دوباري خواندم يادداشت ارزشمند جلال توكليان را در شماره جديد نشريه مدرسه. حيف كه آن يادداشت در سايتهاي اينترنتي و به صورت گسترده منتشر نشد. تيترش اين بود: آشويتس و خدايي بر چوبهدار و در آخرين بندش آنجا كه از نسلكشي و ترويج نفرت از ديگري و جنايت عليه بشريت در هولوكاست سخن ميراند و تاثير آن را بر سست شدن ايمان مردم به خدا و سخن الي ويزل برنده جايزه نوبل در اردوگاه مرگ را به شاهد گرفته بود، زماني كه جواني را براي اعدام به پاي چوبه دار ميبردند. كسي آنجا به آرامي سوال ميكند خدا كجاست؟ چرا كاري نميكند؟ و وقتي آن جوان اعدام شد، ويزل پاسخ ميدهد: خدا همينجاست، بر بالاي چوبه دار و اعدام ميشود.
اين كه در بالا آوردم نه ارتباط مستقيمي با آنچه ميخواهم بنويسم دارد و نه بيربط است.
در روزگار ما با اين گستردگي ارتباط و ابزارش خواستهاي همهگير شده: برخورداري از حرمت و ارزش انساني حتي ساكنان كشورهاي عقبمانده نياز نيست حتي سوادي داشتهباشند؛ همينكه مقايسه ميكنند ارزشي كه براي حيوانات و جان آنها در برخي كشورهاي متمدن قائلند و اين بيارزشي انسان و جان و آبرويش در كشورهاي حقوق بشر ستيز؛ وقتي ميبيند به اندازه حيواني نيز ارزش ندارد.
وقتي به آزادي ميرسد (نه خيابان يا ميدان آزادي!) خود را با كشورهاي آزاد مقايسه ميكند، چشم خود از شرم به زمين ميدوزد. او ميبيند كه در كشورهاي آزاد چگونه مخالفان بالاترين مقامات مخالفت و اعتراض خود را با تندترين تعابير بيان ميكنند بدون اينكه با مشكل يا گزندي مواجه شوند، بزرگترين تجمعات بر ضد سياستهاي دولتي شكل ميگيرد اما اخباري از تعرض به معترضان نيست. او ميبيند و زماني كه در تاكسي نشسته لبان خود را ميگزد تا مبادا سخني بگويد كه برايش دردسر شود.
او فهميدهاست كه خيلي از كشورها قانون دارند و آن را اجرا ميكنند. او برايش سوال است كه چرا انسانها طوري تربيت نشدهاند كه به ديگري احترام بگذارند؛ چرا خود، خويش را به چشم انسان نمينگرند؟ مگر از كودكي اصول انساني را آموزش نميبينند؟ او سوالهايي را ديده كه به كل او را نااميد كرده است.
او جامعهاي را ديده كه مردان آزادهاش از دامن زن به زندان ميروند؛ جامعهاي كه كف سلول زير پاي مادران بيحق است.
او انسان را بر چوبه دار ديده؛ آزادي را هم، ديده آن بالا گاه تكانكي ميخورد عين آنها كه يكباره روح به تنشان حلول ميكند اما فكر كرده اشتباه ميكند ميپندارد اين تكان اثر باد باشد نه چيز ديگر. او انسانيت، درستي، صداقت و پاكدامني را هم بر دار ديده. او فقط خداي را بر چوبه دار آويزان نديده، علاوه بر خداي، خدايان ديگري هم هستند: چون خداي حقيقت.
او ميبيند خدايگان انسانيت نيمچه جاني دارد آن بالا. دوست دارد او هم با تلاش خود جان خدايگان انسانيت را نجات دهد و به بشريت خدمت كند. او ميخواهد خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورد اما ميداند ممكن است هيچگاه نتواند. او ميداند ممكن است در شلوغي نظارهگران هورا كش اعدام خدايان، زير دست و پا له شود يا آنكه در خارزار گير بيفتد يا گرگان بدرندش يا موقع بالا رفتن از چوبه دار سقوط كند يا به شمشير نگهبانان گرفتار آيد و هزار مصيبت و بلاي ديگر اما او هم از اعدام پياپي خدايان به تنگ آمدهاست. او ديوانه شده است چرا كه ديگران او را ديوانه ميپندارند و او هم ديگران را. او ميخواهد خداي خود را نجات دهد اما نميداند چه كند؛ بخندد؟ گريه كند؟ بخواند؟ بنويسد؟ قدم در راه بيبرگشت بگذارد؟... او به اين فكر ميكند كه نبايد همه توان را در موارد مقطعي و به طور احساسي گذاشت؛ او فكر ميكند براي اين كه از دردهايش كاسته شود بايد فراتر را هم ببيند و كوششاش به گونهاي باشد كه نجات خدايگان انسانيت به فرهنگ تبديل شود. او در روياهاي خود افرادي را ميبيند كه چنين تلاشي ميكنند و وقتي در بيداري مينگرد همانها را ميبيند. او ميداند كه جمعي شايد دور از هم و با ديدگاههاي مختلف دارند فرهنگ نسل آينده را ميسازند. او خوشحال ميشود وقتي كه ميبيند "آنها" بهتر ميتوانند خدايگان انسانيت را نجات دهند.
