دورتر از با ديد نسبتا خوب پيدا كرديم و وقايع را دنبال و خود ميداني ديگر كه چه خبر شده بود. فقط بگويم اينقدر گاز اشك آور خيرات كردند كه من كه فاصلهام با حسينيه نسبتا زياد بود و به دود ضد گاز! مجهز بودم تا يك هفتهاي و شايد هم بيشتر تنفسام دچار مشكل شده بود، قلب را كه ديگر نگو.
***
تنها كاري كه ميتوانستم بكنم اين بود كه خبر درست را منتشر كنم چرا كه به تجربه دريافته بودم اين مواقع چگونه عدهاي به وظيفهاي كه دارند عمل نميكنند كه هيچ اخبار را وارونه و تحريف شده منعكس ميكنند؛ چه در شهر خودمان و چه در پايتخت. خلاصه وسط اين واقعه بود كه رفتم، ميدانستم به خبرگزاريها خبري نميرسد، گفتم روي وبلاگ ميگذارم تا فردا بفرستم برايشان گرچه بعيد ميدانستم كار كنند اين موارد حساسيت برانگيز را. به هر جان كندني بود تنظيم كردم سريع تا خودم را به هواي آزاد برسانم چون حالت تنگي نفس پيدا كرده بودم. حتي ميخواستم خبر را براي خبرگزاري هم بفرستم تا اگر شانسي كسي بود كار كند كه يادم رفت! زدم بيرون. نميتوانستم به خاطر گاز برگردم. نيم ساعت قدم زدم و رفتم جايي نشستم به استشمام چند نخ ضد گاز.
شب كه خبرگزاريها و راديوها را ديدم از خودم خجالت كشيدم، با وقاحت تمام خبر را تحريف كرده بودند. آن موقع يك لحظه نفس راحت كشيدم مثل يك باري كه روي دوش آدم برداشته بشه. به قول مصدق كه يك سرباز را آموزش ميدهند و سالها حقوق ميدهمند تا يك وقت كه مورد نياز است به وطن خودش خدمت كند (نقل به مضمون) بعد از مدتها احساس آرامش كردم گرچه ميدانستم اگر رسانهها بخواهند باز اخبار نادرست و تحريف شده را پوشش دهند گرچه كار شاقي نكردهام و يك خبر نصفه نيمه گذاشتهام روي وبلاگ اما تاوان سنگيني خواهد داشت، تازه بلدوزرشان راه افتاده بود! وقتي خبرها و گزارشهايي كه با وقاحت تمام تحريف شده بود ديدم ميخواستم يك چيزي بنويسم و رسانهها را به بد و بيراه بكشم كه شماهايي كه ادعايتان گوش فلك را كر كرده اگر خبر درست را منتشر نميكنيد لااقل سكوت كنيد، اين چه رسالتي است كه شما هم گرز اخبار تحريف شده و دروغ را بر سر يك مشت مظلوم بكوبيد؟ اما به جز آنهايي كه تكليفشان معلوم است بقيه از يكي دو روز بعد شروع كردند به اطلاع رساني درست و اما از فردا صبح هم برخي رسانهها سنگ تمام گذاشتند. دستشان درد نكند.
***
يكي دو روز بعد يكي از افرادي كه در ميان معترضان بود و به حقير نيز اظهار ارادت ميكرد ديدم. شروع به تعريف كه كرد، گفتم مگر تو مسلمان نيستي پس چرا گول يك عده را ميخوري؟ گفت ميگن اينها مسلمان نبودند و نجس بودند و شروع كردم يك سري توضيحاتي كه ميدانستم راجع به اين قضيه دادم بهش. گفتم اين قابل قبول نيست كه آدمهايي كه آزارشان به كس نرسيده بود اين چنين مورد آزار و اذيت و حتي ضرب و شتم قرار گيرند. گفت ميگفتند اينها چند روز توي خيابان به زن و بچه مردم جلوي چشم همه تجاوز ميكردند، گفتم يعني يك قرمصاق تو اين شهر نبود توي اين چند روز جلوي اينها را بگيرد؟ نيروي انتظامي يا نيروهاي امنيتي اينقدر ضعيفند يا مسئولين تساهل خونشان رفته بالا كه يك دختر و پسر توي خانه خودشان كاري ميكنند ميريزند ميگيرند آبرويشان را هم ميبرند حالا توي خيابان همچين اتفاقي بيفتد آن هم در ملا عام چند روز هم جريان داشته باشد، كسي هم خبر نشود، هيچ اقدام امنيتي هم صورت نگيرد، گفتم نكنه از كره مريخ اومدي... سرش را زير انداخت و به فكر رفت. گفت حالا كه گذشت. گفتم اِ به همين راحتي حالا كه گذشت، بگيري و بزني و بسوزي و حالا كه گذشت... برو اقلا دفعه بعد فريب حرف يك عده را نخور.
