سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵

من اعتراف مي‏کنم! / يلدا بازي

ما که نفهميديم بالاخره اين يلدا بازي چيه گرچه مطالب يلدا بازها! را که ديده‏ام خوانده‏ام. اين طور که فهميدم ظاهرا منظور از اين بيان خصوصيات يا ويژگي‏هايي از افراد است که ديگران خبر ندارند. گردباد دعوتم کرده بود، حتما مي‏خواسته مهملات ما را بخواند چون از رسمي بودن خوشم نمي‏آيد و نگاه غير رسمي به همه چيز را دوست دارم اينها را نوشتم.
1- هم حافظه و هم قول و قرار و نظم و ترتيب‏ام يک موقعي خوب بود ولي اين سال‏هاي اخير به حد افتضاحي رسيده. به قول معروف زده‏ام زير همه‏اش، هر روز بيشتر از ديروز. تازه شده‏ام مثل بقيه! هنوز عيد سال نو را به بعضي دوستان تبريک نگفته‏ام، چند وقت پيش يکي از دوستان را توي خيابون ديدم. توي مهرماه بود ظاهرا، ديده بوسي کرديم و سال نو را تبريک گفتم، بعد هم گفتم در روزهاي آينده برنامه دارم حضورا براي تبريک عيد بروم ديدنش. احساس کردم اين دوستم با يک حالت تعجبي نگاه مي‏کرد، حتما پيش خودش هم فکر کرده، آخي طفلکي ديوونه شده، عذرخواهي کرد و زود رفت. حافظه‏ام هم بعضي وقت‏ها بازي‏اش مي‏گيره. يک دفعه پيش آمد که با کت و شلوار و دمپايي رفتم بيرون وسط راه فهميدم برگشتم. يک دفعه کت و کفش و زيرشلواري. يک دفعه هم با يک لنگه جوراب پوشيده رفتم. تازه نمي‏گم که جوارب لنگه به لنگه سياه و سفيد هم پوشيده‏ام و متوجه نشده‏ام.
2- سر جريان پرونده وبلاگ‏نويسان، بچه‏هاي قم را که گرفته بودند و به متهمان اينترنتي معروف شد و در چنين روزهايي هم بود، وکيل‏شان که اتفاقا وکيل خودمان هم بود مي‏گفت تقصير توست که براي اينها پرونده درست کردند چون اواخر سال قبلش، اولين پرونده در اين زمينه براي من ساخته و پيگيري شده بود، عقيده داشت که دستگاه قضايي به اين وسيله و نيز سايت اطلاع رساني که قبلا داشتيم با اينترنت آشنا شده‏اند و اين باعث برخوردها شده. اين البته يک واقعيت است که هر کجا پا مي‏گذارم آن را به گند مي‏کشم. به خصوص همان زماني که فريد و حسين و مسعود بازداشت بودند، همواره احساس گناه مي‏کردم. شايد برخورد با وبلاگ‏نويسان تهران نيز مقصرش من باشم. حالا همينجا از آنها و از همه آنهايي که فعاليت‏هاي حقير باعث شده مشکلي برايشان ايجاد شود عذرخواهي مي‏کنم. هر وقت کسي را دعوت به وبلاگ زدن مي‏کنم بعدش پشيمان مي‏شوم نکند باعث دردسر کسي شود. تازه يک دسته گل ديگر هم به آب دادم. زمان تبليغات مجلس هفتم بود يا روزهاي قبل از آن يک روز احمدي‏نژاد آمده بود زيرزمين مدرسه فيضيه. هم توي زيرزمين هم وقتي خارج شد و رفت طلبه‏هاي جوان چنان پشت سرش مي‏دويدند و سينه مي‏زدند و شعار مي‏دادند که نگو. چشم‏هايم از حدقه داشت در مي‏آمد. چنين رفتاري از سوي شيوخ براي آدم معمولي بعيد بعيد است. آن شب در گفتگو با يکي دو تا از دوستان شرط بندي کردم او رئيس جمهور مي‏شود، آن وقت به کساني که مي‏گفتند مسخره‏ام مي‏کردند که چقدر ساده‏اي. آن موقع گردنم را گرو گذاشتم روي اين شرط بندي که اگر نشد بيخ تا بيخ ترتيب گردن مبارک ما را بدهند. حالا که فکر مي‏کنم به خاطر اين شرط بندي از همه عذرخواهي مي‏کنم!