****
ميخواستم چيزي بنويسم كه براي اولين پستي كه در اين وبلاگ جديد ميگذارم نميدانم خوب شده يا نه. اين وبلاگ جديد را دوست دارم؛ نه تنها به عنوان يك هديه يا اين كه خوش دست است، از اين جهت كه تذكار دهنده است و چيزي هر باره خود را نشان ميدهد و آن تلاش دوستان وبلاگنويسي است كه هر يك در خاك كشور خود در اين كره پهناور در تلاش براي تحقق آزادي به زندان افتادهاند. اينجا خود را بين آنها احساس ميكنم؛ آنهايي كه خواستهاند خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورند. حداقل ميتواني در فراموش نشدن آنها سهيم باشي.
گاه ميمانم حيران و سرگردان و با خود درگير ميشوم كه اين چه ديوانگي است كه ميكني و چه ثمر از وجودت و نوشتهات. بعد به خودم جواب ميدهم مگر الزاما هر كاري بايد ثمرهاي داشتهباشد؟ انسان مگر به آرامش نياز ندارد؟ احساس ميكنم اينجا آرامشگاهي است برايم، بخشي از نوشتهها را هم براي خودم مينويسم براي آرام شدن و عمل كردن! شايد هم يك موضوع اضافه كردن اسمش مثلا "نور سياه" باشد. گزارشي از دعواها و درگيريهاي دروني مثل بند بالا؛ عصياني؛ هم سياه است و هم ميتواند نوري باشد! اما نوشتنش سخت است كه گزك دست كسي ندهي!
از زندهياد مصدق كه سالگردش امروز بود نصيحت مادرش همواره در گوشم است كه ميگفت به اين مضمون كه كاري را كه شروع كردي نبايد خستهشوي و تمام تلاشت را بايد بكني. و البته يك نكتهاي كه ظاهرا خود مصدق هم به گوش گرفت تا آخر عمر اينكه اگر قرار باشد انسان از زخم زبانها و اتهامات ديگران بهراسد و نااميد شود همان بهتر كه دست به كاري نزند. اين را همواره سعي ميكنم در زندگي بهكار گيرم.
بعضي دوستان گلايه كردهبودند كه اينجا در بلاگر كامنت گذاشتن برايش مشكل است اما در rsfblog راحته؛ خواندش براي خودم هم راحتتره. از ما گفتن بود.
دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵
خداي را از چوبه دار پايين ميآوريم
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۴۶ بعدازظهر
|
شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵
معلمان؛ تحريك شدگان بدون حق
دبيري هم داشتيم كه اسم آموزش و پرورش را گذاشته بود گداجا بر وزن نزاجا. از اين اسمگذارياش خيلي لذت بردم.
معلمي شغل سختي است، آن هم سر و كله زدن با بچههايي كه ظاهرا سال به سال لوستر و بيادبتر ميشوند و خانوادههايي كه هر روز بر توقعشان افزوده ميشود و معلمي كه سال به سال زير فشار كار و فشار زندگي عصبيتر و پيرتر ميشود نسبت به ساير كارمندان مظلومتر است. معلماني كه مجبور بودهاند دو شغله باشند و سه شغله. همانهايي كه گاه به خاطر يك عمل جراحي مجبور شدهاند زندگي خود را بفروشند. معلمان يك تكيه كلامي دارند كه ميگويند وقتي گراني ميشود كاسب روي جنسش ميكشد، يا بعضي كارمندان ميتوانند با زيرميزي گرفتن تلافي تورم يا حقوق تضييع شده خود را سر ديگران بياورند اما معلمان كه نه راه دزدي دارند، نه گران فروشي، نه رشوهگرفتن، صدايشان هم كه معمولا در نميآيد وقتي هم كه اعتراض ميكنند ميداني كه چگونه با آنان برخورد ميشود. معلمان تنها امكاني كه دارند دريغ كردن آموزش به فرزندان اين سرزميناند كه اكثر آنان اين اجازه را هم به خود نميدهند. اما همواره هم متهم ميشوند...
الان كه داشتم خبر بي بي سي راجع به تجمع امروز هزاران معلم جلوي مجلس را ميخواندم به پاراگراف آخر كه رسيدم كه اشاره كرده مقامات ايران تجمعهاي صنفي معلمان را سياسي ميخوانند و اظهار نظرهاي فعلي و قبلي در اين دولت و دولت پيش و احزاب و فعالان سياسي نزديك به دو دولت هر كدام زمان خود. آن موقع معلمان و كانون صنفيشان متهم به تلاش براي سياه نمايي فعاليتهاي دولت و اين جور مسائل ميشد و الان هم تقريبا همينجور. اينجا كه تقريبا ميشه گفت دقيقا يادمه كه چگونه معلمان معترض را تحريك شدگان احزاب راست عنوان ميكردند كه ميخواهند دولت خاتمي را با بحران مواجه كنند، الان هم نياز به داشتن علم غيب ندارد كه از روز روشنتره كه چه چيزهايي گفته ميشود و معلمان معترض را تحريك شده گروههاي شكست خورده و ضد انقلاب و شايد هم ضد هسته معرفي كنند كه در پي آنند كه دستاوردهاي دولت را با بحران مواجه كنند. حالا آن آموزش و پرورش راي سازي (به سبب گستردگي) كه معلمانش موقع انتخابات عزيز ميشوند چگونه آنجا كه سخن از حق برخورداري از زندگي انساني ميگويند چگونه تحريك شده و عامل دست ميشوند سياسيون دو جناح ميدانند و بس.
