ديشب آخر شب ديدم رضا معيني عزيز دعوتم کرده يلدا بازي. پس از تفکرات طولاني امشب کاشف به عمل آمد که هر دو تا پستمان در يک روز بوده ، طنز روزگار آنکه از بين 5 نفري که ميخواستم دعوت کنم يکياش خود او بود و ديگرياش هم که توي ليست او بود بهرام رفيعزاده بود و البته آن سومي هم شهرام رفيعزاده و دو تا از دوستان همشهري. تازه با کمال پست فطرتگري ميخواستم سامناک آقایی را هم دعوت کنم تا بفهمم اين سامناک اسم زنه يا مرد، اما ما به عنوان خدايگان توهم توطئه و غيره و اينکه همه جا را مثل مملکت خودمان گل و بلبل ميبينيم اگر کسي کره ماه هم بره باز احساس خطر ميکنيم برايش اينه منصرف شدم، ديگه در آوردن اسم دوستان اينجايي تقيه ميکنم، دعوت که جاي خود داره. اين بهرام را ميداني چقدر از دستش حرص خوردم! آخه ميدوني چند وقتي مرا دچار مشکلات روحي رواني کرد! بهش مشکوک هم شده بودم اول که آشنا شدم با وبلاگش، آخه ميدوني يک سري چيزهايي که مينوشت يا نه اصلا بهتر بگويم بعضي نوشتههايش چيزي بود که همان روز داشتم به آن فکر ميکردم يا يک سري حالات و روحيات. اولش فکر کردم نکند مثل بعضي فيلمها افکار مرا خوانده باشند و يکي با اسم مستعار همان چيزها را مينويسد که سر به سر من بگذارد. بعد گفتم شايد کسي است که اينجا مرا ميشناسد و ميخواهد اذيتم کند، خلاصه چند روز با خودم درگيري پيدا کردم که جريان چيست! ولي تجربه جالبي بود.
البته چون قبلا سهم يلدا بازيام را نوشته بودم، نبايد مينوشتم اما به احترام رضا معيني و البته بيشتر از باب رو کم کني نوشتم، نسبت به بند 5 يلدا نوشت او که از آشپزياش تعريف کردهبود هم بند 2 يلدا نوشت کريم ارغندهپور، هم يک سري يلدا نوشتهاي وبلاگنويسان که از فعاليتهاي مذهبي خود در گذشتهشان گفته بودند. ديدم نه انگار همه وبلاگستان ميخواهند روي دست ما بلند شوند، ديدم خلاصه بنويسم که حساب دستشان باشد که هنوزم که هنوزه ما از همه يک قدم جلوتريم البته ممکن است اين يک قدم از عقب باشد!!!
1- يک بار توي عمرم آمدم آبروداري کنم و کلاس بگذارم يک خط جهت تشکر نوشتم ايميل زدم به گزارشگران بدون مرز براي جايزهاش، ميخواستم دو سه خط بنويسم مغزم قفل کرده بود يحتمل هنوز هم باز نشده. حالا ميدوني چي چي جواب اومد؟ جواب اومد هي اسپم کجا؟!! از شوخي که بگذريم سرورشان ما را به عنوان اسپم شناخته بود و ايميل که برگشته بود موضوعش زده بود سلام اسپم. خندهام گرفته بود آن شب که در اقصي نقاط دنيا و حومه ما را به عنوان يک اسپم به رسميت ميشناسند. به خاطر همين ترسيدم به دويچه وله ايميل بزنم براي تشکر، گفتم آبرو رفت که رفت، ترسيدم آنجا اسپم که هيچي جواب بياد سلام هيتلر!
2- آدم خيلي زورش مياد که آشپز زبردست باشه و کس ديگري بياد از آشپزي خودش تعريف کنه. تصميم گرفتم شکسته نفسي را کنار بگذارم و بگم. تازه ميخواستيم يک موقع براي همکاران خانم کلاس آموزش آشپزي هم بگذاريم که نشد ميداني آخر دخترهاي حالا آشپزي بلد نيستند. زمان دانشجويي که ديگه نياز به توضيح نداره. يک شب خسته و مانده که رسيديم خانه که با يکي از دوستان بوديم تقريبا چيزي نداشتيم، نه آماده نه غير آماده، حتي نان هم تمام شده بود. يک بسته ماکاروني بود که دوستم ميگفت بلدم درست کنم اما چيزي نيست که قاطياش کنيم و يک مقدار لوبيا چيتي پخته از اينجا برده بودم و آماده داشتيم. من هم آنجا آشپزيام گل کرد. لوبياچيتي پخته را به جاي گوشت و تخم و مرغ و اين چيزها قاطي ماکاروني کردم. وقتي طبخ تمام شد سر سفره نميداني چي از کار درآمده بود. چنان خمير شده بود که مثل ساندويچ يک لولهاش را دست گرفتيم به گاز زدن. انشاءالله دل درد هم نگرفتيم. حالا تازه اين که چيزي نيست يک بار املت درست کردم چه املتي. يک جوري درست کردم که براي فردا ظهرمان هم بماند. گوجه فراوان، تخم مرغ، نمک و فلفل به اندازه کافي، روبرويمان يک ميوه فروشي بود از پنجره نگاه کردم ديدم فلفل سبز هم داره، يک بار يکي از دوستان برايم درست کرده بود يکي دو تا فلفل سبز زده بود بهش هم معطر شده بود هم خوشمزه. رفتم و گفت فلفلش شيرينه و خرد کردم ريختم توي املت. لقمه اول را که دوستم خورد داد زد سوختم. گفتم داغ داغ ميخوري ديگه و فوت کرديم و خورديم. اون هي ميگفت تنده، جواب ميدادم حاليت نيست داغه فوتش کن. چند لقمهاي خورديم در حالي که اشک همچنان از چشمهايمان جاري بود. چنان تند شده بود که سرخ شدهبوديم. او حالت تهوع پيدا کرد و دست کشيد و من چند لقمه ديگه خوردم ديدم درست نيست تسليم بشم. و دل پيچه گرفتم. رفتيم به ميوه فروشي دستهگلش را گفتيم، گفت خوب من گفتم تو چرا نچشيدي؟ از مادرش سوال کرد و گفت جوشانده نعناع خوبه. يک دسته نعناع گرفتيم و آنقدر حال خراب بود که حال پاک کردن نبود يک خرده زير شير گرفتيم و با ريشه و ساقه چپانديم توي قوري و گذاشتيم جوش بيايد. مزه خاک و گل و کود گرفته بود تا مزه نعناع. يک ليوان خورديم ولي او خوب نشد رفت خانه فاميلشان و چون حالش خراب شد به بيمارستان رساندندش و سرم و قرص و دوا. ما هم آبرو داري کرديم آنقدر آب نعناع به خيگ مبارک بستيم و دل پيچه را تحمل کرديم تا خوب شديم.
3- بعضيها کلاس گذاشتهاند که از ورزش چيزي نميدانند و صفحات ورزشي را هم نخواندهاند. ديدم طرف فکر کرده شاخ غول را شکسته. من خودم اين افتخار را داشتهام که زنگ ورزش يک جوري جيم ميشدم، بيشتر هم با بهانه مريضي. مطلب ورزشي هم نخواندهام و يک مسابقه فوتبال ايران استراليا بود کجا بود آن هم بنا بر توفيق اجباري ديدهام. آن وقت از سر کچلي مجبور بودهام خبر ورزشي تنظيم کنم! يک دفعه يک جشنواره کشوري آموزش و پرورش اينجا برگزار کرد و قرار شد يک بولتن روزانه برايشان در بياوريم. يکي از دوستان خبرنگار ورزشي بود خبرها را ميآورد. فکر ميکني تيتر يک اولين شمارهاش را چه زدم؟ توي اين مايهها که فلان تيم قهرمان اين دوره از مسابقات شد. وقتي پخش شد هم برگزار کنندگان شاکي شده بودند هم تيمها، يک سري هم آمدهبودند اعتراض ميکردند. تازه دفاع هم ميکردم از اين تيتر که يک تيتر حرفهاي است، بعدا کاشف به عمل آمد که اين تازه يک مسابقه مقدماتي بود، بعدش مسابقات نيمهنهايي است بعد فينال. هر که فينال برنده شد قهرمان به حساب ميآيد. شاکي بودند ميگفتند اگر به يک مسابقه حل بود پس چرا ما اين همه هزينه کردهايم.
4- يک روز توي يک امتحان فکر ميکنم دوره ابتدايي بود اسامي شش تا از امامان را پرسيده بود. چون اسامي امامان مرد را دوتايشان را بيشتر بلد نبودم حضرت علي و ابوالفضل، چهارتا را هم به عنوان امامان زن نام بردم: حضرت خديجه به عنوان امام اول، فاطمه به عنوان امام دوم، زين العابدين به عنوان امام سوم و فکر کنم سجاد به عنوان امام چهارم نام بردم. تازه اين که چيزي نيست، چون با هر چيز زوري مشکل دارم. يک بار بيشتر آن هم موقع مدرسه شايد نشد فرار کنم و خلاصه رفتيم نماز جماعت آن هم در مسجد، به خاطر همين اصلا بلد نيستم نماز جماعت چجوريه؟ يک بار با يکي از دوستان دفتر يکي از مراجع بوديم اذان گفتند و من ميخواستم نرم دوستم گفت بيا ضايع است، من يک خرده جلوتر ميايستم هر کاري کردم تو هم بکن يا با دست اشاره ميکنم. به نماز عشاء که چهار رکعت است رسيديم و ما بايد نماز مغرب را که سه رکعتي بود ميخوانديم، يا شايد هم برعکس. شايد هم از رکعت دوم آنها شروع کرديم. او نيم متري جلوتر ايستاد و من عقبتر و شروع کرديم. خلاصه شير تو شيري شده بود. يک بار آنها نشستند تشهد بخوانند من بلند شدم بقيه رکعتها را بخوانم ديدم دست داره تکان ميده که بنشين بنشين نصفه کاره همانجا نشستم، يک بار هم حالت نيمچه نشسته، بوديم و او علامت ميداد و ما عمل ميکرديم، خلاصه تا آخرش هم او قاطي کرده بود چون حواسش به من هم بود، هم من، اعضاي دفتر هم پشت سر ما. به رويمان نياوردند ولي به اين دوستم يک خرده غر زدم مگه مجبوره آدم اينجوري کنه که خودش هم قاطي کنه. خوب از اول فرادا ميخوانديم اقلا نه خودمان را مسخره ميکرديم نه خدا را تازه ضايع هم نميشديم!
4- يک بار يک انشاء نوشتم حالت سفرنامه، از آن تابستان خود را چگونه گذراندهايدها، دبير ادبيات گفت تو طنز نويس ميشي. از بد حادثه طنزنويس نشدم و بيشتر خزعبلات جدي مينوشتم ولي طنز را خوب ميخواندم. مال خودم چيزهايي طنزگونه مينوشتم، ولي کم کم براي اينکه تلخي مطلب را بگيرم سعي کردم يکي دو جا گريزي به طنز بزنم در مطالب جدي. اما خيلي وقتها مطالب جدي و واقعي خودشان طنزند. جداي از اين هميشه سعي کردهام نصيحت "با دل خونين لب خندان بياور همچو جام" حافظ را جلوي چشم داشتهباشم. شده که شنيدهام که بعضيها گفتهاند که الکي خوشي. اما يک واقعيتي وجود دارد که مگر ديگران گناه کردهاند که غمنالههاي مرا بشنوند؟ حداقل تکرارش آن را براي خود آدم نااميد کننده است، اما طنز نه تنها خنده را به لب ديگران ميآورد بلکه حداقل روي خودم آدم تاثير داره. وقتي مغزم قفل ميکنه رسما ميزنم به نوشتن طنز، هر چه باداباد. اين را ميدانم لبخند آوردن بر لب کسي از هر کاري توي اين دوره زمانه نااميديها زيباتره. اما شايد شعر عبيد هم مصداق داشته باشد که "رو مطربي و دلقکي آموز / تا داد خود از کهتر و مهتر بستاني".
بازم محض احتياط کسي را دعوت نميکنم. اينجوري ديگه فردا اگر براي کسي اتفاقي افتاد عذاب وجدان نخواهم داشت. من يک موقع خر ميشدم هر کس مشورت ميکرد به کارهاي فرهنگي تشويق ميکردم. ولي حالا عذاب وجدان گرفتهام و اگر کسي مشورت کند دعوتش ميکنم به دزدي و کلاه برداري تا حداقل قدر بيند و در بين مردم بر صدر نشيند!
پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵
آشپز که ما باشيم مهمان يا روانه بيمارستان ميشه يا... / يلدا بازي 2
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۵۵ بعدازظهر
|
سهشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵
من اعتراف ميکنم! / يلدا بازي
1- هم حافظه و هم قول و قرار و نظم و ترتيبام يک موقعي خوب بود ولي اين سالهاي اخير به حد افتضاحي رسيده. به قول معروف زدهام زير همهاش، هر روز بيشتر از ديروز. تازه شدهام مثل بقيه! هنوز عيد سال نو را به بعضي دوستان تبريک نگفتهام، چند وقت پيش يکي از دوستان را توي خيابون ديدم. توي مهرماه بود ظاهرا، ديده بوسي کرديم و سال نو را تبريک گفتم، بعد هم گفتم در روزهاي آينده برنامه دارم حضورا براي تبريک عيد بروم ديدنش. احساس کردم اين دوستم با يک حالت تعجبي نگاه ميکرد، حتما پيش خودش هم فکر کرده، آخي طفلکي ديوونه شده، عذرخواهي کرد و زود رفت. حافظهام هم بعضي وقتها بازياش ميگيره. يک دفعه پيش آمد که با کت و شلوار و دمپايي رفتم بيرون وسط راه فهميدم برگشتم. يک دفعه کت و کفش و زيرشلواري. يک دفعه هم با يک لنگه جوراب پوشيده رفتم. تازه نميگم که جوارب لنگه به لنگه سياه و سفيد هم پوشيدهام و متوجه نشدهام.