***
بارها شنيدم كه آنچه بر دراويش رفت را با كوي دانشگاه مقايسه كردند اينجا. اين مقايسه شايد از جنبههايي درست نباشد اما از يك جنبه به مراتب تاسف بارتر از آنچه در كوي دانشگاه اتفاق افتاد بود چرا كه حداقل دانشجويان اعتراضي كرده بودند كه چنين تاواني برايشان داشت اما اين دراويش چه؟ مگر نه اينكه در ملك شخصي خود بودند؟
***
يك نكته را يادم رفت و اينكه آن موقع از به كار بردن كلمه "گنابادي" براي دراويش خودداري ميكردم و به ذكر نعمت اللهي بودن آنان بسنده فقط به يك علت و آن تبليغات به اصطلاح رسانههاي اينجا بود و شايعه پراكنان بود كه ميگفتند اينان همه از گناباد آمدهاند اينجا تا حسينيه را تصرف كنند و به زنها و بچههاي مردم تجاوز كنند. انگار نه انگار كه شريعت و عدهاي از دراويش قمي بودند.
به هر حال روزهاي خوبي نبود.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۴۵ بعدازظهر
|
موضوع: خاطره
شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵
شكايت از يك روزنامهنگار در قم
جلسه بازپرسي از مجتبي لطفي روزنامهنگار و عضو واحد اطلاع رساني دفتر آيت الله منتظري در شعبه يك دادسراي ويژه روحانيت قم برگزار شد.
مجتبي لطفي گفت: در پي دريافت احضاريهاي در وقت مقرر در دادسراي ويژه روحانيت حاضر شده و به سوالات پاسخ دادم.
وي اتهام خود را توهين به بنيانگذار جمهوري اسلامي، توهين به مسئولان نظام، احياء دكتر علي شريعتي، مهندس مهدي بازرگان و آيت الله حسينعلي منتظري عنوان كرد و گفت: اين شكايت در پي درج مطلبي با عنوان "تراژدي تاريخ نگاري انقلاب" به قلم حسن محمدي در سايت اينترنتي "ملي مذهبي" صورت گرفته است.
لطفي افزود: پس از تفهيم اتهام، با رد اتهامات، شكايت صورت گرفته را بلاموضوع دانسته و با توجه به اينكه آن مقاله امضا دارد و نويسنده مطلب شخص ديگري است، خواستار مختومه شدن پرونده شدم.
وي گفت كه با قرار كفالت 50 ميليون ريالي آزاد ميباشد.
گفتني است لطفي در سال 83 به جرم فعاليت تبليغي عليه نظام، نشر اسرار نظام و نشر اكاذيب به 46 ماه زندان محكوم شد كه پس از طي 10 ماه حبس به علت حاد شدن بيماري، وي شهريورماه سال گذشته از زندان آزاد شد.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۷ بعدازظهر
|
موضوع: خبر, روزنامه نگاري
جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵
راهپيمايي يك نفره!
