ما که نفهميديم بالاخره اين يلدا بازي چيه گرچه مطالب يلدا بازها! را که ديدهام خواندهام. اين طور که فهميدم ظاهرا منظور از اين بيان خصوصيات يا ويژگيهايي از افراد است که ديگران خبر ندارند. گردباد دعوتم کرده بود، حتما ميخواسته مهملات ما را بخواند چون از رسمي بودن خوشم نميآيد و نگاه غير رسمي به همه چيز را دوست دارم اينها را نوشتم.
1- هم حافظه و هم قول و قرار و نظم و ترتيبام يک موقعي خوب بود ولي اين سالهاي اخير به حد افتضاحي رسيده. به قول معروف زدهام زير همهاش، هر روز بيشتر از ديروز. تازه شدهام مثل بقيه! هنوز عيد سال نو را به بعضي دوستان تبريک نگفتهام، چند وقت پيش يکي از دوستان را توي خيابون ديدم. توي مهرماه بود ظاهرا، ديده بوسي کرديم و سال نو را تبريک گفتم، بعد هم گفتم در روزهاي آينده برنامه دارم حضورا براي تبريک عيد بروم ديدنش. احساس کردم اين دوستم با يک حالت تعجبي نگاه ميکرد، حتما پيش خودش هم فکر کرده، آخي طفلکي ديوونه شده، عذرخواهي کرد و زود رفت. حافظهام هم بعضي وقتها بازياش ميگيره. يک دفعه پيش آمد که با کت و شلوار و دمپايي رفتم بيرون وسط راه فهميدم برگشتم. يک دفعه کت و کفش و زيرشلواري. يک دفعه هم با يک لنگه جوراب پوشيده رفتم. تازه نميگم که جوارب لنگه به لنگه سياه و سفيد هم پوشيدهام و متوجه نشدهام.
2- سر جريان پرونده وبلاگنويسان، بچههاي قم را که گرفته بودند و به متهمان اينترنتي معروف شد و در چنين روزهايي هم بود، وکيلشان که اتفاقا وکيل خودمان هم بود ميگفت تقصير توست که براي اينها پرونده درست کردند چون اواخر سال قبلش، اولين پرونده در اين زمينه براي من ساخته و پيگيري شده بود، عقيده داشت که دستگاه قضايي به اين وسيله و نيز سايت اطلاع رساني که قبلا داشتيم با اينترنت آشنا شدهاند و اين باعث برخوردها شده. اين البته يک واقعيت است که هر کجا پا ميگذارم آن را به گند ميکشم. به خصوص همان زماني که فريد و حسين و مسعود بازداشت بودند، همواره احساس گناه ميکردم. شايد برخورد با وبلاگنويسان تهران نيز مقصرش من باشم. حالا همينجا از آنها و از همه آنهايي که فعاليتهاي حقير باعث شده مشکلي برايشان ايجاد شود عذرخواهي ميکنم. هر وقت کسي را دعوت به وبلاگ زدن ميکنم بعدش پشيمان ميشوم نکند باعث دردسر کسي شود. تازه يک دسته گل ديگر هم به آب دادم. زمان تبليغات مجلس هفتم بود يا روزهاي قبل از آن يک روز احمدينژاد آمده بود زيرزمين مدرسه فيضيه. هم توي زيرزمين هم وقتي خارج شد و رفت طلبههاي جوان چنان پشت سرش ميدويدند و سينه ميزدند و شعار ميدادند که نگو. چشمهايم از حدقه داشت در ميآمد. چنين رفتاري از سوي شيوخ براي آدم معمولي بعيد بعيد است. آن شب در گفتگو با يکي دو تا از دوستان شرط بندي کردم او رئيس جمهور ميشود، آن وقت به کساني که ميگفتند مسخرهام ميکردند که چقدر سادهاي. آن موقع گردنم را گرو گذاشتم روي اين شرط بندي که اگر نشد بيخ تا بيخ ترتيب گردن مبارک ما را بدهند. حالا که فکر ميکنم به خاطر اين شرط بندي از همه عذرخواهي ميکنم!
3- کلا آدم کم حرفي هستم. علل مختلف داره و مهمتريناش اين است که بلد نيستم حرف بزنم، يا بهتر بگويم نه ياد گرفتهام نه يادم مانده! از نشستن و حرف مفت زدن نفرت دارم، اين که بنشيني و همهاش راجع به زيرشکم افراد صحبت کني. معمولا هم همزبان خوب پيدا نکردهام و ترجيح دادهام حرفهاي بيخود نزنم با کسي. معمولا هم حرفهايم با ديگران به سلام، چه خبر، موفقي در مجموع خلاصه ميشود. سه سال پيش مجبور بودم به خاطر يک سري بدهکاري سه جا کار کنم، تقريبا آدم هم کمتر ميديدم، شايد توي شش، هفت ماه در مجموع نيم ساعت حرف نزدهبودم. احساس ميکردم توانايي اينکه حرف بزنم ديگر ندارم و فکر ميکردم توي دادگاه صدايم گير کنه و اصلا از توي حلق درنياد و فکر کنند ترسيدهام. ولي شانس من يک ماه مانده فرشتهاي (البته از نوع مذکرش) بر ما نازل شد، اگر بفهمد بهش گفتم فرشته کلهام را ميکند و ميگويد خرافي هستي! و شبي يکي دو ساعت ضمن پياده روي بحثهايي را پيش کشيد و چون از من نظر ميخواست کم کم دوباره حرف زدنم به حالت عادي برگشت. حداقل به همين خاطر خودم را به او مديون ميدانم. اين يک ماهه دوباره فکم جون گرفت و چنان بلبل زبون شده بودم که همه تعجب کردهبودند. آره اگر ميبيني گاهي زياده نويسي ميکنم عقدههاي فروخفته است که گير کرده توي گلويم. البته اين يکي دو سال اخير دوستان پا به جفتي پيدا کردهام که با آنها حرف بزنم، ولي باز هم بعضي وقتها چنان آرزو ميکنم که امروز کسي پيدا بشه باش صحبت کنم.
4- تحمل ديدن نسوان را ندارم. ميداني چرا؟ چون مغز همه ما در شورتمان است! بس که از صبح تا شب بحث زيرشکم را ميشنوم و ارزش زن را در نزد اين به اصطلاح اکثريت جامعه (طويله خودماني) در حد ماشين ارضاي جنسي مردان ميبينم و ميبينم که ظاهرا زنان هم اين را پذيرفتهاند از همهشان (يحتمل هر دو جنس!) بدم ميآيد. ولي خوب وقتي ميبينم زنهايي هم هستند که ارزش انسان را براي خود قائل ميشوند و در پي دستيابي به حقوقشان هستند، با اينکه نسبت به شنيدن حتي اسم زن حساسيت ويژهاي پيدا کردهام اما کلي از آنها خوشم ميآيد. البته به غير از حاج خانم (هايده خودمان) اسم برادر را روي يک سري خوانندگان زن که صدايشان را ميشنوم گذاشتهام، مثل برادر حميرا، برادر پريسا، برادر گوگوش، اين هم شايد علتش همين باشد. در ضمن به همين دليل از سنگين بودن گوشم چنان راضي هستم که بيشتر اراجيفي که ملت براي هم تعريف ميکنند نميشنوم.
25/4- يک بار هم در عمرم دختري را بسيار دوست داشتهام، سالها پيش. (گرچه همواره سعي کردهام همه را حتي دشمنانم را دوست داشتهباشم با هر جنسيتي اما دوست داشتن هم کم و زياد دارد ديگر) آن موقع که هنوز از اين اخلاقيات بد مردم به تنگ نيامده بودم. البته ناآشنا نبود. آن هم به خاطر انسانيتاش، صداقتش و تلاش و پشتکارش. يک استاد استادي هم به ناف ما ميبست که بيا و ببين، حالا خودش تحصيلکرده بودها. آي شاکي ميشدم. سر جريانات اين چند ساله براي اينکه مشکلي براي او ايجاد نکنند (آن موقع يک پرونده داشتم که با اينکه مفاسدي نبود اما با برنامهريزي در شعبه مفاسد پيگيري ميشد و اينطوري که فهميدم اولش دوست داشتند مفاسدياش کنند) جواب تلفنهايش را پرت و پلا و شايد توهين آميز ميدادم. ولي چون زياد به او و خوش بينياش انتقاد ميکردم بعدا فهميدم به هر کس زياد انتقاد کنم دوستش دارم! به من ميگفت پدر بزرگ، داداشي يا حاجي. شايد اسم حاجي از اون موقع رويم مانده! حالا هم چون ميدونم اين وبلاگ را نميخواند ميخواهم براي اولين بگويم که دوستش ميداشتهام. هميشه دلم ميخواست يک داماد باشخصيت برايش انتخاب کنم و بعد خوشبخت شدنش را ببينم. اين را نوشتم که بداني ما هم يک موقعي آدم بوديم و عاطفه داشتيم، گرچه به قول "هرابال" نه در آسمان و نه در زمين خبري از عاطفه نيست. البته يک نکتهاي که هميشه به او و البته ديگران تاکيد ميکردم اين بود که فعالان فرهنگي در مناطقي مثل شهر ما که يک مشت بيمار رواني براي در هم شکستن فعاليتهاي فرهنگي از هر طرفندي استفاده ميکنند نبايد اسير احساسات بشود، مثل يک آدم آهني باشد. توهم توطئه داشته باشد چنان که به خودش هم مشکوک باشد که اين راز بقاست و نفس هم که ميکشد جوانب مختلفش را بسنجد.
5/4- حال ميکنه آدم حرفهاي اين بانوي جوان را ميخونه. ما کجاييم اينها کجايند!
75/4- معيار زيبايي نسوان از نظر من تشابه ظاهري و هيکلي با زندهياد هايده است!
5- ناچار بر اميدواري هستم گرچه اميد چنداني هم ندارم. ولي معمولا به همه اميد ميدهم. آخه هيچ چيزي براي پوچ نبودن نداريم. با اينکه با تقريبا همه جور آدمي دوست بودهام و گاه مدتي زندگي کردهام اما امروز تاسف روزهايي را ميخورم. در دورههاي مختلف با افراد معتاد مختلفي دوست بودهام، حشيشي، ترياکي، هروئيني. يک بار زمان دانشجويي دوستان که استعمال ميکردند ميخواستند دست و پايم را بگيرند و به زور يک پکي به قلقلياشان بزنم، زير بار نرفتم. گاهي زياد فکر ميکنم قاطي ميکنم و افسوس ميخورم که چرا آن روزها چنين نکردم، عوضش حالا به جاي حرص خوردن نشئه بودم و کيف دنيا را ميکردم. تصميمهاي انقلابي هم گاهي ميگيرم يا ميزنم به سيم آخر! يک دفعه هم که سر يک سري مسائلي زده بود به سرم و ديگر تحمل ماندن در اين شهر خراب شده نبود و از آن طرف با خودم فکر ميکردم که بايد ماند و کاري کرد، بين دو راهي بودم. نه توان رفتن بود نه ياراي ماندن. توي بحبوحه شلاقهاي علني در چند سال پيش. پاک زده بود به سرم. ميخواستم يک روز بروم و عرق سگي بگيرم و بخورم و سياه مست بزنم بيرون، بعد ميگرفتند و شلاق علني. دو حسن داشت هم رويي براي ماندن نميماند براي آدم و هم اينکه تجربه شلاق علني را ميکردم و به دردم ميخورد بعدا توي مطالب. روزهاي آخري که تصميم بر عملي کردن آن داشتم اين را براي يکي از همکاران خانم گفتم. انسان دلسوزي بود. عين ديوانهها نشست و من را نگاه ميکرد. بعد صحبت کرد منصرف شدم. باور کن اگر تا حالا اين اينترنت نبود سر گذاشته بودم به بيابون، گرچه يک روزي خواهم رفت به يک نقطه دوردست که هيچ آدمي در نزديکيهاي آن نباشه ولي جايي ميرم که اينترنت باشه.
5/5- چندبار تا حالا خوابيدهام براي ترک؛ البته ترک نوشتن. نشد که نشد. به قول عمليها اين خودش اعتياد ندارهها کرمشه که نميگذاره! به قول معروف اين از هر اعتيادي بدتره، بپا نوشتهاي نشي...
ضمنا به خاطر اينکه فردا روز، پيشنهاد من باعث دردسر دوستان نشود از پيشنهاد 5 نفر ديگر معذورم.
1- هم حافظه و هم قول و قرار و نظم و ترتيبام يک موقعي خوب بود ولي اين سالهاي اخير به حد افتضاحي رسيده. به قول معروف زدهام زير همهاش، هر روز بيشتر از ديروز. تازه شدهام مثل بقيه! هنوز عيد سال نو را به بعضي دوستان تبريک نگفتهام، چند وقت پيش يکي از دوستان را توي خيابون ديدم. توي مهرماه بود ظاهرا، ديده بوسي کرديم و سال نو را تبريک گفتم، بعد هم گفتم در روزهاي آينده برنامه دارم حضورا براي تبريک عيد بروم ديدنش. احساس کردم اين دوستم با يک حالت تعجبي نگاه ميکرد، حتما پيش خودش هم فکر کرده، آخي طفلکي ديوونه شده، عذرخواهي کرد و زود رفت. حافظهام هم بعضي وقتها بازياش ميگيره. يک دفعه پيش آمد که با کت و شلوار و دمپايي رفتم بيرون وسط راه فهميدم برگشتم. يک دفعه کت و کفش و زيرشلواري. يک دفعه هم با يک لنگه جوراب پوشيده رفتم. تازه نميگم که جوارب لنگه به لنگه سياه و سفيد هم پوشيدهام و متوجه نشدهام.
2- سر جريان پرونده وبلاگنويسان، بچههاي قم را که گرفته بودند و به متهمان اينترنتي معروف شد و در چنين روزهايي هم بود، وکيلشان که اتفاقا وکيل خودمان هم بود ميگفت تقصير توست که براي اينها پرونده درست کردند چون اواخر سال قبلش، اولين پرونده در اين زمينه براي من ساخته و پيگيري شده بود، عقيده داشت که دستگاه قضايي به اين وسيله و نيز سايت اطلاع رساني که قبلا داشتيم با اينترنت آشنا شدهاند و اين باعث برخوردها شده. اين البته يک واقعيت است که هر کجا پا ميگذارم آن را به گند ميکشم. به خصوص همان زماني که فريد و حسين و مسعود بازداشت بودند، همواره احساس گناه ميکردم. شايد برخورد با وبلاگنويسان تهران نيز مقصرش من باشم. حالا همينجا از آنها و از همه آنهايي که فعاليتهاي حقير باعث شده مشکلي برايشان ايجاد شود عذرخواهي ميکنم. هر وقت کسي را دعوت به وبلاگ زدن ميکنم بعدش پشيمان ميشوم نکند باعث دردسر کسي شود. تازه يک دسته گل ديگر هم به آب دادم. زمان تبليغات مجلس هفتم بود يا روزهاي قبل از آن يک روز احمدينژاد آمده بود زيرزمين مدرسه فيضيه. هم توي زيرزمين هم وقتي خارج شد و رفت طلبههاي جوان چنان پشت سرش ميدويدند و سينه ميزدند و شعار ميدادند که نگو. چشمهايم از حدقه داشت در ميآمد. چنين رفتاري از سوي شيوخ براي آدم معمولي بعيد بعيد است. آن شب در گفتگو با يکي دو تا از دوستان شرط بندي کردم او رئيس جمهور ميشود، آن وقت به کساني که ميگفتند مسخرهام ميکردند که چقدر سادهاي. آن موقع گردنم را گرو گذاشتم روي اين شرط بندي که اگر نشد بيخ تا بيخ ترتيب گردن مبارک ما را بدهند. حالا که فکر ميکنم به خاطر اين شرط بندي از همه عذرخواهي ميکنم!
3- کلا آدم کم حرفي هستم. علل مختلف داره و مهمتريناش اين است که بلد نيستم حرف بزنم، يا بهتر بگويم نه ياد گرفتهام نه يادم مانده! از نشستن و حرف مفت زدن نفرت دارم، اين که بنشيني و همهاش راجع به زيرشکم افراد صحبت کني. معمولا هم همزبان خوب پيدا نکردهام و ترجيح دادهام حرفهاي بيخود نزنم با کسي. معمولا هم حرفهايم با ديگران به سلام، چه خبر، موفقي در مجموع خلاصه ميشود. سه سال پيش مجبور بودم به خاطر يک سري بدهکاري سه جا کار کنم، تقريبا آدم هم کمتر ميديدم، شايد توي شش، هفت ماه در مجموع نيم ساعت حرف نزدهبودم. احساس ميکردم توانايي اينکه حرف بزنم ديگر ندارم و فکر ميکردم توي دادگاه صدايم گير کنه و اصلا از توي حلق درنياد و فکر کنند ترسيدهام. ولي شانس من يک ماه مانده فرشتهاي (البته از نوع مذکرش) بر ما نازل شد، اگر بفهمد بهش گفتم فرشته کلهام را ميکند و ميگويد خرافي هستي! و شبي يکي دو ساعت ضمن پياده روي بحثهايي را پيش کشيد و چون از من نظر ميخواست کم کم دوباره حرف زدنم به حالت عادي برگشت. حداقل به همين خاطر خودم را به او مديون ميدانم. اين يک ماهه دوباره فکم جون گرفت و چنان بلبل زبون شده بودم که همه تعجب کردهبودند. آره اگر ميبيني گاهي زياده نويسي ميکنم عقدههاي فروخفته است که گير کرده توي گلويم. البته اين يکي دو سال اخير دوستان پا به جفتي پيدا کردهام که با آنها حرف بزنم، ولي باز هم بعضي وقتها چنان آرزو ميکنم که امروز کسي پيدا بشه باش صحبت کنم.
4- تحمل ديدن نسوان را ندارم. ميداني چرا؟ چون مغز همه ما در شورتمان است! بس که از صبح تا شب بحث زيرشکم را ميشنوم و ارزش زن را در نزد اين به اصطلاح اکثريت جامعه (طويله خودماني) در حد ماشين ارضاي جنسي مردان ميبينم و ميبينم که ظاهرا زنان هم اين را پذيرفتهاند از همهشان (يحتمل هر دو جنس!) بدم ميآيد. ولي خوب وقتي ميبينم زنهايي هم هستند که ارزش انسان را براي خود قائل ميشوند و در پي دستيابي به حقوقشان هستند، با اينکه نسبت به شنيدن حتي اسم زن حساسيت ويژهاي پيدا کردهام اما کلي از آنها خوشم ميآيد. البته به غير از حاج خانم (هايده خودمان) اسم برادر را روي يک سري خوانندگان زن که صدايشان را ميشنوم گذاشتهام، مثل برادر حميرا، برادر پريسا، برادر گوگوش، اين هم شايد علتش همين باشد. در ضمن به همين دليل از سنگين بودن گوشم چنان راضي هستم که بيشتر اراجيفي که ملت براي هم تعريف ميکنند نميشنوم.
25/4- يک بار هم در عمرم دختري را بسيار دوست داشتهام، سالها پيش. (گرچه همواره سعي کردهام همه را حتي دشمنانم را دوست داشتهباشم با هر جنسيتي اما دوست داشتن هم کم و زياد دارد ديگر) آن موقع که هنوز از اين اخلاقيات بد مردم به تنگ نيامده بودم. البته ناآشنا نبود. آن هم به خاطر انسانيتاش، صداقتش و تلاش و پشتکارش. يک استاد استادي هم به ناف ما ميبست که بيا و ببين، حالا خودش تحصيلکرده بودها. آي شاکي ميشدم. سر جريانات اين چند ساله براي اينکه مشکلي براي او ايجاد نکنند (آن موقع يک پرونده داشتم که با اينکه مفاسدي نبود اما با برنامهريزي در شعبه مفاسد پيگيري ميشد و اينطوري که فهميدم اولش دوست داشتند مفاسدياش کنند) جواب تلفنهايش را پرت و پلا و شايد توهين آميز ميدادم. ولي چون زياد به او و خوش بينياش انتقاد ميکردم بعدا فهميدم به هر کس زياد انتقاد کنم دوستش دارم! به من ميگفت پدر بزرگ، داداشي يا حاجي. شايد اسم حاجي از اون موقع رويم مانده! حالا هم چون ميدونم اين وبلاگ را نميخواند ميخواهم براي اولين بگويم که دوستش ميداشتهام. هميشه دلم ميخواست يک داماد باشخصيت برايش انتخاب کنم و بعد خوشبخت شدنش را ببينم. اين را نوشتم که بداني ما هم يک موقعي آدم بوديم و عاطفه داشتيم، گرچه به قول "هرابال" نه در آسمان و نه در زمين خبري از عاطفه نيست. البته يک نکتهاي که هميشه به او و البته ديگران تاکيد ميکردم اين بود که فعالان فرهنگي در مناطقي مثل شهر ما که يک مشت بيمار رواني براي در هم شکستن فعاليتهاي فرهنگي از هر طرفندي استفاده ميکنند نبايد اسير احساسات بشود، مثل يک آدم آهني باشد. توهم توطئه داشته باشد چنان که به خودش هم مشکوک باشد که اين راز بقاست و نفس هم که ميکشد جوانب مختلفش را بسنجد.
5/4- حال ميکنه آدم حرفهاي اين بانوي جوان را ميخونه. ما کجاييم اينها کجايند!
75/4- معيار زيبايي نسوان از نظر من تشابه ظاهري و هيکلي با زندهياد هايده است!
5- ناچار بر اميدواري هستم گرچه اميد چنداني هم ندارم. ولي معمولا به همه اميد ميدهم. آخه هيچ چيزي براي پوچ نبودن نداريم. با اينکه با تقريبا همه جور آدمي دوست بودهام و گاه مدتي زندگي کردهام اما امروز تاسف روزهايي را ميخورم. در دورههاي مختلف با افراد معتاد مختلفي دوست بودهام، حشيشي، ترياکي، هروئيني. يک بار زمان دانشجويي دوستان که استعمال ميکردند ميخواستند دست و پايم را بگيرند و به زور يک پکي به قلقلياشان بزنم، زير بار نرفتم. گاهي زياد فکر ميکنم قاطي ميکنم و افسوس ميخورم که چرا آن روزها چنين نکردم، عوضش حالا به جاي حرص خوردن نشئه بودم و کيف دنيا را ميکردم. تصميمهاي انقلابي هم گاهي ميگيرم يا ميزنم به سيم آخر! يک دفعه هم که سر يک سري مسائلي زده بود به سرم و ديگر تحمل ماندن در اين شهر خراب شده نبود و از آن طرف با خودم فکر ميکردم که بايد ماند و کاري کرد، بين دو راهي بودم. نه توان رفتن بود نه ياراي ماندن. توي بحبوحه شلاقهاي علني در چند سال پيش. پاک زده بود به سرم. ميخواستم يک روز بروم و عرق سگي بگيرم و بخورم و سياه مست بزنم بيرون، بعد ميگرفتند و شلاق علني. دو حسن داشت هم رويي براي ماندن نميماند براي آدم و هم اينکه تجربه شلاق علني را ميکردم و به دردم ميخورد بعدا توي مطالب. روزهاي آخري که تصميم بر عملي کردن آن داشتم اين را براي يکي از همکاران خانم گفتم. انسان دلسوزي بود. عين ديوانهها نشست و من را نگاه ميکرد. بعد صحبت کرد منصرف شدم. باور کن اگر تا حالا اين اينترنت نبود سر گذاشته بودم به بيابون، گرچه يک روزي خواهم رفت به يک نقطه دوردست که هيچ آدمي در نزديکيهاي آن نباشه ولي جايي ميرم که اينترنت باشه.
5/5- چندبار تا حالا خوابيدهام براي ترک؛ البته ترک نوشتن. نشد که نشد. به قول عمليها اين خودش اعتياد ندارهها کرمشه که نميگذاره! به قول معروف اين از هر اعتيادي بدتره، بپا نوشتهاي نشي...
ضمنا به خاطر اينکه فردا روز، پيشنهاد من باعث دردسر دوستان نشود از پيشنهاد 5 نفر ديگر معذورم.
|