2- سر جريان پرونده وبلاگنويسان، بچههاي قم را که گرفته بودند و به متهمان اينترنتي معروف شد و در چنين روزهايي هم بود، وکيلشان که اتفاقا وکيل خودمان هم بود ميگفت تقصير توست که براي اينها پرونده درست کردند چون اواخر سال قبلش، اولين پرونده در اين زمينه براي من ساخته و پيگيري شده بود، عقيده داشت که دستگاه قضايي به اين وسيله و نيز سايت اطلاع رساني که قبلا داشتيم با اينترنت آشنا شدهاند و اين باعث برخوردها شده. اين البته يک واقعيت است که هر کجا پا ميگذارم آن را به گند ميکشم. به خصوص همان زماني که فريد و حسين و مسعود بازداشت بودند، همواره احساس گناه ميکردم. شايد برخورد با وبلاگنويسان تهران نيز مقصرش من باشم. حالا همينجا از آنها و از همه آنهايي که فعاليتهاي حقير باعث شده مشکلي برايشان ايجاد شود عذرخواهي ميکنم. هر وقت کسي را دعوت به وبلاگ زدن ميکنم بعدش پشيمان ميشوم نکند باعث دردسر کسي شود. تازه يک دسته گل ديگر هم به آب دادم. زمان تبليغات مجلس هفتم بود يا روزهاي قبل از آن يک روز احمدينژاد آمده بود زيرزمين مدرسه فيضيه. هم توي زيرزمين هم وقتي خارج شد و رفت طلبههاي جوان چنان پشت سرش ميدويدند و سينه ميزدند و شعار ميدادند که نگو. چشمهايم از حدقه داشت در ميآمد. چنين رفتاري از سوي شيوخ براي آدم معمولي بعيد بعيد است. آن شب در گفتگو با يکي دو تا از دوستان شرط بندي کردم او رئيس جمهور ميشود، آن وقت به کساني که ميگفتند مسخرهام ميکردند که چقدر سادهاي. آن موقع گردنم را گرو گذاشتم روي اين شرط بندي که اگر نشد بيخ تا بيخ ترتيب گردن مبارک ما را بدهند. حالا که فکر ميکنم به خاطر اين شرط بندي از همه عذرخواهي ميکنم!
3- کلا آدم کم حرفي هستم. علل مختلف داره و مهمتريناش اين است که بلد نيستم حرف بزنم، يا بهتر بگويم نه ياد گرفتهام نه يادم مانده! از نشستن و حرف مفت زدن نفرت دارم، اين که بنشيني و همهاش راجع به زيرشکم افراد صحبت کني. معمولا هم همزبان خوب پيدا نکردهام و ترجيح دادهام حرفهاي بيخود نزنم با کسي. معمولا هم حرفهايم با ديگران به سلام، چه خبر، موفقي در مجموع خلاصه ميشود. سه سال پيش مجبور بودم به خاطر يک سري بدهکاري سه جا کار کنم، تقريبا آدم هم کمتر ميديدم، شايد توي شش، هفت ماه در مجموع نيم ساعت حرف نزدهبودم. احساس ميکردم توانايي اينکه حرف بزنم ديگر ندارم و فکر ميکردم توي دادگاه صدايم گير کنه و اصلا از توي حلق درنياد و فکر کنند ترسيدهام. ولي شانس من يک ماه مانده فرشتهاي (البته از نوع مذکرش) بر ما نازل شد، اگر بفهمد بهش گفتم فرشته کلهام را ميکند و ميگويد خرافي هستي! و شبي يکي دو ساعت ضمن پياده روي بحثهايي را پيش کشيد و چون از من نظر ميخواست کم کم دوباره حرف زدنم به حالت عادي برگشت. حداقل به همين خاطر خودم را به او مديون ميدانم. اين يک ماهه دوباره فکم جون گرفت و چنان بلبل زبون شده بودم که همه تعجب کردهبودند. آره اگر ميبيني گاهي زياده نويسي ميکنم عقدههاي فروخفته است که گير کرده توي گلويم. البته اين يکي دو سال اخير دوستان پا به جفتي پيدا کردهام که با آنها حرف بزنم، ولي باز هم بعضي وقتها چنان آرزو ميکنم که امروز کسي پيدا بشه باش صحبت کنم.
4- تحمل ديدن نسوان را ندارم. ميداني چرا؟ چون مغز همه ما در شورتمان است! بس که از صبح تا شب بحث زيرشکم را ميشنوم و ارزش زن را در نزد اين به اصطلاح اکثريت جامعه (طويله خودماني) در حد ماشين ارضاي جنسي مردان ميبينم و ميبينم که ظاهرا زنان هم اين را پذيرفتهاند از همهشان (يحتمل هر دو جنس!) بدم ميآيد. ولي خوب وقتي ميبينم زنهايي هم هستند که ارزش انسان را براي خود قائل ميشوند و در پي دستيابي به حقوقشان هستند، با اينکه نسبت به شنيدن حتي اسم زن حساسيت ويژهاي پيدا کردهام اما کلي از آنها خوشم ميآيد. البته به غير از حاج خانم (هايده خودمان) اسم برادر را روي يک سري خوانندگان زن که صدايشان را ميشنوم گذاشتهام، مثل برادر حميرا، برادر پريسا، برادر گوگوش، اين هم شايد علتش همين باشد. در ضمن به همين دليل از سنگين بودن گوشم چنان راضي هستم که بيشتر اراجيفي که ملت براي هم تعريف ميکنند نميشنوم.
25/4- يک بار هم در عمرم دختري را بسيار دوست داشتهام، سالها پيش. (گرچه همواره سعي کردهام همه را حتي دشمنانم را دوست داشتهباشم با هر جنسيتي اما دوست داشتن هم کم و زياد دارد ديگر) آن موقع که هنوز از اين اخلاقيات بد مردم به تنگ نيامده بودم. البته ناآشنا نبود. آن هم به خاطر انسانيتاش، صداقتش و تلاش و پشتکارش. يک استاد استادي هم به ناف ما ميبست که بيا و ببين، حالا خودش تحصيلکرده بودها. آي شاکي ميشدم. سر جريانات اين چند ساله براي اينکه مشکلي براي او ايجاد نکنند (آن موقع يک پرونده داشتم که با اينکه مفاسدي نبود اما با برنامهريزي در شعبه مفاسد پيگيري ميشد و اينطوري که فهميدم اولش دوست داشتند مفاسدياش کنند) جواب تلفنهايش را پرت و پلا و شايد توهين آميز ميدادم. ولي چون زياد به او و خوش بينياش انتقاد ميکردم بعدا فهميدم به هر کس زياد انتقاد کنم دوستش دارم! به من ميگفت پدر بزرگ، داداشي يا حاجي. شايد اسم حاجي از اون موقع رويم مانده! حالا هم چون ميدونم اين وبلاگ را نميخواند ميخواهم براي اولين بگويم که دوستش ميداشتهام. هميشه دلم ميخواست يک داماد باشخصيت برايش انتخاب کنم و بعد خوشبخت شدنش را ببينم. اين را نوشتم که بداني ما هم يک موقعي آدم بوديم و عاطفه داشتيم، گرچه به قول "هرابال" نه در آسمان و نه در زمين خبري از عاطفه نيست. البته يک نکتهاي که هميشه به او و البته ديگران تاکيد ميکردم اين بود که فعالان فرهنگي در مناطقي مثل شهر ما که يک مشت بيمار رواني براي در هم شکستن فعاليتهاي فرهنگي از هر طرفندي استفاده ميکنند نبايد اسير احساسات بشود، مثل يک آدم آهني باشد. توهم توطئه داشته باشد چنان که به خودش هم مشکوک باشد که اين راز بقاست و نفس هم که ميکشد جوانب مختلفش را بسنجد.
5/4- حال ميکنه آدم حرفهاي اين بانوي جوان را ميخونه. ما کجاييم اينها کجايند!
75/4- معيار زيبايي نسوان از نظر من تشابه ظاهري و هيکلي با زندهياد هايده است!
5- ناچار بر اميدواري هستم گرچه اميد چنداني هم ندارم. ولي معمولا به همه اميد ميدهم. آخه هيچ چيزي براي پوچ نبودن نداريم. با اينکه با تقريبا همه جور آدمي دوست بودهام و گاه مدتي زندگي کردهام اما امروز تاسف روزهايي را ميخورم. در دورههاي مختلف با افراد معتاد مختلفي دوست بودهام، حشيشي، ترياکي، هروئيني. يک بار زمان دانشجويي دوستان که استعمال ميکردند ميخواستند دست و پايم را بگيرند و به زور يک پکي به قلقلياشان بزنم، زير بار نرفتم. گاهي زياد فکر ميکنم قاطي ميکنم و افسوس ميخورم که چرا آن روزها چنين نکردم، عوضش حالا به جاي حرص خوردن نشئه بودم و کيف دنيا را ميکردم. تصميمهاي انقلابي هم گاهي ميگيرم يا ميزنم به سيم آخر! يک دفعه هم که سر يک سري مسائلي زده بود به سرم و ديگر تحمل ماندن در اين شهر خراب شده نبود و از آن طرف با خودم فکر ميکردم که بايد ماند و کاري کرد، بين دو راهي بودم. نه توان رفتن بود نه ياراي ماندن. توي بحبوحه شلاقهاي علني در چند سال پيش. پاک زده بود به سرم. ميخواستم يک روز بروم و عرق سگي بگيرم و بخورم و سياه مست بزنم بيرون، بعد ميگرفتند و شلاق علني. دو حسن داشت هم رويي براي ماندن نميماند براي آدم و هم اينکه تجربه شلاق علني را ميکردم و به دردم ميخورد بعدا توي مطالب. روزهاي آخري که تصميم بر عملي کردن آن داشتم اين را براي يکي از همکاران خانم گفتم. انسان دلسوزي بود. عين ديوانهها نشست و من را نگاه ميکرد. بعد صحبت کرد منصرف شدم. باور کن اگر تا حالا اين اينترنت نبود سر گذاشته بودم به بيابون، گرچه يک روزي خواهم رفت به يک نقطه دوردست که هيچ آدمي در نزديکيهاي آن نباشه ولي جايي ميرم که اينترنت باشه.
5/5- چندبار تا حالا خوابيدهام براي ترک؛ البته ترک نوشتن. نشد که نشد. به قول عمليها اين خودش اعتياد ندارهها کرمشه که نميگذاره! به قول معروف اين از هر اعتيادي بدتره، بپا نوشتهاي نشي...
ضمنا به خاطر اينکه فردا روز، پيشنهاد من باعث دردسر دوستان نشود از پيشنهاد 5 نفر ديگر معذورم.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۲۹ بعدازظهر
|
یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵
گرهاي که با دندان باز ميشود با دست باز نميکنند!
حالا يک عده ميآيند اعتراض ميکنند که چرا تدبير نبوده که جريانات چيز هستهاي به تحريم انجاميده، اينها انگاري از کره مريخ آمدهاند يا از ناف اروپا، اصلا انگار در اين مملکت زندگي نکردهاند. اينها هنوز نميدانند گرهاي که با دندان باز ميشود نبايد با دست باز کرد؟ اصلا آيا ارزشي دارد کاري که راحت حل ميشود را انجام داد؟ اصلا مگر ميشود لقمه را دور سر نگرداند و در دهان گذاشت؟ يک خرده که خرد بشويم صبحمان اينطوري شب ميشود. اصلا کارمان از اين حرفها خرابتر است، نيست؟
3- براي بند يک جرياني يادم آمد آن هم دانشجويان ستاره دار بود. پاسخهاي وزارت علوم را اين چند وقته ببينيد هر جا آمده درست کنه خرابتر کرده. اينها حتي گره را با دندان هم باز نميکنند بلکه لقمه اينقدر دور گردن پيچيده شده که راه دهان گم شده. بالاخره ما نفهميديم که دانشجوي ستارهدار وجود دارد يا نه چون يک بار تکذيب ميکنه وزارتخانه بعد يک بار ديگه تاييد ميکنه. ولي اين قضيه اتهامات اخلاقي وزير به دانشجوها که گفته: " افراد ردصلاحيت شده در پرونده خود سه سال زندان، شلاق، تجاوز به ناموس مردم و... را داشتهاند" از اين جهت جالب شده که بدانيد يکي از کساني که به نواميس مردم تجاوز کرده از طايفه نسوان است! اين چيزي که ما تا حالا شنيده بوديم اين بود که ذکور ميتوانند به اناث تجاوز کنند ولي بالاخره دستآوردهاي جديد علمي نشان داد که زنان هم ميتوانند به مردان تجاوز کنند و اين بايد در دنيا به نام ما به ثبت برسد. اين هم يک خبر جديد ديگر: يك دانشجوي سهستاره: به خاطر فعاليتهاي سياسي و فرهنگي پدرم از ادامه تحصيل محروم شدهام
4- اين خبر هم جالبه که به خاطر درج کاريکاتور بابانوئل در ماه روزنامه همشهري در آستانه توقيف قرار گرفته. نميدانم راسته يا نه ولي اگه راست باشه به انوشه انصاري بگيد از نزديکيهاي ايران رد نشه تا اطلاع ثانوي!
5- راستي ما نفهميديم کريسمس آمد بالاخره يا نه؟ اين مطلب جالبه: بحث کريسمس: نمودی از جدايی دين و سياست در جامعه آمريکا اگه آمده کريسمس مبارک.
2- امروز ناخودآگاه امروز از صبح ياد اين پست مدتها قبل افتادم؛ جريان به تاق ريدن ناصرالدين شاه را ميگويم. خواندنش ضرر ندارد، خودم که هر وقت ميخوانم خندهام ميگيرد. تاريخ ما هم جالب است نه؟
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۲۴ بعدازظهر
|
جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵
شب شبگردهاي بيدل چه شب دراز باشد
ديشب شب يلدا بود، رفيقم اومده / رفيقم تو جاده با يابو اومده / اومده شب يلدا رو روسياها رو دربه درها رو ببيند برود...
