سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

به بهانه کتاب تنهايي پر هياهو

"... و مي دانم که زمانه زيباتري بود آن زمان، که همه انديشه‏ها در ياد آدميان ضبط بود، و اگر کسي مي‏خواست کتابي را خمير کند، بايد سر آدم‏ها را زير پرس مي‏گذاشت، ولي اين کار فايده‏اي نمي‏داشت چون که افکار واقعي از بيرون حاصل مي‏شوند و مثل ظرف سوپي که با خودمان به سر کار مي‏بريم، آنها را مدام به همراه داريم. به عبارت ديگر، تفتيش کننده‏هاي عقايد و افکار در سراسر جهان، بيهوده کتاب‏ها را مي‏سوزانند، چون اگر کتاب حرفي براي گفتن و ارزشي داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خنده‏اي آرام شنيده مي‏شود، چون که کتاب درست و حسابي به چيزي بالاتر و وراي خودش اشاره دارد..."
اين جملاتي از کتاب "تنهايي پر هياهو"ي بهوميل هرابال است با ترجمه پرويز دوايي. کسي که در زيرزمين کارگاهي کاغذ باطله بسته‏بندي مي‏کند البته با مدرک دکتراي حقوق. او به قول خودش بي‏کله ازلي - ابدي است که خدا آدم‏هاي بي‏کله ازلي - ابدي را دوست دارد.
با هرابال پارسال آشنا شدم؛ مجله نگاه نو؛ آذر بود يا دي شايد هم بهمن. شب سردي بود و سوز بدي مي‏آمد. فکر کنم حول و حوش ده شب بود، ميان راه ايستادم تا روزنامه بگيرم يکي از دوستان که آن اطراف بود گفت کجا مي‏خواهي بري، نگاه نو را که صبح آمده بود، گرفت و داد دستم که اين را بخوان؛ گفتم قول مي‏دهم ببرم شب بخوانم، گفت راه ندارد چند خط اولش را لااقل بخوان بعد برو همينطوري بري يادت ميره بخوني. يک دسته روزنامه توي پياده رو بود نشستم رويش و شروع کردم به خواندن. ديدم نه حيفه، سيگار را هم آتش کردم و برو که رفتيم. "فرهنگ و زباله" محمدرضا نيکفر بود. هي مي‏خواندم و هي ياراي بلند شدن نبود؛ گرچه لرز کرده‏بودم. حتما اتفاق افتاده وقتي حرف دلت را از ديگري مي‏شنوي چطور مسحورش مي‏شوي، وقتي حرف، حرف حساب باشد و درست بيان شود دل کندن از آن سخت است، وقتي لمس کرده باشي چيزي را مي‏تواني معناي آن را بفهمي؛ معناي زباله شدن فرهنگ را: "وقتي کتاب به زباله‏داني افکنده مي‏شود، وقتي آن را به دستور مقامات خمير مي‏کنند، وقتي تکه‏اي از آن را قيچي مي‏کنند و در سطل زير ميز سانسور مي‏اندازند، فرهنگ مرز خود را با زباله از دست مي‏دهد. کار روشنفکر پررنگ کردن اين مرز است. روشنفکر بايستي سر اين مرز بايستد و مدام زنهار دهد: فرهنگ را در زباله‏داني نيفکنيد! و نيز فرهنگ را زباله‏داني نکنيد!
کتاب را که در زباله‏داني انداختند، مرز ميان فرهنگ و زباله زايل مي‏شود و فرهنگ آمادگي آن را مي‏يابد که خود سراسر به يک زباله‏داني بزرگ تبديل شود." خلاصه آن سه صفحه را همانجا خواندم در حالي که از چشم و بيني جاري بود (ضمنا چون دست يک خورده بي‏حس شده بود حس مي‏کردم که آنچه از جيب درآوردم و با بيني تماس پيدا مي‏کرد مثل دستمال کاغذي نيست و يحتمل يک بار اسکناس بوده و يک بار پلاستيک لفاف پاکت سيگار!) و اواخرش مثل اين دستگاه‏ها که رويش مي‏ايستند و آسفالت را سوراخ مي‏کنند، دست و پايم حالت لرزه گرفته بود و هي صفحه تکان مي‏خورد، وقتي هم تمام شد نمي‏دانم خداحافظي کردم يا نه مجله را برداشتم و رفتم به دو تا خود را به بخاري برسانم. فکر کنم يکي دو روز کنار بخاري افتاده بودم تا استخوان‏ها گرم شد و حال ميزان. البته با سرما رابطه‏ام بد نيست، با سرما ماجراها دارم. خاطراتي دارم. مي‏دوني مطلب و خبري که توي زمستون کنار بخاري نوشته و تنظيم بشه به درد نمي‏خوره. يادش بخير وقتي سرما خيلي فشار مي‏آورد توي يه زماني توي زيرسيگاري با فيلتر سيگار آتش روشن به پا مي‏کرديم و شر به پا مي‏کرديم، هي جووني کجايي که يادت بخير، بيخود نيست هرابال ميگه خدا ديوانه‏هاي ازلي و ابدي را دوست دارد. همان ان الله يحب الديوانگان خودمان است. ولي آن شب، توي آن سرما عجيب بهم چسبيد، خاطره‏اي شد. گرچه شايد صد باري به خاطر اين قضيه از حقير عذرخواهي شده و ديگه مراعات ما را مي‏کنند توي سرما و نيکفر هم زمستان‏ها حجم مطالبش را کاهش داده تا احيانا ديوانه‏اي مثل ما پيدا نشه و همانجا يخ بزنه خونش گردنش بيفته.
