دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵

خداي را از چوبه دار پايين مي‏آوريم

دوباري خواندم يادداشت ارزشمند جلال توكليان را در شماره جديد نشريه مدرسه. حيف كه آن يادداشت در سايت‏هاي اينترنتي و به صورت گسترده منتشر نشد. تيترش اين بود: آشويتس و خدايي بر چوبه‏دار و در آخرين بندش آنجا كه از نسل‏كشي و ترويج نفرت از ديگري و جنايت عليه بشريت در هولوكاست سخن مي‏راند و تاثير آن را بر سست شدن ايمان مردم به خدا و سخن الي ويزل برنده جايزه نوبل در اردوگاه مرگ را به شاهد گرفته بود، زماني كه جواني را براي اعدام به پاي چوبه دار مي‏بردند. كسي آنجا به آرامي سوال مي‏كند خدا كجاست؟ چرا كاري نمي‏كند؟ و وقتي آن جوان اعدام شد، ويزل پاسخ مي‏دهد: خدا همينجاست، بر بالاي چوبه دار و اعدام مي‏شود.
اين كه در بالا آوردم نه ارتباط مستقيمي با آنچه مي‏خواهم بنويسم دارد و نه بي‏ربط است.
در روزگار ما با اين گستردگي ارتباط و ابزارش خواسته‏اي همه‏گير شده: برخورداري از حرمت و ارزش انساني حتي ساكنان كشورهاي عقب‏مانده نياز نيست حتي سوادي داشته‏باشند؛ همين‏كه مقايسه مي‏كنند ارزشي كه براي حيوانات و جان آنها در برخي كشورهاي متمدن قائلند و اين بي‏ارزشي انسان و جان و آبرويش در كشورهاي حقوق بشر ستيز؛ وقتي مي‏بيند به اندازه حيواني نيز ارزش ندارد.
وقتي به آزادي مي‏رسد (نه خيابان يا ميدان آزادي!) خود را با كشورهاي آزاد مقايسه مي‏كند، چشم خود از شرم به زمين مي‏دوزد. او مي‏بيند كه در كشورهاي آزاد چگونه مخالفان بالاترين مقامات مخالفت و اعتراض خود را با تندترين تعابير بيان مي‏كنند بدون اينكه با مشكل يا گزندي مواجه شوند، بزرگ‏ترين تجمعات بر ضد سياست‏هاي دولتي شكل مي‏گيرد اما اخباري از تعرض به معترضان نيست. او مي‏بيند و زماني كه در تاكسي نشسته لبان خود را مي‏گزد تا مبادا سخني بگويد كه برايش دردسر شود.
او فهميده‏است كه خيلي از كشورها قانون دارند و آن را اجرا مي‏كنند. او برايش سوال است كه چرا انسان‏ها طوري تربيت نشده‏اند كه به ديگري احترام بگذارند؛ چرا خود، خويش را به چشم انسان نمي‏نگرند؟ مگر از كودكي اصول انساني را آموزش نمي‏بينند؟ او سوال‏هايي را ديده كه به كل او را نااميد كرده است.
او جامعه‏اي را ديده كه مردان آزاده‏اش از دامن زن به زندان مي‏روند؛ جامعه‏اي كه كف سلول زير پاي مادران بي‏حق است.
او انسان را بر چوبه دار ديده؛ آزادي را هم، ديده آن بالا گاه تكانكي مي‏خورد عين آنها كه يك‏باره روح به تنشان حلول مي‏كند اما فكر كرده اشتباه مي‏كند مي‏پندارد اين تكان اثر باد باشد نه چيز ديگر. او انسانيت، درستي، صداقت و پاكدامني را هم بر دار ديده. او فقط خداي را بر چوبه دار آويزان نديده، علاوه بر خداي، خدايان ديگري هم هستند: چون خداي حقيقت.
او مي‏بيند خدايگان انسانيت نيمچه جاني دارد آن بالا. دوست دارد او هم با تلاش خود جان خدايگان انسانيت را نجات دهد و به بشريت خدمت كند. او مي‏خواهد خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورد اما مي‏داند ممكن است هيچ‏گاه نتواند. او مي‏داند ممكن است در شلوغي نظاره‏گران هورا كش اعدام خدايان، زير دست و پا له شود يا آنكه در خارزار گير بيفتد يا گرگان بدرندش يا موقع بالا رفتن از چوبه دار سقوط كند يا به شمشير نگهبانان گرفتار آيد و هزار مصيبت و بلاي ديگر اما او هم از اعدام پياپي خدايان به تنگ آمده‏است. او ديوانه شده است چرا كه ديگران او را ديوانه مي‏پندارند و او هم ديگران را. او مي‏خواهد خداي خود را نجات دهد اما نمي‏داند چه كند؛ بخندد؟ گريه كند؟ بخواند؟ بنويسد؟ قدم در راه بي‏برگشت بگذارد؟... او به اين فكر مي‏كند كه نبايد همه توان را در موارد مقطعي و به طور احساسي گذاشت؛ او فكر مي‏كند براي اين كه از دردهايش كاسته شود بايد فراتر را هم ببيند و كوشش‏اش به گونه‏اي باشد كه نجات خدايگان انسانيت به فرهنگ تبديل شود. او در روياهاي خود افرادي را مي‏بيند كه چنين تلاشي مي‏كنند و وقتي در بيداري مي‏نگرد همان‏ها را مي‏بيند. او مي‏داند كه جمعي شايد دور از هم و با ديدگاه‏هاي مختلف دارند فرهنگ نسل آينده را مي‏سازند. او خوشحال مي‏شود وقتي كه مي‏بيند "آنها" بهتر مي‏توانند خدايگان انسانيت را نجات دهند.
****
مي‏خواستم چيزي بنويسم كه براي اولين پستي كه در اين وبلاگ جديد مي‏گذارم نمي‏دانم خوب شده يا نه. اين وبلاگ جديد را دوست دارم؛ نه تنها به عنوان يك هديه يا اين كه خوش دست است، از اين جهت كه تذكار دهنده است و چيزي هر باره خود را نشان مي‏دهد و آن تلاش دوستان وبلاگ‏نويسي است كه هر يك در خاك كشور خود در اين كره پهناور در تلاش براي تحقق آزادي به زندان افتاده‏اند. اينجا خود را بين آنها احساس مي‏كنم؛ آنهايي كه خواسته‏اند خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورند. حداقل مي‏تواني در فراموش نشدن آنها سهيم باشي.
گاه مي‏مانم حيران و سرگردان و با خود درگير مي‏شوم كه اين چه ديوانگي است كه مي‏كني و چه ثمر از وجودت و نوشته‏ات. بعد به خودم جواب مي‏دهم مگر الزاما هر كاري بايد ثمره‏اي داشته‏باشد؟ انسان مگر به آرامش نياز ندارد؟ احساس مي‏كنم اينجا آرامش‏گاهي است برايم، بخشي از نوشته‏ها را هم براي خودم مي‏نويسم براي آرام شدن و عمل كردن! شايد هم يك موضوع اضافه كردن اسمش مثلا "نور سياه" باشد. گزارشي از دعواها و درگيري‏هاي دروني مثل بند بالا؛ عصياني؛ هم سياه است و هم مي‏تواند نوري باشد! اما نوشتنش سخت است كه گزك دست كسي ندهي!
از زنده‏ياد مصدق كه سالگردش امروز بود نصيحت مادرش همواره در گوشم است كه مي‏گفت به اين مضمون كه كاري را كه شروع كردي نبايد خسته‏شوي و تمام تلاشت را بايد بكني. و البته يك نكته‏اي كه ظاهرا خود مصدق هم به گوش گرفت تا آخر عمر اينكه اگر قرار باشد انسان از زخم زبان‏ها و اتهامات ديگران بهراسد و نااميد شود همان بهتر كه دست به كاري نزند. اين را همواره سعي مي‏كنم در زندگي به‏كار گيرم.
بعضي دوستان گلايه كرده‏بودند كه اينجا در بلاگر كامنت گذاشتن برايش مشكل است اما در rsfblog راحته؛ خواندش براي خودم هم راحت‏تره. از ما گفتن بود.