امروز ظهر دعوت بودم دير رسيدم، براي اينكه عذر و بهانه داشته باشم گفتم راهپيمايي 22 بهمن بودم. همه باور كردند كه امروز راهپيمايي بوده خيابان بسته بوده و دير رسيدم ولي شركتش را بعيد ميدانم كسي باور كرده باشد. شب دوستان را كه ديدم و به آنها گفتم فهميدم راهپيمايي يكشنبه است، آن وقت فهميدم چه سوتي با حالي دادم! تازه اينكه چيزي نيست فقط ما شركت كنندگان ثابت و متغير سوتي نميدهيم شركت گيرندگان و دعوت كنندگان هم سوتي ميدهند پوستر رنگي چاپ كردهاند و به در و ديوار زدهاند براي دعوت به راهپيمايي تاريخ زده بود دوشنبه 22 بهمن. بعد ديدند سوتي دادند روي دوشنبه را با ماژيك خط كشيده بودند. گفتم يحتمل دعوت كنندگان هم مثل ما چندان اهل راهپيمايي نيستند كه روزش را هم نميدانند.
راستي يك نكته جالب يادم آمد. دو سه سال پيش يك بار توي عمرم رفتم راهپيمايي 13 آبان را پوشش دهم و هم حرفهاي ذوالقدر كه سخنرانش بود. توي حرم بود. وسط مراسم ديدم كف كفشم كنده شد! فقط آن قسمت ته پا يك تيكه مانده بود، لنگ لنگان نصفه كاره با بدبختي يك پا كوتاه يك پا بلند با ته پا رفتم خودم را به يك ماشين رساندم. آي مايه شدم آن روز. گفتم اين هم پاداش شركت، تا تو باشي محض نمونه هم كه شده نري اينجور جاها.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۷ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵
وقتي كه قهري با من...
وقتي كه قهري با من نديدنت آسون نيست / قصه غم كه ميشي شنيدنت آسون نيست / به گمونم دل تو جاي ديگه است / دل تو پيش يه رسواي ديگه است / دست نذاشتي ديگه تو دستاي من / دستهاتم عاشق دستهاي ديگه است...
وقتي فيلترشكن پنچر ميشه و قهر ميكنه منم ميزنه به سرم رسما، فيلترشكن هم ديگه مال ما ناز ميكنه. يك روز كه فيلترشكن پنچر ميشه يك هفته من را پنچر ميكنه. يك هفته اوضاعم سگي ميشه.
آخه مگه توي اين دنيا دلخوشي ديگهاي برامون گذاشتهاند غير اينكه بري چهارتا سايت و وبلاگ را آن هم با فيلترشكن (حفظه الله) باز كني. با اين اينترنت كه رسما انترنت شده با اين وبسايت و وبلاگ كشي كه راه افتاده، معلوم نيست اين سانسورچيها كي ميخواهند دست از سر ما بردارند؟
راستي به برندگان جايزه هلمن – همت سازمان ديده بان حقوق بشر تبريك ميگم. اميدوارم هميشه برنده باشند.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۵:۱۷ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
سهشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵
خبرنگار في حد نفسه جاسوس است
يكي از دوستان وبلاگنويس پيامي گذاشته بود كه چرا درباره علي فرحبخش ننوشتي، گرچه مطلب قبل به حد كافي بيرحمانه بود و اتفاقا موارد اخير براي دوستان مطبوعاتي ما را در بر ميگرفت اما ايرادي است ننوشتن در اين باره، چرا كه بايد همواره مواردي را تكرار كنيم تا فراموشمان نشود؛ اينكه متهم تا وقتي در دادگاه صالحه محاكمه نشود، هنوز متهم است حال ميخواهد اتهامش جاسوسي باشد يا عبور از چراغ قرمز!
***
دو سه سال پيش و در آستانه روز خبرنگار ديداري داشتيم با يكي از مراجع تقليد به نكتهاي اشاره كرد در اهميت و تقدس(!) حرفه خبرنگاري كه مرا تا مدتها حيران كرد. آنچه گفت به اين مضمون بود كه حضرت علي اولين كسي بود كه جاسوساني را در ولايات مختلف به كار گماشت تا از وضعيت حكمراناني كه در ولايات مختلف منصوب كرده بود مطلع شود و البته گفت كه او به اين كار توصيه كرده - البته دروغ چرا تا قبر آ،آ،آ،آ توصيه كردن يا نكردنش را ما خبر نداريم – و سخن به اينجا رساند كه خبرنگاران امروز در حكم همان جاسوسان صدر اسلامند! البته او سال بعد هم گلايه ميكرد كه اين سخنش چرا منعكس نشده، همان سال هم البته منعكس نشد، شايد اگر منعكس شده بود ديگر به خبرنگاران اتهام جاسوسي نميزدند؛ اين هم يك كوتاهي از ما.
