پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

آشپز که ما باشيم مهمان يا روانه بيمارستان ميشه يا... / يلدا بازي 2

ديشب آخر شب ديدم رضا معيني عزيز دعوتم کرده يلدا بازي. پس از تفکرات طولاني امشب کاشف به عمل آمد که هر دو تا پست‏مان در يک روز بوده ، طنز روزگار آنکه از بين 5 نفري که مي‏خواستم دعوت کنم يکي‏اش خود او بود و ديگري‏اش هم که توي ليست او بود بهرام رفيع‏زاده بود و البته آن سومي هم شهرام رفيع‏زاده و دو تا از دوستان همشهري. تازه با کمال پست فطرت‏گري مي‏خواستم سامناک آقایی را هم دعوت کنم تا بفهمم اين سامناک اسم زنه يا مرد، اما ما به عنوان خدايگان توهم توطئه و غيره و اينکه همه جا را مثل مملکت خودمان گل و بلبل مي‏بينيم اگر کسي کره ماه هم بره باز احساس خطر مي‏کنيم برايش اينه منصرف شدم، ديگه در آوردن اسم دوستان اينجايي تقيه مي‏کنم، دعوت که جاي خود داره. اين بهرام را مي‏داني چقدر از دستش حرص خوردم! آخه مي‏دوني چند وقتي مرا دچار مشکلات روحي رواني کرد! بهش مشکوک هم شده بودم اول که آشنا شدم با وبلاگش، آخه مي‏دوني يک سري چيزهايي که مي‏نوشت يا نه اصلا بهتر بگويم بعضي نوشته‏هايش چيزي بود که همان روز داشتم به آن فکر مي‏کردم يا يک سري حالات و روحيات. اولش فکر کردم نکند مثل بعضي فيلم‏ها افکار مرا خوانده باشند و يکي با اسم مستعار همان چيزها را مي‏نويسد که سر به سر من بگذارد. بعد گفتم شايد کسي است که اينجا مرا مي‏شناسد و مي‏خواهد اذيتم کند، خلاصه چند روز با خودم درگيري پيدا کردم که جريان چيست! ولي تجربه جالبي بود.
البته چون قبلا سهم يلدا بازي‏ام را نوشته بودم، نبايد مي‏نوشتم اما به احترام رضا معيني و البته بيشتر از باب رو کم کني نوشتم، نسبت به بند 5 يلدا نوشت او که از آشپزي‏اش تعريف کرده‏بود هم بند 2 يلدا نوشت کريم ارغنده‏پور، هم يک سري يلدا نوشت‏هاي وبلاگ‏نويسان که از فعاليت‏هاي مذهبي خود در گذشته‏شان گفته بودند. ديدم نه انگار همه وبلاگستان مي‏خواهند روي دست ما بلند شوند، ديدم خلاصه بنويسم که حساب دستشان باشد که هنوزم که هنوزه ما از همه يک قدم جلوتريم البته ممکن است اين يک قدم از عقب باشد!!!
1- يک بار توي عمرم آمدم آبروداري کنم و کلاس بگذارم يک خط جهت تشکر نوشتم ايميل زدم به گزارشگران بدون مرز براي جايزه‏اش، مي‏خواستم دو سه خط بنويسم مغزم قفل کرده بود يحتمل هنوز هم باز نشده. حالا مي‏دوني چي چي جواب اومد؟ جواب اومد هي اسپم کجا؟!! از شوخي که بگذريم سرورشان ما را به عنوان اسپم شناخته بود و ايميل که برگشته بود موضوعش زده بود سلام اسپم. خنده‏ام گرفته بود آن شب که در اقصي نقاط دنيا و حومه ما را به عنوان يک اسپم به رسميت مي‏شناسند. به خاطر همين ترسيدم به دويچه وله ايميل بزنم براي تشکر، گفتم آبرو رفت که رفت، ترسيدم آنجا اسپم که هيچي جواب بياد سلام هيتلر!
2- آدم خيلي زورش مياد که آشپز زبردست باشه و کس ديگري بياد از آشپزي خودش تعريف کنه. تصميم گرفتم شکسته نفسي را کنار بگذارم و بگم. تازه مي‏خواستيم يک موقع براي همکاران خانم کلاس آموزش آشپزي هم بگذاريم که نشد مي‏داني آخر دخترهاي حالا آشپزي بلد نيستند. زمان دانشجويي که ديگه نياز به توضيح نداره. يک شب خسته و مانده که رسيديم خانه که با يکي از دوستان بوديم تقريبا چيزي نداشتيم، نه آماده نه غير آماده، حتي نان هم تمام شده بود. يک بسته ماکاروني بود که دوستم مي‏گفت بلدم درست کنم اما چيزي نيست که قاطي‏اش کنيم و يک مقدار لوبيا چيتي پخته از اينجا برده بودم و آماده داشتيم. من هم آنجا آشپزي‏ام گل کرد. لوبياچيتي پخته را به جاي گوشت و تخم و مرغ و اين چيزها قاطي ماکاروني کردم. وقتي طبخ تمام شد سر سفره نمي‏داني چي از کار درآمده بود. چنان خمير شده بود که مثل ساندويچ يک لوله‏اش را دست گرفتيم به گاز زدن. انشاءالله دل درد هم نگرفتيم. حالا تازه اين که چيزي نيست يک بار املت درست کردم چه املتي. يک جوري درست کردم که براي فردا ظهرمان هم بماند. گوجه فراوان، تخم مرغ، نمک و فلفل به اندازه کافي، روبرويمان يک ميوه فروشي بود از پنجره نگاه کردم ديدم فلفل سبز هم داره، يک بار يکي از دوستان برايم درست کرده بود يکي دو تا فلفل سبز زده بود بهش هم معطر شده بود هم خوشمزه. رفتم و گفت فلفلش شيرينه و خرد کردم ريختم توي املت. لقمه اول را که دوستم خورد داد زد سوختم. گفتم داغ داغ مي‏خوري ديگه و فوت کرديم و خورديم. اون هي مي‏گفت تنده، جواب مي‏دادم حاليت نيست داغه فوتش کن. چند لقمه‏اي خورديم در حالي که اشک همچنان از چشم‏هايمان جاري بود. چنان تند شده بود که سرخ شده‏بوديم. او حالت تهوع پيدا کرد و دست کشيد و من چند لقمه ديگه خوردم ديدم درست نيست تسليم بشم. و دل پيچه گرفتم. رفتيم به ميوه فروشي دسته‏گلش را گفتيم، گفت خوب من گفتم تو چرا نچشيدي؟ از مادرش سوال کرد و گفت جوشانده نعناع خوبه. يک دسته نعناع گرفتيم و آنقدر حال خراب بود که حال پاک کردن نبود يک خرده زير شير گرفتيم و با ريشه و ساقه چپانديم توي قوري و گذاشتيم جوش بيايد. مزه خاک و گل و کود گرفته بود تا مزه نعناع. يک ليوان خورديم ولي او خوب نشد رفت خانه فاميلشان و چون حالش خراب شد به بيمارستان رساندندش و سرم و قرص و دوا. ما هم آبرو داري کرديم آنقدر آب نعناع به خيگ مبارک بستيم و دل پيچه را تحمل کرديم تا خوب شديم.
