پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

آشپز که ما باشيم مهمان يا روانه بيمارستان ميشه يا... / يلدا بازي 2

ديشب آخر شب ديدم رضا معيني عزيز دعوتم کرده يلدا بازي. پس از تفکرات طولاني امشب کاشف به عمل آمد که هر دو تا پست‏مان در يک روز بوده ، طنز روزگار آنکه از بين 5 نفري که مي‏خواستم دعوت کنم يکي‏اش خود او بود و ديگري‏اش هم که توي ليست او بود بهرام رفيع‏زاده بود و البته آن سومي هم شهرام رفيع‏زاده و دو تا از دوستان همشهري. تازه با کمال پست فطرت‏گري مي‏خواستم سامناک آقایی را هم دعوت کنم تا بفهمم اين سامناک اسم زنه يا مرد، اما ما به عنوان خدايگان توهم توطئه و غيره و اينکه همه جا را مثل مملکت خودمان گل و بلبل مي‏بينيم اگر کسي کره ماه هم بره باز احساس خطر مي‏کنيم برايش اينه منصرف شدم، ديگه در آوردن اسم دوستان اينجايي تقيه مي‏کنم، دعوت که جاي خود داره. اين بهرام را مي‏داني چقدر از دستش حرص خوردم! آخه مي‏دوني چند وقتي مرا دچار مشکلات روحي رواني کرد! بهش مشکوک هم شده بودم اول که آشنا شدم با وبلاگش، آخه مي‏دوني يک سري چيزهايي که مي‏نوشت يا نه اصلا بهتر بگويم بعضي نوشته‏هايش چيزي بود که همان روز داشتم به آن فکر مي‏کردم يا يک سري حالات و روحيات. اولش فکر کردم نکند مثل بعضي فيلم‏ها افکار مرا خوانده باشند و يکي با اسم مستعار همان چيزها را مي‏نويسد که سر به سر من بگذارد. بعد گفتم شايد کسي است که اينجا مرا مي‏شناسد و مي‏خواهد اذيتم کند، خلاصه چند روز با خودم درگيري پيدا کردم که جريان چيست! ولي تجربه جالبي بود.
البته چون قبلا سهم يلدا بازي‏ام را نوشته بودم، نبايد مي‏نوشتم اما به احترام رضا معيني و البته بيشتر از باب رو کم کني نوشتم، نسبت به بند 5 يلدا نوشت او که از آشپزي‏اش تعريف کرده‏بود هم بند 2 يلدا نوشت کريم ارغنده‏پور، هم يک سري يلدا نوشت‏هاي وبلاگ‏نويسان که از فعاليت‏هاي مذهبي خود در گذشته‏شان گفته بودند. ديدم نه انگار همه وبلاگستان مي‏خواهند روي دست ما بلند شوند، ديدم خلاصه بنويسم که حساب دستشان باشد که هنوزم که هنوزه ما از همه يک قدم جلوتريم البته ممکن است اين يک قدم از عقب باشد!!!
1- يک بار توي عمرم آمدم آبروداري کنم و کلاس بگذارم يک خط جهت تشکر نوشتم ايميل زدم به گزارشگران بدون مرز براي جايزه‏اش، مي‏خواستم دو سه خط بنويسم مغزم قفل کرده بود يحتمل هنوز هم باز نشده. حالا مي‏دوني چي چي جواب اومد؟ جواب اومد هي اسپم کجا؟!! از شوخي که بگذريم سرورشان ما را به عنوان اسپم شناخته بود و ايميل که برگشته بود موضوعش زده بود سلام اسپم. خنده‏ام گرفته بود آن شب که در اقصي نقاط دنيا و حومه ما را به عنوان يک اسپم به رسميت مي‏شناسند. به خاطر همين ترسيدم به دويچه وله ايميل بزنم براي تشکر، گفتم آبرو رفت که رفت، ترسيدم آنجا اسپم که هيچي جواب بياد سلام هيتلر!