گزارش ايلنا از تجمع امروز هزاران معلم جلوي مجلس
گزارش تصويري كسوف از تجمع امروز معلمان
گفتگوي دويچه وله با شيرزاد عبداللهي درباره اين تجمع و تجمعهاي بعدي
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۵:۲۱ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵
مرگ بده ولي براي همسايه؟
درست چند روز پس از مرگ صدام چند خطي نوشتم. هاج و واج آن موقع توي وبلاگها ميگشتم و سينههاي سپر شده و گردنهاي برافراشته را ميديدم كه يكي پس از ديگري مخالف اعدام او بودند چون اعدام يك مجازات انساني نيست. حرفشان درست بود اما آن موقع هم نوشتم كه صدام 12 وكيل داشت آيا اينان در مخالفت با اعدام در داخل هم چنين سينه سپر ميكنند و از مخالفت خود با اعدام سخن ميگويند؟
شنبهزهي را كه در زاهدان اعدام كردند چند روزي صبر كردم. گشتي زدم اما نه زياد ولي كمتر يافتم. كم كم كم. به دنبال آن بودم كه ببينم چند نفري از آن انبوه مخالفان اعدام براي صدام باز هم با اجراي حكم اعدام مخالفت كنند. آخر دو دوتا چهارتا ميكردم كه همه كشتهشدگان حادثه تروريستي زاهدان به اندازه جنگ نبودند، پس در بدبينانهترين حالت شنبهزهي اگر بمبگذار باشد قطعا در آن حادثه تروريستي به اندازه جنگ ايران و عراق آدم كشته نشده پس او بايد منفورتر از صدام نباشد! اما ظاهرا اين تحليل درستي نبود!
وقتي زمان رسيدگي قضايي از تشكيل دادگاه تا صدور حكم و تاييد و اجراي آن را كه بيش از دو روز طول نكشيد ديدم حيرت كردم، دستگاه قضايي چنين هنري دارد و گاه رسيدگي به پروندههايي سالها شايد طول بكشد؟ بعد با خودم چند خبر اخيري كه در مطبوعات نيز منعكس شده يادم آمد، معمولا هم زنان محكوم به اعدام، در شرايط روحي خاصي و يا بعضي هم مدعي شدهاند كه زير فشار اعترافي كردهاند و پس از گذر زمان آن اعترافات را ناشي از شرايط خاص روحي خود عنوان كردهاند و همه را تكذيب. اين واقعيتي است. وقتي از همه جا آزرده باشي و به آخر خط رسيده باشي، چه چيزي شيرينتر از مرگ اما وقتي عقلاني فكر ميكني شيريني زندگي دوباره خود را نشان ميدهد. دوباره اميد از دست رفته بر ميگردد اين بار در آخر خط تلاش ميكني كه برگردي. اين شرايط در زندگي روزمره هم ممكن است سراغ هر كس بيايد. خودكشي تلاشي براي رهايي است اما بخشي از كساني كه خودكشيشان شكست ميخورد با علاقه به زندگي بر ميگردند.
ناپسند بودن ترور نياز به توضيح ندارد؛ تروريسم ويران كننده است و مذموم خواه برجهاي دوقلو را هدف بگيرد در آمريكا؛ خواه هر روزه در عراق جوي خون جاري كند و خواه در ايران باشد و افرادي عادي را بكشد يا نيروهاي نظامي را. جايي ممكن است بحث خرابكاري بدون آسيب زدن به انسانها باشد بر اثر اعتراض و گاهي اعتراض و تروريسم در هم ميآميزد كه دومي غير انساني است و ناپسند، اولي ممكن است با استدلالات صورت گرفته قابل دفاع هم باشد. پس اينجا بحث دفاع از تروريسم مطرح نيست چرا كه اگر آنها كه با هيئت حاكمه به شدت مخالفند خود را جاي كشتهشدگان بر اثر انفجار در زاهدان بگذارند نميتوانند اين حركت را تاييد كنند.