3- بعضي‏ها کلاس گذاشته‏اند که از ورزش چيزي نمي‏دانند و صفحات ورزشي را هم نخوانده‏اند. ديدم طرف فکر کرده شاخ غول را شکسته. من خودم اين افتخار را داشته‏ام که زنگ ورزش يک جوري جيم مي‏شدم، بيشتر هم با بهانه مريضي. مطلب ورزشي هم نخوانده‏ام و يک مسابقه فوتبال ايران استراليا بود کجا بود آن هم بنا بر توفيق اجباري ديده‏ام. آن وقت از سر کچلي مجبور بوده‏ام خبر ورزشي تنظيم کنم! يک دفعه يک جشنواره‏ کشوري آموزش و پرورش اينجا برگزار کرد و قرار شد يک بولتن روزانه برايشان در بياوريم. يکي از دوستان خبرنگار ورزشي بود خبرها را مي‏آورد. فکر مي‏کني تيتر يک اولين شماره‏اش را چه زدم؟ توي اين مايه‏ها که فلان تيم قهرمان اين دوره از مسابقات شد. وقتي پخش شد هم برگزار کنندگان شاکي شده بودند هم تيم‏ها، يک سري هم آمده‏بودند اعتراض مي‏کردند. تازه دفاع هم مي‏کردم از اين تيتر که يک تيتر حرفه‏اي است، بعدا کاشف به عمل آمد که اين تازه يک مسابقه مقدماتي بود، بعدش مسابقات نيمه‏نهايي است بعد فينال. هر که فينال برنده شد قهرمان به حساب مي‏آيد. شاکي بودند مي‏گفتند اگر به يک مسابقه حل بود پس چرا ما اين همه هزينه کرده‏ايم.
4- يک روز توي يک امتحان فکر مي‏کنم دوره ابتدايي بود اسامي شش تا از امامان را پرسيده بود. چون اسامي امامان مرد را دوتايشان را بيشتر بلد نبودم حضرت علي و ابوالفضل، چهارتا را هم به عنوان امامان زن نام بردم: حضرت خديجه به عنوان امام اول، فاطمه به عنوان امام دوم، زين العابدين به عنوان امام سوم و فکر کنم سجاد به عنوان امام چهارم نام بردم. تازه اين که چيزي نيست، چون با هر چيز زوري مشکل دارم. يک بار بيشتر آن هم موقع مدرسه شايد نشد فرار کنم و خلاصه رفتيم نماز جماعت آن هم در مسجد، به خاطر همين اصلا بلد نيستم نماز جماعت چجوريه؟ يک بار با يکي از دوستان دفتر يکي از مراجع بوديم اذان گفتند و من مي‏خواستم نرم دوستم گفت بيا ضايع است، من يک خرده جلوتر مي‏ايستم هر کاري کردم تو هم بکن يا با دست اشاره مي‏کنم. به نماز عشاء که چهار رکعت است رسيديم و ما بايد نماز مغرب را که سه رکعتي بود مي‏خوانديم، يا شايد هم برعکس. شايد هم از رکعت دوم آنها شروع کرديم. او نيم متري جلوتر ايستاد و من عقب‏تر و شروع کرديم. خلاصه شير تو شيري شده بود. يک بار آنها نشستند تشهد بخوانند من بلند شدم بقيه رکعت‏ها را بخوانم ديدم دست داره تکان مي‏ده که بنشين بنشين نصفه کاره همانجا نشستم، يک بار هم حالت نيمچه نشسته، بوديم و او علامت مي‏داد و ما عمل مي‏کرديم، خلاصه تا آخرش هم او قاطي کرده بود چون حواسش به من هم بود، هم من، اعضاي دفتر هم پشت سر ما. به رويمان نياوردند ولي به اين دوستم يک خرده غر زدم مگه مجبوره آدم اينجوري کنه که خودش هم قاطي کنه. خوب از اول فرادا مي‏خوانديم اقلا نه خودمان را مسخره مي‏کرديم نه خدا را تازه ضايع هم نمي‏شديم!
4- يک بار يک انشاء نوشتم حالت سفرنامه، از آن تابستان خود را چگونه گذرانده‏ايدها، دبير ادبيات گفت تو طنز نويس ميشي. از بد حادثه طنزنويس نشدم و بيشتر خزعبلات جدي مي‏نوشتم ولي طنز را خوب مي‏خواندم. مال خودم چيزهايي طنزگونه مي‏نوشتم، ولي کم کم براي اينکه تلخي مطلب را بگيرم سعي کردم يکي دو جا گريزي به طنز بزنم در مطالب جدي. اما خيلي وقت‏ها مطالب جدي و واقعي خودشان طنزند. جداي از اين هميشه سعي کرده‏ام نصيحت "با دل خونين لب خندان بياور همچو جام" حافظ را جلوي چشم داشته‏باشم. شده که شنيده‏ام که بعضي‏ها گفته‏اند که الکي خوشي. اما يک واقعيتي وجود دارد که مگر ديگران گناه کرده‏اند که غم‏ناله‏هاي مرا بشنوند؟ حداقل تکرارش آن را براي خود آدم نااميد کننده است، اما طنز نه تنها خنده را به لب ديگران مي‏آورد بلکه حداقل روي خودم آدم تاثير داره. وقتي مغزم قفل مي‏کنه رسما مي‏زنم به نوشتن طنز، هر چه باداباد. اين را مي‏دانم لبخند آوردن بر لب کسي از هر کاري توي اين دوره زمانه نااميدي‏ها زيباتره. اما شايد شعر عبيد هم مصداق داشته باشد که "رو مطربي و دلقکي آموز / تا داد خود از کهتر و مهتر بستاني".
بازم محض احتياط کسي را دعوت نمي‏کنم. اينجوري ديگه فردا اگر براي کسي اتفاقي افتاد عذاب وجدان نخواهم داشت. من يک موقع خر مي‏شدم هر کس مشورت مي‏کرد به کارهاي فرهنگي تشويق مي‏کردم. ولي حالا عذاب وجدان گرفته‏ام و اگر کسي مشورت کند دعوتش مي‏کنم به دزدي و کلاه برداري تا حداقل قدر بيند و در بين مردم بر صدر نشيند!

سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵

من اعتراف مي‏کنم! / يلدا بازي

ما که نفهميديم بالاخره اين يلدا بازي چيه گرچه مطالب يلدا بازها! را که ديده‏ام خوانده‏ام. اين طور که فهميدم ظاهرا منظور از اين بيان خصوصيات يا ويژگي‏هايي از افراد است که ديگران خبر ندارند. گردباد دعوتم کرده بود، حتما مي‏خواسته مهملات ما را بخواند چون از رسمي بودن خوشم نمي‏آيد و نگاه غير رسمي به همه چيز را دوست دارم اينها را نوشتم.
1- هم حافظه و هم قول و قرار و نظم و ترتيب‏ام يک موقعي خوب بود ولي اين سال‏هاي اخير به حد افتضاحي رسيده. به قول معروف زده‏ام زير همه‏اش، هر روز بيشتر از ديروز. تازه شده‏ام مثل بقيه! هنوز عيد سال نو را به بعضي دوستان تبريک نگفته‏ام، چند وقت پيش يکي از دوستان را توي خيابون ديدم. توي مهرماه بود ظاهرا، ديده بوسي کرديم و سال نو را تبريک گفتم، بعد هم گفتم در روزهاي آينده برنامه دارم حضورا براي تبريک عيد بروم ديدنش. احساس کردم اين دوستم با يک حالت تعجبي نگاه مي‏کرد، حتما پيش خودش هم فکر کرده، آخي طفلکي ديوونه شده، عذرخواهي کرد و زود رفت. حافظه‏ام هم بعضي وقت‏ها بازي‏اش مي‏گيره. يک دفعه پيش آمد که با کت و شلوار و دمپايي رفتم بيرون وسط راه فهميدم برگشتم. يک دفعه کت و کفش و زيرشلواري. يک دفعه هم با يک لنگه جوراب پوشيده رفتم. تازه نمي‏گم که جوارب لنگه به لنگه سياه و سفيد هم پوشيده‏ام و متوجه نشده‏ام.
2- سر جريان پرونده وبلاگ‏نويسان، بچه‏هاي قم را که گرفته بودند و به متهمان اينترنتي معروف شد و در چنين روزهايي هم بود، وکيل‏شان که اتفاقا وکيل خودمان هم بود مي‏گفت تقصير توست که براي اينها پرونده درست کردند چون اواخر سال قبلش، اولين پرونده در اين زمينه براي من ساخته و پيگيري شده بود، عقيده داشت که دستگاه قضايي به اين وسيله و نيز سايت اطلاع رساني که قبلا داشتيم با اينترنت آشنا شده‏اند و اين باعث برخوردها شده. اين البته يک واقعيت است که هر کجا پا مي‏گذارم آن را به گند مي‏کشم. به خصوص همان زماني که فريد و حسين و مسعود بازداشت بودند، همواره احساس گناه مي‏کردم. شايد برخورد با وبلاگ‏نويسان تهران نيز مقصرش من باشم. حالا همينجا از آنها و از همه آنهايي که فعاليت‏هاي حقير باعث شده مشکلي برايشان ايجاد شود عذرخواهي مي‏کنم. هر وقت کسي را دعوت به وبلاگ زدن مي‏کنم بعدش پشيمان مي‏شوم نکند باعث دردسر کسي شود. تازه يک دسته گل ديگر هم به آب دادم. زمان تبليغات مجلس هفتم بود يا روزهاي قبل از آن يک روز احمدي‏نژاد آمده بود زيرزمين مدرسه فيضيه. هم توي زيرزمين هم وقتي خارج شد و رفت طلبه‏هاي جوان چنان پشت سرش مي‏دويدند و سينه مي‏زدند و شعار مي‏دادند که نگو. چشم‏هايم از حدقه داشت در مي‏آمد. چنين رفتاري از سوي شيوخ براي آدم معمولي بعيد بعيد است. آن شب در گفتگو با يکي دو تا از دوستان شرط بندي کردم او رئيس جمهور مي‏شود، آن وقت به کساني که مي‏گفتند مسخره‏ام مي‏کردند که چقدر ساده‏اي. آن موقع گردنم را گرو گذاشتم روي اين شرط بندي که اگر نشد بيخ تا بيخ ترتيب گردن مبارک ما را بدهند. حالا که فکر مي‏کنم به خاطر اين شرط بندي از همه عذرخواهي مي‏کنم!
3- کلا آدم کم حرفي هستم. علل مختلف داره و مهمترين‏اش اين است که بلد نيستم حرف بزنم، يا بهتر بگويم نه ياد گرفته‏ام نه يادم مانده! از نشستن و حرف مفت زدن نفرت دارم، اين که بنشيني و همه‏اش راجع به زيرشکم افراد صحبت کني. معمولا هم هم‏زبان خوب پيدا نکرده‏ام و ترجيح داده‏ام حرف‏هاي بيخود نزنم با کسي. معمولا هم حرف‏هايم با ديگران به سلام، چه خبر، موفقي در مجموع خلاصه مي‏شود. سه سال پيش مجبور بودم به خاطر يک سري بدهکاري سه جا کار کنم، تقريبا آدم هم کمتر مي‏ديدم، شايد توي شش، هفت ماه در مجموع نيم ساعت حرف نزده‏بودم. احساس مي‏کردم توانايي اينکه حرف بزنم ديگر ندارم و فکر مي‏کردم توي دادگاه صدايم گير کنه و اصلا از توي حلق درنياد و فکر کنند ترسيده‏ام. ولي شانس من يک ماه مانده فرشته‏اي (البته از نوع مذکرش) بر ما نازل شد، اگر بفهمد بهش گفتم فرشته کله‏ام را مي‏کند و مي‏گويد خرافي هستي! و شبي يکي دو ساعت ضمن پياده روي بحث‏هايي را پيش کشيد و چون از من نظر مي‏خواست کم کم دوباره حرف زدنم به حالت عادي برگشت. حداقل به همين خاطر خودم را به او مديون مي‏دانم. اين يک ماهه دوباره فکم جون گرفت و چنان بلبل زبون شده بودم که همه تعجب کرده‏بودند. آره اگر مي‏بيني گاهي زياده نويسي مي‏کنم عقده‏هاي فروخفته است که گير کرده توي گلويم. البته اين يکي دو سال اخير دوستان پا به جفتي پيدا کرده‏ام که با آنها حرف بزنم، ولي باز هم بعضي وقت‏ها چنان آرزو مي‏کنم که امروز کسي پيدا بشه باش صحبت کنم.
