خيليها براي فرار از بيداري به خواب پناه ميبرند، خيليها نيز براي فرار از خواب به بيداري! اين جمله خيلي مسخره است نه؟ قطعا فيلسوفانه هم نيست، همانقدر واقعيت دارد که جملات مزخرفي چون اين "خواب شب مايه آرامش انسان است" دور از واقعيت است! حداقلش اين است که هيچ کدام از اين جملات کلي نيست.
چند وقت پيش که با يکي از دوستان صحبت ميکرديم از بعضي صحنههاي خوابش گلايه ميکرد، ميگفت هر کجا قدم ميگذارد توالتي را ميبيند که مدفوع از دهانه آن بيرون زده و محيط را پوشانده است. اولش جدي نگرفتم اما وقتي به خوابهاي خودم فکر کردم به اين نتيجه رسيدم که مزخرفتر از اين جمله که خواب آفريده شد تا مايه آرامش باشد نيست. شايد اين جمله قشنگتر باشد: خدا خواب را آفريد تا آدم را حسابي زجرکش کند! همين الان مچ خواب را به زمين رساندم؛ بين صفحه 3 و 4 روزنامه مانده بودم که چرتم گرفت، علما به چنين چرتهايي که نيم ساعت تا يک ساعتي ميکشد قيلوله ميگويند و البته از آن استقبال ميکنند، شنيدهام که ثواب هم دارد دروغ و راستش با راوي. خلاصه هي ميآمد خوابم ببره، مقاومت ميکردم و از خواب ميپريدم. اين جور مواقع هم آدم انگار شل و ول ميشه، توي لحظه اوج نشئهگي و مستي اين را قشنگ ميشه ديد، مخصوصا نشئهگي هروئين بخصوص بعد تزريق يا دماغي زدن، اوج نشئهگي اينها بين چند دقيقه تا ده دقيقه، يک ربع اين نوع را ممکن است در خيابان هم زياد ديده باشيد، طرف کافي است بخواهد در اوج نشئهگي يک سيگار روشن کند، بين دست بردن در جيب تا روشن کردن کبريت يا فندک يک جايي دستها از حرکت ميماند و قادر به طي بقيه مسير نيست اما در همين حال سر کم کم پايين ميآيد و ممکن است حتي به زانوهاي طرف هم برسد. در اوج مستي هم يک چنين حالتي وجود دارد، کم شدن اختيار کنترل يا هدايت اعضاي بدن در آن زمان کم ميشود، مثل زماني که آدم شنا ميکند. يا موقع روشن کردن سيگار دست حرکت ميکنه کبريت را هم ميکشه ولي توي نشانهگيري سر سيگار گير ميکنه، شايد مصرف کنندگان اکس بخصوص آن تيرهاي که به پرواز علاقه پيدا ميکنند به خاطر همين حالت بيوزني و سبک شدن دست باشد که فکر پرواز به سرشان ميزند. خلاصه اعلام کنم که من بايد پينهدوز ميشدم و همه چيز را به همه چيز وصله ميزدم. چي ميخواستم بگم چي شد. خلاصه زمان بين خواب و بيداري هم يک چنين حالت بيوزني يا کم کنترلي بر اعضاي بدن پيش ميآيد به همين خاطر در حالت بين خواب و بيداري ميخواستم روزنامه را ورق بزنم، نشد که نشد تا آخرش خواب از رو رفت و نشستم تا اين را بنويسم.
مدتها بود کمردردهاي حسابي سراغم ميآمد، فکر ميکردم از بلند کردن سنگيني يا نشستنهاي مداوم باشد. بعد که سرحساب شدم ديدم بخشي از آنها نتيجه خواب است! همين چند وقت پيش خوابي ديدم که خيلي حالم گرفته شد. يکي از همکاران سابق که اتفاقا از طايفه نسوان بود. دختر جواني بود و دوست داشتني، من که خيلي دوستش داشتم (البته دوست داشتن حاصل از عواطف انساني نه عواطف شورتي کاشکي يکي اين دوست داشتن را به دو تاريخ مثلا قبل از اين سال و بعد از اين سال تقسيم کنه که از چه زماني معناي دوست داشتن هم در شورت آدمها خلاصه شد! واقعا با عرض پوزش نبايد ريد به توي اين فرهنگي که همه راهها به شورت ختم ميشود حتي دوست داشتن؟ معناي اين حرف را زماني ميفهمي که با اين سوال از سوي نوجوانان يا برخي جوانان مواجه شوي که در چنان فرهنگ مزخرفي رشد کردهاند که دوست داشتن را نيز جايز نميداند و عشق ورزيدن را نيز گناه ميداند و اين ها به دنبال راهي ميگردند براي اينکه بشنوند دوست داشتن و حتي عشق ورزيدن حرام نيست! لازم نيست کسي حرام کرده باشد، فرهنگ تخماتيک غالب بر جامعه اين را نيز در خودش دارد. به نظرتان اگر دوست داشتن را از آدم بگيرند چي برايش ميماند؟ وقتي ميخواهيم چنين عواطفي را خودخواهانه تغيير دهيم و دوست داشتن را به نفرت تبديل کنيم آيا چيزي جز دسته دسته استالين و هيتلر و... تحويل جامعه ميدهيم؟) مثل يک بچه گربه دوست داشتني بود! ميداني چرا دوستش داشتم به خاطر آرامشش، ظاهر ساده و معصومانهاي داشت و آرامشي عجيب، وقتي نگاهش ميکردم انگار که اين آرامش به من هم منتقل ميشد! شايد به خاطر زبانش هم بود که رک و تند و تيز جواب ميداد به قول خودش رودربايستي با کسي نداشت. آن موقع هم روزهاي پراسترسي داشتم و داشتيم، مخصوصا اينکه معمولا روزي چند بار کارم به مشاجره و داد و فرياد ميکشيد بخشياش به خاطر کار دروني بود و بخشياش به خاطر برخي فشارهاي بيروني. حسرت يک روز آرام را ميخوردم و تا مدتها بعد مجبور بودم روزي سه چهار تا قرص آرامبخش بخورم. خدا نکنه هيچ وقت گير يک مشت آدم زبون نفهم و از خودراضي بيفتي. خبر و گزارش هم خوب تنظيم ميکرد. يک بار همين همکار ما (اين قضيه مال چهار پنج سال پيشه) توي تنظيم خبر براي مسئول عقيدتي سياسي نيروي انتظامي اگر اشتباه نکنم چون اطلاع رساني هم دست اين بخش بود به جاي حجت الاسلام زده بود سرهنگ، طرف شاکي شده بود. يک بار رفته بودم نيروي انتظامي ببينم چه خبره طرف که اسمش هم يادم نيست و شيخي بود، تا مرا ديد گفت خوبه تو جاي دو تا چشم چهار تا چشم داري (با احتساب عينک) و عبا و عمامه به اين بزرگي را نميبيني که رفتي زدي سرهنگ، من هم فوري جوابش را دادم که تازه يک چيزي هم بايد به ماها بدي که يک شبه سرهنگات کرديم وگرنه ملت ميروند کلي پا به زمين ميکوبند و درس ميخوانند تا سرهنگ ميشوند! خلاصه بگذريم. چند سالي بود ازش بيخبر بودم آخه دانشگاه قبول شده بود و رفت و البته يک سال بعدش آمد سري هم به ما زد يعني يک گزارش ميخواست براي دانشگاه حال نداشت تهيه کنه به دنبال يک گزارش آماده ميگشت. خلاصه هيچ خبري ازش نداشتم تا اينکه چند ماه پيش اومد توي خوابم، آن هم در چه وضعي. خبر تصادفش آمد و بعد زبانم لال... همون موقع توي خواب نشسته بودم داشتم يک صفحه را ويراستاري ميکردم. شوکه شدم آخه الان شايد بيست و يکي دو سال بيشتر نداشته باشد، يعني همه آنها که توي خواب بوديم شوکه شديم. اين جور مواقع فقط آدم ميدونه بنويسه تا درد دلش تسکين پيدا کنه. ميتوني تصور کني که حتي خواجه حافظ شيراز هم بيايد يک چيزي بنويسد ولي من که مينوشتم قبول نميکردند که چاپ بشه. ميگفتند قابل چاپ نيست، حتي يک تسليت. خلاصه داد و بيداد نکردم توي خواب (فقط يک دوره کوتاهي بود که تو خواب فرياد ميکشيدم) ولي وقتي چشمهايم را باز کردم ديدم نميتونم تکان بخورم از زور استخوان درد و بخصوص کمر درد، نگو همه فشارها و ناراحتيها توي خواب به استخوانها سرايت کرده، بعد که فکر کردم ديدم در اين زمينه سابقه دارم!
من صبرم معمولا زياده، يعني سعي ميکنم که زود عصباني نشوم، ولي توي خواب معمولا کارم سر بحث و جدل کردن با ديگران از شيخ و مامور گرفته تا آدم عادي به داد و فرياد ميکشه، حتي بعضي وقتها به کتک کاري، يحتمل همون کتک خوردن خودمون. حتي با حيوانات، حيوانات هم آدم را توي خواب راحت نميگذارند. ولي فصل مشترک همه خوابهايم يک چيزه: راههاي بريده شده. هميشه خواب ميبينم که در طبقه دوم يا بالاتر هستم و ميخواهم بيام پايين ولي پلهها وسط راه خراب شده و پلهاي نيست. يا راه رسيدن به پله وسطش خرابه و فاصله زيادي که قابل پريدن هم نيست تا پله تبديل به پرتگاهي شده. حتي موقع پياده شدن از هواپيما هم پلکان هواپيما با در هواپيما فاصله دارد، يعني هميشه راه و پله هست ولي امکان رسيدن به آن نيست و اين زجر آور است ميبيني و بايد با حسرت به آن نگاه کني. مثل يک جزيره سرگردان در فضا که آدم رويش گير کند. خواب هم کمابيش برايم غير قابل تحمل شده.
سهشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵
خواب عمو پينهدوز
نوشته شده توسط: حامد متقي در ساعت ۴:۰۷ بعدازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|