بحث دفاع از يك عمل تروريستي نيست، بحث كاهش خشونت است. ترور... اعدام... ترور مجدد... اعدام مجدد... اين چرخه را ممكن است انتهايي نباشد. همه آن 18 نفري (اگر درست گفته باشم) كه كشته شدند انسان بودند و حق زندگي داشتند اما چرا بايد قرباني يك حركت تروريستي شوند كه روح هر انساني را آزرده ميكند. چرا بايد گروه جندالله بنا بر آنچه در سايتهاي خبري منتشر شد اعلام كند وقتي جلوي هر گونه اعتراض و انتقاد مسالمتآميزي بسته به خود حق ميدهد كه چنين جان انسانهايي را بگيرد؟ چرا چنين شتابزده بايد متهمي اعدام شود؟ پس وكيلش چكاره است كه اعتراض كند و مگر زمان براي اعتراض بيست روزه نيست؟ اينها سوالهايي است كه يا بين افراد مطرح ميشود يا در ذهن افراد ممكن است مرور شود بدون يافتن جوابي. تسريع در اعدام آن متهم به اعدام كه مجرم شناخته شد شايد براي ايجاد احساس امنيت باشد اما سوال اينجاست كه بحث امنيت و احساس امنيت و عدالت قضايي ارتباط تنگاتنگي با هم دارند. يكي كه بلنگد ديگري هم به تبع آن ميلنگد. عدالت قضايي ايجاب ميكند كه همه شرايط لازم از جمله زمان لازم براي دادرسي عادلانه و اعتراض به احكام آن فراهم باشد و بر طبق قانون و نه سليقه طي شود.
به اين نيز كاري نداريم؛ بحث بر مرگ را براي همسايه بد ديدن است. آنچه از شنبهزهي به عنوان يكي از بمبگذاران در رسانهها منتشر شد، انساني است كه فقر و بيسوادي او را به هر كاري كشانده از دزدي تا آدمكشي. اين كه چقدر او مقصر است و چقدر جامعه بحثي است كه ساعتها ميتوان راجع به آن بحث كرد اما نميتوان چشم بست و يكسره او را مقصر دانست، در اين كه فقر را ميتوان به عنوان عامل موثر در انجام بزه و جرم قلمداد كرد در پي نفي يا اثبات آن نيستم اما بيشك فقر او در عدم امكان تعيين وكيلي خبره برايش نقش داشته و بيسوادياش در ناآشنايي با قانون. نكته آن است كه آيا اعدام او ميتواند به فقر و فلاكت و بيسوادي پايان دهد؟ به ترور چه؟ آيا همه اعدامهاي قاچاقچيان مواد مخدر تاثيري در ساليان گذشته تاثيري در كاهش قاچاق اين مواد داشته است؟ اين را بايد در نظر داشت كه وجود اعدام ميتواند خود مشوقي باشد براي دست زدن به چنين جرمهايي از سوي افرادي كه در فقر و فلاكت اسيرند، يا به پولهاي هنگفتي ميرسند و يا كشته و يا اعدام ميشوند در هر دو صورت از اين زندگي نكبتبار نجات پيدا ميكنند. اين نكته بسيار مهمي است كه به اعدام به عنوان يك عامل پيشگيري نگاه نكنيم.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۳۹ بعدازظهر
|
موضوع: حقوق بشر
سهشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۵
ماييم و كهنه دلقي كآتش در آن توان زد
ما دربدران خسرو شمشير زبانيم
ما از دو جهان غير تو اي حذف ندانيم
صد شور نهان با ما، تاب و تب جان با ما
در اين سر بيسامان، سانسور جهان با ما
راستي زندهياد فريدون مشيري اگر ميدانست يك ماعر (شاعر جاعل) حرفهاي پيدا ميشود اين طور شعرش را به معر تبديل كند، عمرا اين شعر را نميگفت!
دوستاني كه از سد فيلترينگ كميته آزادي (كميته تعيين مصاديق فيلترينگ و حومه) و وزارت ارتباطات و فناوري اطلاعات (وزارت محدوديت ارتباطات و جلوگيري از دسترسي به فناوري اطلاعات) و وزارت ضد سانسور (وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي) و مابقي نهادهاي متولي آزادي در اين مملكت گذشته بودند، ديدند كه بالاخره قضيه وبلاگ ما چهارميخه شده. آخه از چند ماه پيش دو ميخهاش كرده بودند و اينجا با هر فيلترشكني كه سايتهاي ديگر را باز ميكرد هم باز نميشد، به قول دوستي فيلترينگش از فيلترينگ سايت راديو اسرائيل هم بيشتر بود! حالا به سلامتي چهار ميخه شد: انفجر، ينفجر، انفجار! از روي سرويس بلاگفا هم حذف شديم به قول شاعر: ان الله يحب المحذوفون!
شاعر كه بند تنبانش مدتي است در رفته ميفرمايد: كوچه تنگه بله / سانسور قشنگه بله...
اما بحث اين است كه چه كسي ميتواند يا صلاحيت دارد كه نقض قوانين را تشخيص دهد؟ سانسورچيها يا دادگاه صالحه؟ آقايان (شايد هم آغايان دروغ چرا ما كه نديدمشان!) بر طبق كدام منطق ديگران را به نقض قوانين متهم ميكنند و مستحق فيلتر و حذف شدن ميدانند؟ اگر اثبات نقض قوانين به اين سادگي بود نفس تشكيل دستگاه عريض و طويل قضايي، دادسراها، دادگاه، وكيل مدافع، شعبات تجديد نظر و ديوانعالي كشور خود به خود زير سوال ميرفت، و به جاي اين همه قانون و دستگاه، اسلحه به دست كسي ميدادند كه هر كس تشخيص دادي ناقض قوانين است نابود كن. كدام عقل سليم ميپذيرد كه چند نفر با تشكيل چند جلسه قادر به خواندن مطالب ميليونها سايت و وبلاگ با يا بدون نياز به شنيدن استدلالات نويسندگان هستند، پس همه تلاشهاي مشروطهخواهان براي برپايي عدليه كف روي آب بوده؟ آيا كميته سانسور اينترنت ميتواند راسا و بدون رعايت آيين دادرسي حكم مجازات صادر كند؟ كدام قانونگذار به او اين اجازه را داده و اگر اين اجازه صادر شده و با قانون اساسي و ساير قوانين در تناقض آيا خود به خود ملغي نيست؟ قطعا هيچ توجيه شرعي هم بر اين امر مترتب نيست چون شارع هيچگاه سخن از سانسور يا مجازات فعالان اينترنتي را به ميان نياورده چون اينترنت محصول سالهاي اخير است.
