امشب سرکار رفته بودم حسابي، مهتاب خانم سرکارمان گذاشته بود. آخرش مجبور شديم اين مخ مبارک را از آکبندي خارج کرده قدري تفکر کنيم.
امروز برف قشنگي ميآمد، ما هم که دوپينگجاتمان تمام شده بود توي برف آواره خيابانها شديم، آخه قدم ما انقدر خوبه که دست روي هر چي ميگذاريم تخمش را ملخ ميخوره، اينه که يک مدت پس از روي کار آمدن دولت جديد مجبور بودم هفتهاي دو سه بار روزي دو سه ساعت خيابانها را متر کنم براي دو سه پاکت دخانيات که ته بار اين و آن مانده، حالا هم دو سه جا بيشتر ندارند و تا شانس کجا بتوان پيدا کرد، خلاصه توي برف ميرفتم و طبق معمول دعا ميکردم الهي اين سازمان دخانيات ورشکست بشه ما راحت بشيم، آخه به چي توي اين مملکت دلمون خوش باشه.
يکي دو ساعت از غروب گذشته يکي از دوستان دعوت کرده بود رفتيم آنجا، چند نفر از علماء دارالاسلام بودند ما را هم حتما به نمايندگي از دارالکفر دعوت کرده بودند! سعيد منتظري هم بود؛ اول از همه گير داد به ما و نقشه ميکشيد که بايد دست و پايش را بگيريم اصلاحش کنيم. گفتم پاي ما را از دفتر انداختيد ديگه اينجا را بيخيال شويد، آخه اوائل سال بود رفتم دفتر سر بزنم آنجا علما جمع بودند آقا سعيد پيشنهاد داد که به اتفاق جمع، ما را ببرند سلماني بعد ببرند حمام عمومي، بعد به ميمنت اين اتفاق خجسته پيتزا و قليون جماعت را مهمان کند، اينجوري که اينها تمهيدات ميچيدند حتما ساز و دهل را هم راه ميانداختند. گفتم آخه ما از مسلماني همين ريشاش را داريم آن را هم شماها نميتوانيد ببينيد؟ و براي اينکه يک وقت توطئهاي يا عمليات شبه تروريستي رخ ندهد براي فاستبقوا الشامات و دست و پاي ما را نگيرند و ريش ما را به باد دهند فرار را برقرار ترجيح داديم. (و هر دفعه هم دوستان سراغ ميگيرند که چرا سر نميزني همين را بهانه ميآورم که ترس دارم ولي راستش مدتيه عجيب بيدل و دماغ شدم.) آخه ميدوني حق داشتم فرار کنم آخه قبلا در يک عمليات شبه تروريستي همين بلا را سرم آورده بودند، چهار، پنج سال پيش روز خبرنگار. بعد از يک مراسم بيخبر از همه جا دوستان توطئه کردند و براي رفتن به مراسم ديگر سوار ماشين يکي از دوستان شديم و به هواي اينکه ميخواهند کيف ديگري را در محل کارش بگذارند به در مغازهاش رفتيم، آنجا کاشف به عمل آمد که او مغازه آرايشگري هم دارد اسمش را يادم نميآمد ولي با يکي از خبرگزاريها کار ميکرد. خلاصه هر چي کردم در ماشين بنشينم با تضمين اينکه کاري بهم ندارند، نگذاشتند. آنجا آن يکي که اسمش شيخ زاده بود و سردبير يکي از هفتهنامههاي محلي بود نشست که دور ريشهايش را تيغ بيندازد. ما هم مجبور شديم نشستيم روي يکي از صندليها تا کارشان تمام شود. ناگهان بيخبر از همه جا حمله برقآسايي صورت گرفت و احساس کردم ميان زمين و هوا هستم، دو نفري (شايد هم سه نفري يا بيشتر يادم نيست) دست و پايم را گرفته روي صندلي نشاندند و همانجور ماشين را روشن کرده و گرفت به صورت. ديگه کار از کار گذشته بود. بقيه را هم زد. از ته ته. وقتي برگشتيم نيش همه تا بناگوش باز شد از نسوان گرفته تا ذکور از چپ تا راست. آخه در عرض يک ساعت يک من ريش غيب شد. اين واقعه به عنوان يک حادثه تاريخي در تاريخ مطبوعات اين ديار ثبت شد و هنوز که هنوزه بعضي دوستان يادآوري ميکنند. اينه که ترس ما بيعلت نيست.