اين معر بر وزن شعر تو مايههاي اينه که فيالحال نازل شد: امشب شب مهتابه عزيزم را ميخوام / عزيزم اگر خوابه حبيبم را ميخوام / خواب است و بيدارش کنيد / مست است و هوشيارش کنيد / بگيد فلاني اومده / آن يار جاني اومده / اومده حالتُ احوالتُ سيه رويتُ سپيد مويت رو ببيند برود...
ديروز عصري يکي از دوستان (حاج صادق دوربين الدوله) که از اينجا کوچيده بود، خبرداد که ميآيد شب عيد با هم باشيم آخه نذر داريم که شب يلدا و سال نو را با هم باشيم. ما که نفهميديم يلدا عيده يا نه ولي به همه به عنوان عيد مقدس تبريک گفتيم. خلاصه تا آمد و رسيد و قرار گذاشتيم شب شد. يکي از دوستان مشترک هم آمد پيش ما. اسم آن (علي محقق الدوله) است چون يک مدت فکر ميکردم يک تحقيق داره درباره ديوانهها انجام ميده آدرس ما را بهش دادند آمده تحقيق، بعد فهميدم او هم مثل خودم دو سه تختهاش کمه وگرنه ميرفت با يک آدم عاقل رفيق ميشد، نقل همون قضيه آب ميگرده چاله را پيدا ميکنه! خلاصه ده و نيم شب قرار گذاشتيم و ما 10 راه افتاديم قدم زنان رفتيم و حدود يک ربع به يازده رسيديم آنجا. البته او کمي تاخير داشت. آمد با يک هندوانه بزرگ. ده، دوازده کيلويي بود. رفتيم يک قهوهخانه سنتي. نشستيم تا دو تا پک به قليون بزنيم مطلع شديم که 12 ميبندند. هول هول يک چيزي خورديم آن هم با چه حالتي با اعمال شاقه. روي يک تخت کوچيک نشستهبوديم. جا هم تنگ بود. فقط مانده بود من پايم را بيندازم گل گردنم. همه جاها را آن دو نفر گرفته بودند!! (اين را در اوج پست فطرتگري گفتم جگرم خنک شه). خلاصه هول هول خورديم و محترمانه بيرونمان کردند. يعني چراغها را خاموش کردند و لباس پوشيدند. يک ربع به دوازده بود آمديم بيرون. حالا توي پرانتز جاي يکي از دوستان خالي، اگر بود ميگفت تازه الان تازه سرشب لاتهاست آن وقت اينها تعطيل ميکنند. الان تازه وقت اينه که آدم بره ميخونه، لبي تر کنه بزنه توي خيابون. بعد خودش ميگه آخه ما به مسجدهاي شما کار داشتيم که شماها ميخونههاي ما را خراب کرديد. بعد يک يادي از دوران گذشته ميکنه. من هم اينجا که ميرسه دلداريش ميدهم که عيبي نداره يک روزي هم روز ما ميشه، عوضش ما به مسجدهاي آنها کاري نداريم!! خلاصه با يک هندوانه در بغل (البته تاريکي بود ميشد جاي بچه غالبش کرد!) زديم به توي خيابون. من هم يک پيشنهاد سازنده دادم. گفتم وسيله برنده که نداريم. آن روبرو هم يک جوي بود که به جاي آب تويش مقاديري خاک بود. پيشنهاد دادم همانجا هندونه را بزنيم زمين و لب جوب بنشينيم و بخوريم و شب چله را به در کنيم. فوقش شانس ما يک عکاس رد بشه و يک عکس تاريخي هم ميگيره. خلاصه هندونه را به نزديکترين خانه در مسير راه رسانديم و خودمان زديم به خيابانگردي. يک ساعت و نيم، دو ساعتي قدم زديم و گپ. هوا هم مه گرفته بود قشنگ بود. البته موقع رد شدن از خيابان يک پرايد نزديک بود به ما بزنه، البته نه به خاطر مه، خيلي بد ميرفت.
خيلي من اين شبگرديها را دوست دارم. هيچ چيزي را نميشه با سکوت و قشنگي شب عوض کرد مخصوصا شبهاي زمستاني با آن سوز قشنگش. ماهها و سالها که البته هميشه کارمان به شب ميخورد دمدماي صبح پياده تا خونه ميرفتم. آدم عشق دنيا را ميکنه. نميدوني چه لذتي داره. يک خاطره خوب هم دارم از اين شبها. پيارسال بود انگاري، تقريبا توي همين زمانها. صبح دادگاه داشتيم، بعدش سرکار بودم تا شب. شب هم رفتم پيش وکيل دو سه تا برنامه براش نصب کنم. وقتي از پيش او زدم بيرون از 3 شب بود. چون خانهشان توي کوچه پس کوچه بود هميشه آنجا گم و گور ميشدم. اينه که از يک مسير ديگه سر درآوردم و راهم دورتر شد. وسط راه سه چهار نفر بساط آتش علم کرده بودند. شب سردي هم بود و سوز ميآمد. يک پيرمرد بود، يک سبيل در رفته، يک جوان حدود 35 ساله و يک نفر ديگه. بفرما زدند ما هم از خدا خواسته رفتيم سر آتيش. يک ليوان چايي هم ريختند، نميدوني چايي روي آتش چه حالي ميده. نيم ساعت سه ربعي پيششان بودم. حرف ميزدند و گاهي از اوضاع و احوال ميناليدند، ياد زمان گذشته ميکردند. آن جوان حدود 35 ساله سوالي کرد که شوکه شدم. پرسيد مطبوعاتي هستي؟ وقتي ديد شوکه شدم آدرس داد. مرا ميشناخت. آدرس يکي از تجمعات دانشجويان دانشگاه فاطميه را داد که آخر سر از سوي وزارت منحل شد. آدرساش درست بود. يک آدرس ديگه هم داد که دقيق نبود مثل اين، آدرس يک محل بود که بارها و بارها رفته بودم. يک لحظه همه خستگي اين سالها از تنم در رفت. ميداني چرا؟ وقتي چهارتا مقام يا مسئول از کسي به نيکي ياد کنند هنر نيست، اگه يک شبگرد توي دل سوز و سرما کنار آتيش به خودش زحمت داد فکر کرد و يادش آمد، اميدوار ميشي که مردم درک ميکنند که تا آنجايي که از دستت بر ميآمده انجام دادهاي و از موقعيتات سوء استفاده نکردي. آن شب يک عهدي با خودم کردم. در هر موقعيتي هر کاري خواستم انجام بدهم، به اين فکر باشم که اگر شبي از جايي گذشتم و عدهاي دور آتش نشسته بودند حداقل بفرما زدند شرمنده نباشم از حضور در ميانشان، حداقل کاري کنم که اگر مرا ديدند تف توي صورتم نيندازند. حالا هم يک عده خوشاند که طوري کار کنند که براي پست و مقام به آنها بفرما بزنند. آنها به راه خود ما به راه خود. به قول سوسن: همه ميگن ديوونهام، اين را خودم ميدونم...
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۵ بعدازظهر
|
سهشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵
به بهانه کتاب تنهايي پر هياهو
"... و مي دانم که زمانه زيباتري بود آن زمان، که همه انديشهها در ياد آدميان ضبط بود، و اگر کسي ميخواست کتابي را خمير کند، بايد سر آدمها را زير پرس ميگذاشت، ولي اين کار فايدهاي نميداشت چون که افکار واقعي از بيرون حاصل ميشوند و مثل ظرف سوپي که با خودمان به سر کار ميبريم، آنها را مدام به همراه داريم. به عبارت ديگر، تفتيش کنندههاي عقايد و افکار در سراسر جهان، بيهوده کتابها را ميسوزانند، چون اگر کتاب حرفي براي گفتن و ارزشي داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خندهاي آرام شنيده ميشود، چون که کتاب درست و حسابي به چيزي بالاتر و وراي خودش اشاره دارد..."
اين جملاتي از کتاب "تنهايي پر هياهو"ي بهوميل هرابال است با ترجمه پرويز دوايي. کسي که در زيرزمين کارگاهي کاغذ باطله بستهبندي ميکند البته با مدرک دکتراي حقوق. او به قول خودش بيکله ازلي - ابدي است که خدا آدمهاي بيکله ازلي - ابدي را دوست دارد.
با هرابال پارسال آشنا شدم؛ مجله نگاه نو؛ آذر بود يا دي شايد هم بهمن. شب سردي بود و سوز بدي ميآمد. فکر کنم حول و حوش ده شب بود، ميان راه ايستادم تا روزنامه بگيرم يکي از دوستان که آن اطراف بود گفت کجا ميخواهي بري، نگاه نو را که صبح آمده بود، گرفت و داد دستم که اين را بخوان؛ گفتم قول ميدهم ببرم شب بخوانم، گفت راه ندارد چند خط اولش را لااقل بخوان بعد برو همينطوري بري يادت ميره بخوني. يک دسته روزنامه توي پياده رو بود نشستم رويش و شروع کردم به خواندن. ديدم نه حيفه، سيگار را هم آتش کردم و برو که رفتيم. "فرهنگ و زباله" محمدرضا نيکفر بود. هي ميخواندم و هي ياراي بلند شدن نبود؛ گرچه لرز کردهبودم. حتما اتفاق افتاده وقتي حرف دلت را از ديگري ميشنوي چطور مسحورش ميشوي، وقتي حرف، حرف حساب باشد و درست بيان شود دل کندن از آن سخت است، وقتي لمس کرده باشي چيزي را ميتواني معناي آن را بفهمي؛ معناي زباله شدن فرهنگ را: "وقتي کتاب به زبالهداني افکنده ميشود، وقتي آن را به دستور مقامات خمير ميکنند، وقتي تکهاي از آن را قيچي ميکنند و در سطل زير ميز سانسور مياندازند، فرهنگ مرز خود را با زباله از دست ميدهد. کار روشنفکر پررنگ کردن اين مرز است. روشنفکر بايستي سر اين مرز بايستد و مدام زنهار دهد: فرهنگ را در زبالهداني نيفکنيد! و نيز فرهنگ را زبالهداني نکنيد!
کتاب را که در زبالهداني انداختند، مرز ميان فرهنگ و زباله زايل ميشود و فرهنگ آمادگي آن را مييابد که خود سراسر به يک زبالهداني بزرگ تبديل شود." خلاصه آن سه صفحه را همانجا خواندم در حالي که از چشم و بيني جاري بود (ضمنا چون دست يک خورده بيحس شده بود حس ميکردم که آنچه از جيب درآوردم و با بيني تماس پيدا ميکرد مثل دستمال کاغذي نيست و يحتمل يک بار اسکناس بوده و يک بار پلاستيک لفاف پاکت سيگار!) و اواخرش مثل اين دستگاهها که رويش ميايستند و آسفالت را سوراخ ميکنند، دست و پايم حالت لرزه گرفته بود و هي صفحه تکان ميخورد، وقتي هم تمام شد نميدانم خداحافظي کردم يا نه مجله را برداشتم و رفتم به دو تا خود را به بخاري برسانم. فکر کنم يکي دو روز کنار بخاري افتاده بودم تا استخوانها گرم شد و حال ميزان. البته با سرما رابطهام بد نيست، با سرما ماجراها دارم. خاطراتي دارم. ميدوني مطلب و خبري که توي زمستون کنار بخاري نوشته و تنظيم بشه به درد نميخوره. يادش بخير وقتي سرما خيلي فشار ميآورد توي يه زماني توي زيرسيگاري با فيلتر سيگار آتش روشن به پا ميکرديم و شر به پا ميکرديم، هي جووني کجايي که يادت بخير، بيخود نيست هرابال ميگه خدا ديوانههاي ازلي و ابدي را دوست دارد. همان ان الله يحب الديوانگان خودمان است. ولي آن شب، توي آن سرما عجيب بهم چسبيد، خاطرهاي شد. گرچه شايد صد باري به خاطر اين قضيه از حقير عذرخواهي شده و ديگه مراعات ما را ميکنند توي سرما و نيکفر هم زمستانها حجم مطالبش را کاهش داده تا احيانا ديوانهاي مثل ما پيدا نشه و همانجا يخ بزنه خونش گردنش بيفته.
آن شب علاقه خاصي به مطالب نيکفر و هرابال پيدا کردم، گرچه اولي را دوستان توصيه کردهبودند ولي دنبال مطالبش نبودم، اما آثار هر دو را وقتي پيگيري کردم نيافتم. نزديک به يک سال است. حدود 15 روز پيش بالاخره خبر رسيد که آمده و سريع رفتم تنهايي پرهياهو را گرفتم. البته به چند نفر سپرده بودم تهران هم گشته بودند نيافتند. البته دنبال هر کتابي که ميروم نمييابمش. نگاه ميکنم از روي حرص يک کتابي ميگيرم و ميآورم. به کجا ميرويم و به کجا ميخواهيم برسيم معلوم نيست؛ بعضي وقتها آرزو ميکنم کاش فرهنگ ما در حد زباله باشد و با آن در حد زباله برخورد شود! بعضي وقتها که فکر ميکنم وضع کتاب اينجا که اين است سيستان و بلوچستان مثلا چگونه است؟
نگاه هرابال به کتاب به عنوان يک موجود جاندار نه تنها نگاه قشنگي است که واقعيت دارد. وقتي ميگويد که "جملهاي زيبا را به دهان مياندازم و مثل آب نبات ميمکم، يا مثل ليکوري مينوشم، تا آنکه انديشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگهايم جاري شود و به ريشه هر گلبول خوني برسد." نگاه کسي که از کتاب آموخته که آسمان عاطفه ندارد و مجبور است کتابها را چون اسکلت آدمها در زير پرس خرد کند، وقتي ميان کاغذهاي باطله صفحه به درد بخوري از کتاب را باز ميکند و ميگذارد تا نشان ويژهاي در ميان عدل کاغذهاي باطله باشد. به نظرم نگاه قشنگي دارد نويسنده، گرچه به نظر برخي دوستان نگاه بدبينانه است ولي واقعيات را زيبا به تصوير ميکشد وقتي از جنگ موشها در فاضلاب شهر ميگويد براي به دست گرفتن قدرت حکمراني بر فاضلاب، وقتي از مظلوميت کتاب به عنوان يک نمونه از آثار فرهنگي ميگويد.