سخن گفتن و ارتباط برقرار كردن با ديگران نيز حق طبيعي هر انساني است و اينترنت به عنوان يك ابزار ارتباطي شناخته شدهاست. حال جلوگيري و اخلال در اين ابزار ارتباطي و مانع ارتباط برقرار كردن بين افراد شدن مثل آن است كه مخابرات بخواهد يك سري شماره تلفنها را در ليست سياه بگذارد كه ارتباط با آنان مقدور نگردد يا در خيابان بر هر شخص ماموري بگذارند و آن مامور مانع چهره به چهره شدن و سخن گفتن فرد با عدهاي ديگر شود.
حال آيا پيروي از فيلترينگ (سانسور دولتي) مصداق عمله ظلمه شدن نيست؟ اگر قانون شده باشد و عدم رعايت آن موجب مجازات گردد چه؟ بايد تن به قانون ناعادلانه داد يا با نقض قانون ناعادلانه قانونگذار را ناچار به تن دادن به اصلاح آن طبق خواست عمومي كرد؟ البته لازم نيست بيان شود كه تشخيص خواست عمومي نسبت به اين قضيه براي كاربران اينترنت به دليل اينكه متاسفانه بر اثر تبليغات ناشايستي كه بوده از ابتدا به سوي اهداف نادرستي هدايت شده، مشكل است. اين تبليغات مغرضانه با هدايت كاربران به سوي سايتهاي مستهجن و چت رومهايي كه مهمترين استفاده از آن براي وقت تلف كردن ميشود عملا كاربران تازه وارد را از ابتدا سردرگم كرده و از استفاده مفيد آن از اين شبكه ارتباطي ميكاهد. متاسفانه تبليغات نادرستي كه از تريبونهاي رسمي نيز بارها بيان شده عملا سمي شده براي استفاده بهينه از اينترنت براي كسب دانش و ارتقاي فرهنگ عمومي. اما نميتوان دست روي دست گذاشت و بايد با كوشش جمعي استفاده كنندگان را به كاربري صحيح از اين پديده رهنمون كرد. بايد تلاش كرد تا همه ديدگاهها و عقايد بتوانند در اين فضا حضور داشته باشند و تعامل حداقلي با هم داشته باشند. بايد با سوق دادن كاربران و صاحبان انديشه و استفادهكنندگان آن بحث شهروند خوب اينترنت را دنبال كرد. شهرونداني كه ديگران را تحمل كنند و به حذف آنان نكوشند. من خودم از اين كار دريغ نكردهام. در اين شهر چه در بحث مشاوره باشد يا راهاندازي يا پشتيباني در اين راه كوشيدهام، حتي با كساني كه شايد ديدگاههاي مشترك كمي داشتهباشيم چون اين فضا قطعا نميتواند در انحصار انديشههاي خاصي باشد و سياست حذف را براي ديگران دنبال كرد. در اين مورد و كاركردهاي خوب وبلاگ و بهرههاي خوبي كه ميتوان از فضاي مجازي گرفت در روزهاي آينده خواهم نوشت.