آن شب علاقه خاصي به مطالب نيکفر و هرابال پيدا کردم، گرچه اولي را دوستان توصيه کرده‏بودند ولي دنبال مطالبش نبودم، اما آثار هر دو را وقتي پيگيري کردم نيافتم. نزديک به يک سال است. حدود 15 روز پيش بالاخره خبر رسيد که آمده و سريع رفتم تنهايي پرهياهو را گرفتم. البته به چند نفر سپرده بودم تهران هم گشته بودند نيافتند. البته دنبال هر کتابي که مي‏روم نمي‏يابمش. نگاه مي‏کنم از روي حرص يک کتابي مي‏گيرم و مي‏آورم. به کجا مي‏رويم و به کجا مي‏خواهيم برسيم معلوم نيست؛ بعضي وقت‏ها آرزو مي‏کنم کاش فرهنگ ما در حد زباله باشد و با آن در حد زباله برخورد شود! بعضي وقت‏ها که فکر مي‏کنم وضع کتاب اينجا که اين است سيستان و بلوچستان مثلا چگونه است؟
نگاه هرابال به کتاب به عنوان يک موجود جاندار نه تنها نگاه قشنگي است که واقعيت دارد. وقتي مي‏گويد که "جمله‏اي زيبا را به دهان مي‏اندازم و مثل آب نبات مي‏مکم، يا مثل ليکوري مي‏نوشم، تا آنکه انديشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ‏هايم جاري شود و به ريشه هر گلبول خوني برسد." نگاه کسي که از کتاب آموخته که آسمان عاطفه ندارد و مجبور است کتاب‏ها را چون اسکلت آدم‏ها در زير پرس خرد کند، وقتي ميان کاغذهاي باطله صفحه به درد بخوري از کتاب را باز مي‏کند و مي‏گذارد تا نشان ويژه‏اي در ميان عدل کاغذهاي باطله باشد. به نظرم نگاه قشنگي دارد نويسنده، گرچه به نظر برخي دوستان نگاه بدبينانه است ولي واقعيات را زيبا به تصوير مي‏کشد وقتي از جنگ موش‏ها در فاضلاب شهر مي‏گويد براي به دست گرفتن قدرت حکمراني بر فاضلاب، وقتي از مظلوميت کتاب به عنوان يک نمونه از آثار فرهنگي مي‏گويد.
براي من اما از منظري ديگر جالب بود. حساسيت بدي دارم نسبت به از بين بردن آثار چاپي؛ کتاب و روزنامه، حتي هر چه سعي کرده‏ام نتوانسته خطي زير يک جمله آن بکشم يا آن را پاره کنم. حتي نسبت به پاره کردن آن هم واکنش بدي نشان مي‏دهم اگر ببينم، حتي سر دور ريختن روزنامه هم هميشه دعوا داريم، اين دست خودم نيست پاره کردن برايم مثل قتل عمد مي‏ماند؛ شايد به خاطر آن باشد که سختي توليد تا توزيع آن را مي‏دانم، حداقل بخشي از آن را تجربه کرده‏ام. اما اين داستان زندگي کسي است که کتاب‏ها، روزنامه‏ها و کاغذهاي باطله را پرس مي‏کند، آن هم کسي که کتاب را مي‏شناسد.
به پشت سر که نگاه مي‏کنم افسوس مي‏خورم. از دست رفتن بهترين زمان مطالعه. وقتي راهنمايي نداشته باشي و کساني که مي‏توانند راهنمايي‏ات کنند آدرس غلط مي‏دهند. حالا هم که مدتي است حافظه سر ناسازگاري دارد.