2- آدم خيلي زورش مياد که آشپز زبردست باشه و کس ديگري بياد از آشپزي خودش تعريف کنه. تصميم گرفتم شکسته نفسي را کنار بگذارم و بگم. تازه مي‏خواستيم يک موقع براي همکاران خانم کلاس آموزش آشپزي هم بگذاريم که نشد مي‏داني آخر دخترهاي حالا آشپزي بلد نيستند. زمان دانشجويي که ديگه نياز به توضيح نداره. يک شب خسته و مانده که رسيديم خانه که با يکي از دوستان بوديم تقريبا چيزي نداشتيم، نه آماده نه غير آماده، حتي نان هم تمام شده بود. يک بسته ماکاروني بود که دوستم مي‏گفت بلدم درست کنم اما چيزي نيست که قاطي‏اش کنيم و يک مقدار لوبيا چيتي پخته از اينجا برده بودم و آماده داشتيم. من هم آنجا آشپزي‏ام گل کرد. لوبياچيتي پخته را به جاي گوشت و تخم و مرغ و اين چيزها قاطي ماکاروني کردم. وقتي طبخ تمام شد سر سفره نمي‏داني چي از کار درآمده بود. چنان خمير شده بود که مثل ساندويچ يک لوله‏اش را دست گرفتيم به گاز زدن. انشاءالله دل درد هم نگرفتيم. حالا تازه اين که چيزي نيست يک بار املت درست کردم چه املتي. يک جوري درست کردم که براي فردا ظهرمان هم بماند. گوجه فراوان، تخم مرغ، نمک و فلفل به اندازه کافي، روبرويمان يک ميوه فروشي بود از پنجره نگاه کردم ديدم فلفل سبز هم داره، يک بار يکي از دوستان برايم درست کرده بود يکي دو تا فلفل سبز زده بود بهش هم معطر شده بود هم خوشمزه. رفتم و گفت فلفلش شيرينه و خرد کردم ريختم توي املت. لقمه اول را که دوستم خورد داد زد سوختم. گفتم داغ داغ مي‏خوري ديگه و فوت کرديم و خورديم. اون هي مي‏گفت تنده، جواب مي‏دادم حاليت نيست داغه فوتش کن. چند لقمه‏اي خورديم در حالي که اشک همچنان از چشم‏هايمان جاري بود. چنان تند شده بود که سرخ شده‏بوديم. او حالت تهوع پيدا کرد و دست کشيد و من چند لقمه ديگه خوردم ديدم درست نيست تسليم بشم. و دل پيچه گرفتم. رفتيم به ميوه فروشي دسته‏گلش را گفتيم، گفت خوب من گفتم تو چرا نچشيدي؟ از مادرش سوال کرد و گفت جوشانده نعناع خوبه. يک دسته نعناع گرفتيم و آنقدر حال خراب بود که حال پاک کردن نبود يک خرده زير شير گرفتيم و با ريشه و ساقه چپانديم توي قوري و گذاشتيم جوش بيايد. مزه خاک و گل و کود گرفته بود تا مزه نعناع. يک ليوان خورديم ولي او خوب نشد رفت خانه فاميلشان و چون حالش خراب شد به بيمارستان رساندندش و سرم و قرص و دوا. ما هم آبرو داري کرديم آنقدر آب نعناع به خيگ مبارک بستيم و دل پيچه را تحمل کرديم تا خوب شديم.
3- بعضي‏ها کلاس گذاشته‏اند که از ورزش چيزي نمي‏دانند و صفحات ورزشي را هم نخوانده‏اند. ديدم طرف فکر کرده شاخ غول را شکسته. من خودم اين افتخار را داشته‏ام که زنگ ورزش يک جوري جيم مي‏شدم، بيشتر هم با بهانه مريضي. مطلب ورزشي هم نخوانده‏ام و يک مسابقه فوتبال ايران استراليا بود کجا بود آن هم بنا بر توفيق اجباري ديده‏ام. آن وقت از سر کچلي مجبور بوده‏ام خبر ورزشي تنظيم کنم! يک دفعه يک جشنواره‏ کشوري آموزش و پرورش اينجا برگزار کرد و قرار شد يک بولتن روزانه برايشان در بياوريم. يکي از دوستان خبرنگار ورزشي بود خبرها را مي‏آورد. فکر مي‏کني تيتر يک اولين شماره‏اش را چه زدم؟ توي اين مايه‏ها که فلان تيم قهرمان اين دوره از مسابقات شد. وقتي پخش شد هم برگزار کنندگان شاکي شده بودند هم تيم‏ها، يک سري هم آمده‏بودند اعتراض مي‏کردند. تازه دفاع هم مي‏کردم از اين تيتر که يک تيتر حرفه‏اي است، بعدا کاشف به عمل آمد که اين تازه يک مسابقه مقدماتي بود، بعدش مسابقات نيمه‏نهايي است بعد فينال. هر که فينال برنده شد قهرمان به حساب مي‏آيد. شاکي بودند مي‏گفتند اگر به يک مسابقه حل بود پس چرا ما اين همه هزينه کرده‏ايم.