اما بايد سوال كرد وقتي فيلترينگ با شكست مواجه شد، آيا سياست حذف در پيش گرفته شده؟ يا بهتر بگويم سياست حذف از دنياي حقيقي وارد دنياي مجازي شده؟ آيا امكان تحقق آن وجود دارد؟ آيا فشارها به سرويس دهندهها براي حذف وبلاگها شدت گرفته؟
يك سرويسدهنده وبلاگ با كاربران و اعضاي آن معنا پيدا ميكند، قطعا هيچ سرويسدهندهاي دوست ندارد با حذف اعضاي خود تعدادي از كاربران خود را فراري دهد و به تبع آن با كاهش اعضا، كاهش بازديدكنندگان و در نهايت با كاهش آگهي مواجه شود، در حالي كه ميدانيم فرهنگ تبليغات در ايران تا چه حد ضعيف است. و از آن سوي با حذف اعضاي خود عملا خود را بدنام كند، اما در شرايطي كه ما خوب ميدانيم آيا ميتوان از حذف دلگير بود يا نه؟ ما با سانسور و خودسانسوري بيگانه نيستيم كه نتوانيم ديگران را درك كنيم. اينقدر نيز از خود راضي نيستم كه وجودم باعث به خطر افتادن وجود هزاران وبلاگ و يك سرويسدهنده بزرگ باشد. اين قابل پيش بيني بود. يعني بعد از آن مسابقه بعضي از دوستان اصرار به جايگزين شدن وبلاگي ديگر داشتند. استدلالشان هم نزديك شدن زمان حذف بود. گرچه با خوش بيني از كنار آن ميگذشتم اما تاكيد دوستان باعث راه اندازي اين وبلاگ در بلاگر شد. به هر حال آن پيش بيني درست درآمد. گرچه پس از حذف امكان تهيه مطالب وبلاگ را در اختيارم گذاشتند كه آن را هم براي آن ميخواستم كه اگر پروندهاي تشكيل شد، نسخهاي اصلي از مطالبم داشتهباشم و براي اين فرصت هم از تيم بلاگفا متشكرم. در حدود 2 سال و 3 ماهي كه در بلاگفا بودم از آن راضيام و آن را سرويسدهنده خوبي ميدانم كه با ارائه يك سرويس خوش دست به كاربران، عملا باعث استفاده گستردهتر از وبلاگ شد و به نظرم با يك برنامهنويسي خوب از سر در گمي كاربران وبلاگنويس جلوگيري كرد. امكاناتي هم كه ارائهداده از برخي سرويسهاي معتبر خارجي هم بيشتر است. گرچه دستي در برنامهنويسي تحت وب دارم و همواره ميتوانستم يك وبلاگ شخصي با دامنه اختصاصي براي خودم درست كنم اما عقيدهام اين بود كه يك وبلاگ در كنار وبلاگهاي ديگر معنا پيدا ميكند و با حضور در سرويسدهندههاي ايراني ديگران را به استفاده از آن مشتاق كرد و با اين كار هم دايره وبلاگنويسي را گسترش داد و هم بر اعتبار سرويسدهندههاي وطني و ارتقاي آن افزود. اما امان از شمشير بران سانسور. از بلاگفا هم دلگيري ندارم و اگر تاكيدشان هم نبود ولي ميدانم كه در اين زمينه چاره ديگري ندارند، به خاطر نجات ديگران پذيرش چنين حذفهايي عاقلانهترين راهاست. ولي اگر روزي سانسور و فشار برداشتهشد باز برميگردم به دامن سرويسدهندههاي وطني؛ شايد بلاگفا دوباره!
اين هم يك خانه تازه، يك وبلاگ توي rsfblog (يك چيزي تو مايههاي چشم در برابر چشم يا وبلاگ در برابر وبلاگ يا ايجاد در برابر حذف):
http://hamedmottaghi.rsfblog.org/
همزمان در آنجا هم مينويسم. تا يحتمل به كل برم آنجا.
اينم بگم كه تيتري كه زدم درست دربياد و آن هم اين كه ما به حذف شدن عادت داريم و البته از دادن تاوان نيز ابايي نداريم. هر آنچه هم داريم رو است. ضايع تر از اين ميشه؟ تيتر بزني بعد كه به آخر متن برسي ببيني همه چيز گفتهاي جز آنكه چيزي كه تيتر را توضيح دهد!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۵۲ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵
پروندهساز بالاخره توي كوزه افتاد
ديروز (شنبه):
خيلي كار داشتم امروز، از ظهر اما دستم به كار نميرود. يك نوع نفرت، يك نوع اشمئزار از بعضي رفتارها از بعضي گفتارها، از بعضي تفكرات دوباره زنده شده شايد، خوشحال هم هستم؛ از انتقام طبيعت شايد.
پيغامگير را گوش كردم امروز ظهر، آخر ديشب دير آمدم، نشد. به دلم افتاده بود كه پيام خاصي شايد تويش باشد معمولا يادم ميره و بيتفاوت از كنار پيغامگير رد ميشوم گاهي بعد از چند هفته چك ميكنم.
15/2: زنگ زدم.
15/4: الان دو ساعت ميگذرد، پاهام درد گرفته بسكه راه رفتم نفهميدم كي گذشت، اصلا حواسم نبود دارم راه ميروم، خاطراتي عين فيلم از ذهنم رد ميشد وقتي متوجه شدم كه پادرد گرفته بودم. عين ديوانهها دور اتاق ميگشتم. وقتي زنگ زدم خبري را داد كه كه همين جوري هاج و واج موندم. مديرمسئول يكي از نشريات محلي بود. ديروز ظاهرا در جايي كه خبرنگاران جمع بودند اعلام شده. امروز اما هيچ كجا منعكس نشده بود.
نصف شب: هي موندهام چيزي بنويسم يا نه. با اينكه اولش اطمينان از خبر نداشتم ولي از منابع مختلف صحتاش را مطمئن شدم. گرچه هنوز اتهام است و چيزي اثبات نشده اما وقتي با برخي دوستان راجع به اين قضيه صحبت ميكرديم اولين جمله اين بود: خب الحمدالله خدا را شكر، خوشحال شدم. بعد البته توضيح ميدادند كه از بازداشت هيچ كس خوشحال نميشوند اما واكنش اوليه جالب بود مثل اينكه همه چيزهايي كه عقده شده را بخواهند با يك كلمه بيرون بريزند.