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

معلمان؛ تحريك شدگان بدون حق

شايد يكي دو هفته پيش بود؛ يكي از دوستان اعلاميه ترحيم يكي از دبيران را روي ديوار نشان داد. اتفاقا دبير خودم هم بود. مي‏گفت ببين همه فرزندانش دكتر و مهندس شده‏اند. ترتبيت چهار تا دكتر با حقوق معلمي شوخي نيست. يكي توي اين مملكت تحويلش گرفت كه معلم بودي و فرزندان خدمتگزار براي كشور تربيت كردي؟ وقتي هم كه رفت كه ديگه كسي سراغش را نمي‏گيرد اما امان از وقتي كه به پاي يك صاحب نام يا صاحب مال تيغي فرو رود و يا حرفي بزند چه‏ها كه نمي‏كنند از دولتيان تا مردم...
دبيري هم داشتيم كه اسم آموزش و پرورش را گذاشته بود گداجا بر وزن نزاجا. از اين اسم‏گذاري‏اش خيلي لذت بردم.
معلمي شغل سختي است، آن هم سر و كله زدن با بچه‏هايي كه ظاهرا سال به سال لوس‏تر و بي‏ادب‏تر مي‏شوند و خانواده‏هايي كه هر روز بر توقع‏شان افزوده مي‏شود و معلمي كه سال به سال زير فشار كار و فشار زندگي عصبي‏تر و پيرتر مي‏شود نسبت به ساير كارمندان مظلوم‏تر است. معلماني كه مجبور بوده‏اند دو شغله باشند و سه شغله. همان‏هايي كه گاه به خاطر يك عمل جراحي مجبور شده‏اند زندگي خود را بفروشند. معلمان يك تكيه كلامي دارند كه مي‏گويند وقتي گراني مي‏شود كاسب روي جنسش مي‏كشد، يا بعضي كارمندان مي‏توانند با زيرميزي گرفتن تلافي تورم يا حقوق تضييع شده خود را سر ديگران بياورند اما معلمان كه نه راه دزدي دارند، نه گران فروشي، نه رشوه‏گرفتن، صدايشان هم كه معمولا در نمي‏آيد وقتي هم كه اعتراض مي‏كنند مي‏داني كه چگونه با آنان برخورد مي‏شود. معلمان تنها امكاني كه دارند دريغ كردن آموزش به فرزندان اين سرزمين‏اند كه اكثر آنان اين اجازه را هم به خود نمي‏دهند. اما همواره هم متهم مي‏شوند...
الان كه داشتم خبر بي بي سي راجع به تجمع امروز هزاران معلم جلوي مجلس را مي‏خواندم به پاراگراف آخر كه رسيدم كه اشاره كرده مقامات ايران تجمع‏هاي صنفي معلمان را سياسي مي‏خوانند و اظهار نظرهاي فعلي و قبلي در اين دولت و دولت پيش و احزاب و فعالان سياسي نزديك به دو دولت هر كدام زمان خود. آن موقع معلمان و كانون صنفي‏شان متهم به تلاش براي سياه نمايي فعاليت‏هاي دولت و اين جور مسائل مي‏شد و الان هم تقريبا همين‏جور. اينجا كه تقريبا مي‏شه گفت دقيقا يادمه كه چگونه معلمان معترض را تحريك شدگان احزاب راست عنوان مي‏كردند كه مي‏خواهند دولت خاتمي را با بحران مواجه كنند، الان هم نياز به داشتن علم غيب ندارد كه از روز روشن‏تره كه چه چيزهايي گفته مي‏شود و معلمان معترض را تحريك شده گروه‏هاي شكست خورده و ضد انقلاب و شايد هم ضد هسته معرفي كنند كه در پي آنند كه دستاوردهاي دولت را با بحران مواجه كنند. حالا آن آموزش و پرورش راي سازي (به سبب گستردگي) كه معلمانش موقع انتخابات عزيز مي‏شوند چگونه آنجا كه سخن از حق برخورداري از زندگي انساني مي‏گويند چگونه تحريك شده و عامل دست مي‏شوند سياسيون دو جناح مي‏دانند و بس.
گزارش ايلنا از تجمع امروز هزاران معلم جلوي مجلس
گزارش تصويري كسوف از تجمع امروز معلمان
گفتگوي دويچه وله با شيرزاد عبداللهي درباره اين تجمع و تجمع‏هاي بعدي