4- تحمل ديدن نسوان را ندارم. مي‏داني چرا؟ چون مغز همه ما در شورتمان است! بس که از صبح تا شب بحث زيرشکم را مي‏شنوم و ارزش زن را در نزد اين به اصطلاح اکثريت جامعه (طويله خودماني) در حد ماشين ارضاي جنسي مردان مي‏بينم و مي‏بينم که ظاهرا زنان هم اين را پذيرفته‏اند از همه‏شان (يحتمل هر دو جنس!) بدم مي‏آيد. ولي خوب وقتي مي‏بينم زن‏هايي هم هستند که ارزش انسان را براي خود قائل مي‏شوند و در پي دستيابي به حقوق‏شان هستند، با اينکه نسبت به شنيدن حتي اسم زن حساسيت ويژه‏اي پيدا کرده‏ام اما کلي از آنها خوشم مي‏آيد. البته به غير از حاج خانم (هايده خودمان) اسم برادر را روي يک سري خوانندگان زن که صدايشان را مي‏شنوم گذاشته‏ام، مثل برادر حميرا، برادر پريسا، برادر گوگوش، اين هم شايد علتش همين باشد. در ضمن به همين دليل از سنگين بودن گوشم چنان راضي هستم که بيشتر اراجيفي که ملت براي هم تعريف مي‏کنند نمي‏شنوم.
25/4- يک بار هم در عمرم دختري را بسيار دوست داشته‏ام، سال‏ها پيش. (گرچه همواره سعي کرده‏ام همه را حتي دشمنانم را دوست داشته‏باشم با هر جنسيتي اما دوست داشتن هم کم و زياد دارد ديگر) آن موقع که هنوز از اين اخلاقيات بد مردم به تنگ نيامده بودم. البته ناآشنا نبود. آن هم به خاطر انسانيت‏اش، صداقتش و تلاش و پشتکارش. يک استاد استادي هم به ناف ما مي‏بست که بيا و ببين، حالا خودش تحصيلکرده بودها. آي شاکي مي‏شدم. سر جريانات اين چند ساله براي اينکه مشکلي براي او ايجاد نکنند (آن موقع يک پرونده داشتم که با اينکه مفاسدي نبود اما با برنامه‏ريزي در شعبه مفاسد پيگيري مي‏شد و اينطوري که فهميدم اولش دوست داشتند مفاسدي‏اش کنند) جواب تلفن‏هايش را پرت و پلا و شايد توهين آميز مي‏دادم. ولي چون زياد به او و خوش بيني‏اش انتقاد مي‏کردم بعدا فهميدم به هر کس زياد انتقاد کنم دوستش دارم! به من مي‏گفت پدر بزرگ، داداشي يا حاجي. شايد اسم حاجي از اون موقع رويم مانده! حالا هم چون مي‏دونم اين وبلاگ را نمي‏خواند مي‏خواهم براي اولين بگويم که دوستش مي‏داشته‏ام. هميشه دلم مي‏خواست يک داماد باشخصيت برايش انتخاب کنم و بعد خوشبخت شدنش را ببينم. اين را نوشتم که بداني ما هم يک موقعي آدم بوديم و عاطفه داشتيم، گرچه به قول "هرابال" نه در آسمان و نه در زمين خبري از عاطفه نيست. البته يک نکته‏اي که هميشه به او و البته ديگران تاکيد مي‏کردم اين بود که فعالان فرهنگي در مناطقي مثل شهر ما که يک مشت بيمار رواني براي در هم شکستن فعاليت‏هاي فرهنگي از هر طرفندي استفاده مي‏کنند نبايد اسير احساسات بشود، مثل يک آدم آهني باشد. توهم توطئه داشته باشد چنان که به خودش هم مشکوک باشد که اين راز بقاست و نفس هم که مي‏کشد جوانب مختلفش را بسنجد.
5/4- حال مي‏کنه آدم حرف‏هاي اين بانوي جوان را مي‏خونه. ما کجاييم اينها کجايند!
75/4- معيار زيبايي نسوان از نظر من تشابه ظاهري و هيکلي با زنده‏ياد هايده است!
5- ناچار بر اميدواري هستم گرچه اميد چنداني هم ندارم. ولي معمولا به همه اميد مي‏دهم. آخه هيچ چيزي براي پوچ نبودن نداريم. با اينکه با تقريبا همه جور آدمي دوست بوده‏ام و گاه مدتي زندگي کرده‏ام اما امروز تاسف روزهايي را مي‏خورم. در دوره‏هاي مختلف با افراد معتاد مختلفي دوست بوده‏ام، حشيشي، ترياکي، هروئيني. يک بار زمان دانشجويي دوستان که استعمال مي‏کردند مي‏خواستند دست و پايم را بگيرند و به زور يک پکي به قلقلي‏اشان بزنم، زير بار نرفتم. گاهي زياد فکر مي‏کنم قاطي مي‏کنم و افسوس مي‏خورم که چرا آن روزها چنين نکردم، عوضش حالا به جاي حرص خوردن نشئه بودم و کيف دنيا را مي‏کردم. تصميم‏هاي انقلابي هم گاهي مي‏گيرم يا مي‏زنم به سيم آخر! يک دفعه هم که سر يک سري مسائلي زده بود به سرم و ديگر تحمل ماندن در اين شهر خراب شده نبود و از آن طرف با خودم فکر مي‏کردم که بايد ماند و کاري کرد، بين دو راهي بودم. نه توان رفتن بود نه ياراي ماندن. توي بحبوحه شلاق‏هاي علني در چند سال پيش. پاک زده بود به سرم. مي‏خواستم يک روز بروم و عرق سگي بگيرم و بخورم و سياه مست بزنم بيرون، بعد مي‏گرفتند و شلاق علني. دو حسن داشت هم رويي براي ماندن نمي‏ماند براي آدم و هم اينکه تجربه شلاق علني را مي‏کردم و به دردم مي‏خورد بعدا توي مطالب. روزهاي آخري که تصميم بر عملي کردن آن داشتم اين را براي يکي از همکاران خانم گفتم. انسان دلسوزي بود. عين ديوانه‏ها نشست و من را نگاه مي‏کرد. بعد صحبت کرد منصرف شدم. باور کن اگر تا حالا اين اينترنت نبود سر گذاشته بودم به بيابون، گرچه يک روزي خواهم رفت به يک نقطه دوردست که هيچ آدمي در نزديکي‏هاي آن نباشه ولي جايي مي‏رم که اينترنت باشه.
5/5- چندبار تا حالا خوابيده‏ام براي ترک؛ البته ترک نوشتن. نشد که نشد. به قول عملي‏ها اين خودش اعتياد نداره‏ها کرمشه که نمي‏گذاره! به قول معروف اين از هر اعتيادي بدتره، بپا نوشته‏اي نشي...
ضمنا به خاطر اينکه فردا روز، پيشنهاد من باعث دردسر دوستان نشود از پيشنهاد 5 نفر ديگر معذورم.