براي من اما از منظري ديگر جالب بود. حساسيت بدي دارم نسبت به از بين بردن آثار چاپي؛ کتاب و روزنامه، حتي هر چه سعي کردهام نتوانسته خطي زير يک جمله آن بکشم يا آن را پاره کنم. حتي نسبت به پاره کردن آن هم واکنش بدي نشان ميدهم اگر ببينم، حتي سر دور ريختن روزنامه هم هميشه دعوا داريم، اين دست خودم نيست پاره کردن برايم مثل قتل عمد ميماند؛ شايد به خاطر آن باشد که سختي توليد تا توزيع آن را ميدانم، حداقل بخشي از آن را تجربه کردهام. اما اين داستان زندگي کسي است که کتابها، روزنامهها و کاغذهاي باطله را پرس ميکند، آن هم کسي که کتاب را ميشناسد.
به پشت سر که نگاه ميکنم افسوس ميخورم. از دست رفتن بهترين زمان مطالعه. وقتي راهنمايي نداشته باشي و کساني که ميتوانند راهنماييات کنند آدرس غلط ميدهند. حالا هم که مدتي است حافظه سر ناسازگاري دارد.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۴۸ بعدازظهر
|
یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵
امشب شب برفيه "مهتاب" خانمم را ميخوام!
امشب سرکار رفته بودم حسابي، مهتاب خانم سرکارمان گذاشته بود. آخرش مجبور شديم اين مخ مبارک را از آکبندي خارج کرده قدري تفکر کنيم.
امروز برف قشنگي ميآمد، ما هم که دوپينگجاتمان تمام شده بود توي برف آواره خيابانها شديم، آخه قدم ما انقدر خوبه که دست روي هر چي ميگذاريم تخمش را ملخ ميخوره، اينه که يک مدت پس از روي کار آمدن دولت جديد مجبور بودم هفتهاي دو سه بار روزي دو سه ساعت خيابانها را متر کنم براي دو سه پاکت دخانيات که ته بار اين و آن مانده، حالا هم دو سه جا بيشتر ندارند و تا شانس کجا بتوان پيدا کرد، خلاصه توي برف ميرفتم و طبق معمول دعا ميکردم الهي اين سازمان دخانيات ورشکست بشه ما راحت بشيم، آخه به چي توي اين مملکت دلمون خوش باشه.
يکي دو ساعت از غروب گذشته يکي از دوستان دعوت کرده بود رفتيم آنجا، چند نفر از علماء دارالاسلام بودند ما را هم حتما به نمايندگي از دارالکفر دعوت کرده بودند! سعيد منتظري هم بود؛ اول از همه گير داد به ما و نقشه ميکشيد که بايد دست و پايش را بگيريم اصلاحش کنيم. گفتم پاي ما را از دفتر انداختيد ديگه اينجا را بيخيال شويد، آخه اوائل سال بود رفتم دفتر سر بزنم آنجا علما جمع بودند آقا سعيد پيشنهاد داد که به اتفاق جمع، ما را ببرند سلماني بعد ببرند حمام عمومي، بعد به ميمنت اين اتفاق خجسته پيتزا و قليون جماعت را مهمان کند، اينجوري که اينها تمهيدات ميچيدند حتما ساز و دهل را هم راه ميانداختند. گفتم آخه ما از مسلماني همين ريشاش را داريم آن را هم شماها نميتوانيد ببينيد؟ و براي اينکه يک وقت توطئهاي يا عمليات شبه تروريستي رخ ندهد براي فاستبقوا الشامات و دست و پاي ما را نگيرند و ريش ما را به باد دهند فرار را برقرار ترجيح داديم. (و هر دفعه هم دوستان سراغ ميگيرند که چرا سر نميزني همين را بهانه ميآورم که ترس دارم ولي راستش مدتيه عجيب بيدل و دماغ شدم.) آخه ميدوني حق داشتم فرار کنم آخه قبلا در يک عمليات شبه تروريستي همين بلا را سرم آورده بودند، چهار، پنج سال پيش روز خبرنگار. بعد از يک مراسم بيخبر از همه جا دوستان توطئه کردند و براي رفتن به مراسم ديگر سوار ماشين يکي از دوستان شديم و به هواي اينکه ميخواهند کيف ديگري را در محل کارش بگذارند به در مغازهاش رفتيم، آنجا کاشف به عمل آمد که او مغازه آرايشگري هم دارد اسمش را يادم نميآمد ولي با يکي از خبرگزاريها کار ميکرد. خلاصه هر چي کردم در ماشين بنشينم با تضمين اينکه کاري بهم ندارند، نگذاشتند. آنجا آن يکي که اسمش شيخ زاده بود و سردبير يکي از هفتهنامههاي محلي بود نشست که دور ريشهايش را تيغ بيندازد. ما هم مجبور شديم نشستيم روي يکي از صندليها تا کارشان تمام شود. ناگهان بيخبر از همه جا حمله برقآسايي صورت گرفت و احساس کردم ميان زمين و هوا هستم، دو نفري (شايد هم سه نفري يا بيشتر يادم نيست) دست و پايم را گرفته روي صندلي نشاندند و همانجور ماشين را روشن کرده و گرفت به صورت. ديگه کار از کار گذشته بود. بقيه را هم زد. از ته ته. وقتي برگشتيم نيش همه تا بناگوش باز شد از نسوان گرفته تا ذکور از چپ تا راست. آخه در عرض يک ساعت يک من ريش غيب شد. اين واقعه به عنوان يک حادثه تاريخي در تاريخ مطبوعات اين ديار ثبت شد و هنوز که هنوزه بعضي دوستان يادآوري ميکنند. اينه که ترس ما بيعلت نيست.
يکي از سوالاتي که آنجا مطرح شد و البته اين چند وقته همه ميپرسند اينه که چرا هنوز اينجايي و نرفتي خارجه، ما هم يک جواب بيشتر نداريم که بدهيم، سالهاي قبل هم به کساني که ميپرسيدند چرا نميروي خارجه پناهندگي بگيري همين جواب را ميدادم و آن اينکه يکي از مشکلات اساسي بلاد الکفر داشتن و استفاده از توالت فرنگي است، ما که آخرش نفهميديم چجوري سر اين توالتها مينشينند. مستراحهاي خودمون به اين نازنيتي را ول کنم برم سر مستراح فرنگي بنشينم که چي بشه؟ آدم ميترسه يکهو بيفته توي کاسه توالت، مثل مستراحهاي قديمي که سابقا بود (اينجا بهش ميگفتند آخوندي اگر اسم ديگه داشت نشنيدهام و علت اين نامگذاري را هم نميدانم)، زمان بچگيها با ترس و لرز سر اين نوع توالت مينشستم همهاش ميترسيدم بيفتم توش، حالا هم که بزرگ شديم بايد بترسيم بيفتيم توي توالت فرنگي، آخه به اين ميگن زندگي؟ من همينجا ميخواستم يک پيشنهاد بدهم به جاي انکار هولوکاست که به درد نميخورد، يک کاري کنيد که چهار نفر متشکرتون بشوند هم در داخل هم در خارج، ميدوني انکار توالت فرنگي چه حسني داره، حداقل در چهار تا کشور خارجي اين توالتها را کنار بگذارند يک جايي پيدا ميشه ما هم دلمان خوش بشه يک روزي يک جايي هست که بتوانيم برويم، اصلا چرا اين، همينجا هم امنيت مستراحي از دست رفته، من به برخي کانديداهاي شوراي شهر هم اعتراض کردم و هم پيشنهاد، حداقل به يکي از کانديداهاي ائتلاف اصلاح طلبان، گفتم اگر عقل داشتيد يکي از شعارهايتان ساخت توالت عمومي و تبديل توالتهاي فرنگي به مستراحهاي وطني بود، آخر جايي بوديم که توالت فرنگي داشت و داشتم ميرفتم بيرون جايي پيدا کنم، آن هم شب که همه جا بسته است. بهش گفتم اگر جزو شعارهايتان بود من يکي که راي ميدادم. اين را کاملا جدي گفتم.
خلاصه امشب ميزبان که دوست عزيزي است کباب بختياري و ماهي با يک چيزهايي روش تدارک ديده بود، من هم جاي شما خالي تا دم گلويم خوردم. هنوز هم نفسم بالا نميآيد. نه ميخواهم ببينم مريضي غذاي خوشمزه درست ميکني که آدم زيادي بخوره نفسش بالا نياد؟ ما هم که وقتي غذا خوشمزه باشه نه کاه از خودمونه نه کاهدون هي پرش ميکنيم تا يا دل درد بگيريم يا نفس بالا نياد.
خلاصه بعد شام چهار پنج نفري به ما گير دادند که نصيحتي، رهنمودي، درس اخلاقي، نطقي چيزي برايشان بگوييم. ما هم گفتيم که هر چي بگوييم به روحانيت برميخورد لذا حرف نزنيم بهتره. گير دادند يک فال حافظ بگيريم. آقا سعيد هم خاطرهاي از زندانش را تعريف کرد که بعد مدتي بيکتابي يک ديوان حافظ داده بودند، فال گرفته بود، اين آمده بود توي اين مايهها: ديوانه همان به که در بند بماند. ما هم تفالي زديم به حافظ البته نيت آقايان اين بود که اوضاع مملکت را پيش بيني کنند، يک شعر شير تو شير آمد، ما که خوانديم که چيزي از آن نفهميديم بقيه را نميدانم.
ما که از يک طرف نتوانستيم به وصيت حافظ: "آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است / بعد از چايي يه سيگار، بعد از سيگار يه چايي" عمل کنيم و از سوي ديگر در مقام و مرتبت سنگيني گوش به باقي ثاني مشهور شدهايم، من نميدونم عمادالدين باقي اين همه حسن داره فقط کرياش به ما رسيده؟ بس که به همه گفتيم بلند حرف بزنيد و يا دست پشت گوش گرفت، مدتي است ديگر خسته شدم و چون همه ميدانند و مخصوصا يواش حرف ميزنند، من هم شصت، هفتاد درصد حرفهايشان را نميشنوم يا الکي سر تکان ميدهم يا الکي ميخندم يا يه جواب پرت و پلا ميدهم بعضي وقتها خيلي جوابها يا خندهها بيربطه ضايع ميشه به اين نتيجه ميرسند رسما بالا خونه را اجاره دادهايم.
خلاصه امشب هم يک سري از حرفهايشان را نفهميديم. ولي ديدم آقا سعيد هي سراغ مهتاب را از ما ميگيرد. ميپرسد کجاست؟ اولش فکر کردم هوا برفيه منظورش اينه که صاف و مهتابي نشده؟ بعد ديدم ميگه الان بايد مهتاب خانم توي بغلت باشه ما هم بياييم سور بخوريم. بعد همه خنديدند. پيش خودم گفتم غلط نکنم پيرزني به تورشان خورده و ميخواهند به ما غالب کنند و اسمش مهتابه. ما هم که ماشاء الله دو زاري کج که چه عرض کنم تا شدهاست، مانده بودم چي ميگن و نميخواستم سوتي بدهم که نفهميدم منظورشان چيست. خلاصه ما مدتي سرکار بوديم تا بعد خودش گفت مهتاب خانم بر وزن لب تاب خانم. ما هم گفتيم اين همه سرکار رفتيم مينويسم آن را تا امت وبلاگ پرور بدانند ما کم الکي نيستيم.
وسط اين حرفها هم يک جا از اون خندههاي بيجا کردم، سفت گرفتند که تا اسم مهتاب خانم اومده نيشش تا بناگوش باز شده. ياد يک خاطره افتادم که گفتنش بد نيست. نزديک بود حيثيت نداشتهمان برود. يک بار با دو تا از دوستان براي مصاحبه رفتيم پيش آيت الله بيات. چون خسته بودم همانطور که روي زمين نشسته و کاغذ و قلم دستم بود خوابم برد. يکهو نميدانم که چي شد از خواب پريدم و مثل اينها که برق ميگيردشان دست و پايم پايم بلند شد و خورد زمين و کاغذها و خودکار پرت شد آن طرفتر. توي اين حالت دوستم که بغل دستم بود نتوانست از خنده خودش را کنترل کند و من هم همينطور. اون داشت صحبت ميکرد و ما هم هي لبمان را گاز ميگرفتيم که خنده بند بيايد. در اين حالت کسي هم که حرف ميزند فکر ميکند به او ميخنديم و اين خيلي ضايع است. خلاصه آخرش اين دوستمان براي اينکه قضيه را رفع و رجوع کند که به او هم برنخورد، گفت قضيه حضرت فاطمه را که ميگفتي که با مهريه کم ازدواج کرد و فلاني يعني من هول شدم و دست و پايم را گم کردم و از زور خوشحالي زدم زير خنده. حالا آقاي بيات هم جدي گرفته بود که براي ما يک زن بگيره با مهريه 5 تا 14 تا سکه.
ضمنا توصيههايي هم مبني بر محافظت از مهتاب خانم در مقابل مصادره و توقيف شد. چند وقت پيش هم يکي از شيوخ نزديک به جامعه مدرسين راهکاري در اين رابطه ميداد. ميگفت براي جلوگيري از مصادره شدن بهتر است با دست خودم آن را به آنها بدهم، بعدا در فرصتهاي آتي و وقتي خطر رفع شد خمساش را هم حساب ميکنند و آن را هم ميگيرند!