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

مرگ بده ولي براي همسايه؟

درست چند روز پس از مرگ صدام چند خطي نوشتم. هاج و واج آن موقع توي وبلاگ‏ها مي‏گشتم و سينه‏هاي سپر شده و گردن‏هاي برافراشته را مي‏ديدم كه يكي پس از ديگري مخالف اعدام او بودند چون اعدام يك مجازات انساني نيست. حرفشان درست بود اما آن موقع هم نوشتم كه صدام 12 وكيل داشت آيا اينان در مخالفت با اعدام در داخل هم چنين سينه سپر مي‏كنند و از مخالفت خود با اعدام سخن مي‏گويند؟
شنبه‏زهي را كه در زاهدان اعدام كردند چند روزي صبر كردم. گشتي زدم اما نه زياد ولي كمتر يافتم. كم كم كم. به دنبال آن بودم كه ببينم چند نفري از آن انبوه مخالفان اعدام براي صدام باز هم با اجراي حكم اعدام مخالفت كنند. آخر دو دوتا چهارتا مي‏كردم كه همه كشته‏شدگان حادثه تروريستي زاهدان به اندازه جنگ نبودند، پس در بدبينانه‏ترين حالت شنبه‏زهي اگر بمب‏گذار باشد قطعا در آن حادثه تروريستي به اندازه جنگ ايران و عراق آدم كشته نشده پس او بايد منفورتر از صدام نباشد! اما ظاهرا اين تحليل درستي نبود!
وقتي زمان رسيدگي قضايي از تشكيل دادگاه تا صدور حكم و تاييد و اجراي آن را كه بيش از دو روز طول نكشيد ديدم حيرت كردم، دستگاه قضايي چنين هنري دارد و گاه رسيدگي به پرونده‏هايي سال‏ها شايد طول بكشد؟ بعد با خودم چند خبر اخيري كه در مطبوعات نيز منعكس شده يادم آمد، معمولا هم زنان محكوم به اعدام، در شرايط روحي خاصي و يا بعضي هم مدعي شده‏اند كه زير فشار اعترافي كرده‏اند و پس از گذر زمان آن اعترافات را ناشي از شرايط خاص روحي خود عنوان كرده‏اند و همه را تكذيب. اين واقعيتي است. وقتي از همه جا آزرده باشي و به آخر خط رسيده باشي، چه چيزي شيرين‏تر از مرگ اما وقتي عقلاني فكر مي‏كني شيريني زندگي دوباره خود را نشان مي‏دهد. دوباره اميد از دست رفته بر مي‏گردد اين بار در آخر خط تلاش مي‏كني كه برگردي. اين شرايط در زندگي روزمره هم ممكن است سراغ هر كس بيايد. خودكشي تلاشي براي رهايي است اما بخشي از كساني كه خودكشي‏شان شكست مي‏خورد با علاقه به زندگي بر مي‏گردند.
ناپسند بودن ترور نياز به توضيح ندارد؛ تروريسم ويران كننده است و مذموم خواه برج‏هاي دوقلو را هدف بگيرد در آمريكا؛ خواه هر روزه در عراق جوي خون جاري كند و خواه در ايران باشد و افرادي عادي را بكشد يا نيروهاي نظامي را. جايي ممكن است بحث خرابكاري بدون آسيب زدن به انسان‏ها باشد بر اثر اعتراض و گاهي اعتراض و تروريسم در هم مي‏آميزد كه دومي غير انساني است و ناپسند، اولي ممكن است با استدلالات صورت گرفته قابل دفاع هم باشد. پس اينجا بحث دفاع از تروريسم مطرح نيست چرا كه اگر آنها كه با هيئت حاكمه به شدت مخالفند خود را جاي كشته‏شدگان بر اثر انفجار در زاهدان بگذارند نمي‏توانند اين حركت را تاييد كنند.
بحث دفاع از يك عمل تروريستي نيست، بحث كاهش خشونت است. ترور... اعدام... ترور مجدد... اعدام مجدد... اين چرخه را ممكن است انتهايي نباشد. همه آن 18 نفري (اگر درست گفته باشم) كه كشته شدند انسان بودند و حق زندگي داشتند اما چرا بايد قرباني يك حركت تروريستي شوند كه روح هر انساني را آزرده مي‏كند. چرا بايد گروه جندالله بنا بر آنچه در سايت‏هاي خبري منتشر شد اعلام كند وقتي جلوي هر گونه اعتراض و انتقاد مسالمت‏آميزي بسته به خود حق مي‏دهد كه چنين جان انسان‏هايي را بگيرد؟ چرا چنين شتابزده بايد متهمي اعدام شود؟ پس وكيلش چكاره است كه اعتراض كند و مگر زمان براي اعتراض بيست روزه نيست؟ اينها سوال‏هايي است كه يا بين افراد مطرح مي‏شود يا در ذهن افراد ممكن است مرور شود بدون يافتن جوابي. تسريع در اعدام آن متهم به اعدام كه مجرم شناخته شد شايد براي ايجاد احساس امنيت باشد اما سوال اينجاست كه بحث امنيت و احساس امنيت و عدالت قضايي ارتباط تنگاتنگي با هم دارند. يكي كه بلنگد ديگري هم به تبع آن مي‏لنگد. عدالت قضايي ايجاب مي‏كند كه همه شرايط لازم از جمله زمان لازم براي دادرسي عادلانه و اعتراض به احكام آن فراهم باشد و بر طبق قانون و نه سليقه طي شود.
به اين نيز كاري نداريم؛ بحث بر مرگ را براي همسايه بد ديدن است. آنچه از شنبه‏زهي به عنوان يكي از بمب‏گذاران در رسانه‏ها منتشر شد، انساني است كه فقر و بي‏سوادي او را به هر كاري كشانده از دزدي تا آدمكشي. اين كه چقدر او مقصر است و چقدر جامعه بحثي است كه ساعت‏ها مي‏توان راجع به آن بحث كرد اما نمي‏توان چشم بست و يكسره او را مقصر دانست، در اين كه فقر را مي‏توان به عنوان عامل موثر در انجام بزه و جرم قلمداد كرد در پي نفي يا اثبات آن نيستم اما بي‏شك فقر او در عدم امكان تعيين وكيلي خبره برايش نقش داشته و بي‏سوادي‏اش در ناآشنايي با قانون. نكته آن است كه آيا اعدام او مي‏تواند به فقر و فلاكت و بي‏سوادي پايان دهد؟ به ترور چه؟ آيا همه اعدام‏هاي قاچاقچيان مواد مخدر تاثيري در ساليان گذشته تاثيري در كاهش قاچاق اين مواد داشته است؟ اين را بايد در نظر داشت كه وجود اعدام مي‏تواند خود مشوقي باشد براي دست زدن به چنين جرم‏هايي از سوي افرادي كه در فقر و فلاكت اسيرند، يا به پول‏هاي هنگفتي مي‏رسند و يا كشته و يا اعدام مي‏شوند در هر دو صورت از اين زندگي نكبت‏بار نجات پيدا مي‏كنند. اين نكته بسيار مهمي است كه به اعدام به عنوان يك عامل پيشگيري نگاه نكنيم.

سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۵

ماييم و كهنه دلقي كآتش در آن توان زد

ما دربدران خسرو شمشير زبانيم
ما از دو جهان غير تو اي حذف ندانيم
صد شور نهان با ما، تاب و تب جان با ما
در اين سر بي‏سامان، سانسور جهان با ما
راستي زنده‏ياد فريدون مشيري اگر مي‏دانست يك ماعر (شاعر جاعل) حرفه‏اي پيدا مي‏شود اين طور شعرش را به معر تبديل كند، عمرا اين شعر را نمي‏گفت!
دوستاني كه از سد فيلترينگ كميته آزادي (كميته تعيين مصاديق فيلترينگ و حومه) و وزارت ارتباطات و فناوري اطلاعات (وزارت محدوديت ارتباطات و جلوگيري از دسترسي به فناوري اطلاعات) و وزارت ضد سانسور (وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي) و مابقي نهادهاي متولي آزادي در اين مملكت گذشته بودند، ديدند كه بالاخره قضيه وبلاگ ما چهارميخه شده. آخه از چند ماه پيش دو ميخه‏اش كرده بودند و اينجا با هر فيلترشكني كه سايت‏هاي ديگر را باز مي‏كرد هم باز نمي‏شد، به قول دوستي فيلترينگش از فيلترينگ سايت راديو اسرائيل هم بيشتر بود! حالا به سلامتي چهار ميخه شد: انفجر، ينفجر، انفجار! از روي سرويس بلاگفا هم حذف شديم به قول شاعر: ان الله يحب المحذوفون!
شاعر كه بند تنبانش مدتي است در رفته مي‏فرمايد: كوچه تنگه بله / سانسور قشنگه بله...
اما بحث اين است كه چه كسي مي‏تواند يا صلاحيت دارد كه نقض قوانين را تشخيص دهد؟ سانسورچي‏ها يا دادگاه صالحه؟ آقايان (شايد هم آغايان دروغ چرا ما كه نديدمشان!) بر طبق كدام منطق ديگران را به نقض قوانين متهم مي‏كنند و مستحق فيلتر و حذف شدن مي‏دانند؟ اگر اثبات نقض قوانين به اين سادگي بود نفس تشكيل دستگاه عريض و طويل قضايي، دادسراها، دادگاه، وكيل مدافع، شعبات تجديد نظر و ديوانعالي كشور خود به خود زير سوال مي‏رفت، و به جاي اين همه قانون و دستگاه، اسلحه به دست كسي مي‏دادند كه هر كس تشخيص دادي ناقض قوانين است نابود كن. كدام عقل سليم مي‏پذيرد كه چند نفر با تشكيل چند جلسه قادر به خواندن مطالب ميليون‏ها سايت و وبلاگ با يا بدون نياز به شنيدن استدلالات نويسندگان هستند، پس همه تلاش‏هاي مشروطه‏خواهان براي برپايي عدليه كف روي آب بوده؟ آيا كميته سانسور اينترنت مي‏تواند راسا و بدون رعايت آيين دادرسي حكم مجازات صادر كند؟ كدام قانونگذار به او اين اجازه را داده و اگر اين اجازه صادر شده و با قانون اساسي و ساير قوانين در تناقض آيا خود به خود ملغي نيست؟ قطعا هيچ توجيه شرعي هم بر اين امر مترتب نيست چون شارع هيچ‏گاه سخن از سانسور يا مجازات فعالان اينترنتي را به ميان نياورده چون اينترنت محصول سال‏هاي اخير است.
سخن گفتن و ارتباط برقرار كردن با ديگران نيز حق طبيعي هر انساني است و اينترنت به عنوان يك ابزار ارتباطي شناخته شده‏است. حال جلوگيري و اخلال در اين ابزار ارتباطي و مانع ارتباط برقرار كردن بين افراد شدن مثل آن است كه مخابرات بخواهد يك سري شماره تلفن‏ها را در ليست سياه بگذارد كه ارتباط با آنان مقدور نگردد يا در خيابان بر هر شخص ماموري بگذارند و آن مامور مانع چهره به چهره شدن و سخن گفتن فرد با عده‏اي ديگر شود.
حال آيا پيروي از فيلترينگ (سانسور دولتي) مصداق عمله ظلمه شدن نيست؟ اگر قانون شده باشد و عدم رعايت آن موجب مجازات گردد چه؟ بايد تن به قانون ناعادلانه داد يا با نقض قانون ناعادلانه قانونگذار را ناچار به تن دادن به اصلاح آن طبق خواست عمومي كرد؟ البته لازم نيست بيان شود كه تشخيص خواست عمومي نسبت به اين قضيه براي كاربران اينترنت به دليل اينكه متاسفانه بر اثر تبليغات ناشايستي كه بوده از ابتدا به سوي اهداف نادرستي هدايت شده، مشكل است. اين تبليغات مغرضانه با هدايت كاربران به سوي سايت‏هاي مستهجن و چت روم‏هايي كه مهمترين استفاده از آن براي وقت تلف كردن مي‏شود عملا كاربران تازه وارد را از ابتدا سردرگم كرده و از استفاده مفيد آن از اين شبكه ارتباطي مي‏كاهد. متاسفانه تبليغات نادرستي كه از تريبون‏هاي رسمي نيز بارها بيان شده عملا سمي شده براي استفاده بهينه از اينترنت براي كسب دانش و ارتقاي فرهنگ عمومي. اما نمي‏توان دست روي