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

گره‏اي که با دندان باز مي‏شود با دست باز نمي‏کنند!

1- عده‏اي ممکن است از اين جمله "گره‏اي که با دندان باز مي‏شود با دست باز نمي‏کنند!" که دقيقا معکوس آن ضرب المثل معروف است، تعجب کنند اما به رفتار، گفتار مردم يا برخي مسئولين که مي‏نگريم اين نظر تقريبا همه‏گير است، حتي اگر به تفکرات خودمان هم مراجعه کنيم کمابيش همينطور بايد باشد؛ گويي اين به صورت فرهنگ براي ما درآمده است. از عادي‏ترين رفتارهايمان کمابيش پيداست، از چاره‏انديشي‏هايمان. از بوق زدن يا تصادف بدون خسارت که با چوب و قفل فرمان و زنجير گره را باز مي‏کنند، بدون آنکه نگاه کنند مشکلي پيش آمده يا خسارتي خورده، تا چاقو و پنجه بوکس‏ها که احيانا به خاطر تصور چپ نگاه کردن از جيب‏ها در مي‏آيد. در دعواها هم که عده‏اي با دو خود را مي‏رسانند و به دعوا مي‏پيوندند بدون آنکه بدانند موضوع کيست يا طرفين را بشناسند يا تشويق افراد در جريان دعواها به جاي آن که طرفين راجدا کنند. اگر براي رفع مشکلي با کسي مشورت کنيد اولين پيشنهاد راه‏حل‏هايي خشن يا غيرانساني مي‏باشند و البته اگر غير از اين باشد جزو استثناءهاست... شايد تنبلي ما ايرانيان هم علتي باشد بر اين گره‏گشايي حکايتي! من خودم هم کمابيش گره را با دندان باز مي‏کنم نه با دست آن هم بيشتر به خاطر تنبلي و بي‏خيالي و البته به خاطر اين هم ضرر کرده‏ام و هم سود اما ظاهرا سودش بيشتر است چون همه‏گيري اين رويکرد به خصوص به دليل تنبلي‏اش فرصت‏ها و رويدادهاي جالبي رقم مي‏زند...
حالا يک عده مي‏آيند اعتراض مي‏کنند که چرا تدبير نبوده که جريانات چيز هسته‏اي به تحريم انجاميده، اينها انگاري از کره مريخ آمده‏اند يا از ناف اروپا، اصلا انگار در اين مملکت زندگي نکرده‏اند. اينها هنوز نمي‏دانند گره‏اي که با دندان باز مي‏شود نبايد با دست باز کرد؟ اصلا آيا ارزشي دارد کاري که راحت حل مي‏شود را انجام داد؟ اصلا مگر مي‏شود لقمه را دور سر نگرداند و در دهان گذاشت؟ يک خرده که خرد بشويم صبح‏مان اينطوري شب مي‏شود. اصلا کارمان از اين حرف‏ها خراب‏تر است، نيست؟
3- براي بند يک جرياني يادم آمد آن هم دانشجويان ستاره دار بود. پاسخ‏هاي وزارت علوم را اين چند وقته ببينيد هر جا آمده درست کنه خراب‏تر کرده. اينها حتي گره را با دندان هم باز نمي‏کنند بلکه لقمه اينقدر دور گردن پيچيده شده که راه دهان گم شده. بالاخره ما نفهميديم که دانشجوي ستاره‏دار وجود دارد يا نه چون يک بار تکذيب مي‏کنه وزارتخانه بعد يک بار ديگه تاييد مي‏کنه. ولي اين قضيه اتهامات اخلاقي وزير به دانشجوها که گفته: " افراد ردصلاحيت شده در پرونده خود سه سال زندان، شلاق، تجاوز به ناموس مردم و... را داشته‌اند" از اين جهت جالب شده که بدانيد يکي از کساني که به نواميس مردم تجاوز کرده از طايفه نسوان است! اين چيزي که ما تا حالا شنيده بوديم اين بود که ذکور مي‏توانند به اناث تجاوز کنند ولي بالاخره دست‏آوردهاي جديد علمي نشان داد که زنان هم مي‏توانند به مردان تجاوز کنند و اين بايد در دنيا به نام ما به ثبت برسد. اين هم يک خبر جديد ديگر: يك دانشجوي سه‌‏ستاره: به خاطر فعاليت‌‏هاي سياسي و فرهنگي پدرم از ادامه تحصيل محروم شده‌‏ام
4- اين خبر هم جالبه که به خاطر درج کاريکاتور بابانوئل در ماه روزنامه همشهري در آستانه توقيف قرار گرفته. نمي‏دانم راسته يا نه ولي اگه راست باشه به انوشه انصاري بگيد از نزديکي‏هاي ايران رد نشه تا اطلاع ثانوي!
5- راستي ما نفهميديم کريسمس آمد بالاخره يا نه؟ اين مطلب جالبه: بحث کريسمس: نمودی از جدايی دين و سياست در جامعه آمريکا اگه آمده کريسمس مبارک.
2- امروز ناخودآگاه امروز از صبح ياد اين پست مدت‏ها قبل افتادم؛ جريان به تاق ريدن ناصرالدين شاه را مي‏گويم. خواندنش ضرر ندارد، خودم که هر وقت مي‏خوانم خنده‏ام مي‏گيرد. تاريخ ما هم جالب است نه؟