و اين بود خاطرات يک شب برفي. موفقم نه؟
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۲۵ بعدازظهر
|
جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۸۵
عبور يک اسپم از روبروي انتخابات
شايد يک هفته پيش بود به دوستي ايميل زدم جوياي احوال شوم. بعد ديدم جواب نيامد گفتم حتما سرش شلوغ است جواب نداده. داشتم همينطور فرستنده ايميلها را چک ميکردم ببينم طبق معمول اگر آشنايي ايميل فرستاده بخوانم تا بقيه را سر فرصت، منظور همان يکي دو قرن آينده است، ديدم نام فرستنده آشنا نيست، اما موضوعش زده Re: Spam: salam يک لحظه ماندم که چه خبر شده، ترکيب پاسخ، هرزنامه و سلام خود به خود تامل برانگيز ميشود. اسم فرستنده را که ديدم و البته نوع نگارشش را ديدم اين که خوديه فقط اسمش را عوض کرده، ولي کلي خنديدم. ميدوني چرا؟ گفتم بالاخره چه اعتباري بزرگتر از اينکه به عنوان اسپم شناخته بشيم؟ بعد فکر کردم ديدم يک عده آيت الله ميشوند و کلي خاطرخواه و مقلد پيدا ميکنند، ما هم يقين اسپم الله شديم و سر نخواستنمان دعوا! هر کجا اسم مبارک بره يا هر ايميلي که بياد يک مشت مبارک از توش در مياد ميگه هي اسپم کجا؟
حقيقتش ما تازه ديشب (پنجشنبه) فهميديم امروز جمعه است، نه ببخشيد رايگيري ميشه. آن هم يکي از رفقا سوال کرد راجع به اينکه به کي راي بده، اين باعث شد که ما هم ملتفت شديم که امروزه، ولي چه فايده که هنوز به تکليف نرسيديم و راي دادن برايمان به صورت يک "حق" درنيامده، آنها که به تکليف رسيدند خوب ميروند و به تکليفشان عمل ميکنند، تازه ثواب هم ميبرند، البته ميزان ثوابش مشخص نيست. البته اميدوارم روزي به تکليف برسم و آن روزي باشد که راي دادن و انتخاب يک فرد به عنوان نماينده حقام باشد.
به راي دادن و ندادن کسي کاري ندارم، که هر کس به عقيده (اگر عقيدهاي در کار باشد) خود عمل ميکند، اما وقتي معيار انتخاب براي خيلي از افراد در جامعه هنوز سيد بودن، خوشگلي فلان زن، خوش تيپي کانديدا باشد و حتي طبق آنچه در برخي دورههاي گذشته وجود داشته پوستر تبليغاتي فلان زن کانديدا به خاطر قيافهاش خريد و فروش ميشود، آيا ميشود رغبتي براي شرکت در انتخابات داشت؟ آيا ميتوان آن را راهي براي رسيدن به دموکراسي دانست؟ آيا آن جوان بخت برگشتهاي که همه وجودش سرکوب شده و پوستر يک زن را ميخواهد براي يک بوسه، صحبت از آزادي و اين چرنديات کردن پيشکش، آيندهاي معنا پيدا ميکند که اينها نمونه بخشي از آيندهسازانش باشند؟
براي شناخت آدمهاي اين جامعه بهترين روز، روز انتخابات است؛ انگشتها خبر ميدهد از سر درون. نه اينکه راي دادن بد باشد، مرضي به نام دورويي بد است. شايد شما هم زياد ديده باشيد کساني را که شب بد انتخابات را ميگويند و از عدم اطمينان به آن خبر ميدهند و روز انتخابات انگشت سبابه رسوايشان ميکند. و برعکس هم همينطور تبليغ به شرکت ميکنند اما خود راي نميدهند. نميدانم چه حکمتي دارد اين گونه تناقض رفتار و گفتار؟ مهم اين است که جماعتي به آن مبتلايند.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۰ بعدازظهر
|
پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵
مصاحبهاي به رنگ خون
تقديم به شيرکو جهاني و خانواده چشم به راهش
اين کلمه مصاحبه را که ميشنوم ناخودآگاه حالت تهوع دست ميدهد، حال ترکيب مصاحبه با راديوهاي خارجي که ديگر جاي خود دارد. هم براي مصاحبه کننده و مصاحبه شونده احترام قائلم و هم براي دوستان عزيز در راديوهاي خارجي، اما چيزي هست که آه از نهاد آدمي برميآورد: کم خردي و بيفرهنگي اين جماعت. اين جماعت کيستند جز من و تو، ما و شما، او و آنها؟ خيليها رسانههاي خارجي را گوش ميدهند آن هم با ولع، خبرها را به نقل از اين رسانهها براي يکديگر نقل ميکنند و ژست مطلع بودن به خود ميگيرند، اما فعالان آن رسانه و منابع خبري و تحليلگران آنها را مزدور، جاسوس و جيره خور استکبار جهاني ميدانند، در حالي که يکي نيست به اينان بگويد اگر بد است چرا گوش ميدهي. من زياد برخورد کردهام با اين جور آدمها از قشرهاي مختلف، معمولا باسواد، با ديدگاههاي مختلف چه محافظه کار چه اصلاح طلب، همه هم با اين عنوان که مصاحبه با راديوهاي خارجي مصداق جاسوسي است، حال طبق کدام قانون ما که نفهميديم. توي پرانتز يک خاطره بگويم بد نيست. يکي دو سال پيش يکي از شبه فعالين سياسي که اتفاقا اصلاح طلب هم بود و اگر نام ببرم عدهاي ممکن است بشناسندش زنگ زد داد و بيداد که تو سلطنت طلبي و ميروم از دستت شکايت ميکنم، نشاني دادسرا را بهش دادم و گفتم برو پيش دادستان سلام برسان بگو به طور ويژه شکايتت را پيگيري کند، اين طور که گفتم کمي نرم شد وقتي علت اين حرفش را جويا شدم، گفت: مصاحبه تو با فلان راديو مصداق سلطنت طلب بودن و براندازي حجاب است، جالب آنکه او حتي موضوع مصاحبه را نميدانست! اما اينها تعجب زيادي ندارد، تعجب آنجاست که آنها که درس حقوق خواندهاند هم چنين نظرياتي داشته باشند؛ اصلا چرا راه دور برويم هنوز که هنوز است اظهاراتي راجع به اينترنت، سايت، وبلاگ و ايميل ميشود که توي قوطي هيچ عطاري پيدا نميشود. وقتي برخي خبرگزاري جمهوري اسلامي را مصداق رسانه بيگانه تصور کنند آن وقت ميفهمي که توقع زيادي داري که بخواهي حتي آرزوي آزادي رسانهها و ارتباطات رسانهاي را داشته باشي.
اما نکتهاي که نميتوان پاسخي براي آن يافت، منطق افرادي است که با رو بازي کردن سرستيز دارند و دانسته و نادانسته افراد و فعالين سياسي و فرهنگي را به سمت پنهان کاري سوق ميدهند. در اين ميان يکي از جالبترين اين وقايع اتهام جاسوسي به روزنامهنگاران و خبرنگاران به خاطر اخبار، يادداشتها و مصاحبههاي آنان در سايتها و يا با رسانههاي خارجي است. به هر حال بايد توضيح داده شود که فرق ميان مطلب منتشره در يک روزنامه، يک وبلاگ، يک سايت يا يک راديو چيست؟ اولين پاسخ تفاوت گستردگي مخاطبان آنهاست، اما خوشبختانه زمان اسب و شتر گذشته و يک فاکس و يا ايميل هم ميتواند مطالب منتشره در يک نشريه با تيراژ يک نسخه چاپي را به صورت گسترده توزيع کند و حتي با کمک رسانهها مخاطبان بسياري را پوشش دهد، مگر اينکه باز برگرديم به عقب و باز قانوني بگذرانيم که استفاده از فاکس و حتي راديو فقط با کسب مجوز ممکن باشد، که تحقق آن بعيد است. از سوي ديگر وقتي مطلبي بر روي خروجي رسانهها قرار گرفت بالتبع در دسترس همه است پس کار مخفيانهاي انجام نشده و اطلاعاتي پنهاني منتقل نشده همه چيز رو و آشکار است، اگر در آن مطلب خواه خبر، گزارش و يا تحليل اگر توهيني صورت گرفته يا مصداق نشر اکاذيب باشد يا حتي شائبه آن وجود داشته باشد که به سرعت پروندهاي تشکيل ميشود و گوينده بايد در دادگاه جوابگوي آن باشد. اما مسلم است که هيچ گاه توهين يا نشر اکاذيب، جاسوسي نيست. جاسوسي انتقال پنهاني اطلاعات سري و محرمانه است، اين اطلاعات معمولا اطلاعات کليدي نظامي و امنيتي را شامل ميشود که محرمانه باشد وگرنه چيزي که همه از آن اطلاع دارند که ديگر سري نيست. حال با اين تفاسير بايد پرسيد کداميک از خبرنگاراني که به جاسوسي متهم شدهاند به اطلاعات کليدي نظامي و امنيتي دسترسي داشتهاند که بتوانند آن را منتقل کنند و اگر اين اطلاعات بر فرض صحت به آنها رسيده، آنها مقصرند و بايد بازخواست شوند يا مسئولين نهادهاي نظامي و امنيتي که توان حفظ اسرار نهاد زيرمجموعهشان را نداشتهاند؟ اصلا خبرنگاران و روزنامهنگاران که از سرماي هوا گرفته تا آمدن زلزله، گران شدن تخم مرغ، سقوط هواپيما، پنچر شدن چرخ قطار و غيره و غيره همه تقصير اوست و روزي نيست که به چيزي متهم نشود و هميشه چشم به در است تا چه وقت دق الباب کنند، کي احتياط را از دست ميدهد و به فکر جاسوسي ميافتد؟
انتشار خبر مرگ در زندان خود به خود متاثر کننده است؛ اما انتشار خبر جان باختن يک روزنامهنگار در زندان آن هم در زمان بازداشت غريبانه و تکان دهنده است. حداقل کسي که سختي اين کار را آن هم در خارج از فضاي آزاد پايتخت لمس کرده باشد ميتواند ارزش کار او را درک کند. اما مزد او قطعا مرگ نيست؛ آن هم غريبانه و در بازداشت. آن هم در دوردستها با کمترين پوشش خبري؛ ميداني بدبختي آن است که اگر يک فعال سياسي يک عطسه بکند، در صدر اخبار قرار ميگيرد اما يک روزنامهنگار اگر چنين مظلومانه جان خود بگذارد خم به ابروي کسي نميآيد. حتي ما به عنوان همکاران، به او پشت ميکنيم تا نوبت بعدي به خودمان برسد، آن وقت فريادمان به آسمان ميرود. عقيده هر کس براي خودش محترم است، اما آيا بايد بياطلاعي يا موافق نبودن با عقيده و تفکرات يک شخص مانع از دفاع از مهمترين حق او که حيات است بشود، يا حتي او شايسته دفاع صنفي نيز تشخيص داده نشود؟ خبر به خطر افتادن سلامت و ايست قلبي "شيرکو جهاني" چنان دلگير کننده بود که خبر سلامت او چيزي از آن دلگيري کم نميکند چرا که احساس خطر تکرار و از دست رفتن جان عزيزي همواره وجود دارد؛ به قول معروف همواره آمادهايم براي شنيدن چنين اخباري که پس از آن مويه کنيم بدون آنکه فکرهايمان را براي پيشگيري از تکرار آن روي هم بريزيم.
امروز اين يکي دو روز از جهت ديگر نيز دلم گرفت، به خاطر اينکه آدم گاهي امکان اين را پيدا ميکند آنچه بارها گفته از دايرهاي بسته خارج کند (البته وقتي همه روزنهها بسته ميشود جاي ديگري نميماند جز رسانههاي خارجي براي رساندن پيام) و در زماني خاص به آن توجه شود اما برخوردار نبودن از امکانات مناسب مانع ميشود و يکي از اين امکانات امر ترجمه است. در پاسخ به رسانهاي هم به نگاه برخي به جاسوسي دانستن مصاحبه و هم مانند آنچه بارها نوشتهام به بيتوجهي رسانهها به شهرهاي دور از پايتخت و نوع برخوردها با روزنامهنگاران در آنجا انتقاد کردهبودم، صرفا به اين اميد که سر سوزني تاثير داشته باشد اما تصور نميکردم چنين خبري بشنوم. وقتي خبر به خطر افتادن سلامت شيرکو را ديدم خودم را ملامت ميکردم که چرا در شرايطي قرار داشتم که امکان همين گفتن نيز فراهم نشد. احساس ميکردم من نيز در چنين پيشآمدي مقصرم، اما باز هم خوشحالم از سلامتش.
اين را ديشب نوشتم و از شانس همان ديشب بي اينترنت شدم، حداقل اطمينان داشتم که اشتراک دو سرويس دهنده را دارم ولي هر وقت اطمينان داري کار خراب ميشود، امروز چند جملهاي را تغيير دادم و بي اينترنتي را به فال نيک ميگيرم، به چنين خبري ميارزيد.
خبر مرتبط:
خانواده شيرکو جهاني از سلامت وی مطلع شدند
گزارشگران بدون مرز خواهان پاسخ گويي دولت ايران در باره ی سلامت شيرکو جهاني است
وضعيت ناروشن و نگرانكنندهى شيركو جهانى روزنامهنگار كرد
اين دو مطلب را هم بخوانيد بي ارتباط نيست با موضوع جاسوسي:
گند عالم گير بعض قضايا
عكسبرداري با ماهواره ممنوع!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۳:۳۸ بعدازظهر
|
شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵
کدام حقوق براي کدام بشر؟
روز جهاني حقوق بشر بايد زماني باشد براي فکر کردن؛ اينکه راه رسيدن بهتر به آن را بررسي کنيم و به جاي اينکه شعار دهيم به تاثيرگزاري اين راه بينديشيم.
اول بايد ديد براي کدام بشر فکر ميکنيم؟ بشر مختار يا بشر بياختيار؛ داراي حق يا بدون حق؛ انسان آزاد يا برده و بنده؟ اگر بياختيار و بدون حق باشد و برده و بنده که مشکل صد چندان است و لازم ميآيد از اول بشر را بازتعريف کنيم تا به حقوقش برسيم، دوري که هنوز هم از آن کمابيش رهايي نداريم. پس مهمترين کار آن است به دنبال اين باشيم که اثبات کنيم و بپذيريم انسان صاحب حق و صاحب اختياريم، اول از همه به خود و سپس به سايرين! بالاخره اگر بخواهيم عمارتي که افراشته خواهد شد خشت اولش کج نباشد تا ديوار تا ثريا کج نرود چارهاي نميماند جز اين. وقتي اين اصل پذيرفته شد همه انسانها حقوق يکساني خواهند داشت فارغ از دين و آيين و موقعيت جغرافيايي و کسي نميتواند پسوند و پيشوندي به آن اضافه کند.