3- کلا آدم کم حرفي هستم. علل مختلف داره و مهمترين‏اش اين است که بلد نيستم حرف بزنم، يا بهتر بگويم نه ياد گرفته‏ام نه يادم مانده! از نشستن و حرف مفت زدن نفرت دارم، اين که بنشيني و همه‏اش راجع به زيرشکم افراد صحبت کني. معمولا هم هم‏زبان خوب پيدا نکرده‏ام و ترجيح داده‏ام حرف‏هاي بيخود نزنم با کسي. معمولا هم حرف‏هايم با ديگران به سلام، چه خبر، موفقي در مجموع خلاصه مي‏شود. سه سال پيش مجبور بودم به خاطر يک سري بدهکاري سه جا کار کنم، تقريبا آدم هم کمتر مي‏ديدم، شايد توي شش، هفت ماه در مجموع نيم ساعت حرف نزده‏بودم. احساس مي‏کردم توانايي اينکه حرف بزنم ديگر ندارم و فکر مي‏کردم توي دادگاه صدايم گير کنه و اصلا از توي حلق درنياد و فکر کنند ترسيده‏ام. ولي شانس من يک ماه مانده فرشته‏اي (البته از نوع مذکرش) بر ما نازل شد، اگر بفهمد بهش گفتم فرشته کله‏ام را مي‏کند و مي‏گويد خرافي هستي! و شبي يکي دو ساعت ضمن پياده روي بحث‏هايي را پيش کشيد و چون از من نظر مي‏خواست کم کم دوباره حرف زدنم به حالت عادي برگشت. حداقل به همين خاطر خودم را به او مديون مي‏دانم. اين يک ماهه دوباره فکم جون گرفت و چنان بلبل زبون شده بودم که همه تعجب کرده‏بودند. آره اگر مي‏بيني گاهي زياده نويسي مي‏کنم عقده‏هاي فروخفته است که گير کرده توي گلويم. البته اين يکي دو سال اخير دوستان پا به جفتي پيدا کرده‏ام که با آنها حرف بزنم، ولي باز هم بعضي وقت‏ها چنان آرزو مي‏کنم که امروز کسي پيدا بشه باش صحبت کنم.
4- تحمل ديدن نسوان را ندارم. مي‏داني چرا؟ چون مغز همه ما در شورتمان است! بس که از صبح تا شب بحث زيرشکم را مي‏شنوم و ارزش زن را در نزد اين به اصطلاح اکثريت جامعه (طويله خودماني) در حد ماشين ارضاي جنسي مردان مي‏بينم و مي‏بينم که ظاهرا زنان هم اين را پذيرفته‏اند از همه‏شان (يحتمل هر دو جنس!) بدم مي‏آيد. ولي خوب وقتي مي‏بينم زن‏هايي هم هستند که ارزش انسان را براي خود قائل مي‏شوند و در پي دستيابي به حقوق‏شان هستند، با اينکه نسبت به شنيدن حتي اسم زن حساسيت ويژه‏اي پيدا کرده‏ام اما کلي از آنها خوشم مي‏آيد. البته به غير از حاج خانم (هايده خودمان) اسم برادر را روي يک سري خوانندگان زن که صدايشان را مي‏شنوم گذاشته‏ام، مثل برادر حميرا، برادر پريسا، برادر گوگوش، اين هم شايد علتش همين باشد. در ضمن به همين دليل از سنگين بودن گوشم چنان راضي هستم که بيشتر اراجيفي که ملت براي هم تعريف مي‏کنند نمي‏شنوم.