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

شب شبگردهاي بي‏دل چه شب دراز باشد

ديشب شب يلدا بود، رفيقم اومده / رفيقم تو جاده با يابو اومده / اومده شب يلدا رو روسياها رو دربه درها رو ببيند برود...
اين معر بر وزن شعر تو مايه‏هاي اينه که في‏الحال نازل شد: امشب شب مهتابه عزيزم را مي‏خوام / عزيزم اگر خوابه حبيبم را مي‏خوام / خواب است و بيدارش کنيد / مست است و هوشيارش کنيد / بگيد فلاني اومده / آن يار جاني اومده / اومده حالتُ احوالتُ سيه رويتُ سپيد مويت رو ببيند برود...
ديروز عصري يکي از دوستان (حاج صادق دوربين الدوله) که از اينجا کوچيده بود، خبرداد که مي‏آيد شب عيد با هم باشيم آخه نذر داريم که شب يلدا و سال نو را با هم باشيم. ما که نفهميديم يلدا عيده يا نه ولي به همه به عنوان عيد مقدس تبريک گفتيم. خلاصه تا آمد و رسيد و قرار گذاشتيم شب شد. يکي از دوستان مشترک هم آمد پيش ما. اسم آن (علي محقق الدوله) است چون يک مدت فکر مي‏کردم يک تحقيق داره درباره ديوانه‏ها انجام مي‏ده آدرس ما را بهش دادند آمده تحقيق، بعد فهميدم او هم مثل خودم دو سه تخته‏اش کمه وگرنه مي‏رفت با يک آدم عاقل رفيق مي‏شد، نقل همون قضيه آب مي‏گرده چاله را پيدا مي‏کنه! خلاصه ده و نيم شب قرار گذاشتيم و ما 10 راه افتاديم قدم زنان رفتيم و حدود يک ربع به يازده رسيديم آنجا. البته او کمي تاخير داشت. آمد با يک هندوانه بزرگ. ده، دوازده کيلويي بود. رفتيم يک قهوه‏خانه سنتي. نشستيم تا دو تا پک به قليون بزنيم مطلع شديم که 12 مي‏بندند. هول هول يک چيزي خورديم آن هم با چه حالتي با اعمال شاقه. روي يک تخت کوچيک نشسته‏بوديم. جا هم تنگ بود. فقط مانده بود من پايم را بيندازم گل گردنم. همه جاها را آن دو نفر گرفته بودند!! (اين را در اوج پست فطرت‏گري گفتم جگرم خنک شه). خلاصه هول هول خورديم و محترمانه بيرونمان کردند. يعني چراغ‏ها را خاموش کردند و لباس پوشيدند. يک ربع به دوازده بود آمديم بيرون. حالا توي پرانتز جاي يکي از دوستان خالي، اگر بود مي‏گفت تازه الان تازه سرشب لات‏هاست آن وقت اينها تعطيل مي‏کنند. الان تازه وقت اينه که آدم بره ميخونه، لبي تر کنه بزنه توي خيابون. بعد خودش ميگه آخه ما به مسجدهاي شما کار داشتيم که شماها ميخونه‏هاي ما را خراب کرديد. بعد يک يادي از دوران گذشته مي‏کنه. من هم اينجا که مي‏رسه دلداريش مي‏دهم که عيبي نداره يک روزي هم روز ما ميشه، عوضش ما به مسجدهاي آنها کاري نداريم!! خلاصه با يک هندوانه در بغل (البته تاريکي بود مي‏شد جاي بچه غالبش کرد!) زديم به توي خيابون. من هم يک پيشنهاد سازنده دادم. گفتم وسيله برنده که نداريم. آن روبرو هم يک جوي بود که به جاي آب تويش مقاديري خاک بود. پيشنهاد دادم همانجا هندونه را بزنيم زمين و لب جوب بنشينيم و بخوريم و شب چله را به در کنيم. فوقش شانس ما يک عکاس رد بشه و يک عکس تاريخي هم مي‏گيره. خلاصه هندونه را به نزديک‏ترين خانه در مسير راه رسانديم و خودمان زديم به خيابانگردي. يک ساعت و نيم، دو ساعتي قدم زديم و گپ. هوا هم مه گرفته بود قشنگ بود. البته موقع رد شدن از خيابان يک پرايد نزديک بود به ما بزنه، البته نه به خاطر مه، خيلي بد مي‏رفت.
خيلي من اين شب‏گردي‏ها را دوست دارم. هيچ چيزي را نمي‏شه با سکوت و قشنگي شب عوض کرد مخصوصا شب‏هاي زمستاني با آن سوز قشنگش. ماه‏ها و سال‏ها که البته هميشه کارمان به شب مي‏خورد دمدماي صبح پياده تا خونه مي‏رفتم. آدم عشق دنيا را مي‏کنه. نمي‏دوني چه لذتي داره. يک خاطره خوب هم دارم از اين شب‏ها. پيارسال بود انگاري، تقريبا توي همين زمان‏ها. صبح دادگاه داشتيم، بعدش سرکار بودم تا شب. شب هم رفتم پيش وکيل دو سه تا برنامه براش نصب کنم. وقتي از پيش او زدم بيرون از 3 شب بود. چون خانه‏شان توي کوچه پس کوچه بود هميشه آنجا گم و گور مي‏شدم. اينه که از يک مسير ديگه سر درآوردم و راهم دورتر شد. وسط راه سه چهار نفر بساط آتش علم کرده بودند. شب سردي هم بود و سوز مي‏آمد. يک پيرمرد بود، يک سبيل در رفته، يک جوان حدود 35 ساله و يک نفر ديگه. بفرما زدند ما هم از خدا خواسته رفتيم سر آتيش. يک ليوان چايي هم ريختند، نمي‏دوني چايي روي آتش چه حالي مي‏ده. نيم ساعت سه ربعي پيش‏شان بودم. حرف مي‏زدند و گاهي از اوضاع و احوال مي‏ناليدند، ياد زمان گذشته مي‏کردند. آن جوان حدود 35 ساله سوالي کرد که شوکه شدم. پرسيد مطبوعاتي هستي؟ وقتي ديد شوکه شدم آدرس داد. مرا مي‏شناخت. آدرس يکي از تجمعات دانشجويان دانشگاه فاطميه را داد که آخر سر از سوي وزارت منحل شد. آدرس‏اش درست بود. يک آدرس ديگه هم داد که دقيق نبود مثل اين، آدرس يک محل بود که بارها و بارها رفته بودم. يک لحظه همه خستگي اين سال‏ها از تنم در رفت. مي‏داني چرا؟ وقتي چهارتا مقام يا مسئول از کسي به نيکي ياد کنند هنر نيست، اگه يک شبگرد توي دل سوز و سرما کنار آتيش به خودش زحمت داد فکر کرد و يادش آمد، اميدوار ميشي که مردم درک مي‏کنند که تا آنجايي که از دستت بر مي‏آمده انجام داده‏اي و از موقعيت‏ات سوء استفاده نکردي. آن شب يک عهدي با خودم کردم. در هر موقعيتي هر کاري خواستم انجام بدهم، به اين فکر باشم که اگر شبي از جايي گذشتم و عده‏اي دور آتش نشسته بودند حداقل بفرما زدند شرمنده نباشم از حضور در ميان‏شان، حداقل کاري کنم که اگر مرا ديدند تف توي صورتم نيندازند. حالا هم يک عده خوش‏اند که طوري کار کنند که براي پست و مقام به آنها بفرما بزنند. آنها به راه خود ما به راه خود. به قول سوسن: همه ميگن ديوونه‏ام، اين را خودم مي‏دونم...

