سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

خواب عمو پينه‏دوز

خيلي‏ها براي فرار از بيداري به خواب پناه مي‏برند، خيلي‏ها نيز براي فرار از خواب به بيداري! اين جمله خيلي مسخره است نه؟ قطعا فيلسوفانه هم نيست، همانقدر واقعيت دارد که جملات مزخرفي چون اين "خواب شب مايه آرامش انسان است" دور از واقعيت است! حداقلش اين است که هيچ کدام از اين جملات کلي نيست.
چند وقت پيش که با يکي از دوستان صحبت مي‏کرديم از بعضي صحنه‏هاي خوابش گلايه مي‏کرد، مي‏گفت هر کجا قدم مي‏گذارد توالتي را مي‏بيند که مدفوع از دهانه آن بيرون زده و محيط را پوشانده است. اولش جدي نگرفتم اما وقتي به خواب‏هاي خودم فکر کردم به اين نتيجه رسيدم که مزخرف‏تر از اين جمله که خواب آفريده شد تا مايه آرامش باشد نيست. شايد اين جمله قشنگ‏تر باشد: خدا خواب را آفريد تا آدم را حسابي زجرکش کند! همين الان مچ خواب را به زمين رساندم؛ بين صفحه 3 و 4 روزنامه مانده بودم که چرتم گرفت، علما به چنين چرت‏هايي که نيم ساعت تا يک ساعتي مي‏کشد قيلوله مي‏گويند و البته از آن استقبال مي‏کنند، شنيده‏ام که ثواب هم دارد دروغ و راستش با راوي. خلاصه هي مي‏آمد خوابم ببره، مقاومت مي‏کردم و از خواب مي‏پريدم. اين جور مواقع هم آدم انگار شل و ول مي‏شه، توي لحظه اوج نشئه‏گي و مستي اين را قشنگ مي‏شه ديد، مخصوصا نشئه‏گي هروئين بخصوص بعد تزريق يا دماغي زدن، اوج نشئه‏گي اينها بين چند دقيقه تا ده دقيقه، يک ربع اين نوع را ممکن است در خيابان هم زياد ديده باشيد، طرف کافي است بخواهد در اوج نشئه‏گي يک سيگار روشن کند، بين دست بردن در جيب تا روشن کردن کبريت يا فندک يک جايي دست‏ها از حرکت مي‏ماند و قادر به طي بقيه مسير نيست اما در همين حال سر کم کم پايين مي‏آيد و ممکن است حتي به زانوهاي طرف هم برسد. در اوج مستي هم يک چنين حالتي وجود دارد، کم شدن اختيار کنترل يا هدايت اعضاي بدن در آن زمان کم مي‏شود، مثل زماني که آدم شنا مي‏کند. يا موقع روشن کردن سيگار دست حرکت مي‏کنه کبريت را هم مي‏کشه ولي توي نشانه‏گيري سر سيگار گير مي‏کنه، شايد مصرف کنندگان اکس بخصوص آن تيره‏اي که به پرواز علاقه پيدا مي‏کنند به خاطر همين حالت بي‏وزني و سبک شدن دست باشد که فکر پرواز به سرشان مي‏زند. خلاصه اعلام کنم که من بايد پينه‏دوز مي‏شدم و همه چيز را به همه چيز وصله مي‏زدم. چي مي‏خواستم بگم چي شد. خلاصه زمان بين خواب و بيداري هم يک چنين حالت بي‏وزني يا کم کنترلي بر اعضاي بدن پيش مي‏آيد به همين خاطر در حالت بين خواب و بيداري مي‏خواستم روزنامه را ورق بزنم، نشد که نشد تا آخرش خواب از رو رفت و نشستم تا اين را بنويسم.
مدت‏ها بود کمردردهاي حسابي سراغم مي‏آمد، فکر مي‏کردم از بلند کردن سنگيني يا نشستن‏هاي مداوم باشد. بعد که سرحساب شدم ديدم بخشي از آنها نتيجه خواب است! همين چند وقت پيش خوابي ديدم که خيلي حالم گرفته شد. يکي از همکاران سابق که اتفاقا از طايفه نسوان بود. دختر جواني بود و دوست داشتني، من که خيلي دوستش داشتم (البته دوست داشتن حاصل از عواطف انساني نه عواطف شورتي کاشکي يکي اين دوست داشتن را به دو تاريخ مثلا قبل از اين سال و بعد از اين سال تقسيم کنه که از چه زماني معناي دوست داشتن هم در شورت آدم‏ها خلاصه شد! واقعا با عرض پوزش نبايد ريد به توي اين فرهنگي که همه راه‏ها به شورت ختم مي‏شود حتي دوست داشتن؟ معناي اين حرف را زماني مي‏فهمي که با اين سوال از سوي نوجوانان يا برخي جوانان مواجه شوي که در چنان فرهنگ مزخرفي رشد کرده‏اند که دوست داشتن را نيز جايز نمي‏داند و عشق ورزيدن را نيز گناه مي‏داند و اين ها به دنبال راهي مي‏گردند براي اينکه بشنوند دوست داشتن و حتي عشق ورزيدن حرام نيست! لازم نيست کسي حرام کرده باشد، فرهنگ تخماتيک غالب بر جامعه اين را نيز در خودش دارد. به نظرتان اگر دوست داشتن را از آدم بگيرند چي برايش مي‏ماند؟ وقتي مي‏خواهيم چنين عواطفي را خودخواهانه تغيير دهيم و دوست داشتن را به نفرت تبديل کنيم آيا چيزي جز دسته دسته استالين و هيتلر و... تحويل جامعه مي‏دهيم؟) مثل يک بچه گربه دوست داشتني بود! مي‏داني چرا دوستش داشتم به خاطر آرامشش، ظاهر ساده و معصومانه‏اي داشت و آرامشي عجيب، وقتي نگاهش مي‏کردم انگار که اين آرامش به من هم منتقل مي‏شد! شايد به خاطر زبانش هم بود که رک و تند و تيز جواب مي‏داد به قول خودش رودربايستي با کسي نداشت. آن موقع هم روزهاي پراسترسي داشتم و داشتيم، مخصوصا اينکه معمولا روزي چند بار کارم به مشاجره و داد و فرياد مي‏کشيد بخشي‏اش به خاطر کار دروني بود و بخشي‏اش به خاطر برخي فشارهاي بيروني. حسرت يک روز آرام را مي‏خوردم و تا مدت‏ها بعد مجبور بودم روزي سه چهار تا قرص آرامبخش بخورم. خدا نکنه هيچ وقت گير يک مشت آدم زبون نفهم و از خودراضي بيفتي. خبر و گزارش هم خوب تنظيم مي‏کرد. يک بار همين همکار ما (اين قضيه مال چهار پنج سال پيشه) توي تنظيم خبر براي مسئول عقيدتي سياسي نيروي انتظامي اگر اشتباه نکنم چون اطلاع رساني هم دست اين بخش بود به جاي حجت الاسلام زده بود سرهنگ، طرف شاکي شده بود. يک بار رفته بودم نيروي انتظامي ببينم چه خبره طرف که اسمش هم يادم نيست و شيخي بود، تا مرا ديد گفت خوبه تو جاي دو تا چشم چهار تا چشم داري (با احتساب عينک) و عبا و عمامه به اين بزرگي را نمي‏بيني که رفتي زدي سرهنگ، من هم فوري جوابش را دادم که تازه يک چيزي هم بايد به ماها بدي که يک شبه سرهنگ‏ات کرديم وگرنه ملت مي‏روند کلي پا به زمين مي‏کوبند و درس مي‏خوانند تا سرهنگ مي‏شوند! خلاصه بگذريم. چند سالي بود ازش بي‏خبر بودم آخه دانشگاه قبول شده بود و رفت و البته يک سال بعدش آمد سري هم به ما زد يعني يک گزارش مي‏خواست براي دانشگاه حال نداشت تهيه کنه به دنبال يک گزارش آماده مي‏گشت. خلاصه هيچ خبري ازش نداشتم تا اينکه چند ماه پيش اومد توي خوابم، آن هم در چه وضعي. خبر تصادفش آمد و بعد زبانم لال... همون موقع توي خواب نشسته بودم داشتم يک صفحه را ويراستاري مي‏کردم. شوکه شدم آخه الان شايد بيست و يکي دو سال بيشتر نداشته باشد، يعني همه آنها که توي خواب بوديم شوکه شديم. اين جور مواقع فقط آدم مي‏دونه بنويسه تا درد دلش تسکين پيدا کنه. مي‏توني تصور کني که حتي خواجه حافظ شيراز هم بيايد يک چيزي بنويسد ولي من که مي‏نوشتم قبول نمي‏کردند که چاپ بشه. مي‏گفتند قابل چاپ نيست، حتي يک تسليت. خلاصه داد و بيداد نکردم توي خواب (فقط يک دوره کوتاهي بود که تو خواب فرياد مي‏کشيدم) ولي وقتي چشم‏هايم را باز کردم ديدم نمي‏تونم تکان بخورم از زور استخوان درد و بخصوص کمر درد، نگو همه فشارها و ناراحتي‏ها توي خواب به استخوان‏ها سرايت کرده، بعد که فکر کردم ديدم در اين زمينه سابقه دارم!
من صبرم معمولا زياده، يعني سعي مي‏کنم که زود عصباني نشوم، ولي توي خواب معمولا کارم سر بحث و جدل کردن با ديگران از شيخ و مامور گرفته تا آدم عادي به داد و فرياد مي‏کشه، حتي بعضي وقت‏ها به کتک کاري، يحتمل همون کتک خوردن خودمون. حتي با حيوانات، حيوانات هم آدم را توي خواب راحت نمي‏گذارند. ولي فصل مشترک همه خواب‏هايم يک چيزه: راه‏هاي بريده شده. هميشه خواب مي‏بينم که در طبقه دوم يا بالاتر هستم و مي‏خواهم بيام پايين ولي پله‏ها وسط راه خراب شده و پله‏اي نيست. يا راه رسيدن به پله وسطش خرابه و فاصله زيادي که قابل پريدن هم نيست تا پله تبديل به پرتگاهي شده. حتي موقع پياده شدن از هواپيما هم پلکان هواپيما با در هواپيما فاصله دارد، يعني هميشه راه و پله هست ولي امکان رسيدن به آن نيست و اين زجر آور است مي‏بيني و بايد با حسرت به آن نگاه کني. مثل يک جزيره سرگردان در فضا که آدم رويش گير کند. خواب هم کمابيش برايم غير قابل تحمل شده.