شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

توقيف يک نشريه در قم

اين چند روز مي‏خواستم درباره حکمي که از اين شهر صادر شد درباره مهدورالدم بودن و واجب القتل بودن روزنامه‏نگار باکويي و مديرمسئول نشريه‏اي که وي در آن مطلب مي‏نوشت. ياراي نوشتن نبود، ببيني که يکي را بکشند بدون آنکه اتهامش در دادگاهي به اثبات رسيده باشد، آن هم به خاطر يک نوشته که نمي‏دانم چيست، حداقل اين را مي‏دانم که نوشته را بايد با نوشته پاسخ داد. مي‏خواستم بنويسم چيزي اما ننوشتم که اگر دستشان به آنها نرسيد که اميدوارم نرسد، ما را به نيابت از آنها دچار خون هدري نشناسند، فعلا که اينجا کارها پر و پايه درست و حسابي نداره!
امشب اما ديدم خون نشريه‏اي هدر شد، ده و نيم يازده شب بود مديرمسئول گويه زنگ زد، تعجب کردم آخه غروب آمده بود پيشم. گفت زنگ زده خبر جديد بدهد، گفتم حتما شکايت جديد است. گفت: "گويه" توقيف شد. دهانم از تعجب واماند، هيئت نظارت بر مطبوعات يا شايد بهتر باشد اسمش را فعلا بگذاريم هيئت نظارت بر توقيف مطبوعات راي به توقيفش داد. از دو سه هفته پيش در جريانش قرار گرفته بودم، پرونده را فرستاده بودند هيئت نظارت راجع به يک مطلب درباره انتخابات خبرگان. يعني آستانه تحمل آقايان اينقدر پايين آمده؟ بعد از آن همه رايزني که کردند فکر مي‏کردم با تاخير به رسيدگي هيئت نظارت به يک اخطار بسنده کند. آخر ظاهرا همان مطلب که منجر به توقيفش شد، در دادگستري در دست رسيدگي است. امروز هم "درياباري" مديرمسئولش بازپرسي شده، به اتهام تشويش اذهان عمومي و جريحه‏دار نمودن عفت عمومي بازپرسي شده. اما جالبه که صبح بازپرسي، شب خبر توقيف، حتما فردا به خاطر همان مطلب يک پرونده ديگر، اصلا لازم هم نيست کار از منطق خاصي پيروي کند. همان که بفهمند همه که تحملي وجود ندارد، کافي است. امشب فهميدم چه خر دولوکسي هستم با اين خوش بيني‏ام. اين چند وقته هم اميد مي‏دادم که توقيف‏شان نمي‏کنند هم دادگستري را مي‏گفتم چيزي نيست، استدلالم بد نبود مي‏گفتم حالا روي نشريات سراسري و تاثيرگزاري‏اش حساس‏اند، نشريات محلي چه؟ يکي نبود بگه خر دويست لوکسي تو وقتي مي‏بيني وبلاگ‏ها را تحمل نمي‏کنند توقع داري نشريه چاپي را تحمل کنند؟ البته به مديرمسئول‏اش گفتم وقتي با شماها که سال‏هاي سال به اين حکومت خدمت کرديد چنين مي‏کنند، ماها بايد روزي هزاران سجده شکر بجا آوريم که لااقل نفس مي‏توانيم بکشيم!