***
هر كجا كه باشي در اين كشور اگر يك دور، دور خودت بزني بين مردم كوچه و بازار، بين فعالان سياسي از هر گرايشي كه باشند بعيد به نظر ميرسد اصولا به اين قشر روزنامهنگار نگاه خوبي داشته باشند، مگر آنكه دست به سينه يا دستمالچي آنها باشي و خيليها شايد برداشتشان مثل آن جمله قصار زن استهلاك داره كارت را با او بكن و بندازش دور باشد، اما كاش همه فعالان اين عرصه كه با سياسيون ارتباط دارند فكري ميكردند و به ياد ميآوردند كه اينان (نه البته همه شان) چند نفر را جاسوس كردهاند، چند نفر را مرتد كردهاند و... يك روز يكي از فعالان سياسي يا سابقا سياسي را در خيابان ديدم، شاكي بود، ظاهرا همان روز يا روز قبلش جلسهاي بوده كه فعالان سياسي شركت داشتند، ميگفت من از خودم شرمم آمد كه در آن جلسه بودم به جاي اينكه يك نفر كه دچار مشكل شده و از دستش از همه جا فعلا كوتاه است به كمكش بروند يك مشت شكم سير مينشينند يك طرفه به او اتهاماتي ميزنند كه دستگاه قضايي نيز كه متهم در اختيارش است، چنين نميكند و شكر ميكرد كه عدهاي دستشان به جايي بند نيست و قدرتي ندارند...
اين مشكلي است كه ريشه دوانده در جامعه ما با بيانصافي آبرو و حيثيت ديگران را چوب حراج ميزنيم، كاري هم نداريم كه اصلا طرف در مظان اتهام نباشد، متهم شده باشد يا محكوم. چنين بيمحابا اتهام زدن به افراد ممكن است حتي مستمسكي باشد براي ساخته شدن پروندهاي براي شخص براي شايعاتي كه دهان به دهان ميگردد و يك كلاغ، چهل كلاغ ميشود و در آخر همه را به اشتباه مياندازد.
***
بحث جاسوسي در عصري كه ابزارهاي تكنولوژيكي بخصوص براي جاسوسي رشد قابل توجهي كردهاند و گسترش وسايل ارتباطي انحصار اطلاعات را شكسته است، براي يك روزنامهنگار كمي بيمعني باشد. معناي جاسوسي در عصر ما چيست؟ به شايعهاي كه اخيرا سر زبانها افتاد اشاره ميكنم، در كتب مذهبي نقل است كه زماني كه حضرت علي در مسجد كشته شد مردم ولايات ديگر ميگفتند مگر علي نماز ميخواند يا همين را درباره امام حسين ميگويند و آن را ناشي از بياطلاعي ساكنان ساير ولايات ميدانند. امروز ميبينيم كه آن شايعه با سرعت باور نكردني حتي تا روستاهاي دور افتاده نيز ميرسد. نقل همين شايعه قبل از فراگير شدن ميتوانست مصداق اقدام عليه امنيت ملي قرار گيرد و رساندنش به خارج از كشور ميتواند حتي اتهام جاسوسي را در پي داشته باشد، اما وقتي همه مطلع شدند از آن ديگر آيا مورد محرمانهاي است؟ جور ديگر بگويم وقتي خبري محرمانه است كه كسي از آن مطلع نشود، آنگاه كه ديگران نيز مطلع شدند آيا هنوز محرمانه است؟ يا يك سند طبقه بندي شده، مثلا وقتي اين سند در اينترنت منتشر شد آيا باز هم محرمانه خواهد بود؟ حال اگر اين خبر يا سند منتشر شد بايد آن كس كه وظيفه حفاظت از سند را برعهده داشته مورد باز خواست قرار گيرد يا آنكه مطلع شده يا آن را ديده؟
***
وقتي با وسايل ارتباطي مدرن بيگانه باشيم، آن ميشود كه روزگاري داشتن فاكس ميتوانست براي جاسوسي قلمداد شود، روزي از داشتن ماهواره چنين تلقي ميشد و امروز هنوز از ايميل و سايت چنين برداشتي ميشود. شايد عدهاي هستند هنوز كه فكر ميكنند چنين وسايلي كه محصول دنياي غرب است در پشت آنها يك نفر نشسته و كساني كه از آنها استفاده ميكنند به دست آن نفرات و براي تحقق خواستههاي غربيان كنترل ميشوند مانند آن كس كه در زمان رضا خان آمده بود به تير تلگراف شكايت ميكرد از دست همسايهاش چون فكر ميكرد رضاخان در پشت هر تير وجود دارد!