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

به بهانه کتاب تنهايي پر هياهو

"... و مي دانم که زمانه زيباتري بود آن زمان، که همه انديشه‏ها در ياد آدميان ضبط بود، و اگر کسي مي‏خواست کتابي را خمير کند، بايد سر آدم‏ها را زير پرس مي‏گذاشت، ولي اين کار فايده‏اي نمي‏داشت چون که افکار واقعي از بيرون حاصل مي‏شوند و مثل ظرف سوپي که با خودمان به سر کار مي‏بريم، آنها را مدام به همراه داريم. به عبارت ديگر، تفتيش کننده‏هاي عقايد و افکار در سراسر جهان، بيهوده کتاب‏ها را مي‏سوزانند، چون اگر کتاب حرفي براي گفتن و ارزشي داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خنده‏اي آرام شنيده مي‏شود، چون که کتاب درست و حسابي به چيزي بالاتر و وراي خودش اشاره دارد..."
اين جملاتي از کتاب "تنهايي پر هياهو"ي بهوميل هرابال است با ترجمه پرويز دوايي. کسي که در زيرزمين کارگاهي کاغذ باطله بسته‏بندي مي‏کند البته با مدرک دکتراي حقوق. او به قول خودش بي‏کله ازلي - ابدي است که خدا آدم‏هاي بي‏کله ازلي - ابدي را دوست دارد.
با هرابال پارسال آشنا شدم؛ مجله نگاه نو؛ آذر بود يا دي شايد هم بهمن. شب سردي بود و سوز بدي مي‏آمد. فکر کنم حول و حوش ده شب بود، ميان راه ايستادم تا روزنامه بگيرم يکي از دوستان که آن اطراف بود گفت کجا مي‏خواهي بري، نگاه نو را که صبح آمده بود، گرفت و داد دستم که اين را بخوان؛ گفتم قول مي‏دهم ببرم شب بخوانم، گفت راه ندارد چند خط اولش را لااقل بخوان بعد برو همينطوري بري يادت ميره بخوني. يک دسته روزنامه توي پياده رو بود نشستم رويش و شروع کردم به خواندن. ديدم نه حيفه، سيگار را هم آتش کردم و برو که رفتيم. "فرهنگ و زباله" محمدرضا نيکفر بود. هي مي‏خواندم و هي ياراي بلند شدن نبود؛ گرچه لرز کرده‏بودم. حتما اتفاق افتاده وقتي حرف دلت را از ديگري مي‏شنوي چطور مسحورش مي‏شوي، وقتي حرف، حرف حساب باشد و درست بيان شود دل کندن از آن سخت است، وقتي لمس کرده باشي چيزي را مي‏تواني معناي آن را بفهمي؛ معناي زباله شدن فرهنگ را: "وقتي کتاب به زباله‏داني افکنده مي‏شود، وقتي آن را به دستور مقامات خمير مي‏کنند، وقتي تکه‏اي از آن را قيچي مي‏کنند و در سطل زير ميز سانسور مي‏اندازند، فرهنگ مرز خود را با زباله از دست مي‏دهد. کار روشنفکر پررنگ کردن اين مرز است. روشنفکر بايستي سر اين مرز بايستد و مدام زنهار دهد: فرهنگ را در زباله‏داني نيفکنيد! و نيز فرهنگ را زباله‏داني نکنيد!
کتاب را که در زباله‏داني انداختند، مرز ميان فرهنگ و زباله زايل مي‏شود و فرهنگ آمادگي آن را مي‏يابد که خود سراسر به يک زباله‏داني بزرگ تبديل شود." خلاصه آن سه صفحه را همانجا خواندم در حالي که از چشم و بيني جاري بود (ضمنا چون دست يک خورده بي‏حس شده بود حس مي‏کردم که آنچه از جيب درآوردم و با بيني تماس پيدا مي‏کرد مثل دستمال کاغذي نيست و يحتمل يک بار اسکناس بوده و يک بار پلاستيک لفاف پاکت سيگار!) و اواخرش مثل اين دستگاه‏ها که رويش مي‏ايستند و آسفالت را سوراخ مي‏کنند، دست و پايم حالت لرزه گرفته بود و هي صفحه تکان مي‏خورد، وقتي هم تمام شد نمي‏دانم خداحافظي کردم يا نه مجله را برداشتم و رفتم به دو تا خود را به بخاري برسانم. فکر کنم يکي دو روز کنار بخاري افتاده بودم تا استخوان‏ها گرم شد و حال ميزان. البته با سرما رابطه‏ام بد نيست، با سرما ماجراها دارم. خاطراتي دارم. مي‏دوني مطلب و خبري که توي زمستون کنار بخاري نوشته و تنظيم بشه به درد نمي‏خوره. يادش بخير وقتي سرما خيلي فشار مي‏آورد توي يه زماني توي زيرسيگاري با فيلتر سيگار آتش روشن به پا مي‏کرديم و شر به پا مي‏کرديم، هي جووني کجايي که يادت بخير، بيخود نيست هرابال ميگه خدا ديوانه‏هاي ازلي و ابدي را دوست دارد. همان ان الله يحب الديوانگان خودمان است. ولي آن شب، توي آن سرما عجيب بهم چسبيد، خاطره‏اي شد. گرچه شايد صد باري به خاطر اين قضيه از حقير عذرخواهي شده و ديگه مراعات ما را مي‏کنند توي سرما و نيکفر هم زمستان‏ها حجم مطالبش را کاهش داده تا احيانا ديوانه‏اي مثل ما پيدا نشه و همانجا يخ بزنه خونش گردنش بيفته.
آن شب علاقه خاصي به مطالب نيکفر و هرابال پيدا کردم، گرچه اولي را دوستان توصيه کرده‏بودند ولي دنبال مطالبش نبودم، اما آثار هر دو را وقتي پيگيري کردم نيافتم. نزديک به يک سال است. حدود 15 روز پيش بالاخره خبر رسيد که آمده و سريع رفتم تنهايي پرهياهو را گرفتم. البته به چند نفر سپرده بودم تهران هم گشته بودند نيافتند. البته دنبال هر کتابي که مي‏روم نمي‏يابمش. نگاه مي‏کنم از روي حرص يک کتابي مي‏گيرم و مي‏آورم. به کجا مي‏رويم و به کجا مي‏خواهيم برسيم معلوم نيست؛ بعضي وقت‏ها آرزو مي‏کنم کاش فرهنگ ما در حد زباله باشد و با آن در حد زباله برخورد شود! بعضي وقت‏ها که فکر مي‏کنم وضع کتاب اينجا که اين است سيستان و بلوچستان مثلا چگونه است؟
نگاه هرابال به کتاب به عنوان يک موجود جاندار نه تنها نگاه قشنگي است که واقعيت دارد. وقتي مي‏گويد که "جمله‏اي زيبا را به دهان مي‏اندازم و مثل آب نبات مي‏مکم، يا مثل ليکوري مي‏نوشم، تا آنکه انديشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ‏هايم جاري شود و به ريشه هر گلبول خوني برسد." نگاه کسي که از کتاب آموخته که آسمان عاطفه ندارد و مجبور است کتاب‏ها را چون اسکلت آدم‏ها در زير پرس خرد کند، وقتي ميان کاغذهاي باطله صفحه به درد بخوري از کتاب را باز مي‏کند و مي‏گذارد تا نشان ويژه‏اي در ميان عدل کاغذهاي باطله باشد. به نظرم نگاه قشنگي دارد نويسنده، گرچه به نظر برخي دوستان نگاه بدبينانه است ولي واقعيات را زيبا به تصوير مي‏کشد وقتي از جنگ موش‏ها در فاضلاب شهر مي‏گويد براي به دست گرفتن قدرت حکمراني بر فاضلاب، وقتي از مظلوميت کتاب به عنوان يک نمونه از آثار فرهنگي مي‏گويد.
براي من اما از منظري ديگر جالب بود. حساسيت بدي دارم نسبت به از بين بردن آثار چاپي؛ کتاب و روزنامه، حتي هر چه سعي کرده‏ام نتوانسته خطي زير يک جمله آن بکشم يا آن را پاره کنم. حتي نسبت به پاره کردن آن هم واکنش بدي نشان مي‏دهم اگر ببينم، حتي سر دور ريختن روزنامه هم هميشه دعوا داريم، اين دست خودم نيست پاره کردن برايم مثل قتل عمد مي‏ماند؛ شايد به خاطر آن باشد که سختي توليد تا توزيع آن را مي‏دانم، حداقل بخشي از آن را تجربه کرده‏ام. اما اين داستان زندگي کسي است که کتاب‏ها، روزنامه‏ها و کاغذهاي باطله را پرس مي‏کند، آن هم کسي که کتاب را مي‏شناسد.
به پشت سر که نگاه مي‏کنم افسوس مي‏خورم. از دست رفتن بهترين زمان مطالعه. وقتي راهنمايي نداشته باشي و کساني که مي‏توانند راهنمايي‏ات کنند آدرس غلط مي‏دهند. حالا هم که مدتي است حافظه سر ناسازگاري دارد.