اين دو سه هفته عجيب حالم گرفته بود، ياد يکي دو سه ساله اخير افتادم حافظه ما هم عين ديانت و سياست ما بيش از اين جواب نمي‏دهد، کم آورده، سر ميز قمار بود، اتفاقا همين نشريه، آن هم زماني که قمارها باخته بودم؛ چه خوش آن قماربازي که بباخت هر چه بودش، بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر. پيشنهاد کرده بود که گويه را دربياورم آخه با تيم قبلي‏شان کار مي‏کردم. آنهم درست بعد جريان نقشينه بود که هنوز پرونده‏هاش باز بود. از نظر مالي که المفلس في امان الله که هيچ، چند ميليوني بدهکار بودم. سه جا کار مي‏کردم تا صافش کنم. صبح تا شب دو جا، طراحي جلد و پوستر و صفحه بندي و آپديت سايت مي‏کردم، هفته‏اي سه شب هم يکي از هفته‏نامه‏ها صفحه بندشان رفته بود تهران و ما هم طبق معمول بايد يار در راه ماندگان باشيم و هر کجا لنگ بزنه چون آچار فرانسه ظاهر شويم، دوباره تنظيم خبر و دست بردن تو گزارش و گاهي يادداشت و شيطنت‏هاي پيراموني، آخه مي‏دوني ما انگار نافمان را به اين چيزها بريده‏اند، چاه مستراح هم که در بريزم آخرش بايد خبرش را تنظيم کنم و يک گزارش پيرامونش بنويسم وغيره! خوب مي‏دوني اسم دفتر نشريه که مياد پاهاي آدم شل مي‏شه، حالا مي‏خواهد تخليه چاه باشد يا تنظيم خبر و گزارش، همه‏اش برايم ارزشمنده. بگذريم طبق روال سابق که همه را شب‏کار کرديم، تا دمدم‏هاي صبح بوديم، يک روز هم که بيست و چهار ساعته اگر بيشتر نمي‏کشيد. اينه که آخرهاي هفته تو مايه‏هاي جنازه بودم. آن دو سه روز ديگر هم تا نصفه شب مي‏آمدم روي اينترنت و بعضي وقت‏ها تو وبلاگ قبلي‏تريه تو پرشين بلاگ که چند وقتي ديگه به روز نمي‏شد و ولش کردم يک اراجيفي مي‏نوشتم. چهار ماهي طول کشيد نه مي‏تونستم بگم نه، نه دلم راضي مي‏شد بگم آره. گرچه نقشه‏هاي خوبي برايش کشيده بودم و حتي توي ذهنم بخشي از مطالب چهار شماره اول را بسته بودم و حتي تيترهاي يک‏اش را هم در نظر گرفته‏بودم، طرحي که برايش داشتم يک نشريه که بخشي‏اش مي‏توان گفت آموزشي بود در زمينه حقوق بشر، آخه قرار بود براي مجوز سراسري اقدام کنه و مهم نبود کيفيتش چقدر پايين باشه، مهم آن بود شايد به آنها که همه امکاناتش را داشتند بر مي‏خورد که از قم يک نشريه در زمينه حقوق بشر منتشر مي‏شه و آنها در خواب سنگين‏اند. البته راجع به محتوا با مديرمسئول‏اش صحبت نکرديم ولي بعيد مي‏دانم که با من مخالفت مي‏کرد، آخه تا حدودي قبول داره که پيرهن و بعضي جاهامون توي اين کار پاره شده و به اين زودي‏ها گزگ دست کسي نمي‏دم. ولي خوب بين دو راهي بودم. از يک طرف خودم که حتي اعتبار هم برايم توي چاپخانه‏ها و ليتوگرافي که با آنها کار مي‏کردم نمانده بود آخه بعضي دوستان بامعرفت خوش حساب پول کارهايي که فرستاده‏بودم را پرداخت نکرده بودند و حتي با خودم هم حاضر نبودند ديگر اعتباري کار کنند، به قول معروف اينجا هم به آتش بقيه سوختيم. از طرف ديگر حاضر بودم اگر کسي دو، سه ميليون هم سرمايه‏گذاري کند، آن را دربياورم ولي نگران توقيفش بودم. دلم نمي‏آيد يک نشريه را به جوخه اعدام بسپرم و دلم نمي‏آمد من جانش را به خطر بيندازم، آخه قبلش هم جرياني پيش آمده بود که احساس مي‏کردم دوست ندارند در اين کار باشم و همين بيشتر نگرانم مي‏کرد. خلاصه چهارماه مثل دائم الخمرها که باده‏شان را از دستشان بگيري، يا مثل عاشق و معشوقي که چشم‏ها و دهان‏شان را ببندي و در يک متري هم به ديوار ببندي، چهار ماه کلنجار رفتم و آخرش هم به معشوقه نرسيدم.
حالا که نگاه مي‏کنم مي‏بينم چه آن موقع و آن طور مي‏بستند و چه اين موقع و اين طور، اصل اين است که ظاهرا هيچ چيز را تحمل نمي‏کنند، حالا پشيمان شدم، حالا که نقل بستن است خوب آدم يک شماره هم شده پرملات منتشر کند، حرفش را بزند، حداقل جگر آدم که خنک مي‏شود.
التبه چون با اين تيمي که کار مي‏کردند دو سه شماره‏اش بيشتر به دستم نرسيده و نمي‏توانم راجع به محتوايش قضاوت کنم اما در مجموع نزديک به کروبي بود و اصلاح طلبان. ولي چند سال پيش را يادم مي‏آيد، روزها و شب‏هايي که برايش خبر تنظيم مي‏کردم، گزارش تهيه مي‏کردم، يادداشت مي‏نوشتم، صفحاتش را ويراستاري مي‏کردم، حتي صفحه‏هايش را مي‏بستم و خلاصه توش زندگي کردم. اين نشريه هم بالاخره زماني بچه ما هم بود. باز دلم گرفته...