یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

امشب شب برفيه "مهتاب" خانمم را مي‏خوام!

امشب سرکار رفته بودم حسابي، مهتاب خانم سرکارمان گذاشته بود. آخرش مجبور شديم اين مخ مبارک را از آکبندي خارج کرده قدري تفکر کنيم.
امروز برف قشنگي مي‏آمد، ما هم که دوپينگجاتمان تمام شده بود توي برف آواره خيابان‏ها شديم، آخه قدم ما انقدر خوبه که دست روي هر چي مي‏گذاريم تخمش را ملخ مي‏خوره، اينه که يک مدت پس از روي کار آمدن دولت جديد مجبور بودم هفته‏اي دو سه بار روزي دو سه ساعت خيابان‏ها را متر کنم براي دو سه پاکت دخانيات که ته بار اين و آن مانده، حالا هم دو سه جا بيشتر ندارند و تا شانس کجا بتوان پيدا کرد، خلاصه توي برف مي‏رفتم و طبق معمول دعا مي‏کردم الهي اين سازمان دخانيات ورشکست بشه ما راحت بشيم، آخه به چي توي اين مملکت دلمون خوش باشه.
يکي دو ساعت از غروب گذشته يکي از دوستان دعوت کرده بود رفتيم آنجا، چند نفر از علماء دارالاسلام بودند ما را هم حتما به نمايندگي از دارالکفر دعوت کرده بودند! سعيد منتظري هم بود؛ اول از همه گير داد به ما و نقشه مي‏کشيد که بايد دست و پايش را بگيريم اصلاحش کنيم. گفتم پاي ما را از دفتر انداختيد ديگه اينجا را بي‏خيال شويد، آخه اوائل سال بود رفتم دفتر سر بزنم آنجا علما جمع بودند آقا سعيد پيشنهاد داد که به اتفاق جمع، ما را ببرند سلماني بعد ببرند حمام عمومي، بعد به ميمنت اين اتفاق خجسته پيتزا و قليون جماعت را مهمان کند، اينجوري که اينها تمهيدات مي‏چيدند حتما ساز و دهل را هم راه مي‏انداختند. گفتم آخه ما از مسلماني همين ريش‏اش را داريم آن را هم شماها نمي‏توانيد ببينيد؟ و براي اينکه يک وقت توطئه‏اي يا عمليات شبه تروريستي رخ ندهد براي فاستبقوا الشامات و دست و پاي ما را نگيرند و ريش ما را به باد دهند فرار را برقرار ترجيح داديم. (و هر دفعه هم دوستان سراغ مي‏گيرند که چرا سر نمي‏زني همين را بهانه مي‏آورم که ترس دارم ولي راستش مدتيه عجيب بي‏دل و دماغ شدم.) آخه مي‏دوني حق داشتم فرار کنم آخه قبلا در يک عمليات شبه تروريستي همين بلا را سرم آورده بودند، چهار، پنج سال پيش روز خبرنگار. بعد از يک مراسم بي‏خبر از همه جا دوستان توطئه کردند و براي رفتن به مراسم ديگر سوار ماشين يکي از دوستان شديم و به هواي اينکه مي‏خواهند کيف ديگري را در محل کارش بگذارند به در مغازه‏اش رفتيم، آنجا کاشف به عمل آمد که او مغازه آرايشگري هم دارد اسمش را يادم نمي‏آمد ولي با يکي از خبرگزاري‏ها کار مي‏کرد. خلاصه هر چي کردم در ماشين بنشينم با تضمين اينکه کاري بهم ندارند، نگذاشتند. آنجا آن يکي که اسمش شيخ زاده بود و سردبير يکي از هفته‏نامه‏هاي محلي بود نشست که دور ريش‏هايش را تيغ بيندازد. ما هم مجبور شديم نشستيم روي يکي از صندلي‏ها تا کارشان تمام شود. ناگهان بي‏خبر از همه جا حمله برق‏آسايي صورت گرفت و احساس کردم ميان زمين و هوا هستم، دو نفري (شايد هم سه نفري يا بيشتر يادم نيست) دست و پايم را گرفته روي صندلي نشاندند و همانجور ماشين را روشن کرده و گرفت به صورت. ديگه کار از کار گذشته بود. بقيه را هم زد. از ته ته. وقتي برگشتيم نيش همه تا بناگوش باز شد از نسوان گرفته تا ذکور از چپ تا راست. آخه در عرض يک ساعت يک من ريش غيب شد. اين واقعه به عنوان يک حادثه تاريخي در تاريخ مطبوعات اين ديار ثبت شد و هنوز که هنوزه بعضي دوستان يادآوري مي‏کنند. اينه که ترس ما بي‏علت نيست.