ساعتي بعد: از يك طرف آدم نميتونه خوشحالياش را پنهان كنه از اينكه بالاخره دست طبيعت از آدمها انتقام ميگيره و از طرف ديگه نميتونه از بازداشت كسي خوشحال باشه. اما از يك طرف ياد بهتانها و تهمتهايي كه اين آدم ميزد ميافتم از يك طرف ياد پروندهسازيهايش و از طرف ديگه نگرانم از اينكه بازيچه يك تصفيه حساب شده باشد. ماندهام بين نوشتن و ننوشتن.
امروز (يكشنبه):
خبر اين بود (اما هر كس بخواهد منعكس كند از طريق دادستاني و ارشاد بايد پيگيري كند به من هيچ ربطي نداره فردا براي كسي دردسر بشه) كه معاون مطبوعاتي اسبق اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي و عضو هيئت منصفه مطبوعات استان قم بازداشت شد. اتهامش ظاهرا جعل اسناد دولتي و اختلاس است. رقماش را البته آنچه شنيدهام كم نيست اما دوست دارم با همه بيانصافيها و تفكرات كثيفش اين خبر صحت نداشتهباشد. فكر ميكنم اگر اين قضايا در پي اختلافات درون گروهي و يك پروندهسازي باشد چقدر جالب ميشه. تازه همه افعال و گفتار خودش به خودش بر ميگرده.
گرچه هم در دوره مهاجراني و هم در دوره مسجد جامعي پست معاونت مطبوعاتي را اينجا داشت اما به وظيفه شرعي خودش كه همان سرشاخ بودن با ما ضد انقلابها بود عمل ميكرد. يادمه به صراحت به من ميگفت تو وارد مطبوعاتي شدي كه با دختران خبرنگار رابطه جنسي برقرار كني ولي معماست برايم كه فلان جاي خبرنگار با فلان جاي غير خبرنگار چه تفاوتي دارد. ميگفت دفتر نشرياتي كه شماها توش كار ميكنيد يا ميگيرد مخصوصا كوچك انتخاب ميكنيد كه موقع راه رفتن خودتان را بماليد به بدن دخترها و دخترها هم ميآيند آنجا تا خودشان را بمالند به شما. در صورتي كه خوب ميدانستي مطبوعات غير دولتي كه سرمايهگذار هم نداشتند چه وضع مالي خرابي داشته و دارند. يادت ميآيد زماني را كه بعضيها كه ميخواستند بعضي از اين دختركان شهر ما را بدنام كنند و براي آنها و خانوادههايشان مزاحمتهايي را ايجاد كرده بودند وقتي درخواست كردم كه به خانه به اصطلاح مطبوعاتتان تذكر دهيد كه در حفظ تلفنهاي خبرنگاران خانم بكوشند متهمم ميكردي كه كار خودت بوده ميخواستي تلافي در بياوري سر كساني كه بهت پا نميدادند و ميخواهي ما را بدنام كني. اما نميدانم چرا هيچ كس سراغ توي پاكدامن متولي مطبوعات نميآيد و امين نميشناختد حتي براي درد دل و شكايت اما سراغ ماي ناپاكدامن [...]كش جاكش به عقيده شماها همه چيز كش ميآمدند. اصلا ميداني تحمل گريه برخي از خواهران عزيزم چقدر سخت بود؟ يادت ميآيد وقتي اعتراض كرديم بر سر به رسميت نشناختن خبرنگاران خانم از طرف ارشاد و پيگير مطلب و گزارش شدم يادت ميآيد ميگفتي حتما با اينها سَر و سِري داشتي كه طرفداريشان ميكني. يادت ميآيد انتقاد را نادرست ميدانستي و ميگفتي هيچ گونه انتقادي سازنده نيست! و خودت هم تحمل انتقاد دوستانه نداشتي؟ يادت ميآيد كه ميگفتي بدون اجازه ارشاد حق فعاليت مطبوعاتي نداري و مطالبت را بايد بياري تا تاييد شود؟ و ديدي اين را هم به تخم مبارك گرفتم! يادت ميآيد پيغام داده بودي ميخواهي بيايي سري به دفتر بزني و به زعم ما ميخواستي قشنگ سر از كارمان دربياوري! ولي مني كه تا حالا دستم روي كسي بلند نشده پيغام دادم برات پايت را آنجا بگذاري قلمهاي پايت را ميشكنم و مطمئن باش ميشكستم چون محيط يك رسانه محيط مقدسي است و قدمهاي نامقدس نبايد به آن وارد شود. يادت ميآيد كه اينجا درخواستهاي مجوز دوستان ما را براي هيئت نظارت نميفرستادي و وقتي پيگيري كرديم مشخص شد بعضيها را پس از دو سال و نيم نگهداشته بودي ولي خودت خوب مزد خدمتهايت را از دولت اصلاح طلب گرفتي و دو تا دو تا مجوز بهت دادند. اگر ديگراني سكوت كردهاند و يا جرات نوشتن چيزي ندارند، مرا كه ميشناسي كلهخرم. حداقل پاي ديگراني را وسط نكشم كه ريسك نميكنند از جريانات خودم كه ميتوانم مايه بگذارم. يادت ميآيد كه خودت در حضور جمع اقرار كردي كه عامل پروندهسازي برايم خودت بودي؟ خودت اقرار كردي كه نامهزدي و خواستار برخورد شدي ولي چرا نامه محرمانه؟ مگه محتوايش چه ميتوانست باشد كه ما نامحرم بوديم؟ يادته به عنوان عضو هيئت منصفه (يادته وقتي قاضي با درخواستم مبني برا اخراجت از هيئت منصفه موافقت نكرد گفتم با وجود تو اين هيئت ظلمه است نه منصفه) به قاضي اعتراض ميكردي كه چرا اجازه دفاع به حقير ميدهد و ميگفتي اين بيسواد مجرمه و بايد محكوم بشه. راستي يادت مياد چه كسي توي ارشاد به مطبوعات منابع مالي ما را مشكوك ميخواند و وابسته به گروهكهاي ضد انقلاب. توي نشريه يار جون جونيت بود كه مينوشتيد فلاني مشكل اخلاقي دارد و فلان و بيسار است مگر تو هر روز آنجا نبودي؟...