***
يك سوالي هم برايم مثل بسياري ديگر وجود دارد كه يك روزنامهنگار چه اطلاعات محرمانهاي را ممكن است در اختيار داشته باشد كه با آن بتواند جاسوسي كند؟
***
اين را هم بخوانيد:
اگرفرح بخش زن بود
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۵۸ بعدازظهر
|
موضوع: حقوق بشر, روزنامه نگاري
شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵
تیرباران روزنامه نگاران!
ایام عید دو سال پیش بود؛ ماه های آخر دولت خاتمی. یکی از دوستان سیاسی که علوم سیاسی نیز تدریس می کرد آمده بود و قرار بود با او گفتگویی کنیم. یکی دو ساعتی صحبت شد اما نه او و نه ما دل و دماغی برای انجام گفتگو نداشتیم. بیشتر صحبت از چشم انداز وضعیت پیش رو بود. گر چه از یکی دو سال قبلش می شد حدس زد به کجا خواهیم رسید.
صحبت به جایی قشنگ رسید؛ بسته شدن فضا، محدود شدن دایره آزادی و ناگهان گفت می دانید وقتی سیاست بر بستن فضا باشد اول سراغ چه کسانی می روند؟ علیرغم نظر برخی فعالان سیاسی که خود را پیشرو در برقراری دموکراسی و تحقق آزادی در ایران می دانند و معتقدند که همه هزینه ها برعهده فعالان سیاسی است و روزنامه نگاران در این میان تنها به نان و نوایی می رسند و حرفه ای شیک و بدون هزینه دارند، جواب این سوال معلوم است، در تیررس ترین افراد فعالان مطبوعاتی اند. می گفت اگر قرار باشد خفقان ایجاد شود می دانید ممکن است چه روشی دنبال شود؟ تیرباران روزنامه نگاران، و البته به نکته ای ظریف اشاره کرد و این که اعدامیان را به صف می کنند به ترتیب قد از بلند به کوتاه و مرا در سر صف قرار داد!
از جنبه شوخی و جدی این حکایت که بگذریم، این تیرباران هم حکایتی شده برای این قلم به دستان مزدور و غیره گویی هر روزه تیرباران می شوند یک روز با شعار "قلم به دست مزدور اعدام باید گردد"، یک روز با توقیف، یک روز بازداشت، یک روز دادگاه، یک دوره زیر حکم بودن، و یک عمر نگرانی از یک دقیقه بعد؛ با صدای یک ترمز، ترمز می کنند و با صدای یک گاز دوباره راه می افتد موتورشان! همیشه هم بحمدالله یکی هست نگرانش باشی! اما با وجود این زجر تدریجی پیشنهاد تیرباران هم پیشنهاد سازنده ای است! آخر چقدر آدم انتقاد کند و فایده ای نداشته باشد باید پیشنهاد هم داد، حسن این پیشنهاد هم این است که تکلیف همه روشن می شود، خیلی از فعالان این عرصه هم آگاهانه قدم در این راه گذاشته اند پس احتمال و یا حتی آمادگی این را هم باید داشته باشند. حسن اش این است که پس از این تیرباران دیگر کسانی نیستند که همه کاسه کوزه ها را سر آنها خراب کنند و زحمتی می شود برای اتهام زنندگان که به دنبال سیبلی دیگر بگردند برای تمرین نشانه گیری!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۱۶ بعدازظهر
|
موضوع: روزنامه نگاري