"... و مي دانم که زمانه زيباتري بود آن زمان، که همه انديشهها در ياد آدميان ضبط بود، و اگر کسي ميخواست کتابي را خمير کند، بايد سر آدمها را زير پرس ميگذاشت، ولي اين کار فايدهاي نميداشت چون که افکار واقعي از بيرون حاصل ميشوند و مثل ظرف سوپي که با خودمان به سر کار ميبريم، آنها را مدام به همراه داريم. به عبارت ديگر، تفتيش کنندههاي عقايد و افکار در سراسر جهان، بيهوده کتابها را ميسوزانند، چون اگر کتاب حرفي براي گفتن و ارزشي داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خندهاي آرام شنيده ميشود، چون که کتاب درست و حسابي به چيزي بالاتر و وراي خودش اشاره دارد..."
اين جملاتي از کتاب "تنهايي پر هياهو"ي بهوميل هرابال است با ترجمه پرويز دوايي. کسي که در زيرزمين کارگاهي کاغذ باطله بستهبندي ميکند البته با مدرک دکتراي حقوق. او به قول خودش بيکله ازلي - ابدي است که خدا آدمهاي بيکله ازلي - ابدي را دوست دارد.
با هرابال پارسال آشنا شدم؛ مجله نگاه نو؛ آذر بود يا دي شايد هم بهمن. شب سردي بود و سوز بدي ميآمد. فکر کنم حول و حوش ده شب بود، ميان راه ايستادم تا روزنامه بگيرم يکي از دوستان که آن اطراف بود گفت کجا ميخواهي بري، نگاه نو را که صبح آمده بود، گرفت و داد دستم که اين را بخوان؛ گفتم قول ميدهم ببرم شب بخوانم، گفت راه ندارد چند خط اولش را لااقل بخوان بعد برو همينطوري بري يادت ميره بخوني. يک دسته روزنامه توي پياده رو بود نشستم رويش و شروع کردم به خواندن. ديدم نه حيفه، سيگار را هم آتش کردم و برو که رفتيم. "فرهنگ و زباله" محمدرضا نيکفر بود. هي ميخواندم و هي ياراي بلند شدن نبود؛ گرچه لرز کردهبودم. حتما اتفاق افتاده وقتي حرف دلت را از ديگري ميشنوي چطور مسحورش ميشوي، وقتي حرف، حرف حساب باشد و درست بيان شود دل کندن از آن سخت است، وقتي لمس کرده باشي چيزي را ميتواني معناي آن را بفهمي؛ معناي زباله شدن فرهنگ را: "وقتي کتاب به زبالهداني افکنده ميشود، وقتي آن را به دستور مقامات خمير ميکنند، وقتي تکهاي از آن را قيچي ميکنند و در سطل زير ميز سانسور مياندازند، فرهنگ مرز خود را با زباله از دست ميدهد. کار روشنفکر پررنگ کردن اين مرز است. روشنفکر بايستي سر اين مرز بايستد و مدام زنهار دهد: فرهنگ را در زبالهداني نيفکنيد! و نيز فرهنگ را زبالهداني نکنيد!
کتاب را که در زبالهداني انداختند، مرز ميان فرهنگ و زباله زايل ميشود و فرهنگ آمادگي آن را مييابد که خود سراسر به يک زبالهداني بزرگ تبديل شود." خلاصه آن سه صفحه را همانجا خواندم در حالي که از چشم و بيني جاري بود (ضمنا چون دست يک خورده بيحس شده بود حس ميکردم که آنچه از جيب درآوردم و با بيني تماس پيدا ميکرد مثل دستمال کاغذي نيست و يحتمل يک بار اسکناس بوده و يک بار پلاستيک لفاف پاکت سيگار!) و اواخرش مثل اين دستگاهها که رويش ميايستند و آسفالت را سوراخ ميکنند، دست و پايم حالت لرزه گرفته بود و هي صفحه تکان ميخورد، وقتي هم تمام شد نميدانم خداحافظي کردم يا نه مجله را برداشتم و رفتم به دو تا خود را به بخاري برسانم. فکر کنم يکي دو روز کنار بخاري افتاده بودم تا استخوانها گرم شد و حال ميزان. البته با سرما رابطهام بد نيست، با سرما ماجراها دارم. خاطراتي دارم. ميدوني مطلب و خبري که توي زمستون کنار بخاري نوشته و تنظيم بشه به درد نميخوره. يادش بخير وقتي سرما خيلي فشار ميآورد توي يه زماني توي زيرسيگاري با فيلتر سيگار آتش روشن به پا ميکرديم و شر به پا ميکرديم، هي جووني کجايي که يادت بخير، بيخود نيست هرابال ميگه خدا ديوانههاي ازلي و ابدي را دوست دارد. همان ان الله يحب الديوانگان خودمان است. ولي آن شب، توي آن سرما عجيب بهم چسبيد، خاطرهاي شد. گرچه شايد صد باري به خاطر اين قضيه از حقير عذرخواهي شده و ديگه مراعات ما را ميکنند توي سرما و نيکفر هم زمستانها حجم مطالبش را کاهش داده تا احيانا ديوانهاي مثل ما پيدا نشه و همانجا يخ بزنه خونش گردنش بيفته.