تا ساخته شدن آن خشت اول زمان درازي نياز است. فعالين حقوق بشر نميتوانند ببينند که حقوق انسانها همچنان نقض ميشوند چه در کل جامعه انساني چه در سرزمين خود؛ در کشور خودمان فکر ميکني مهمترين مشکل جامعه چيست؛ آنکه کار فعالان حقوق بشر و پيشرفتشان را براي انسانيتر کردن زندگي مردم سختتر ميکند؟ بيگمان ندانستن و عدم آشنايي مردم با حقوقشان؛ به سخن ديگر حقِ دانستنِ حقوقِ خود، مهمترين نياز ساکنان اين سرزمين است. با اين پيش فرض که بدانيم ميزان سرانه مطالعه در کشور تا چه حد پايين است. اين آمار عماد الدين باقي مقايسه خوب، بجا و تامل برانگيزي است. اما چگونه ميتوان دانستههاي مردم را بالا برد؟
رسانهها به سبب در برگرفتن طيف گسترده و متنوعي از مخاطبان تاثير بسزايي در آگاه سازي بخش بزرگي از جامعه دارند. از صدا و سيما که بگذريم، نحوه بيمار صدور مجوز، تشکيل نشريات حزبي، بيمهري يا برخورد با نشرياتي که در زمينه آشنايي و آگاه سازي جامعه نسبت به حقوقشان فعاليت ميکردهاند که بهترين نمونهاش روزنامه "جمهوريت" بود. عملا بار اين آگاه سازي را بر دوش رسانههاي فعال در خارج از کشور انداخته است که بار اطلاع رساني توام با آموزش را در اين زمينه بر دوش کشند. کتاب نيز از نقش مهمي برخوردار است اگر با اين پيش فرض که از سد سانسور بگذرد، پخش نامناسب کتاب را در کشور مد نظر داشته باشيم؛ اين که کشور ما فقط پايتخت نيست با آن همه محل عرضه محصولات فرهنگي و کتابفروشي، ضمن آنکه معمولا فروشندگان چنين آثاري چون آنها را مطالعه نميکنند با آن آشنايي چنداني ندارند به همين سبب پيدا کردن يک اثر منتشره در اين زمينه بستگي به شانس افراد دارد: منتشر شده باشد، موجود باشد، در ميان خيل کتابها ديده شود، هماني باشد که به دنبالش است و قيمت آن به جيب خريدار بخورد! وضعيت مقالات منتشره در مطبوعات از اين هم بدتر است چون تنها در آرشيوها يافت ميشود و تنها برخي از آنها ممکن است کتاب شود، به جز آنها که سايت دارند و آن هم يافتن در موتورهاي جستجو با آن همه يافته نامرتبط صبر ايوب ميخواهد. که خيليها از خيرش ميگذرند. چه خوب بود يک حرکت سازمان يافته در اين زمينه شروع ميشد و آن جمع کردن و دسته بندي و تشکيل يک بانک اطلاعاتي از کتب و مطالب منتشر شده به زبان فارسي در زمينه حقوق بشر با کمک گرفتن از همه کاربران. ضمن آنکه بخشي از اين کتب يا ديگر منتشر نميشوند به هر دليلي يا صاحب اثر با انتشار اينترنتي آن مخالفت نخواهد کرد چرا که نه تنها به فروش اثرشان تاثير منفي ندارد که به افزايش فروش يا تجديد چاپ آن نيز کمک ميکند چون هزينه تمام شده پرينت با قيمت کتاب يا برابري کرده يا تفاوت زيادي با آن ندارد و به همين خاطر صرف با تهيه کتاب است که نگهداري آن نيز آسانتر ميباشد. سمينارها و نشستهايي که در زمينه حقوق بشر برگزار ميشود معمولا يا خبري از آن منتشر ميشود يا گزارشي، در داخل که نشستهايي از ده، پانزده نفر به بالا تشکيل ميشود ولي بعيد ميدانم در خوشبينانهترين حالت شرکت کنندگان آن به هزار برسند. اين در حالي است که مشخص نيست کساني که بخواهند از محتواي آن آگاه شوند چه بايد بکنند، برگزار کنندگان يا سايت اطلاع رساني ندارند يا دارند و چنين مواردي را بر روي آن قرار نميدهند، اين در حالي است که شرکت در بسياري از اين نشستها نيز رايگان است اما به سبب فاصله زياد يا بياطلاعي يا فشردگي کار، افراد علاقمند قادر به شرکت در آن نيستند. همه اين مقالات، فايل صوتي و حتي فيلم مراسم را ميتوان در يکي دو سي دي جا داد يا بر روي سايت اينترنتي. ميتوان آن را منتشر کرد و به فروش رساند، يا آن را در اختيار افرادي که علاقمندند قرارداد که در صورت دوم مصداق نشر نيز به حساب نميآيد، در صورتي هم که بيايد معمولا اثر علمي است و پيگيري و برخورد با عوامل برگزار کننده کاري مسخره و هزينهدار براي برخوردکنندگان در بر خواهد داشت. نميدانم چرا هنوز قبول نکردهايم که دوران کاتبها گذشته، امروزه دور دست ماشين چاپ و وسايل ارتباطي است و بعيد به نظر ميرسد در بلند مدت کسي را ياراي مقابله با آن باشد.
بيتوجهي يا کمتوجهي به آثار هنري نيز در بحث آموزش عامه مردم از مواردي است که کار آموزش را سختتر ميکند. شعر، داستان، فيلمنامه، انيمشن، فيلم، موسيقي تاثير قابل ملاحظهاي ميتواند بر مخاطب داشته باشد، يکي از موارد موفق در اين زمينه انيمشنهاي راهنمايي و رانندگي است که در تلويزيون نمايش داده ميشود، علاقه کودکان و حتي بزرگترها براي ديدن آن را ميتوان از ميزان فروش سيدي اين انيمشنها به خوبي دريافت.
نکته مهمي که بايد بپذيريم اين است که دليلي ندارد هر چه ما ميدانيم ديگران هم بدانند، ميزان دسترسي ديگران به اطلاعات در اين زمينه را نيز بايد در نظر گرفت. همچنانکه بايد توجه داشته باشيم که در بحث اطلاع رساني و آموزش چه مستقيم و چه غير مستقيم اگر چه ميزان دربرگيري مخاطبان مهم است و بايد براي افزايش آن کوشيد اما از کم بودن آن هم نبايد نگران شد چرا که تاثيرگزاري مهم است.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۳۱ بعدازظهر
|
جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵
سيما بينا در بهشت!
امشب که لينک به لينک روي وب (به جاي قدم به قدم روي زمين) ميگشتم، به يک پست از وبلاگ اختر قاسمي رسيدم درباره سيما بينا. عکسش را که ديدم روحم تازه شد. ميشه کسي عکس سيما بينا را ببينه و صداي دل انگيزش را به ياد نياره و روحش تازه نشه؟ به قول معروف بال نزنه بره آسمون از خوشحالي؟
اگر بخواهم يکي از خوبيهاي پس از دوم خرداد را برشمرم اين بود که بسياري از مردم ترس را کنار گذاشتند و پنهان کاري را، حداقل اينجا به راحتي ميديديم ما. سازهايي که با استتار و پنهان کاري کامل مثل شرايط جنگي، کلاسهاي زيرزميني آن هم در زماني که موسيقي پس از يک دوره حرام بودن، حلال شده بود، اما اينجا هنوز ترس بود. آن موقع وقتي نشستي بود و دوستان اهل دل جمع ميشدند و سازي بود و آوازي (چقدر هوس اين نشستها را کردهام)، قبل از هر کاري يک راديو يا تلويزيون روشن ميشد با صداي بلند طوري که صدايش بيرون برود، بعد سازي و آوازي. هر بار که اين روش استتار اصوات برايم سوال بود، جوابي مشابه ديگري ميشنيدم: ميريزند، اول از همه دهانت را بو ميکنند که ببينند مستي يا نه و بعد يا تعهد ميگيرند يا بايد بخوابي... برايم تعجب بود که اگر موسيقي حلال شده پس همه جا بايد حلال شود! الان که به اين سوالي که برايم پيش آمده بود فکر ميکنم ميبينم چه سوال احمقانهاي، آخر خودم که آن موقع کلاس ميرفتم از بعضي از آشنايان نيز پنهان ميکرديم که هنوز هم که هنوز است شايد موسيقي را مصداق نجاسات بپندارند. بگذريم...
توي اون شرايط که هر به چند وقت يک عده آدم کم عقل به نوار فروشيها گير ميدادند که اشاعه منکر ميکنند، با يکي که سالهاست نديدمش ديگر، وقتي فهميدم تو کار کارهاي قديمي است، اول مشتري شدم، بعد طرح دوستي ريختم، شايد يک سالي کشيد شايد هم بيشتر که اعتمادش جلب شد و 2 نوار سيما بينا را برايم زد؛ سال 71 بود شايد. آن روز انگار خدا دنيا را بهم داده بود. نميداني که نميگذاشتم کسي چپ چپ بهش نگاه کنه، نزديکش بشه، خوب آسان به دست نيامده بود. نميدوني چه عشقي کردم. يکياش خاله جون رو رو برو رشته پلو عدس پلو بود، يا يکي ديگه که اولش يادم نيست ولي ميگه ... ميکشه سيگار و ما رو به خنجر زده چاره چه دارم، مدتي است هوس کردم آنها را گوش بدم ولي ضبط اوراقي شده ميترسم نوار را خراب کنه، حداقل بودنش باعث دلگرميه! بعدا شاه صنم زيبا صنم را هم پيدا کردم ضبط کردم ته همين نوار که گم نشه! بعدش سه چهارتا mp3 از آهنگهايش را پيدا کردم، يعني يک دوستي لطف کرد فکر کنم از آلبوم "زلفاي يارم" باشه. يا مولا دلم تنگ اومده، آسمون کاري بکن، بلند بالا، شيرين قهر کرده يارم، يار ميگويد الله، خداي مهربون عاشق نوازه، به قربونت لب دروازه ميشم. بعضي روزها ميزد به سرم صبح ميگذاشتم تا شب هي ميخوند دوباره از اول تا آخرش ملت کف ميکردند و چيز ميگفتند.
جريان کنسرت آلمانش که شنيدم رفتم توپخونه گير بيارم يکي از همين "فيلم، نوار، عرق، ورق"ايها يک نوار درپيتي بهم غالب کرد که نگو، آي مايه شدم. هر چه دنبالش گشتم پيدا نکردم، تا اينکه چند ماه پيش فکر کنم اواخر بهار بود يا اوايل تابستان پيش يکي از رفقا بوديم اين را گذاشت فيلمش را. کلي ذوق کردم عين يک بچه دو ساله. همانجور نشسته يک ترقص گردني هم ميکرديم به طور نامحسوس، آخه ميدوني که ما ترقص فرمودنمان هم مثل بقيه که نيست يک طور ويژه است و شب اعتباري ندارد چرا که چشم و چار آدم نميبينه ممکنه دست و پا به جايي گير کنه و تاپي آدم بخوره زمين چند تا مجروح بر جاي بگذاره ولي تو خيابون دست و پاي آدم بازتره و بعضي وقتها مخصوصا تو شبهاي زمستون يکهو که به سر ملت دو سه تخته کم ميزنه به سر ما هم ميزنه به قول خاله سوسکه تا چشم حسود بترکه! خلاصه فيلم را که ميديدم کلي ذوق کردم، از کلمات قصاري که آنجا به کار بردم اين بود که "اگه بهشتي باشه که هي ميگن، آنجايي که سيما بينا ميخونه بهشته" که مورد تاييد ملت موسيقي دوست واقع شد. خلاصه قرار بود اين فيلم را بهم بده که آن هم رفت از اين شهر و حامد موند و حوض دوباره خالياش. خلاصه قول داده که برايم بياره ولي ميدونم او هم برنامههاش مثل برنامههاي خودم بيست ساله و سي ساله است. تازه دو سه سال پيش هم يکي قول داده بود mp3 کامل آهنگهايش را برايم بياره که او هم تو زرد از کار دراومد.