ميداني وقتي ديدم حضور فيزيكيام هم حتي كار غير قلمي و فني ميتواند براي همين نشريات گران تمام شود، خودم حاضر نشدم براي ديگران دردسر درست نكنم و با اينكه سالها و به زحمت تجربه آموخته بودم ترجيح دادم ديگر قدم در آنجا نگذارم وگرنه فكر نكنيد كه تلاشهاي شماها ثمر داده و از ميدان به در شدهام.
من تقريبا خيلي چيزها را فراموش كرده بودم ولي اين خبر باعث شد دوباره يك چيزهايي توي ذهنم مرور بشه. وگرنه فكر نكني كينه يا دلگيري از تو يا ديگراني به دل گرفتهام. دنيا ارزش اين چيزها را نداره. فقط شايد كاري وقتي ديدمت بكنم اين باشه كه جواب سلامت را ندهم. با اين كه از من سالها بزرگتري.
الان هم اينها را نوشتم ديدم چون درس توش هست. اين كه دنيا خيلي كوچيكه. شايد آنجا كه در بند هستي با خودت فكر كني، شايد اگر الان بعضي قضات با انصاف نبودند چهار پنج سال پيش هم بوديم در بند. يك ضرب المثل قديمي هست كه ميگه "چاه نكن بهر كسي، اول خودت دوم كسي" پس دروغ نيست. مطمئنم كه خيليها براي تحقق اين ضرب المثل شاد شدهاند. خيليها بايد آن تو بودند و نيستند و تو نبايد آن تو باشي و هستي.
اميدوارم آن اتهامات صحت نداشته باشد و براثر اشتباه صورت گرفته باشد و زودتر آزاد شوي، حداقل اميدوارم شرايط دادرسي عادلانه برايت فراهم باشد. فرق ماها با شماها اينه كه الان هم اگر كاري از دستمان بيايد دريغ نميكنيم. حداقل ميتوانيم سعي كنيم يك وكيل خوب برايت بگيريم منتها فكر ميكنم وكلايي را كه ما با آنها ارتباط داريم شماها نجس بدانيد! اميدوارم اين اتهام اشتباهي باشد و برگردي و دوباره پست معاونت بگيري و در هيئت منصفه باشي و با تجربهاي كه از بازداشت آموختي از دردسر ديگران خوشحال نشوي و ديگران را به دردسر نيندازي و انصاف در كارهايت داشته باشي.
دوست ندارم نه به اين مطلب لينك داده شود و نه در جايي كار شود. خاطرهاي بود كه همزمان با رويدادي آمد و رفت. اين شخص اصلاح طلب نبود اما به پشتوانه حمايت اصلاح طلبان بر سر كار بود!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۵:۳۸ بعدازظهر
|
موضوع: خاطره
پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵
ديوانگان ميتازند
آيا اعمال اين ديوانگان جنايت عليه بشريت نيست؟
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۳:۳۶ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
سهشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵
توقيف به توان 2
اگر فكر ميكنيد مسخره ميكنم سخت در اشتباهيد. حالا جريان چيه؟ امروز مديرمسئول گويه كه دو ماه پيش توقيف شده بود آمده بود همديگر را ديديم. اول يك خبري داد فيوزم نسبتا پريد بعد كه ابلاغيه هيئت نظارت بر توقيف مطبوعات را نشان داد فيوزم كاملا پريد. نشريهاي كه دو ماه پيش توقيف شده بود و پرونده برايش تشكيل شده بود طبق ابلاغيه جديد توقيف شده و پرونده برايش تشكيل شده! خبر را تنظيم كرديم. فردا اگر كار نشد همينجا كارش ميكنم. ولي خبر توپيه.
الان فكر ميكنم از آنجا كه نشريه چنداني باقي نمانده و سر آقايان خلوت شده پيشنهاد ميكنم نشريات توقيف شده هر دو سه ماه يك بار دوباره توقيف شود، به هر حال از بيكاري بهتره؛ نيست؟ تنوع هم چيز خوبيه نه؟
***
اميدوارم براي احمد باطبي هم مشكلي پيش نيامده باشد و سلامت خود را بازيابد.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۱۳ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت