ديشب آخر شب ديدم رضا معيني عزيز دعوتم کرده يلدا بازي. پس از تفکرات طولاني امشب کاشف به عمل آمد که هر دو تا پستمان در يک روز بوده ، طنز روزگار آنکه از بين 5 نفري که ميخواستم دعوت کنم يکياش خود او بود و ديگرياش هم که توي ليست او بود بهرام رفيعزاده بود و البته آن سومي هم شهرام رفيعزاده و دو تا از دوستان همشهري. تازه با کمال پست فطرتگري ميخواستم سامناک آقایی را هم دعوت کنم تا بفهمم اين سامناک اسم زنه يا مرد، اما ما به عنوان خدايگان توهم توطئه و غيره و اينکه همه جا را مثل مملکت خودمان گل و بلبل ميبينيم اگر کسي کره ماه هم بره باز احساس خطر ميکنيم برايش اينه منصرف شدم، ديگه در آوردن اسم دوستان اينجايي تقيه ميکنم، دعوت که جاي خود داره. اين بهرام را ميداني چقدر از دستش حرص خوردم! آخه ميدوني چند وقتي مرا دچار مشکلات روحي رواني کرد! بهش مشکوک هم شده بودم اول که آشنا شدم با وبلاگش، آخه ميدوني يک سري چيزهايي که مينوشت يا نه اصلا بهتر بگويم بعضي نوشتههايش چيزي بود که همان روز داشتم به آن فکر ميکردم يا يک سري حالات و روحيات. اولش فکر کردم نکند مثل بعضي فيلمها افکار مرا خوانده باشند و يکي با اسم مستعار همان چيزها را مينويسد که سر به سر من بگذارد. بعد گفتم شايد کسي است که اينجا مرا ميشناسد و ميخواهد اذيتم کند، خلاصه چند روز با خودم درگيري پيدا کردم که جريان چيست! ولي تجربه جالبي بود.
البته چون قبلا سهم يلدا بازيام را نوشته بودم، نبايد مينوشتم اما به احترام رضا معيني و البته بيشتر از باب رو کم کني نوشتم، نسبت به بند 5 يلدا نوشت او که از آشپزياش تعريف کردهبود هم بند 2 يلدا نوشت کريم ارغندهپور، هم يک سري يلدا نوشتهاي وبلاگنويسان که از فعاليتهاي مذهبي خود در گذشتهشان گفته بودند. ديدم نه انگار همه وبلاگستان ميخواهند روي دست ما بلند شوند، ديدم خلاصه بنويسم که حساب دستشان باشد که هنوزم که هنوزه ما از همه يک قدم جلوتريم البته ممکن است اين يک قدم از عقب باشد!!!
1- يک بار توي عمرم آمدم آبروداري کنم و کلاس بگذارم يک خط جهت تشکر نوشتم ايميل زدم به گزارشگران بدون مرز براي جايزهاش، ميخواستم دو سه خط بنويسم مغزم قفل کرده بود يحتمل هنوز هم باز نشده. حالا ميدوني چي چي جواب اومد؟ جواب اومد هي اسپم کجا؟!! از شوخي که بگذريم سرورشان ما را به عنوان اسپم شناخته بود و ايميل که برگشته بود موضوعش زده بود سلام اسپم. خندهام گرفته بود آن شب که در اقصي نقاط دنيا و حومه ما را به عنوان يک اسپم به رسميت ميشناسند. به خاطر همين ترسيدم به دويچه وله ايميل بزنم براي تشکر، گفتم آبرو رفت که رفت، ترسيدم آنجا اسپم که هيچي جواب بياد سلام هيتلر!
2- آدم خيلي زورش مياد که آشپز زبردست باشه و کس ديگري بياد از آشپزي خودش تعريف کنه. تصميم گرفتم شکسته نفسي را کنار بگذارم و بگم. تازه ميخواستيم يک موقع براي همکاران خانم کلاس آموزش آشپزي هم بگذاريم که نشد ميداني آخر دخترهاي حالا آشپزي بلد نيستند. زمان دانشجويي که ديگه نياز به توضيح نداره. يک شب خسته و مانده که رسيديم خانه که با يکي از دوستان بوديم تقريبا چيزي نداشتيم، نه آماده نه غير آماده، حتي نان هم تمام شده بود. يک بسته ماکاروني بود که دوستم ميگفت بلدم درست کنم اما چيزي نيست که قاطياش کنيم و يک مقدار لوبيا چيتي پخته از اينجا برده بودم و آماده داشتيم. من هم آنجا آشپزيام گل کرد. لوبياچيتي پخته را به جاي گوشت و تخم و مرغ و اين چيزها قاطي ماکاروني کردم. وقتي طبخ تمام شد سر سفره نميداني چي از کار درآمده بود. چنان خمير شده بود که مثل ساندويچ يک لولهاش را دست گرفتيم به گاز زدن. انشاءالله دل درد هم نگرفتيم. حالا تازه اين که چيزي نيست يک بار املت درست کردم چه املتي. يک جوري درست کردم که براي فردا ظهرمان هم بماند. گوجه فراوان، تخم مرغ، نمک و فلفل به اندازه کافي، روبرويمان يک ميوه فروشي بود از پنجره نگاه کردم ديدم فلفل سبز هم داره، يک بار يکي از دوستان برايم درست کرده بود يکي دو تا فلفل سبز زده بود بهش هم معطر شده بود هم خوشمزه. رفتم و گفت فلفلش شيرينه و خرد کردم ريختم توي املت. لقمه اول را که دوستم خورد داد زد سوختم. گفتم داغ داغ ميخوري ديگه و فوت کرديم و خورديم. اون هي ميگفت تنده، جواب ميدادم حاليت نيست داغه فوتش کن. چند لقمهاي خورديم در حالي که اشک همچنان از چشمهايمان جاري بود. چنان تند شده بود که سرخ شدهبوديم. او حالت تهوع پيدا کرد و دست کشيد و من چند لقمه ديگه خوردم ديدم درست نيست تسليم بشم. و دل پيچه گرفتم. رفتيم به ميوه فروشي دستهگلش را گفتيم، گفت خوب من گفتم تو چرا نچشيدي؟ از مادرش سوال کرد و گفت جوشانده نعناع خوبه. يک دسته نعناع گرفتيم و آنقدر حال خراب بود که حال پاک کردن نبود يک خرده زير شير گرفتيم و با ريشه و ساقه چپانديم توي قوري و گذاشتيم جوش بيايد. مزه خاک و گل و کود گرفته بود تا مزه نعناع. يک ليوان خورديم ولي او خوب نشد رفت خانه فاميلشان و چون حالش خراب شد به بيمارستان رساندندش و سرم و قرص و دوا. ما هم آبرو داري کرديم آنقدر آب نعناع به خيگ مبارک بستيم و دل پيچه را تحمل کرديم تا خوب شديم.
3- بعضيها کلاس گذاشتهاند که از ورزش چيزي نميدانند و صفحات ورزشي را هم نخواندهاند. ديدم طرف فکر کرده شاخ غول را شکسته. من خودم اين افتخار را داشتهام که زنگ ورزش يک جوري جيم ميشدم، بيشتر هم با بهانه مريضي. مطلب ورزشي هم نخواندهام و يک مسابقه فوتبال ايران استراليا بود کجا بود آن هم بنا بر توفيق اجباري ديدهام. آن وقت از سر کچلي مجبور بودهام خبر ورزشي تنظيم کنم! يک دفعه يک جشنواره کشوري آموزش و پرورش اينجا برگزار کرد و قرار شد يک بولتن روزانه برايشان در بياوريم. يکي از دوستان خبرنگار ورزشي بود خبرها را ميآورد. فکر ميکني تيتر يک اولين شمارهاش را چه زدم؟ توي اين مايهها که فلان تيم قهرمان اين دوره از مسابقات شد. وقتي پخش شد هم برگزار کنندگان شاکي شده بودند هم تيمها، يک سري هم آمدهبودند اعتراض ميکردند. تازه دفاع هم ميکردم از اين تيتر که يک تيتر حرفهاي است، بعدا کاشف به عمل آمد که اين تازه يک مسابقه مقدماتي بود، بعدش مسابقات نيمهنهايي است بعد فينال. هر که فينال برنده شد قهرمان به حساب ميآيد. شاکي بودند ميگفتند اگر به يک مسابقه حل بود پس چرا ما اين همه هزينه کردهايم.