25/4- يک بار هم در عمرم دختري را بسيار دوست داشته‏ام، سال‏ها پيش. (گرچه همواره سعي کرده‏ام همه را حتي دشمنانم را دوست داشته‏باشم با هر جنسيتي اما دوست داشتن هم کم و زياد دارد ديگر) آن موقع که هنوز از اين اخلاقيات بد مردم به تنگ نيامده بودم. البته ناآشنا نبود. آن هم به خاطر انسانيت‏اش، صداقتش و تلاش و پشتکارش. يک استاد استادي هم به ناف ما مي‏بست که بيا و ببين، حالا خودش تحصيلکرده بودها. آي شاکي مي‏شدم. سر جريانات اين چند ساله براي اينکه مشکلي براي او ايجاد نکنند (آن موقع يک پرونده داشتم که با اينکه مفاسدي نبود اما با برنامه‏ريزي در شعبه مفاسد پيگيري مي‏شد و اينطوري که فهميدم اولش دوست داشتند مفاسدي‏اش کنند) جواب تلفن‏هايش را پرت و پلا و شايد توهين آميز مي‏دادم. ولي چون زياد به او و خوش بيني‏اش انتقاد مي‏کردم بعدا فهميدم به هر کس زياد انتقاد کنم دوستش دارم! به من مي‏گفت پدر بزرگ، داداشي يا حاجي. شايد اسم حاجي از اون موقع رويم مانده! حالا هم چون مي‏دونم اين وبلاگ را نمي‏خواند مي‏خواهم براي اولين بگويم که دوستش مي‏داشته‏ام. هميشه دلم مي‏خواست يک داماد باشخصيت برايش انتخاب کنم و بعد خوشبخت شدنش را ببينم. اين را نوشتم که بداني ما هم يک موقعي آدم بوديم و عاطفه داشتيم، گرچه به قول "هرابال" نه در آسمان و نه در زمين خبري از عاطفه نيست. البته يک نکته‏اي که هميشه به او و البته ديگران تاکيد مي‏کردم اين بود که فعالان فرهنگي در مناطقي مثل شهر ما که يک مشت بيمار رواني براي در هم شکستن فعاليت‏هاي فرهنگي از هر طرفندي استفاده مي‏کنند نبايد اسير احساسات بشود، مثل يک آدم آهني باشد. توهم توطئه داشته باشد چنان که به خودش هم مشکوک باشد که اين راز بقاست و نفس هم که مي‏کشد جوانب مختلفش را بسنجد.
5/4- حال مي‏کنه آدم حرف‏هاي اين بانوي جوان را مي‏خونه. ما کجاييم اينها کجايند!
75/4- معيار زيبايي نسوان از نظر من تشابه ظاهري و هيکلي با زنده‏ياد هايده است!
5- ناچار بر اميدواري هستم گرچه اميد چنداني هم ندارم. ولي معمولا به همه اميد مي‏دهم. آخه هيچ چيزي براي پوچ نبودن نداريم. با اينکه با تقريبا همه جور آدمي دوست بوده‏ام و گاه مدتي زندگي کرده‏ام اما امروز تاسف روزهايي را مي‏خورم. در دوره‏هاي مختلف با افراد معتاد مختلفي دوست بوده‏ام، حشيشي، ترياکي، هروئيني. يک بار زمان دانشجويي دوستان که استعمال مي‏کردند مي‏خواستند دست و پايم را بگيرند و به زور يک پکي به قلقلي‏اشان بزنم، زير بار نرفتم. گاهي زياد فکر مي‏کنم قاطي مي‏کنم و افسوس مي‏خورم که چرا آن روزها چنين نکردم، عوضش حالا به جاي حرص خوردن نشئه بودم و کيف دنيا را مي‏کردم. تصميم‏هاي انقلابي هم گاهي مي‏گيرم يا مي‏زنم به سيم آخر! يک دفعه هم که سر يک سري مسائلي زده بود به سرم و ديگر تحمل ماندن در اين شهر خراب شده نبود و از آن طرف با خودم فکر مي‏کردم که بايد ماند و کاري کرد، بين دو راهي بودم. نه توان رفتن بود نه ياراي ماندن. توي بحبوحه شلاق‏هاي علني در چند سال پيش. پاک زده بود به سرم. مي‏خواستم يک روز بروم و عرق سگي بگيرم و بخورم و سياه مست بزنم بيرون، بعد مي‏گرفتند و شلاق علني. دو حسن داشت هم رويي براي ماندن نمي‏ماند براي آدم و هم اينکه تجربه شلاق علني را مي‏کردم و به دردم مي‏خورد بعدا توي مطالب. روزهاي آخري که تصميم بر عملي کردن آن داشتم اين را براي يکي از همکاران خانم گفتم. انسان دلسوزي بود. عين ديوانه‏ها نشست و من را نگاه مي‏کرد. بعد صحبت کرد منصرف شدم. باور کن اگر تا حالا اين اينترنت نبود سر گذاشته بودم به بيابون، گرچه يک روزي خواهم رفت به يک نقطه دوردست که هيچ آدمي در نزديکي‏هاي آن نباشه ولي جايي مي‏رم که اينترنت باشه.
5/5- چندبار تا حالا خوابيده‏ام براي ترک؛ البته ترک نوشتن. نشد که نشد. به قول عملي‏ها اين خودش اعتياد نداره‏ها کرمشه که نمي‏گذاره! به قول معروف اين از هر اعتيادي بدتره، بپا نوشته‏اي نشي...
ضمنا به خاطر اينکه فردا روز، پيشنهاد من باعث دردسر دوستان نشود از پيشنهاد 5 نفر ديگر معذورم.