آن شب علاقه خاصي به مطالب نيکفر و هرابال پيدا کردم، گرچه اولي را دوستان توصيه کردهبودند ولي دنبال مطالبش نبودم، اما آثار هر دو را وقتي پيگيري کردم نيافتم. نزديک به يک سال است. حدود 15 روز پيش بالاخره خبر رسيد که آمده و سريع رفتم تنهايي پرهياهو را گرفتم. البته به چند نفر سپرده بودم تهران هم گشته بودند نيافتند. البته دنبال هر کتابي که ميروم نمييابمش. نگاه ميکنم از روي حرص يک کتابي ميگيرم و ميآورم. به کجا ميرويم و به کجا ميخواهيم برسيم معلوم نيست؛ بعضي وقتها آرزو ميکنم کاش فرهنگ ما در حد زباله باشد و با آن در حد زباله برخورد شود! بعضي وقتها که فکر ميکنم وضع کتاب اينجا که اين است سيستان و بلوچستان مثلا چگونه است؟
نگاه هرابال به کتاب به عنوان يک موجود جاندار نه تنها نگاه قشنگي است که واقعيت دارد. وقتي ميگويد که "جملهاي زيبا را به دهان مياندازم و مثل آب نبات ميمکم، يا مثل ليکوري مينوشم، تا آنکه انديشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگهايم جاري شود و به ريشه هر گلبول خوني برسد." نگاه کسي که از کتاب آموخته که آسمان عاطفه ندارد و مجبور است کتابها را چون اسکلت آدمها در زير پرس خرد کند، وقتي ميان کاغذهاي باطله صفحه به درد بخوري از کتاب را باز ميکند و ميگذارد تا نشان ويژهاي در ميان عدل کاغذهاي باطله باشد. به نظرم نگاه قشنگي دارد نويسنده، گرچه به نظر برخي دوستان نگاه بدبينانه است ولي واقعيات را زيبا به تصوير ميکشد وقتي از جنگ موشها در فاضلاب شهر ميگويد براي به دست گرفتن قدرت حکمراني بر فاضلاب، وقتي از مظلوميت کتاب به عنوان يک نمونه از آثار فرهنگي ميگويد.
براي من اما از منظري ديگر جالب بود. حساسيت بدي دارم نسبت به از بين بردن آثار چاپي؛ کتاب و روزنامه، حتي هر چه سعي کردهام نتوانسته خطي زير يک جمله آن بکشم يا آن را پاره کنم. حتي نسبت به پاره کردن آن هم واکنش بدي نشان ميدهم اگر ببينم، حتي سر دور ريختن روزنامه هم هميشه دعوا داريم، اين دست خودم نيست پاره کردن برايم مثل قتل عمد ميماند؛ شايد به خاطر آن باشد که سختي توليد تا توزيع آن را ميدانم، حداقل بخشي از آن را تجربه کردهام. اما اين داستان زندگي کسي است که کتابها، روزنامهها و کاغذهاي باطله را پرس ميکند، آن هم کسي که کتاب را ميشناسد.
به پشت سر که نگاه ميکنم افسوس ميخورم. از دست رفتن بهترين زمان مطالعه. وقتي راهنمايي نداشته باشي و کساني که ميتوانند راهنماييات کنند آدرس غلط ميدهند. حالا هم که مدتي است حافظه سر ناسازگاري دارد.
سهشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵
به بهانه کتاب تنهايي پر هياهو
نوشته شده توسط: حامد متقي در ساعت ۴:۴۸ بعدازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|