دست گذاشت و بايد با كوشش جمعي استفاده كنندگان را به كاربري صحيح از اين پديده رهنمون كرد. بايد تلاش كرد تا همه ديدگاه‏ها و عقايد بتوانند در اين فضا حضور داشته باشند و تعامل حداقلي با هم داشته باشند. بايد با سوق دادن كاربران و صاحبان انديشه و استفاده‏كنندگان آن بحث شهروند خوب اينترنت را دنبال كرد. شهرونداني كه ديگران را تحمل كنند و به حذف آنان نكوشند. من خودم از اين كار دريغ نكرده‏ام. در اين شهر چه در بحث مشاوره باشد يا راه‏اندازي يا پشتيباني در اين راه كوشيده‏ام، حتي با كساني كه شايد ديدگاه‏هاي مشترك كمي داشته‏باشيم چون اين فضا قطعا نمي‏تواند در انحصار انديشه‏هاي خاصي باشد و سياست حذف را براي ديگران دنبال كرد. در اين مورد و كاركردهاي خوب وبلاگ و بهره‏هاي خوبي كه مي‏توان از فضاي مجازي گرفت در روزهاي آينده خواهم نوشت.
اما بايد سوال كرد وقتي فيلترينگ با شكست مواجه شد، آيا سياست حذف در پيش گرفته شده؟ يا بهتر بگويم سياست حذف از دنياي حقيقي وارد دنياي مجازي شده؟ آيا امكان تحقق آن وجود دارد؟ آيا فشارها به سرويس دهنده‏ها براي حذف وبلاگ‏ها شدت گرفته؟
يك سرويس‏دهنده وبلاگ با كاربران و اعضاي آن معنا پيدا مي‏كند، قطعا هيچ سرويس‏دهنده‏اي دوست ندارد با حذف اعضاي خود تعدادي از كاربران خود را فراري دهد و به تبع آن با كاهش اعضا، كاهش بازديدكنندگان و در نهايت با كاهش آگهي مواجه شود، در حالي كه مي‏دانيم فرهنگ تبليغات در ايران تا چه حد ضعيف است. و از آن سوي با حذف اعضاي خود عملا خود را بدنام كند، اما در شرايطي كه ما خوب مي‏دانيم آيا مي‏توان از حذف دلگير بود يا نه؟ ما با سانسور و خودسانسوري بيگانه نيستيم كه نتوانيم ديگران را درك كنيم. اينقدر نيز از خود راضي نيستم كه وجودم باعث به خطر افتادن وجود هزاران وبلاگ‏ و يك سرويس‏دهنده بزرگ باشد. اين قابل پيش بيني بود. يعني بعد از آن مسابقه بعضي از دوستان اصرار به جايگزين شدن وبلاگي ديگر داشتند. استدلالشان هم نزديك شدن زمان حذف بود. گرچه با خوش بيني از كنار آن مي‏گذشتم اما تاكيد دوستان باعث راه اندازي اين وبلاگ در بلاگر شد. به هر حال آن پيش بيني درست درآمد. گرچه پس از حذف امكان تهيه مطالب وبلاگ را در اختيارم گذاشتند كه آن را هم براي آن مي‏خواستم كه اگر پرونده‏اي تشكيل شد، نسخه‏اي اصلي از مطالبم داشته‏باشم و براي اين فرصت هم از تيم بلاگفا متشكرم. در حدود 2 سال و 3 ماهي كه در بلاگفا بودم از آن راضي‏ام و آن را سرويس‏دهنده خوبي مي‏دانم كه با ارائه يك سرويس خوش دست به كاربران، عملا باعث استفاده گسترده‏تر از وبلاگ شد و به نظرم با يك برنامه‏نويسي خوب از سر در گمي كاربران وبلاگ‏نويس جلوگيري كرد. امكاناتي هم كه ارائه‏داده از برخي سرويس‏هاي معتبر خارجي هم بيشتر است. گرچه دستي در برنامه‏نويسي تحت وب دارم و همواره مي‏توانستم يك وبلاگ شخصي با دامنه اختصاصي براي خودم درست كنم اما عقيده‏ام اين بود كه يك وبلاگ در كنار وبلاگ‏هاي ديگر معنا پيدا مي‏كند و با حضور در سرويس‏دهنده‏هاي ايراني ديگران را به استفاده از آن مشتاق كرد و با اين كار هم دايره وبلاگ‏نويسي را گسترش داد و هم بر اعتبار سرويس‏دهنده‏هاي وطني و ارتقاي آن افزود. اما امان از شمشير بران سانسور. از بلاگفا هم دلگيري ندارم و اگر تاكيدشان هم نبود ولي مي‏دانم كه در اين زمينه چاره ديگري ندارند، به خاطر نجات ديگران پذيرش چنين حذف‏هايي عاقلانه‏ترين راه‏است. ولي اگر روزي سانسور و فشار برداشته‏شد باز برمي‏گردم به دامن سرويس‏دهنده‏هاي وطني؛ شايد بلاگفا دوباره!
اين هم يك خانه تازه، يك وبلاگ توي rsfblog (يك چيزي تو مايه‏هاي چشم در برابر چشم يا وبلاگ در برابر وبلاگ يا ايجاد در برابر حذف):
http://hamedmottaghi.rsfblog.org/
همزمان در آنجا هم مي‏نويسم. تا يحتمل به كل برم آنجا.
اينم بگم كه تيتري كه زدم درست دربياد و آن هم اين كه ما به حذف شدن عادت داريم و البته از دادن تاوان نيز ابايي نداريم. هر آنچه هم داريم رو است. ضايع تر از اين ميشه؟ تيتر بزني بعد كه به آخر متن برسي ببيني همه چيز گفته‏اي جز آنكه چيزي كه تيتر را توضيح دهد!