يکي از سوالاتي که آنجا مطرح شد و البته اين چند وقته همه ميپرسند اينه که چرا هنوز اينجايي و نرفتي خارجه، ما هم يک جواب بيشتر نداريم که بدهيم، سالهاي قبل هم به کساني که ميپرسيدند چرا نميروي خارجه پناهندگي بگيري همين جواب را ميدادم و آن اينکه يکي از مشکلات اساسي بلاد الکفر داشتن و استفاده از توالت فرنگي است، ما که آخرش نفهميديم چجوري سر اين توالتها مينشينند. مستراحهاي خودمون به اين نازنيتي را ول کنم برم سر مستراح فرنگي بنشينم که چي بشه؟ آدم ميترسه يکهو بيفته توي کاسه توالت، مثل مستراحهاي قديمي که سابقا بود (اينجا بهش ميگفتند آخوندي اگر اسم ديگه داشت نشنيدهام و علت اين نامگذاري را هم نميدانم)، زمان بچگيها با ترس و لرز سر اين نوع توالت مينشستم همهاش ميترسيدم بيفتم توش، حالا هم که بزرگ شديم بايد بترسيم بيفتيم توي توالت فرنگي، آخه به اين ميگن زندگي؟ من همينجا ميخواستم يک پيشنهاد بدهم به جاي انکار هولوکاست که به درد نميخورد، يک کاري کنيد که چهار نفر متشکرتون بشوند هم در داخل هم در خارج، ميدوني انکار توالت فرنگي چه حسني داره، حداقل در چهار تا کشور خارجي اين توالتها را کنار بگذارند يک جايي پيدا ميشه ما هم دلمان خوش بشه يک روزي يک جايي هست که بتوانيم برويم، اصلا چرا اين، همينجا هم امنيت مستراحي از دست رفته، من به برخي کانديداهاي شوراي شهر هم اعتراض کردم و هم پيشنهاد، حداقل به يکي از کانديداهاي ائتلاف اصلاح طلبان، گفتم اگر عقل داشتيد يکي از شعارهايتان ساخت توالت عمومي و تبديل توالتهاي فرنگي به مستراحهاي وطني بود، آخر جايي بوديم که توالت فرنگي داشت و داشتم ميرفتم بيرون جايي پيدا کنم، آن هم شب که همه جا بسته است. بهش گفتم اگر جزو شعارهايتان بود من يکي که راي ميدادم. اين را کاملا جدي گفتم.
خلاصه امشب ميزبان که دوست عزيزي است کباب بختياري و ماهي با يک چيزهايي روش تدارک ديده بود، من هم جاي شما خالي تا دم گلويم خوردم. هنوز هم نفسم بالا نميآيد. نه ميخواهم ببينم مريضي غذاي خوشمزه درست ميکني که آدم زيادي بخوره نفسش بالا نياد؟ ما هم که وقتي غذا خوشمزه باشه نه کاه از خودمونه نه کاهدون هي پرش ميکنيم تا يا دل درد بگيريم يا نفس بالا نياد.
خلاصه بعد شام چهار پنج نفري به ما گير دادند که نصيحتي، رهنمودي، درس اخلاقي، نطقي چيزي برايشان بگوييم. ما هم گفتيم که هر چي بگوييم به روحانيت برميخورد لذا حرف نزنيم بهتره. گير دادند يک فال حافظ بگيريم. آقا سعيد هم خاطرهاي از زندانش را تعريف کرد که بعد مدتي بيکتابي يک ديوان حافظ داده بودند، فال گرفته بود، اين آمده بود توي اين مايهها: ديوانه همان به که در بند بماند. ما هم تفالي زديم به حافظ البته نيت آقايان اين بود که اوضاع مملکت را پيش بيني کنند، يک شعر شير تو شير آمد، ما که خوانديم که چيزي از آن نفهميديم بقيه را نميدانم.
