جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

شب شبگردهاي بي‏دل چه شب دراز باشد

ديشب شب يلدا بود، رفيقم اومده / رفيقم تو جاده با يابو اومده / اومده شب يلدا رو روسياها رو دربه درها رو ببيند برود...
اين معر بر وزن شعر تو مايه‏هاي اينه که في‏الحال نازل شد: امشب شب مهتابه عزيزم را مي‏خوام / عزيزم اگر خوابه حبيبم را مي‏خوام / خواب است و بيدارش کنيد / مست است و هوشيارش کنيد / بگيد فلاني اومده / آن يار جاني اومده / اومده حالتُ احوالتُ سيه رويتُ سپيد مويت رو ببيند برود...
ديروز عصري يکي از دوستان (حاج صادق دوربين الدوله) که از اينجا کوچيده بود، خبرداد که مي‏آيد شب عيد با هم باشيم آخه نذر داريم که شب يلدا و سال نو را با هم باشيم. ما که نفهميديم يلدا عيده يا نه ولي به همه به عنوان عيد مقدس تبريک گفتيم. خلاصه تا آمد و رسيد و قرار گذاشتيم شب شد. يکي از دوستان مشترک هم آمد پيش ما. اسم آن (علي محقق الدوله) است چون يک مدت فکر مي‏کردم يک تحقيق داره درباره ديوانه‏ها انجام مي‏ده آدرس ما را بهش دادند آمده تحقيق، بعد فهميدم او هم مثل خودم دو سه تخته‏اش کمه وگرنه مي‏رفت با يک آدم عاقل رفيق مي‏شد، نقل همون قضيه آب مي‏گرده چاله را پيدا مي‏کنه! خلاصه ده و نيم شب قرار گذاشتيم و ما 10 راه افتاديم قدم زنان رفتيم و حدود يک ربع به يازده رسيديم آنجا. البته او کمي تاخير داشت. آمد با يک هندوانه بزرگ. ده، دوازده کيلويي بود. رفتيم يک قهوه‏خانه سنتي. نشستيم تا دو تا پک به قليون بزنيم مطلع شديم که 12 مي‏بندند. هول هول يک چيزي خورديم آن هم با چه حالتي با اعمال شاقه. روي يک تخت کوچيک نشسته‏بوديم. جا هم تنگ بود. فقط مانده بود من پايم را بيندازم گل گردنم. همه جاها را آن دو نفر گرفته بودند!! (اين را در اوج پست فطرت‏گري گفتم جگرم خنک شه). خلاصه هول هول خورديم و محترمانه بيرونمان کردند. يعني چراغ‏ها را خاموش کردند و لباس پوشيدند. يک ربع به دوازده بود آمديم بيرون. حالا توي پرانتز جاي يکي از دوستان خالي، اگر بود مي‏گفت تازه الان تازه سرشب لات‏هاست آن وقت اينها تعطيل مي‏کنند. الان تازه وقت اينه که آدم بره ميخونه، لبي تر کنه بزنه توي خيابون. بعد خودش ميگه آخه ما به مسجدهاي شما کار داشتيم که شماها ميخونه‏هاي ما را خراب کرديد. بعد يک يادي از دوران گذشته مي‏کنه. من هم اينجا که مي‏رسه دلداريش مي‏دهم که عيبي نداره يک روزي هم روز ما ميشه، عوضش ما به مسجدهاي آنها کاري نداريم!! خلاصه با يک هندوانه در بغل (البته تاريکي بود مي‏شد جاي بچه غالبش کرد!) زديم به توي خيابون. من هم يک پيشنهاد سازنده دادم. گفتم وسيله برنده که نداريم. آن روبرو هم يک جوي بود که به جاي آب تويش مقاديري خاک بود. پيشنهاد دادم همانجا هندونه را بزنيم زمين و لب جوب بنشينيم و بخوريم و شب چله را به در کنيم. فوقش شانس ما يک عکاس رد بشه و يک عکس تاريخي هم مي‏گيره. خلاصه هندونه را به نزديک‏ترين خانه در مسير راه رسانديم و خودمان زديم به خيابانگردي. يک ساعت و نيم، دو ساعتي قدم زديم و گپ. هوا هم مه گرفته بود قشنگ بود. البته موقع رد شدن از خيابان يک پرايد نزديک بود به ما بزنه، البته نه به خاطر مه، خيلي بد مي‏رفت.
خيلي من اين شب‏گردي‏ها را دوست دارم. هيچ چيزي را نمي‏شه با سکوت و قشنگي شب عوض کرد مخصوصا شب‏هاي زمستاني با آن سوز قشنگش. ماه‏ها و سال‏ها که البته هميشه کارمان به شب مي‏خورد دمدماي صبح پياده تا خونه مي‏رفتم. آدم عشق دنيا را مي‏کنه. نمي‏دوني چه لذتي داره. يک خاطره خوب هم دارم از اين شب‏ها. پيارسال بود انگاري، تقريبا توي همين زمان‏ها. صبح دادگاه داشتيم، بعدش سرکار بودم تا شب. شب هم رفتم پيش وکيل دو سه تا برنامه براش نصب کنم. وقتي از پيش او زدم بيرون از 3 شب بود. چون خانه‏شان توي کوچه پس کوچه بود هميشه آنجا گم و گور مي‏شدم. اينه که از يک مسير ديگه سر درآوردم و راهم دورتر شد. وسط راه سه چهار نفر بساط آتش علم کرده بودند. شب سردي هم بود و سوز مي‏آمد. يک پيرمرد بود، يک سبيل در رفته، يک جوان حدود 35 ساله و يک نفر ديگه. بفرما زدند ما هم از خدا خواسته رفتيم سر آتيش. يک ليوان چايي هم ريختند، نمي‏دوني چايي روي آتش چه حالي مي‏ده. نيم ساعت سه ربعي پيش‏شان بودم. حرف مي‏زدند و گاهي از اوضاع و احوال مي‏ناليدند، ياد زمان گذشته مي‏کردند. آن جوان حدود 35 ساله سوالي کرد که شوکه شدم. پرسيد مطبوعاتي هستي؟ وقتي ديد شوکه شدم آدرس داد. مرا مي‏شناخت. آدرس يکي از تجمعات دانشجويان دانشگاه فاطميه را داد که آخر سر از سوي وزارت منحل شد. آدرس‏اش درست بود. يک آدرس ديگه هم داد که دقيق نبود مثل اين، آدرس يک محل بود که بارها و بارها رفته بودم. يک لحظه همه خستگي اين سال‏ها از تنم در رفت. مي‏داني چرا؟ وقتي چهارتا مقام يا مسئول از کسي به نيکي ياد کنند هنر نيست، اگه يک شبگرد توي دل سوز و سرما کنار آتيش به خودش زحمت داد فکر کرد و يادش آمد، اميدوار ميشي که مردم درک مي‏کنند که تا آنجايي که از دستت بر مي‏آمده انجام داده‏اي و از موقعيت‏ات سوء استفاده نکردي. آن شب يک عهدي با خودم کردم. در هر موقعيتي هر کاري خواستم انجام بدهم، به اين فکر باشم که اگر شبي از جايي گذشتم و عده‏اي دور آتش نشسته بودند حداقل بفرما زدند شرمنده نباشم از حضور در ميان‏شان، حداقل کاري کنم که اگر مرا ديدند تف توي صورتم نيندازند. حالا هم يک عده خوش‏اند که طوري کار کنند که براي پست و مقام به آنها بفرما بزنند. آنها به راه خود ما به راه خود. به قول سوسن: همه ميگن ديوونه‏ام، اين را خودم مي‏دونم...