يکي از سوالاتي که آنجا مطرح شد و البته اين چند وقته همه مي‏پرسند اينه که چرا هنوز اينجايي و نرفتي خارجه، ما هم يک جواب بيشتر نداريم که بدهيم، سال‏هاي قبل هم به کساني که مي‏پرسيدند چرا نمي‏روي خارجه پناهندگي بگيري همين جواب را مي‏دادم و آن اينکه يکي از مشکلات اساسي بلاد الکفر داشتن و استفاده از توالت فرنگي است، ما که آخرش نفهميديم چجوري سر اين توالت‏ها مي‏نشينند. مستراح‏هاي خودمون به اين نازنيتي را ول کنم برم سر مستراح فرنگي بنشينم که چي بشه؟ آدم مي‏ترسه يکهو بيفته توي کاسه توالت، مثل مستراح‏هاي قديمي که سابقا بود (اينجا بهش مي‏گفتند آخوندي اگر اسم ديگه داشت نشنيده‏ام و علت اين نامگذاري را هم نمي‏دانم)، زمان بچگي‏ها با ترس و لرز سر اين نوع توالت مي‏نشستم همه‏اش مي‏ترسيدم بيفتم توش، حالا هم که بزرگ شديم بايد بترسيم بيفتيم توي توالت فرنگي، آخه به اين ميگن زندگي؟ من همينجا مي‏خواستم يک پيشنهاد بدهم به جاي انکار هولوکاست که به درد نمي‏خورد، يک کاري کنيد که چهار نفر متشکرتون بشوند هم در داخل هم در خارج، مي‏دوني انکار توالت فرنگي چه حسني داره، حداقل در چهار تا کشور خارجي اين توالت‏ها را کنار بگذارند يک جايي پيدا مي‏شه ما هم دلمان خوش بشه يک روزي يک جايي هست که بتوانيم برويم، اصلا چرا اين، همينجا هم امنيت مستراحي از دست رفته، من به برخي کانديداهاي شوراي شهر هم اعتراض کردم و هم پيشنهاد، حداقل به يکي از کانديداهاي ائتلاف اصلاح طلبان، گفتم اگر عقل داشتيد يکي از شعارهايتان ساخت توالت عمومي و تبديل توالت‏هاي فرنگي به مستراح‏هاي وطني بود، آخر جايي بوديم که توالت فرنگي داشت و داشتم مي‏رفتم بيرون جايي پيدا کنم، آن هم شب که همه جا بسته است. بهش گفتم اگر جزو شعارهايتان بود من يکي که راي مي‏دادم. اين را کاملا جدي گفتم.
خلاصه امشب ميزبان که دوست عزيزي است کباب بختياري و ماهي با يک چيزهايي روش تدارک ديده بود، من هم جاي شما خالي تا دم گلويم خوردم. هنوز هم نفسم بالا نمي‏آيد. نه مي‏خواهم ببينم مريضي غذاي خوشمزه درست مي‏کني که آدم زيادي بخوره نفسش بالا نياد؟ ما هم که وقتي غذا خوشمزه باشه نه کاه از خودمونه نه کاهدون هي پرش مي‏کنيم تا يا دل درد بگيريم يا نفس بالا نياد.
خلاصه بعد شام چهار پنج نفري به ما گير دادند که نصيحتي، رهنمودي، درس اخلاقي، نطقي چيزي برايشان بگوييم. ما هم گفتيم که هر چي بگوييم به روحانيت برمي‏خورد لذا حرف نزنيم بهتره. گير دادند يک فال حافظ بگيريم. آقا سعيد هم خاطره‏اي از زندانش را تعريف کرد که بعد مدتي بي‏کتابي يک ديوان حافظ داده بودند، فال گرفته بود، اين آمده بود توي اين مايه‏ها: ديوانه همان به که در بند بماند. ما هم تفالي زديم به حافظ البته نيت آقايان اين بود که اوضاع مملکت را پيش بيني کنند، يک شعر شير تو شير آمد، ما که خوانديم که چيزي از آن نفهميديم بقيه را نمي‏دانم.