يک موقعي امکانات کمتر از حالا بود، اما حالا که بيشتر شده هم چرا نميدونم هر چه به درد بخور است نيست. موسيقي که اسمش را نميشه گذاشت بايد گفت اصوات درپيتي فراوان نمي فهمم يک عده چطوري اينها را گوش ميدهند يک خورده حس زيبايي شناسانه ندارند؟ فيلم مزخرف ناف به پايين فراوان ولي يک فيلم به درد بخور يا موسيقي به درد بخور هنوز به طور ما نميخوره، مثلا فيلم دلشدگان علي حاتمي را سالهاست دلم ميخواد ببينم، حالا يا سليقه ما مزخرفه يا سليقه بقيه. خلاصه ما نفهميديم يک عده چرا با موسيقي بدند؟ زندگي بدون موسيقي معنا هم داره؟ يعني ميشه اخلاق و فرهنگ ما ايرانيها يک روزي خوب بشه، يک روزي که ديگه هنرمندان و اهل فرهنگ را چوب نزنيم؟
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۵:۰۴ بعدازظهر
|
چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵
مرثيهنگاري و روزنامهنگاري
يک سال از سقوط هواپيماي سي 130 خبرنگاران گذشت. نميدانم در آن روزهاي اول کسي بود که گريهاش نگرفته باشد که همه کمابيش لمس کردهايم مرارتهاي اين کار را. آن موقع در آن فضاي احساسي هر چه نوشته شد ايرادي به آن وارد نبود اما پس از يک سال بايد همان مرثيه نويسي رواج داشته باشد؟ يعني قرار نيست يک قدم جلوتر برداريم؟ با اين که آنها شهيد شدند و به آسمان چسباندن اين واقعه دردي از خانوادههاي داغديده آنان دوا ميشود يا جانشان هميشه بيارزششان(!؟) ارزش پيدا ميکند يا در کاهش چنين فجايع انساني موثر است؟ انگار وظيفهمان حکم ميکند خاکسترهاي اينان را که جزغاله شدند با بيل جمع کنيم و بريزيم توي بهشت تا طياره بعدي، تا وقايع بعدي که با جان هم ميهنان، همشهريان، همکارانمان سر و کار دارد. انگار همه فقط مرثيهسرايي را آموختهايم. مرثيهسرايي براي در، مرثيهسرايي براي گوشت کوب و مرثيهسرايي براي همکار. مرثيه نوشتن خوب است به شرط آنکه روزنامه را مرثيه نامه نکنيم. آنجا که به جان انسان مربوط است، انتقاد هم بايد کرد به تندي و اعتراض هم. يادت ميآيد زماني که گنجي در اعتصاب غذا بود، يک نشريه فرانسوي صفحه اول خود را در اعتراض سفيد چاپ کرد؟ يک هواپيما خبرنگار سقوط کرد، تيتر يک روزنامهها اين شد که اگر همکارشان نيز نبود همين تيتر يک ميشد با يک مشت خبرهاي بعدي و مرثيه و گاهگاهي انتقاد، با اين استدلال که ميترسند چيزي بنويسند. اتفاقا يک کامنت با چنين استدلالي آن موقع پاي يکي از مطالب خودم گذاشته شد. درسته که ترس از خصوصيات آدمي است اما مگر نفس اين کار، کم خطر و ترس و استرس داره؟ آخرش مگه چطور ميشه؟ آدم را ميکشند؟ خوب آنها هم از بالا افتادند و کشته شدند! مگر اين قوم بلازده کم از زمين و زمان ميکشد که در برابر چنين بيارزش شناخته شدن جان خود هم سکوت کند؟ ببين ما خودمان هم براي جان خودمان ارزش قائل نيستيم. قرار هم نبود اسلحه به دست بگيريم و کودتا کنيم؛ نشريات که ميتوانستند همگي در اعتراض به بيتوجهي به جان همکارانشان يک روز را منتشر نکنند همگي. حداقل به طور نمادين چاپ يک ستون سفيد يا يک ستون سياه هم به اعتراض. ميشود درک کرد که راضي کردن گردانندگان يک نشريه چقدر سخت است براي انجام چنين کارهايي و آدمها درد را تا وقتي به سراغ خودشان نيايد نميفهمند اما سعي کردنش که ضرر نداره، حداقل چهره خيليها عيانتر ميشود. يا اصلا اعتراض پيشکش چرا بايد آدرس غلط داد؟ دوباره پيش کشيدن پاي استکبار جهاني و کرات ديگر و غيره. يکي نيست يک خط بنويسه اگر بده آمريکا پس چرا از آن هواپيما ميخري و سوار ميشي، اگه خوبه چرا فحش بهش ميدي و روزي چند بار قرص مرگ بر آمريکا بايد بخوري، حالا بر فرض صحت جنايتکارترين باشد آمريکا و همه سقوطهاي ما هم گردن آن، تصادفهاي جادهاي ما هم مقصرش آمريکاي جنايتکار است؟ به قولي يکي از دوستان تو خودت چي داري که بد استکبار جهاني را ميگويي؟ حداقل ديگه آدرس غلط نده. ميدوني خواندن جملاتي مثل اين آدم را به درد مياره: "ميداني هنوز هم ما در تحريم هستيم و هنوز هم قطعات هواپيما به ايران ارسال نميشود و مردمي بيگناه جان خود را از دست ميدهند و اين ها همه به اسم حقوق بشر انجام ميشود." به جاي اين جمله نميشد بنويسي که اين نتيجه شعارهاي مرگ بر آمريکا و آتش زدن پرچم يک کشور که توهين به مردم آن کشور به حساب ميآيد است و توصيه کني که حداقل جلوي دوربين شعار ندهيد و پرچم آتش نزنيد تا آنها هم احترام ما را داشته باشند؟ حالا اصلا آمريکا جنايتکار بزرگ، خودمان چقدر براي جان همديگر ارزش قائليم؟ ببين به چه حدي از بدبختي و بيچارگي رسيديم که جراحان اهل خير دارالکفر که جاي همهشان ته جهنم است و اگر ببينيمشان به خاطر نجس بودنشان با آنها دست هم نميدهيم چندين بار آمدهاند اينجا و به رايگان بيماران نيازمند را عمل جراحي کردهاند. ببين چند آمبولانس استاندارد با وسايل مورد نياز داريم؟ آمبولانسهايي که ما ديديم بيشتر ابوقراضه بوده، با کمترين وسايل مورد نياز با نيروهايي که مجبورند خيلي بيشتر از حد استاندارد کار کنند. چند سال پيش که ميگفتند در حدود 50 درصد کمبود الان شايد به مراتب بيشتر شده (آمار مربوط به استان خودمان است). بيمارستانها را در نظر بگيريد امکاناتش را، خدمات دهياش را. همين يکي دو هفته پيش يکي ميگفت يک بچه چهار پنج ساله را به خاطر اينکه مادرش 5 هزار تومان نداشت پول آزمايش رد کردند، فحش خواهر و مادر را کشيده بود به جان همه آنها که ميديدند و توجهي نميکردند، ميگفت نگاه که به بچه کرده ترسيده از بين بره. من اين را باور نکردم، امثال اين را هم که ميشنوم باور نميکنم اما حرفهاي نمايندگان مجلس را بر سر گروگانگيري يا عدم قبول بيمار به خاطر واريز نشدن پول درخواستي بيمارستانها فراموش نميکنم. بله کارکنان و کادر پزشکي بيمارستان بيشتر از طاقت خود زحمت ميکشند و کار ميکنند اما چرا بايد نسبت به جان همنوع بيتفاوت باشند. تصادفها را ببين که منجر به جرح يا فوت ميشود، چند نفر از تصادف کنندگان از صحنه تصادف فرار نميکنند و با عدم فرار چند نفر ميتوانند زنده بمانند؟ چرا اصلا مردم (مثل بقيه موارد بالا کلي نيست) براي اعدام و سنگسار همنوعشان هورا بکشند، بدون اينکه چيزي درباره او بدانند و از سير رسيدگي به پرونده و يا حتي حق يا ناحق بودن حکم صادره مطلع باشند. شلاقهاي علني را که همين چند سال پيش اجرا ميشد يادتان ميآيد يک بار اتفاقي رد ميشدم ديدم شلوغه رفتم جلو ديدم دارند در ملاعام شلاق ميزنند. چند دقيقهاي ايستاده بودم و تماشاچيان را هاج و واج تماشا ميکردم، جمعيت زيادي بود، خيليها موضع عوض ميکردند تا بهتر ببينند، بعضيها پچ پچ ميکردند و ميخنديدند، بعضيها حس شلاق زدن ميگرفتند و انگار قهرمان زننده شلاقاند، آدمها از دور ميدويدند تا اين برنامه را از دست ندهند و حتي برخي رانندهها ماشين را وسط خيابان رها ميکردند تا چند لحظهاي از برنامه جذاب شلاق زدن يک آدم را ببينند و بروند، کاشکي يک مستند ساز قضيه واکنشها به اعدام را با يک دوربين مخفي به تصوير بکشد، صحنه تا قبل اعدام در ملا عام، صحنهاي فقط براي يک فيلم آن وقت خوب ميفهميم کي هستيم، البته نياز به توضيح چنداني ندارد وقتي خبر اعدام و احيانا چاپ عکس آن ميتواند فروش نشريهاي را تضمين کند! آره برادر فرهنگ خودمان خرابه، اگر به هيچ کس نتوانم انتقاد کنم به خودم که ميتوانم. از تحريم قطعات هواپيما بگذريم که صد البته ناشايست است و غير انساني، ديگه نميتونيم خلبان و مامور برج مراقبت و غيره را مقصر بدانيم و بقيه را به خاطر قصور، چون فرهنگمان اين شده، اخلاقمان هم، همين هم ملکه ذهنمان شده که از زير کار در برويم و بگوييم انشاء الله نفر بدي خوب انجام ميدهد. آره اگر بد ديگران را ميبينيم بد خودمان را هم ببينيم، بلکه دوايي برايش بيابيم.
اينها را هم ببينيد:
تلفات جنگي روزانه ۱۲۰ نفري عراقيهامرگ روزانه ۹۰ ايراني در تصادف
از ماشین تا حقوق بشر
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۶ بعدازظهر
|
سهشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵
خواب عمو پينهدوز
خيليها براي فرار از بيداري به خواب پناه ميبرند، خيليها نيز براي فرار از خواب به بيداري! اين جمله خيلي مسخره است نه؟ قطعا فيلسوفانه هم نيست، همانقدر واقعيت دارد که جملات مزخرفي چون اين "خواب شب مايه آرامش انسان است" دور از واقعيت است! حداقلش اين است که هيچ کدام از اين جملات کلي نيست.
چند وقت پيش که با يکي از دوستان صحبت ميکرديم از بعضي صحنههاي خوابش گلايه ميکرد، ميگفت هر کجا قدم ميگذارد توالتي را ميبيند که مدفوع از دهانه آن بيرون زده و محيط را پوشانده است. اولش جدي نگرفتم اما وقتي به خوابهاي خودم فکر کردم به اين نتيجه رسيدم که مزخرفتر از اين جمله که خواب آفريده شد تا مايه آرامش باشد نيست. شايد اين جمله قشنگتر باشد: خدا خواب را آفريد تا آدم را حسابي زجرکش کند! همين الان مچ خواب را به زمين رساندم؛ بين صفحه 3 و 4 روزنامه مانده بودم که چرتم گرفت، علما به چنين چرتهايي که نيم ساعت تا يک ساعتي ميکشد قيلوله ميگويند و البته از آن استقبال ميکنند، شنيدهام که ثواب هم دارد دروغ و راستش با راوي. خلاصه هي ميآمد خوابم ببره، مقاومت ميکردم و از خواب ميپريدم. اين جور مواقع هم آدم انگار شل و ول ميشه، توي لحظه اوج نشئهگي و مستي اين را قشنگ ميشه ديد، مخصوصا نشئهگي هروئين بخصوص بعد تزريق يا دماغي زدن، اوج نشئهگي اينها بين چند دقيقه تا ده دقيقه، يک ربع اين نوع را ممکن است در خيابان هم زياد ديده باشيد، طرف کافي است بخواهد در اوج نشئهگي يک سيگار روشن کند، بين دست بردن در جيب تا روشن کردن کبريت يا فندک يک جايي دستها از حرکت ميماند و قادر به طي بقيه مسير نيست اما در همين حال سر کم کم پايين ميآيد و ممکن است حتي به زانوهاي طرف هم برسد. در اوج مستي هم يک چنين حالتي وجود دارد، کم شدن اختيار کنترل يا هدايت اعضاي بدن در آن زمان کم ميشود، مثل زماني که آدم شنا ميکند. يا موقع روشن کردن سيگار دست حرکت ميکنه کبريت را هم ميکشه ولي توي نشانهگيري سر سيگار گير ميکنه، شايد مصرف کنندگان اکس بخصوص آن تيرهاي که به پرواز علاقه پيدا ميکنند به خاطر همين حالت بيوزني و سبک شدن دست باشد که فکر پرواز به سرشان ميزند. خلاصه اعلام کنم که من بايد پينهدوز ميشدم و همه چيز را به همه چيز وصله ميزدم. چي ميخواستم بگم چي شد. خلاصه زمان بين خواب و بيداري هم يک چنين حالت بيوزني يا کم کنترلي بر اعضاي بدن پيش ميآيد به همين خاطر در حالت بين خواب و بيداري ميخواستم روزنامه را ورق بزنم، نشد که نشد تا آخرش خواب از رو رفت و نشستم تا اين را بنويسم.