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵

پرونده‏ساز بالاخره توي كوزه افتاد

ديروز (شنبه):
خيلي كار داشتم امروز، از ظهر اما دستم به كار نمي‏رود. يك نوع نفرت، يك نوع اشمئزار از بعضي رفتارها از بعضي گفتارها، از بعضي تفكرات دوباره زنده شده شايد، خوشحال هم هستم؛ از انتقام طبيعت شايد.
پيغام‏گير را گوش كردم امروز ظهر، آخر ديشب دير آمدم، نشد. به دلم افتاده بود كه پيام خاصي شايد تويش باشد معمولا يادم ميره و بي‏تفاوت از كنار پيغام‏گير رد مي‏شوم گاهي بعد از چند هفته چك مي‏كنم.
15/2: زنگ زدم.
15/4: الان دو ساعت مي‏گذرد، پاهام درد گرفته بس‏كه راه رفتم نفهميدم كي گذشت، اصلا حواسم نبود دارم راه مي‏روم، خاطراتي عين فيلم از ذهنم رد مي‏شد وقتي متوجه شدم كه پادرد گرفته بودم. عين ديوانه‏ها دور اتاق مي‏گشتم. وقتي زنگ زدم خبري را داد كه كه همين جوري هاج و واج موندم. مديرمسئول يكي از نشريات محلي بود. ديروز ظاهرا در جايي كه خبرنگاران جمع بودند اعلام شده. امروز اما هيچ كجا منعكس نشده بود.
نصف شب: هي مونده‏ام چيزي بنويسم يا نه. با اينكه اولش اطمينان از خبر نداشتم ولي از منابع مختلف صحت‏اش را مطمئن شدم. گرچه هنوز اتهام است و چيزي اثبات نشده اما وقتي با برخي دوستان راجع به اين قضيه صحبت مي‏كرديم اولين جمله اين بود: خب الحمدالله خدا را شكر، خوشحال شدم. بعد البته توضيح مي‏دادند كه از بازداشت هيچ كس خوشحال نمي‏شوند اما واكنش اوليه جالب بود مثل اينكه همه چيزهايي كه عقده شده را بخواهند با يك كلمه بيرون بريزند.
ساعتي بعد: از يك طرف آدم نمي‏تونه خوشحالي‏اش را پنهان كنه از اينكه بالاخره دست طبيعت از آدم‏ها انتقام مي‏گيره و از طرف ديگه نمي‏تونه از بازداشت كسي خوشحال باشه. اما از يك طرف ياد بهتان‏ها و تهمت‏هايي كه اين آدم مي‏زد مي‏افتم از يك طرف ياد پرونده‏سازي‏هايش و از طرف ديگه نگرانم از اينكه بازيچه يك تصفيه حساب شده باشد. مانده‏ام بين نوشتن و ننوشتن.
امروز (يكشنبه):
خبر اين بود (اما هر كس بخواهد منعكس كند از طريق دادستاني و ارشاد بايد پيگيري كند به من هيچ ربطي نداره فردا براي كسي دردسر بشه) كه معاون مطبوعاتي اسبق اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي و عضو هيئت منصفه مطبوعات استان قم بازداشت شد. اتهامش ظاهرا جعل اسناد دولتي و اختلاس است. رقم‏اش را البته آنچه شنيده‏ام كم نيست اما دوست دارم با همه بي‏انصافي‏ها و تفكرات كثيفش اين خبر صحت نداشته‏باشد. فكر مي‏كنم اگر اين قضايا در پي اختلافات درون گروهي و يك پرونده‏سازي باشد چقدر جالب مي‏شه. تازه همه افعال و گفتار خودش به خودش بر مي‏گرده.
گرچه هم در دوره مهاجراني و هم در دوره مسجد جامعي پست معاونت مطبوعاتي را اينجا داشت اما به وظيفه شرعي خودش كه همان سرشاخ بودن با ما ضد انقلاب‏ها بود عمل مي‏كرد. يادمه به صراحت به من مي‏گفت تو وارد مطبوعاتي شدي كه با دختران خبرنگار رابطه جنسي برقرار كني ولي معماست برايم كه فلان جاي خبرنگار با فلان جاي غير خبرنگار چه تفاوتي دارد. مي‏گفت دفتر نشرياتي كه شماها توش كار مي‏كنيد يا مي‏گيرد مخصوصا كوچك انتخاب مي‏كنيد كه موقع راه رفتن خودتان را بماليد به بدن دخترها و دخترها هم مي‏آيند آنجا تا خودشان را بمالند به شما. در صورتي كه خوب مي‏دانستي مطبوعات غير دولتي كه سرمايه‏گذار هم نداشتند چه وضع مالي خرابي داشته و دارند. يادت مي‏آيد زماني را كه بعضي‏ها كه مي‏خواستند بعضي از اين دختركان شهر ما را بدنام كنند و براي آنها و خانواده‏هايشان مزاحمت‏هايي را ايجاد كرده بودند وقتي درخواست كردم كه به خانه به اصطلاح مطبوعاتتان تذكر دهيد كه در حفظ تلفن‏هاي خبرنگاران خانم بكوشند متهمم مي‏كردي كه كار خودت بوده مي‏خواستي تلافي در بياوري سر كساني كه بهت پا نمي‏دادند و مي‏خواهي ما را بدنام كني. اما نمي‏دانم چرا هيچ كس سراغ توي پاكدامن متولي مطبوعات نمي‏آيد و امين نمي‏شناختد حتي براي درد دل و شكايت اما سراغ ماي ناپاكدامن [...]كش جاكش به عقيده شماها همه چيز كش مي‏آمدند. اصلا مي‏داني تحمل گريه برخي از خواهران عزيزم چقدر سخت بود؟ يادت مي‏آيد وقتي اعتراض كرديم بر سر به رسميت نشناختن خبرنگاران خانم از طرف ارشاد و پيگير مطلب و گزارش شدم يادت مي‏آيد مي‏گفتي حتما با اين‏ها سَر و سِري داشتي كه طرفداري‏شان مي‏كني. يادت مي‏آيد انتقاد را نادرست مي‏دانستي و مي‏گفتي هيچ گونه انتقادي سازنده نيست! و خودت هم تحمل انتقاد دوستانه نداشتي؟ يادت مي‏آيد كه مي‏گفتي بدون اجازه ارشاد حق فعاليت مطبوعاتي نداري و مطالبت را بايد بياري تا تاييد شود؟ و ديدي اين را هم به تخم مبارك گرفتم! يادت مي‏آيد پيغام داده بودي مي‏خواهي بيايي سري به دفتر بزني و به زعم ما مي‏خواستي قشنگ سر از كارمان دربياوري! ولي مني كه تا حالا دستم روي كسي بلند نشده پيغام دادم برات پايت را آنجا بگذاري قلم‏هاي پايت را مي‏شكنم و مطمئن باش مي‏شكستم چون محيط يك رسانه محيط مقدسي است و قدم‏هاي نامقدس نبايد به آن وارد شود. يادت مي‏آيد كه اينجا درخواست‏هاي مجوز دوستان ما را براي هيئت نظارت نمي‏فرستادي و وقتي پيگيري كرديم مشخص شد بعضي‏ها را پس از دو سال و نيم نگه‏داشته بودي ولي خودت خوب مزد خدمت‏هايت را از دولت اصلاح طلب گرفتي و دو تا دو تا مجوز بهت دادند. اگر ديگراني سكوت كرده‏اند و يا جرات نوشتن چيزي ندارند، مرا كه مي‏شناسي كله‏خرم. حداقل پاي ديگراني را وسط نكشم كه ريسك نمي‏كنند از جريانات خودم كه مي‏توانم مايه بگذارم. يادت مي‏آيد كه خودت در حضور جمع اقرار كردي كه عامل پرونده‏سازي برايم خودت بودي؟ خودت اقرار كردي كه نامه‏زدي و خواستار برخورد شدي ولي چرا نامه محرمانه؟ مگه محتوايش چه مي‏توانست باشد كه ما نامحرم بوديم؟ يادته به عنوان عضو هيئت منصفه (يادته وقتي قاضي با درخواستم مبني برا اخراجت از هيئت منصفه موافقت نكرد گفتم با وجود تو اين هيئت ظلمه است نه منصفه) به قاضي اعتراض مي‏كردي كه چرا اجازه دفاع به حقير مي‏دهد و مي‏گفتي اين بي‏سواد مجرمه و بايد محكوم بشه. راستي يادت مياد چه كسي توي ارشاد به مطبوعات منابع مالي ما را مشكوك مي‏خواند و وابسته به گروهك‏هاي ضد انقلاب. توي نشريه يار جون جونيت بود كه مي‏نوشتيد فلاني مشكل اخلاقي دارد و فلان و بيسار است مگر تو هر روز آنجا نبودي؟...
مي‏داني وقتي ديدم حضور فيزيكي‏ام هم حتي كار غير قلمي و فني مي‏تواند براي همين نشريات گران تمام شود، خودم حاضر نشدم براي ديگران دردسر درست نكنم و با اينكه سال‏ها و به زحمت تجربه آموخته بودم ترجيح دادم ديگر قدم در آنجا نگذارم وگرنه فكر نكنيد كه تلاش‏هاي شماها ثمر داده و از ميدان به در شده‏ام.
من تقريبا خيلي چيزها را فراموش كرده بودم ولي اين خبر باعث شد دوباره يك چيزهايي توي ذهنم مرور بشه. وگرنه فكر نكني كينه يا دلگيري از تو يا ديگراني به دل گرفته‏ام. دنيا ارزش اين چيزها را نداره. فقط شايد كاري وقتي ديدمت بكنم اين باشه كه جواب سلامت را ندهم. با اين كه از من سال‏ها بزرگ‏تري.
الان هم اينها را نوشتم ديدم چون درس توش هست. اين كه دنيا خيلي كوچيكه. شايد آنجا كه در بند هستي با خودت فكر كني، شايد اگر الان بعضي قضات با انصاف نبودند چهار پنج سال پيش هم بوديم در بند. يك ضرب المثل قديمي هست كه ميگه "چاه نكن بهر كسي، اول خودت دوم كسي" پس دروغ نيست. مطمئنم كه خيلي‏ها براي تحقق اين ضرب المثل شاد شده‏اند. خيلي‏ها بايد آن تو بودند و نيستند و تو نبايد آن تو باشي و هستي.
اميدوارم آن اتهامات صحت نداشته باشد و براثر اشتباه صورت گرفته باشد و زودتر آزاد شوي، حداقل اميدوارم شرايط دادرسي عادلانه برايت فراهم باشد. فرق ماها با شماها اينه كه الان هم اگر كاري از دستمان بيايد دريغ نمي‏كنيم. حداقل مي‏توانيم سعي كنيم يك وكيل خوب برايت بگيريم منتها فكر مي‏كنم وكلايي را كه ما با آنها ارتباط داريم شماها نجس بدانيد! اميدوارم اين اتهام اشتباهي باشد و برگردي و دوباره پست معاونت بگيري و در هيئت منصفه باشي و با تجربه‏اي كه از بازداشت آموختي از دردسر ديگران خوشحال نشوي و ديگران را به دردسر نيندازي و انصاف در كارهايت داشته باشي.
دوست ندارم نه به اين مطلب لينك داده شود و نه در جايي كار شود. خاطره‏اي بود كه همزمان با رويدادي آمد و رفت. اين شخص اصلاح طلب نبود اما به پشتوانه حمايت اصلاح طلبان بر سر كار بود!