ما که از يک طرف نتوانستيم به وصيت حافظ: "آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است / بعد از چايي يه سيگار، بعد از سيگار يه چايي" عمل کنيم و از سوي ديگر در مقام و مرتبت سنگيني گوش به باقي ثاني مشهور شدهايم، من نميدونم عمادالدين باقي اين همه حسن داره فقط کرياش به ما رسيده؟ بس که به همه گفتيم بلند حرف بزنيد و يا دست پشت گوش گرفت، مدتي است ديگر خسته شدم و چون همه ميدانند و مخصوصا يواش حرف ميزنند، من هم شصت، هفتاد درصد حرفهايشان را نميشنوم يا الکي سر تکان ميدهم يا الکي ميخندم يا يه جواب پرت و پلا ميدهم بعضي وقتها خيلي جوابها يا خندهها بيربطه ضايع ميشه به اين نتيجه ميرسند رسما بالا خونه را اجاره دادهايم.
خلاصه امشب هم يک سري از حرفهايشان را نفهميديم. ولي ديدم آقا سعيد هي سراغ مهتاب را از ما ميگيرد. ميپرسد کجاست؟ اولش فکر کردم هوا برفيه منظورش اينه که صاف و مهتابي نشده؟ بعد ديدم ميگه الان بايد مهتاب خانم توي بغلت باشه ما هم بياييم سور بخوريم. بعد همه خنديدند. پيش خودم گفتم غلط نکنم پيرزني به تورشان خورده و ميخواهند به ما غالب کنند و اسمش مهتابه. ما هم که ماشاء الله دو زاري کج که چه عرض کنم تا شدهاست، مانده بودم چي ميگن و نميخواستم سوتي بدهم که نفهميدم منظورشان چيست. خلاصه ما مدتي سرکار بوديم تا بعد خودش گفت مهتاب خانم بر وزن لب تاب خانم. ما هم گفتيم اين همه سرکار رفتيم مينويسم آن را تا امت وبلاگ پرور بدانند ما کم الکي نيستيم.
وسط اين حرفها هم يک جا از اون خندههاي بيجا کردم، سفت گرفتند که تا اسم مهتاب خانم اومده نيشش تا بناگوش باز شده. ياد يک خاطره افتادم که گفتنش بد نيست. نزديک بود حيثيت نداشتهمان برود. يک بار با دو تا از دوستان براي مصاحبه رفتيم پيش آيت الله بيات. چون خسته بودم همانطور که روي زمين نشسته و کاغذ و قلم دستم بود خوابم برد. يکهو نميدانم که چي شد از خواب پريدم و مثل اينها که برق ميگيردشان دست و پايم پايم بلند شد و خورد زمين و کاغذها و خودکار پرت شد آن طرفتر. توي اين حالت دوستم که بغل دستم بود نتوانست از خنده خودش را کنترل کند و من هم همينطور. اون داشت صحبت ميکرد و ما هم هي لبمان را گاز ميگرفتيم که خنده بند بيايد. در اين حالت کسي هم که حرف ميزند فکر ميکند به او ميخنديم و اين خيلي ضايع است. خلاصه آخرش اين دوستمان براي اينکه قضيه را رفع و رجوع کند که به او هم برنخورد، گفت قضيه حضرت فاطمه را که ميگفتي که با مهريه کم ازدواج کرد و فلاني يعني من هول شدم و دست و پايم را گم کردم و از زور خوشحالي زدم زير خنده. حالا آقاي بيات هم جدي گرفته بود که براي ما يک زن بگيره با مهريه 5 تا 14 تا سکه.
ضمنا توصيههايي هم مبني بر محافظت از مهتاب خانم در مقابل مصادره و توقيف شد. چند وقت پيش هم يکي از شيوخ نزديک به جامعه مدرسين راهکاري در اين رابطه ميداد. ميگفت براي جلوگيري از مصادره شدن بهتر است با دست خودم آن را به آنها بدهم، بعدا در فرصتهاي آتي و وقتي خطر رفع شد خمساش را هم حساب ميکنند و آن را هم ميگيرند!
و اين بود خاطرات يک شب برفي. موفقم نه؟
یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵
امشب شب برفيه "مهتاب" خانمم را ميخوام!
نوشته شده توسط: حامد متقي در ساعت ۴:۲۵ بعدازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|