ديشب شب يلدا بود، رفيقم اومده / رفيقم تو جاده با يابو اومده / اومده شب يلدا رو روسياها رو دربه درها رو ببيند برود...
اين معر بر وزن شعر تو مايههاي اينه که فيالحال نازل شد: امشب شب مهتابه عزيزم را ميخوام / عزيزم اگر خوابه حبيبم را ميخوام / خواب است و بيدارش کنيد / مست است و هوشيارش کنيد / بگيد فلاني اومده / آن يار جاني اومده / اومده حالتُ احوالتُ سيه رويتُ سپيد مويت رو ببيند برود...
ديروز عصري يکي از دوستان (حاج صادق دوربين الدوله) که از اينجا کوچيده بود، خبرداد که ميآيد شب عيد با هم باشيم آخه نذر داريم که شب يلدا و سال نو را با هم باشيم. ما که نفهميديم يلدا عيده يا نه ولي به همه به عنوان عيد مقدس تبريک گفتيم. خلاصه تا آمد و رسيد و قرار گذاشتيم شب شد. يکي از دوستان مشترک هم آمد پيش ما. اسم آن (علي محقق الدوله) است چون يک مدت فکر ميکردم يک تحقيق داره درباره ديوانهها انجام ميده آدرس ما را بهش دادند آمده تحقيق، بعد فهميدم او هم مثل خودم دو سه تختهاش کمه وگرنه ميرفت با يک آدم عاقل رفيق ميشد، نقل همون قضيه آب ميگرده چاله را پيدا ميکنه! خلاصه ده و نيم شب قرار گذاشتيم و ما 10 راه افتاديم قدم زنان رفتيم و حدود يک ربع به يازده رسيديم آنجا. البته او کمي تاخير داشت. آمد با يک هندوانه بزرگ. ده، دوازده کيلويي بود. رفتيم يک قهوهخانه سنتي. نشستيم تا دو تا پک به قليون بزنيم مطلع شديم که 12 ميبندند. هول هول يک چيزي خورديم آن هم با چه حالتي با اعمال شاقه. روي يک تخت کوچيک نشستهبوديم. جا هم تنگ بود. فقط مانده بود من پايم را بيندازم گل گردنم. همه جاها را آن دو نفر گرفته بودند!! (اين را در اوج پست فطرتگري گفتم جگرم خنک شه). خلاصه هول هول خورديم و محترمانه بيرونمان کردند. يعني چراغها را خاموش کردند و لباس پوشيدند. يک ربع به دوازده بود آمديم بيرون. حالا توي پرانتز جاي يکي از دوستان خالي، اگر بود ميگفت تازه الان تازه سرشب لاتهاست آن وقت اينها تعطيل ميکنند. الان تازه وقت اينه که آدم بره ميخونه، لبي تر کنه بزنه توي خيابون. بعد خودش ميگه آخه ما به مسجدهاي شما کار داشتيم که شماها ميخونههاي ما را خراب کرديد. بعد يک يادي از دوران گذشته ميکنه. من هم اينجا که ميرسه دلداريش ميدهم که عيبي نداره يک روزي هم روز ما ميشه، عوضش ما به مسجدهاي آنها کاري نداريم!! خلاصه با يک هندوانه در بغل (البته تاريکي بود ميشد جاي بچه غالبش کرد!) زديم به توي خيابون. من هم يک پيشنهاد سازنده دادم. گفتم وسيله برنده که نداريم. آن روبرو هم يک جوي بود که به جاي آب تويش مقاديري خاک بود. پيشنهاد دادم همانجا هندونه را بزنيم زمين و لب جوب بنشينيم و بخوريم و شب چله را به در کنيم. فوقش شانس ما يک عکاس رد بشه و يک عکس تاريخي هم ميگيره. خلاصه هندونه را به نزديکترين خانه در مسير راه رسانديم و خودمان زديم به خيابانگردي. يک ساعت و نيم، دو ساعتي قدم زديم و گپ. هوا هم مه گرفته بود قشنگ بود. البته موقع رد شدن از خيابان يک پرايد نزديک بود به ما بزنه، البته نه به خاطر مه، خيلي بد ميرفت.
خيلي من اين شبگرديها را دوست دارم. هيچ چيزي را نميشه با سکوت و قشنگي شب عوض کرد مخصوصا شبهاي زمستاني با آن سوز قشنگش. ماهها و سالها که البته هميشه کارمان به شب ميخورد دمدماي صبح پياده تا خونه ميرفتم. آدم عشق دنيا را ميکنه. نميدوني چه لذتي داره. يک خاطره خوب هم دارم از اين شبها. پيارسال بود انگاري، تقريبا توي همين زمانها. صبح دادگاه داشتيم، بعدش سرکار بودم تا شب. شب هم رفتم پيش وکيل دو سه تا برنامه براش نصب کنم. وقتي از پيش او زدم بيرون از 3 شب بود. چون خانهشان توي کوچه پس کوچه بود هميشه آنجا گم و گور ميشدم. اينه که از يک مسير ديگه سر درآوردم و راهم دورتر شد. وسط راه سه چهار نفر بساط آتش علم کرده بودند. شب سردي هم بود و سوز ميآمد. يک پيرمرد بود، يک سبيل در رفته، يک جوان حدود 35 ساله و يک نفر ديگه. بفرما زدند ما هم از خدا خواسته رفتيم سر آتيش. يک ليوان چايي هم ريختند، نميدوني چايي روي آتش چه حالي ميده. نيم ساعت سه ربعي پيششان بودم. حرف ميزدند و گاهي از اوضاع و احوال ميناليدند، ياد زمان گذشته ميکردند. آن جوان حدود 35 ساله سوالي کرد که شوکه شدم. پرسيد مطبوعاتي هستي؟ وقتي ديد شوکه شدم آدرس داد. مرا ميشناخت. آدرس يکي از تجمعات دانشجويان دانشگاه فاطميه را داد که آخر سر از سوي وزارت منحل شد. آدرساش درست بود. يک آدرس ديگه هم داد که دقيق نبود مثل اين، آدرس يک محل بود که بارها و بارها رفته بودم. يک لحظه همه خستگي اين سالها از تنم در رفت. ميداني چرا؟ وقتي چهارتا مقام يا مسئول از کسي به نيکي ياد کنند هنر نيست، اگه يک شبگرد توي دل سوز و سرما کنار آتيش به خودش زحمت داد فکر کرد و يادش آمد، اميدوار ميشي که مردم درک ميکنند که تا آنجايي که از دستت بر ميآمده انجام دادهاي و از موقعيتات سوء استفاده نکردي. آن شب يک عهدي با خودم کردم. در هر موقعيتي هر کاري خواستم انجام بدهم، به اين فکر باشم که اگر شبي از جايي گذشتم و عدهاي دور آتش نشسته بودند حداقل بفرما زدند شرمنده نباشم از حضور در ميانشان، حداقل کاري کنم که اگر مرا ديدند تف توي صورتم نيندازند. حالا هم يک عده خوشاند که طوري کار کنند که براي پست و مقام به آنها بفرما بزنند. آنها به راه خود ما به راه خود. به قول سوسن: همه ميگن ديوونهام، اين را خودم ميدونم...
جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵
شب شبگردهاي بيدل چه شب دراز باشد
نوشته شده توسط: حامد متقي در ساعت ۴:۰۵ بعدازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|