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵

ديوانگان مي‏تازند

زماني شايد اميدي به دنيا مي‏رفت وقتي كه ابزارهاي اطلاع رساني كمتر بود، اما هر چه مي‏گذرد انگار بايد نااميدتر از قبل بود. زمان هر چه بيشتر مي‏گذرد بيشتر آدمي دلخوشي‏اش را از دست مي‏دهد كه ديگراني باشند كه پندار و گفتار و كردار آنان عقلاني باشد اما انگار دنيا اسير دست ديوانگان است؛ نمونه اخيرش رئيس جمهور گامبيا. اين خبر بازتاب را بخوانيد: " رئيس‌جمهور گامبيا هم مدعي درمان ايدز شد" آدم هاج و واج مي‏مونه كه يك مشت گنديده مغز چه راحت همه چيز را به گند مي‏كشند و علاوه بر به خطر انداختن جان انسان‏ها با اعمال و رفتار خود همه دستاوردهاي علمي را به سخره مي‏گيرند. اين جور آدم‏هايي كه فكر مي‏كنند در آسمان باز شده و حضرتشان با آداب خاصي به روي زمين تشريف فرما شده‏اند چنان خود را محور عالم و داراي علوم خاصه تصور مي‏كنند كه به معجزات خود نيز ايمان آورده‏اند و حتي علم پزشكي را نيز زير سوال مي‏برند. اين جوري كه پيش مي‏رود شايد تا چند سال آينده بحث اينان از معجزه و نظركردگي و قديس شدن بگذرد و بصورت خدايان متعددي هر يك در كشور خود سربرآورند؛ مثلا خداي گامبيا و حومه!
آيا اعمال اين ديوانگان جنايت عليه بشريت نيست؟

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

توقيف به توان 2

يك موقع فكر مي‏كردم علت توقيف نشريات چه مي‏تواند باشد، به همه چيز فكر مي‏كردم جز اينكه بيكاري و نداشتن سرگرمي هم مي‏تواند علت توقيف نشريات باشد البته در اين عمل همواره بايد نوآوري صورت بگيرد كه دارد مي‏گيرد. بعد از اينكه يك دانش آموز توي خانه‏اش انرژي اتمي توليد كرد و شد دانشمند هسته‏اي الان به ذهن‏ام رسيد كه مي‏شود يك رشته دانشمنديه هم ايجاد كرد: دانشمند تو قيف كردن!
اگر فكر مي‏كنيد مسخره مي‏‏كنم سخت در اشتباهيد. حالا جريان چيه؟ امروز مديرمسئول گويه كه دو ماه پيش توقيف شده بود آمده بود همديگر را ديديم. اول يك خبري داد فيوزم نسبتا پريد بعد كه ابلاغيه هيئت نظارت بر توقيف مطبوعات را نشان داد فيوزم كاملا پريد. نشريه‏اي كه دو ماه پيش توقيف شده بود و پرونده برايش تشكيل شده بود طبق ابلاغيه جديد توقيف شده و پرونده برايش تشكيل شده! خبر را تنظيم كرديم. فردا اگر كار نشد همينجا كارش مي‏كنم. ولي خبر توپيه.
الان فكر مي‏كنم از آنجا كه نشريه چنداني باقي نمانده و سر آقايان خلوت شده پيشنهاد مي‏كنم نشريات توقيف شده هر دو سه ماه يك بار دوباره توقيف شود، به هر حال از بيكاري بهتره؛ نيست؟ تنوع هم چيز خوبيه نه؟
***
اميدوارم براي احمد باطبي هم مشكلي پيش نيامده باشد و سلامت خود را بازيابد.