4- يک روز توي يک امتحان فکر مي‏کنم دوره ابتدايي بود اسامي شش تا از امامان را پرسيده بود. چون اسامي امامان مرد را دوتايشان را بيشتر بلد نبودم حضرت علي و ابوالفضل، چهارتا را هم به عنوان امامان زن نام بردم: حضرت خديجه به عنوان امام اول، فاطمه به عنوان امام دوم، زين العابدين به عنوان امام سوم و فکر کنم سجاد به عنوان امام چهارم نام بردم. تازه اين که چيزي نيست، چون با هر چيز زوري مشکل دارم. يک بار بيشتر آن هم موقع مدرسه شايد نشد فرار کنم و خلاصه رفتيم نماز جماعت آن هم در مسجد، به خاطر همين اصلا بلد نيستم نماز جماعت چجوريه؟ يک بار با يکي از دوستان دفتر يکي از مراجع بوديم اذان گفتند و من مي‏خواستم نرم دوستم گفت بيا ضايع است، من يک خرده جلوتر مي‏ايستم هر کاري کردم تو هم بکن يا با دست اشاره مي‏کنم. به نماز عشاء که چهار رکعت است رسيديم و ما بايد نماز مغرب را که سه رکعتي بود مي‏خوانديم، يا شايد هم برعکس. شايد هم از رکعت دوم آنها شروع کرديم. او نيم متري جلوتر ايستاد و من عقب‏تر و شروع کرديم. خلاصه شير تو شيري شده بود. يک بار آنها نشستند تشهد بخوانند من بلند شدم بقيه رکعت‏ها را بخوانم ديدم دست داره تکان مي‏ده که بنشين بنشين نصفه کاره همانجا نشستم، يک بار هم حالت نيمچه نشسته، بوديم و او علامت مي‏داد و ما عمل مي‏کرديم، خلاصه تا آخرش هم او قاطي کرده بود چون حواسش به من هم بود، هم من، اعضاي دفتر هم پشت سر ما. به رويمان نياوردند ولي به اين دوستم يک خرده غر زدم مگه مجبوره آدم اينجوري کنه که خودش هم قاطي کنه. خوب از اول فرادا مي‏خوانديم اقلا نه خودمان را مسخره مي‏کرديم نه خدا را تازه ضايع هم نمي‏شديم!
4- يک بار يک انشاء نوشتم حالت سفرنامه، از آن تابستان خود را چگونه گذرانده‏ايدها، دبير ادبيات گفت تو طنز نويس ميشي. از بد حادثه طنزنويس نشدم و بيشتر خزعبلات جدي مي‏نوشتم ولي طنز را خوب مي‏خواندم. مال خودم چيزهايي طنزگونه مي‏نوشتم، ولي کم کم براي اينکه تلخي مطلب را بگيرم سعي کردم يکي دو جا گريزي به طنز بزنم در مطالب جدي. اما خيلي وقت‏ها مطالب جدي و واقعي خودشان طنزند. جداي از اين هميشه سعي کرده‏ام نصيحت "با دل خونين لب خندان بياور همچو جام" حافظ را جلوي چشم داشته‏باشم. شده که شنيده‏ام که بعضي‏ها گفته‏اند که الکي خوشي. اما يک واقعيتي وجود دارد که مگر ديگران گناه کرده‏اند که غم‏ناله‏هاي مرا بشنوند؟ حداقل تکرارش آن را براي خود آدم نااميد کننده است، اما طنز نه تنها خنده را به لب ديگران مي‏آورد بلکه حداقل روي خودم آدم تاثير داره. وقتي مغزم قفل مي‏کنه رسما مي‏زنم به نوشتن طنز، هر چه باداباد. اين را مي‏دانم لبخند آوردن بر لب کسي از هر کاري توي اين دوره زمانه نااميدي‏ها زيباتره. اما شايد شعر عبيد هم مصداق داشته باشد که "رو مطربي و دلقکي آموز / تا داد خود از کهتر و مهتر بستاني".
بازم محض احتياط کسي را دعوت نمي‏کنم. اينجوري ديگه فردا اگر براي کسي اتفاقي افتاد عذاب وجدان نخواهم داشت. من يک موقع خر مي‏شدم هر کس مشورت مي‏کرد به کارهاي فرهنگي تشويق مي‏کردم. ولي حالا عذاب وجدان گرفته‏ام و اگر کسي مشورت کند دعوتش مي‏کنم به دزدي و کلاه برداري تا حداقل قدر بيند و در بين مردم بر صدر نشيند!