4- يک روز توي يک امتحان فکر ميکنم دوره ابتدايي بود اسامي شش تا از امامان را پرسيده بود. چون اسامي امامان مرد را دوتايشان را بيشتر بلد نبودم حضرت علي و ابوالفضل، چهارتا را هم به عنوان امامان زن نام بردم: حضرت خديجه به عنوان امام اول، فاطمه به عنوان امام دوم، زين العابدين به عنوان امام سوم و فکر کنم سجاد به عنوان امام چهارم نام بردم. تازه اين که چيزي نيست، چون با هر چيز زوري مشکل دارم. يک بار بيشتر آن هم موقع مدرسه شايد نشد فرار کنم و خلاصه رفتيم نماز جماعت آن هم در مسجد، به خاطر همين اصلا بلد نيستم نماز جماعت چجوريه؟ يک بار با يکي از دوستان دفتر يکي از مراجع بوديم اذان گفتند و من ميخواستم نرم دوستم گفت بيا ضايع است، من يک خرده جلوتر ميايستم هر کاري کردم تو هم بکن يا با دست اشاره ميکنم. به نماز عشاء که چهار رکعت است رسيديم و ما بايد نماز مغرب را که سه رکعتي بود ميخوانديم، يا شايد هم برعکس. شايد هم از رکعت دوم آنها شروع کرديم. او نيم متري جلوتر ايستاد و من عقبتر و شروع کرديم. خلاصه شير تو شيري شده بود. يک بار آنها نشستند تشهد بخوانند من بلند شدم بقيه رکعتها را بخوانم ديدم دست داره تکان ميده که بنشين بنشين نصفه کاره همانجا نشستم، يک بار هم حالت نيمچه نشسته، بوديم و او علامت ميداد و ما عمل ميکرديم، خلاصه تا آخرش هم او قاطي کرده بود چون حواسش به من هم بود، هم من، اعضاي دفتر هم پشت سر ما. به رويمان نياوردند ولي به اين دوستم يک خرده غر زدم مگه مجبوره آدم اينجوري کنه که خودش هم قاطي کنه. خوب از اول فرادا ميخوانديم اقلا نه خودمان را مسخره ميکرديم نه خدا را تازه ضايع هم نميشديم!
4- يک بار يک انشاء نوشتم حالت سفرنامه، از آن تابستان خود را چگونه گذراندهايدها، دبير ادبيات گفت تو طنز نويس ميشي. از بد حادثه طنزنويس نشدم و بيشتر خزعبلات جدي مينوشتم ولي طنز را خوب ميخواندم. مال خودم چيزهايي طنزگونه مينوشتم، ولي کم کم براي اينکه تلخي مطلب را بگيرم سعي کردم يکي دو جا گريزي به طنز بزنم در مطالب جدي. اما خيلي وقتها مطالب جدي و واقعي خودشان طنزند. جداي از اين هميشه سعي کردهام نصيحت "با دل خونين لب خندان بياور همچو جام" حافظ را جلوي چشم داشتهباشم. شده که شنيدهام که بعضيها گفتهاند که الکي خوشي. اما يک واقعيتي وجود دارد که مگر ديگران گناه کردهاند که غمنالههاي مرا بشنوند؟ حداقل تکرارش آن را براي خود آدم نااميد کننده است، اما طنز نه تنها خنده را به لب ديگران ميآورد بلکه حداقل روي خودم آدم تاثير داره. وقتي مغزم قفل ميکنه رسما ميزنم به نوشتن طنز، هر چه باداباد. اين را ميدانم لبخند آوردن بر لب کسي از هر کاري توي اين دوره زمانه نااميديها زيباتره. اما شايد شعر عبيد هم مصداق داشته باشد که "رو مطربي و دلقکي آموز / تا داد خود از کهتر و مهتر بستاني".
بازم محض احتياط کسي را دعوت نميکنم. اينجوري ديگه فردا اگر براي کسي اتفاقي افتاد عذاب وجدان نخواهم داشت. من يک موقع خر ميشدم هر کس مشورت ميکرد به کارهاي فرهنگي تشويق ميکردم. ولي حالا عذاب وجدان گرفتهام و اگر کسي مشورت کند دعوتش ميکنم به دزدي و کلاه برداري تا حداقل قدر بيند و در بين مردم بر صدر نشيند!
پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵
آشپز که ما باشيم مهمان يا روانه بيمارستان ميشه يا... / يلدا بازي 2
نوشته شده توسط: حامد متقي در ساعت ۴:۵۵ بعدازظهر
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|