ما که از يک طرف نتوانستيم به وصيت حافظ: "آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است / بعد از چايي يه سيگار، بعد از سيگار يه چايي" عمل کنيم و از سوي ديگر در مقام و مرتبت سنگيني گوش به باقي ثاني مشهور شده‏ايم، من نمي‏دونم عمادالدين باقي اين همه حسن داره فقط کري‏اش به ما رسيده؟ بس که به همه گفتيم بلند حرف بزنيد و يا دست پشت گوش گرفت، مدتي است ديگر خسته شدم و چون همه مي‏دانند و مخصوصا يواش حرف مي‏زنند، من هم شصت، هفتاد درصد حرف‏هايشان را نمي‏شنوم يا الکي سر تکان مي‏دهم يا الکي مي‏خندم يا يه جواب پرت و پلا مي‏دهم بعضي وقت‏ها خيلي جواب‏ها يا خنده‏ها بي‏ربطه ضايع مي‏شه به اين نتيجه مي‏رسند رسما بالا خونه را اجاره داده‏ايم.
خلاصه امشب هم يک سري از حرف‏هايشان را نفهميديم. ولي ديدم آقا سعيد هي سراغ مهتاب را از ما مي‏گيرد. مي‏پرسد کجاست؟ اولش فکر کردم هوا برفيه منظورش اينه که صاف و مهتابي نشده؟ بعد ديدم مي‏گه الان بايد مهتاب خانم توي بغلت باشه ما هم بياييم سور بخوريم. بعد همه خنديدند. پيش خودم گفتم غلط نکنم پيرزني به تورشان خورده و مي‏خواهند به ما غالب کنند و اسمش مهتابه. ما هم که ماشاء الله دو زاري کج که چه عرض کنم تا شده‏است، مانده بودم چي ميگن و نمي‏خواستم سوتي بدهم که نفهميدم منظورشان چيست. خلاصه ما مدتي سرکار بوديم تا بعد خودش گفت مهتاب خانم بر وزن لب تاب خانم. ما هم گفتيم اين همه سرکار رفتيم مي‏نويسم آن را تا امت وبلاگ پرور بدانند ما کم الکي نيستيم.
وسط اين حرف‏ها هم يک جا از اون خنده‏هاي بيجا کردم، سفت گرفتند که تا اسم مهتاب خانم اومده نيشش تا بناگوش باز شده. ياد يک خاطره افتادم که گفتنش بد نيست. نزديک بود حيثيت نداشته‏مان برود. يک بار با دو تا از دوستان براي مصاحبه رفتيم پيش آيت الله بيات. چون خسته بودم همانطور که روي زمين نشسته و کاغذ و قلم دستم بود خوابم برد. يکهو نمي‏دانم که چي شد از خواب پريدم و مثل اينها که برق مي‏گيردشان دست و پايم پايم بلند شد و خورد زمين و کاغذها و خودکار پرت شد آن طرف‏تر. توي اين حالت دوستم که بغل دستم بود نتوانست از خنده خودش را کنترل کند و من هم همينطور. اون داشت صحبت مي‏کرد و ما هم هي لبمان را گاز مي‏گرفتيم که خنده بند بيايد. در اين حالت کسي هم که حرف مي‏زند فکر مي‏کند به او مي‏خنديم و اين خيلي ضايع است. خلاصه آخرش اين دوستمان براي اينکه قضيه را رفع و رجوع کند که به او هم برنخورد، گفت قضيه حضرت فاطمه را که مي‏گفتي که با مهريه کم ازدواج کرد و فلاني يعني من هول شدم و دست و پايم را گم کردم و از زور خوشحالي زدم زير خنده. حالا آقاي بيات هم جدي گرفته بود که براي ما يک زن بگيره با مهريه 5 تا 14 تا سکه.
ضمنا توصيه‏هايي هم مبني بر محافظت از مهتاب خانم در مقابل مصادره و توقيف شد. چند وقت پيش هم يکي از شيوخ نزديک به جامعه مدرسين راهکاري در اين رابطه مي‏داد. مي‏گفت براي جلوگيري از مصادره شدن بهتر است با دست خودم آن را به آنها بدهم، بعدا در فرصت‏هاي آتي و وقتي خطر رفع شد خمس‏اش را هم حساب مي‏کنند و آن را هم مي‏گيرند!
و اين بود خاطرات يک شب برفي. موفقم نه؟