مدتها بود کمردردهاي حسابي سراغم ميآمد، فکر ميکردم از بلند کردن سنگيني يا نشستنهاي مداوم باشد. بعد که سرحساب شدم ديدم بخشي از آنها نتيجه خواب است! همين چند وقت پيش خوابي ديدم که خيلي حالم گرفته شد. يکي از همکاران سابق که اتفاقا از طايفه نسوان بود. دختر جواني بود و دوست داشتني، من که خيلي دوستش داشتم (البته دوست داشتن حاصل از عواطف انساني نه عواطف شورتي کاشکي يکي اين دوست داشتن را به دو تاريخ مثلا قبل از اين سال و بعد از اين سال تقسيم کنه که از چه زماني معناي دوست داشتن هم در شورت آدمها خلاصه شد! واقعا با عرض پوزش نبايد ريد به توي اين فرهنگي که همه راهها به شورت ختم ميشود حتي دوست داشتن؟ معناي اين حرف را زماني ميفهمي که با اين سوال از سوي نوجوانان يا برخي جوانان مواجه شوي که در چنان فرهنگ مزخرفي رشد کردهاند که دوست داشتن را نيز جايز نميداند و عشق ورزيدن را نيز گناه ميداند و اين ها به دنبال راهي ميگردند براي اينکه بشنوند دوست داشتن و حتي عشق ورزيدن حرام نيست! لازم نيست کسي حرام کرده باشد، فرهنگ تخماتيک غالب بر جامعه اين را نيز در خودش دارد. به نظرتان اگر دوست داشتن را از آدم بگيرند چي برايش ميماند؟ وقتي ميخواهيم چنين عواطفي را خودخواهانه تغيير دهيم و دوست داشتن را به نفرت تبديل کنيم آيا چيزي جز دسته دسته استالين و هيتلر و... تحويل جامعه ميدهيم؟) مثل يک بچه گربه دوست داشتني بود! ميداني چرا دوستش داشتم به خاطر آرامشش، ظاهر ساده و معصومانهاي داشت و آرامشي عجيب، وقتي نگاهش ميکردم انگار که اين آرامش به من هم منتقل ميشد! شايد به خاطر زبانش هم بود که رک و تند و تيز جواب ميداد به قول خودش رودربايستي با کسي نداشت. آن موقع هم روزهاي پراسترسي داشتم و داشتيم، مخصوصا اينکه معمولا روزي چند بار کارم به مشاجره و داد و فرياد ميکشيد بخشياش به خاطر کار دروني بود و بخشياش به خاطر برخي فشارهاي بيروني. حسرت يک روز آرام را ميخوردم و تا مدتها بعد مجبور بودم روزي سه چهار تا قرص آرامبخش بخورم. خدا نکنه هيچ وقت گير يک مشت آدم زبون نفهم و از خودراضي بيفتي. خبر و گزارش هم خوب تنظيم ميکرد. يک بار همين همکار ما (اين قضيه مال چهار پنج سال پيشه) توي تنظيم خبر براي مسئول عقيدتي سياسي نيروي انتظامي اگر اشتباه نکنم چون اطلاع رساني هم دست اين بخش بود به جاي حجت الاسلام زده بود سرهنگ، طرف شاکي شده بود. يک بار رفته بودم نيروي انتظامي ببينم چه خبره طرف که اسمش هم يادم نيست و شيخي بود، تا مرا ديد گفت خوبه تو جاي دو تا چشم چهار تا چشم داري (با احتساب عينک) و عبا و عمامه به اين بزرگي را نميبيني که رفتي زدي سرهنگ، من هم فوري جوابش را دادم که تازه يک چيزي هم بايد به ماها بدي که يک شبه سرهنگات کرديم وگرنه ملت ميروند کلي پا به زمين ميکوبند و درس ميخوانند تا سرهنگ ميشوند! خلاصه بگذريم. چند سالي بود ازش بيخبر بودم آخه دانشگاه قبول شده بود و رفت و البته يک سال بعدش آمد سري هم به ما زد يعني يک گزارش ميخواست براي دانشگاه حال نداشت تهيه کنه به دنبال يک گزارش آماده ميگشت. خلاصه هيچ خبري ازش نداشتم تا اينکه چند ماه پيش اومد توي خوابم، آن هم در چه وضعي. خبر تصادفش آمد و بعد زبانم لال... همون موقع توي خواب نشسته بودم داشتم يک صفحه را ويراستاري ميکردم. شوکه شدم آخه الان شايد بيست و يکي دو سال بيشتر نداشته باشد، يعني همه آنها که توي خواب بوديم شوکه شديم. اين جور مواقع فقط آدم ميدونه بنويسه تا درد دلش تسکين پيدا کنه. ميتوني تصور کني که حتي خواجه حافظ شيراز هم بيايد يک چيزي بنويسد ولي من که مينوشتم قبول نميکردند که چاپ بشه. ميگفتند قابل چاپ نيست، حتي يک تسليت. خلاصه داد و بيداد نکردم توي خواب (فقط يک دوره کوتاهي بود که تو خواب فرياد ميکشيدم) ولي وقتي چشمهايم را باز کردم ديدم نميتونم تکان بخورم از زور استخوان درد و بخصوص کمر درد، نگو همه فشارها و ناراحتيها توي خواب به استخوانها سرايت کرده، بعد که فکر کردم ديدم در اين زمينه سابقه دارم!
من صبرم معمولا زياده، يعني سعي ميکنم که زود عصباني نشوم، ولي توي خواب معمولا کارم سر بحث و جدل کردن با ديگران از شيخ و مامور گرفته تا آدم عادي به داد و فرياد ميکشه، حتي بعضي وقتها به کتک کاري، يحتمل همون کتک خوردن خودمون. حتي با حيوانات، حيوانات هم آدم را توي خواب راحت نميگذارند. ولي فصل مشترک همه خوابهايم يک چيزه: راههاي بريده شده. هميشه خواب ميبينم که در طبقه دوم يا بالاتر هستم و ميخواهم بيام پايين ولي پلهها وسط راه خراب شده و پلهاي نيست. يا راه رسيدن به پله وسطش خرابه و فاصله زيادي که قابل پريدن هم نيست تا پله تبديل به پرتگاهي شده. حتي موقع پياده شدن از هواپيما هم پلکان هواپيما با در هواپيما فاصله دارد، يعني هميشه راه و پله هست ولي امکان رسيدن به آن نيست و اين زجر آور است ميبيني و بايد با حسرت به آن نگاه کني. مثل يک جزيره سرگردان در فضا که آدم رويش گير کند. خواب هم کمابيش برايم غير قابل تحمل شده.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۷ بعدازظهر
|
یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵
جلوگيري از انتشار به جاي توقيف!
ديشب درباره توقيف نشريه گويه نوشته بودم، امروز نامه ابلاغ شد، متن نامه توقيف نبود و بود! مضمونش اين است که چون پرونده در هيئت نظارت در دست بررسي به خاطر "ابهامات" موجود در مطالب منتشره، معاونت مطبوعاتي ارشاد خواستار توقف انتشار تا اطلاع ثانوي شده بود.
اين برادر ابهام ديگه چي چيه که نشريه را توقيف ميکنه من خودم بي خبرم. اين جلوگيري از انتشار کجاي قانونه باز هم سرم نميشه. بالاخره يا هيئت نظارت توقيف ميکنه يا نميکنه وسط اين دو تا چه صيغه جديديه ما نفهميديم. خلاصه جاي هيچ نگراني نيست، گر چه ديروز مسئولي که اين خبر را داده بوده ظاهرا از لفظ توقيف استفاده کرده، ولي الحمدلله به خير گذشت، چون پس از توقيف تکليف روشنه که توقيف شده ولي ممانعت از انتشار تا اطلاع ثانوي آدم را لنگ در هوا نگه ميداره بدون علت مشخص. ظاهرا همه چيزمان به همه چيزمان ميآيد! آن وقت هي بگيد پيشرفت نميکنيم...
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۱۲:۳۰ بعدازظهر
|
شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵
توقيف يک نشريه در قم
اين چند روز ميخواستم درباره حکمي که از اين شهر صادر شد درباره مهدورالدم بودن و واجب القتل بودن روزنامهنگار باکويي و مديرمسئول نشريهاي که وي در آن مطلب مينوشت. ياراي نوشتن نبود، ببيني که يکي را بکشند بدون آنکه اتهامش در دادگاهي به اثبات رسيده باشد، آن هم به خاطر يک نوشته که نميدانم چيست، حداقل اين را ميدانم که نوشته را بايد با نوشته پاسخ داد. ميخواستم بنويسم چيزي اما ننوشتم که اگر دستشان به آنها نرسيد که اميدوارم نرسد، ما را به نيابت از آنها دچار خون هدري نشناسند، فعلا که اينجا کارها پر و پايه درست و حسابي نداره!
امشب اما ديدم خون نشريهاي هدر شد، ده و نيم يازده شب بود مديرمسئول گويه زنگ زد، تعجب کردم آخه غروب آمده بود پيشم. گفت زنگ زده خبر جديد بدهد، گفتم حتما شکايت جديد است. گفت: "گويه" توقيف شد. دهانم از تعجب واماند، هيئت نظارت بر مطبوعات يا شايد بهتر باشد اسمش را فعلا بگذاريم هيئت نظارت بر توقيف مطبوعات راي به توقيفش داد. از دو سه هفته پيش در جريانش قرار گرفته بودم، پرونده را فرستاده بودند هيئت نظارت راجع به يک مطلب درباره انتخابات خبرگان. يعني آستانه تحمل آقايان اينقدر پايين آمده؟ بعد از آن همه رايزني که کردند فکر ميکردم با تاخير به رسيدگي هيئت نظارت به يک اخطار بسنده کند. آخر ظاهرا همان مطلب که منجر به توقيفش شد، در دادگستري در دست رسيدگي است. امروز هم "درياباري" مديرمسئولش بازپرسي شده، به اتهام تشويش اذهان عمومي و جريحهدار نمودن عفت عمومي بازپرسي شده. اما جالبه که صبح بازپرسي، شب خبر توقيف، حتما فردا به خاطر همان مطلب يک پرونده ديگر، اصلا لازم هم نيست کار از منطق خاصي پيروي کند. همان که بفهمند همه که تحملي وجود ندارد، کافي است. امشب فهميدم چه خر دولوکسي هستم با اين خوش بينيام. اين چند وقته هم اميد ميدادم که توقيفشان نميکنند هم دادگستري را ميگفتم چيزي نيست، استدلالم بد نبود ميگفتم حالا روي نشريات سراسري و تاثيرگزارياش حساساند، نشريات محلي چه؟ يکي نبود بگه خر دويست لوکسي تو وقتي ميبيني وبلاگها را تحمل نميکنند توقع داري نشريه چاپي را تحمل کنند؟ البته به مديرمسئولاش گفتم وقتي با شماها که سالهاي سال به اين حکومت خدمت کرديد چنين ميکنند، ماها بايد روزي هزاران سجده شکر بجا آوريم که لااقل نفس ميتوانيم بکشيم!
اين دو سه هفته عجيب حالم گرفته بود، ياد يکي دو سه ساله اخير افتادم حافظه ما هم عين ديانت و سياست ما بيش از اين جواب نميدهد، کم آورده، سر ميز قمار بود، اتفاقا همين نشريه، آن هم زماني که قمارها باخته بودم؛ چه خوش آن قماربازي که بباخت هر چه بودش، بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر. پيشنهاد کرده بود که گويه را دربياورم آخه با تيم قبليشان کار ميکردم. آنهم درست بعد جريان نقشينه بود که هنوز پروندههاش باز بود. از نظر مالي که المفلس في امان الله که هيچ، چند ميليوني بدهکار بودم. سه جا کار ميکردم تا صافش کنم. صبح تا شب دو جا، طراحي جلد و پوستر و صفحه بندي و آپديت سايت ميکردم، هفتهاي سه شب هم يکي از هفتهنامهها صفحه بندشان رفته بود تهران و ما هم طبق معمول بايد يار در راه ماندگان باشيم و هر کجا لنگ بزنه چون آچار فرانسه ظاهر شويم، دوباره تنظيم خبر و دست بردن تو گزارش و گاهي يادداشت و شيطنتهاي پيراموني، آخه ميدوني ما انگار نافمان را به اين چيزها بريدهاند، چاه مستراح هم که در بريزم آخرش بايد خبرش را تنظيم کنم و يک گزارش پيرامونش بنويسم وغيره! خوب ميدوني اسم دفتر نشريه که مياد پاهاي آدم شل ميشه، حالا ميخواهد تخليه چاه باشد يا تنظيم خبر و گزارش، همهاش برايم ارزشمنده. بگذريم طبق روال سابق که همه را شبکار کرديم، تا دمدمهاي صبح بوديم، يک روز هم که بيست و چهار ساعته اگر بيشتر نميکشيد. اينه که آخرهاي هفته تو مايههاي جنازه بودم. آن دو سه روز ديگر هم تا نصفه شب ميآمدم روي اينترنت و بعضي وقتها تو وبلاگ قبليتريه تو پرشين بلاگ که چند وقتي ديگه به روز نميشد و ولش کردم يک اراجيفي مينوشتم. چهار ماهي طول کشيد نه ميتونستم بگم نه، نه دلم راضي ميشد بگم آره. گرچه نقشههاي خوبي برايش کشيده بودم و حتي توي ذهنم بخشي از مطالب چهار شماره اول را بسته بودم و حتي تيترهاي يکاش را هم در نظر گرفتهبودم، طرحي که برايش داشتم يک نشريه که بخشياش ميتوان گفت آموزشي بود در زمينه حقوق بشر، آخه قرار بود براي مجوز سراسري اقدام کنه و مهم نبود کيفيتش چقدر پايين باشه، مهم آن بود شايد به آنها که همه امکاناتش را داشتند بر ميخورد که از قم يک نشريه در زمينه حقوق بشر منتشر ميشه و آنها در خواب سنگيناند. البته راجع به محتوا با مديرمسئولاش صحبت نکرديم ولي بعيد ميدانم که با من مخالفت ميکرد، آخه تا حدودي قبول داره که پيرهن و بعضي جاهامون توي اين کار پاره شده و به اين زوديها گزگ دست کسي نميدم. ولي خوب بين دو راهي بودم. از يک طرف خودم که حتي اعتبار هم برايم توي چاپخانهها و ليتوگرافي که با آنها کار ميکردم نمانده بود آخه بعضي دوستان بامعرفت خوش حساب پول کارهايي که فرستادهبودم را پرداخت نکرده بودند و حتي با خودم هم حاضر نبودند ديگر اعتباري کار کنند، به قول معروف اينجا هم به آتش بقيه سوختيم. از طرف ديگر حاضر بودم اگر کسي دو، سه ميليون هم سرمايهگذاري کند، آن را دربياورم ولي نگران توقيفش بودم. دلم نميآيد يک نشريه را به جوخه اعدام بسپرم و دلم نميآمد من جانش را به خطر بيندازم، آخه قبلش هم جرياني پيش آمده بود که احساس ميکردم دوست ندارند در اين کار باشم و همين بيشتر نگرانم ميکرد. خلاصه چهارماه مثل دائم الخمرها که بادهشان را از دستشان بگيري، يا مثل عاشق و معشوقي که چشمها و دهانشان را ببندي و در يک متري هم به ديوار ببندي، چهار ماه کلنجار رفتم و آخرش هم به معشوقه نرسيدم.
حالا که نگاه ميکنم ميبينم چه آن موقع و آن طور ميبستند و چه اين موقع و اين طور، اصل اين است که ظاهرا هيچ چيز را تحمل نميکنند، حالا پشيمان شدم، حالا که نقل بستن است خوب آدم يک شماره هم شده پرملات منتشر کند، حرفش را بزند، حداقل جگر آدم که خنک ميشود.
التبه چون با اين تيمي که کار ميکردند دو سه شمارهاش بيشتر به دستم نرسيده و نميتوانم راجع به محتوايش قضاوت کنم اما در مجموع نزديک به کروبي بود و اصلاح طلبان. ولي چند سال پيش را يادم ميآيد، روزها و شبهايي که برايش خبر تنظيم ميکردم، گزارش تهيه ميکردم، يادداشت مينوشتم، صفحاتش را ويراستاري ميکردم، حتي صفحههايش را ميبستم و خلاصه توش زندگي کردم. اين نشريه هم بالاخره زماني بچه ما هم بود. باز دلم گرفته...
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۸ بعدازظهر
|