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

امشب شب برفيه "مهتاب" خانمم را مي‏خوام!

امشب سرکار رفته بودم حسابي، مهتاب خانم سرکارمان گذاشته بود. آخرش مجبور شديم اين مخ مبارک را از آکبندي خارج کرده قدري تفکر کنيم.
امروز برف قشنگي مي‏آمد، ما هم که دوپينگجاتمان تمام شده بود توي برف آواره خيابان‏ها شديم، آخه قدم ما انقدر خوبه که دست روي هر چي مي‏گذاريم تخمش را ملخ مي‏خوره، اينه که يک مدت پس از روي کار آمدن دولت جديد مجبور بودم هفته‏اي دو سه بار روزي دو سه ساعت خيابان‏ها را متر کنم براي دو سه پاکت دخانيات که ته بار اين و آن مانده، حالا هم دو سه جا بيشتر ندارند و تا شانس کجا بتوان پيدا کرد، خلاصه توي برف مي‏رفتم و طبق معمول دعا مي‏کردم الهي اين سازمان دخانيات ورشکست بشه ما راحت بشيم، آخه به چي توي اين مملکت دلمون خوش باشه.
يکي دو ساعت از غروب گذشته يکي از دوستان دعوت کرده بود رفتيم آنجا، چند نفر از علماء دارالاسلام بودند ما را هم حتما به نمايندگي از دارالکفر دعوت کرده بودند! سعيد منتظري هم بود؛ اول از همه گير داد به ما و نقشه مي‏کشيد که بايد دست و پايش را بگيريم اصلاحش کنيم. گفتم پاي ما را از دفتر انداختيد ديگه اينجا را بي‏خيال شويد، آخه اوائل سال بود رفتم دفتر سر بزنم آنجا علما جمع بودند آقا سعيد پيشنهاد داد که به اتفاق جمع، ما را ببرند سلماني بعد ببرند حمام عمومي، بعد به ميمنت اين اتفاق خجسته پيتزا و قليون جماعت را مهمان کند، اينجوري که اينها تمهيدات مي‏چيدند حتما ساز و دهل را هم راه مي‏انداختند. گفتم آخه ما از مسلماني همين ريش‏اش را داريم آن را هم شماها نمي‏توانيد ببينيد؟ و براي اينکه يک وقت توطئه‏اي يا عمليات شبه تروريستي رخ ندهد براي فاستبقوا الشامات و دست و پاي ما را نگيرند و ريش ما را به باد دهند فرار را برقرار ترجيح داديم. (و هر دفعه هم دوستان سراغ مي‏گيرند که چرا سر نمي‏زني همين را بهانه مي‏آورم که ترس دارم ولي راستش مدتيه عجيب بي‏دل و دماغ شدم.) آخه مي‏دوني حق داشتم فرار کنم آخه قبلا در يک عمليات شبه تروريستي همين بلا را سرم آورده بودند، چهار، پنج سال پيش روز خبرنگار. بعد از يک مراسم بي‏خبر از همه جا دوستان توطئه کردند و براي رفتن به مراسم ديگر سوار ماشين يکي از دوستان شديم و به هواي اينکه مي‏خواهند کيف ديگري را در محل کارش بگذارند به در مغازه‏اش رفتيم، آنجا کاشف به عمل آمد که او مغازه آرايشگري هم دارد اسمش را يادم نمي‏آمد ولي با يکي از خبرگزاري‏ها کار مي‏کرد. خلاصه هر چي کردم در ماشين بنشينم با تضمين اينکه کاري بهم ندارند، نگذاشتند. آنجا آن يکي که اسمش شيخ زاده بود و سردبير يکي از هفته‏نامه‏هاي محلي بود نشست که دور ريش‏هايش را تيغ بيندازد. ما هم مجبور شديم نشستيم روي يکي از صندلي‏ها تا کارشان تمام شود. ناگهان بي‏خبر از همه جا حمله برق‏آسايي صورت گرفت و احساس کردم ميان زمين و هوا هستم، دو نفري (شايد هم سه نفري يا بيشتر يادم نيست) دست و پايم را گرفته روي صندلي نشاندند و همانجور ماشين را روشن کرده و گرفت به صورت. ديگه کار از کار گذشته بود. بقيه را هم زد. از ته ته. وقتي برگشتيم نيش همه تا بناگوش باز شد از نسوان گرفته تا ذکور از چپ تا راست. آخه در عرض يک ساعت يک من ريش غيب شد. اين واقعه به عنوان يک حادثه تاريخي در تاريخ مطبوعات اين ديار ثبت شد و هنوز که هنوزه بعضي دوستان يادآوري مي‏کنند. اينه که ترس ما بي‏علت نيست.
يکي از سوالاتي که آنجا مطرح شد و البته اين چند وقته همه مي‏پرسند اينه که چرا هنوز اينجايي و نرفتي خارجه، ما هم يک جواب بيشتر نداريم که بدهيم، سال‏هاي قبل هم به کساني که مي‏پرسيدند چرا نمي‏روي خارجه پناهندگي بگيري همين جواب را مي‏دادم و آن اينکه يکي از مشکلات اساسي بلاد الکفر داشتن و استفاده از توالت فرنگي است، ما که آخرش نفهميديم چجوري سر اين توالت‏ها مي‏نشينند. مستراح‏هاي خودمون به اين نازنيتي را ول کنم برم سر مستراح فرنگي بنشينم که چي بشه؟ آدم مي‏ترسه يکهو بيفته توي کاسه توالت، مثل مستراح‏هاي قديمي که سابقا بود (اينجا بهش مي‏گفتند آخوندي اگر اسم ديگه داشت نشنيده‏ام و علت اين نامگذاري را هم نمي‏دانم)، زمان بچگي‏ها با ترس و لرز سر اين نوع توالت مي‏نشستم همه‏اش مي‏ترسيدم بيفتم توش، حالا هم که بزرگ شديم بايد بترسيم بيفتيم توي توالت فرنگي، آخه به اين ميگن زندگي؟ من همينجا مي‏خواستم يک پيشنهاد بدهم به جاي انکار هولوکاست که به درد نمي‏خورد، يک کاري کنيد که چهار نفر متشکرتون بشوند هم در داخل هم در خارج، مي‏دوني انکار توالت فرنگي چه حسني داره، حداقل در چهار تا کشور خارجي اين توالت‏ها را کنار بگذارند يک جايي پيدا مي‏شه ما هم دلمان خوش بشه يک روزي يک جايي هست که بتوانيم برويم، اصلا چرا اين، همينجا هم امنيت مستراحي از دست رفته، من به برخي کانديداهاي شوراي شهر هم اعتراض کردم و هم پيشنهاد، حداقل به يکي از کانديداهاي ائتلاف اصلاح طلبان، گفتم اگر عقل داشتيد يکي از شعارهايتان ساخت توالت عمومي و تبديل توالت‏هاي فرنگي به مستراح‏هاي وطني بود، آخر جايي بوديم که توالت فرنگي داشت و داشتم مي‏رفتم بيرون جايي پيدا کنم، آن هم شب که همه جا بسته است. بهش گفتم اگر جزو شعارهايتان بود من يکي که راي مي‏دادم. اين را کاملا جدي گفتم.
خلاصه امشب ميزبان که دوست عزيزي است کباب بختياري و ماهي با يک چيزهايي روش تدارک ديده بود، من هم جاي شما خالي تا دم گلويم خوردم. هنوز هم نفسم بالا نمي‏آيد. نه مي‏خواهم ببينم مريضي غذاي خوشمزه درست مي‏کني که آدم زيادي بخوره نفسش بالا نياد؟ ما هم که وقتي غذا خوشمزه باشه نه کاه از خودمونه نه کاهدون هي پرش مي‏کنيم تا يا دل درد بگيريم يا نفس بالا نياد.
خلاصه بعد شام چهار پنج نفري به ما گير دادند که نصيحتي، رهنمودي، درس اخلاقي، نطقي چيزي برايشان بگوييم. ما هم گفتيم که هر چي بگوييم به روحانيت برمي‏خورد لذا حرف نزنيم بهتره. گير دادند يک فال حافظ بگيريم. آقا سعيد هم خاطره‏اي از زندانش را تعريف کرد که بعد مدتي بي‏کتابي يک ديوان حافظ داده بودند، فال گرفته بود، اين آمده بود توي اين مايه‏ها: ديوانه همان به که در بند بماند. ما هم تفالي زديم به حافظ البته نيت آقايان اين بود که اوضاع مملکت را پيش بيني کنند، يک شعر شير تو شير آمد، ما که خوانديم که چيزي از آن نفهميديم بقيه را نمي‏دانم.
ما که از يک طرف نتوانستيم به وصيت حافظ: "آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است / بعد از چايي يه سيگار، بعد از سيگار يه چايي" عمل کنيم و از سوي ديگر در مقام و مرتبت سنگيني گوش به باقي ثاني مشهور شده‏ايم، من نمي‏دونم عمادالدين باقي اين همه حسن داره فقط کري‏اش به ما رسيده؟ بس که به همه گفتيم بلند حرف بزنيد و يا دست پشت گوش گرفت، مدتي است ديگر خسته شدم و چون همه مي‏دانند و مخصوصا يواش حرف مي‏زنند، من هم شصت، هفتاد درصد حرف‏هايشان را نمي‏شنوم يا الکي سر تکان مي‏دهم يا الکي مي‏خندم يا يه جواب پرت و پلا مي‏دهم بعضي وقت‏ها خيلي جواب‏ها يا خنده‏ها بي‏ربطه ضايع مي‏شه به اين نتيجه مي‏رسند رسما بالا خونه را اجاره داده‏ايم.
خلاصه امشب هم يک سري از حرف‏هايشان را نفهميديم. ولي ديدم آقا سعيد هي سراغ مهتاب را از ما مي‏گيرد. مي‏پرسد کجاست؟ اولش فکر کردم هوا برفيه منظورش اينه که صاف و مهتابي نشده؟ بعد ديدم مي‏گه الان بايد مهتاب خانم توي بغلت باشه ما هم بياييم سور بخوريم. بعد همه خنديدند. پيش خودم گفتم غلط نکنم پيرزني به تورشان خورده و مي‏خواهند به ما غالب کنند و اسمش مهتابه. ما هم که ماشاء الله دو زاري کج که چه عرض کنم تا شده‏است، مانده بودم چي ميگن و نمي‏خواستم سوتي بدهم که نفهميدم منظورشان چيست. خلاصه ما مدتي سرکار بوديم تا بعد خودش گفت مهتاب خانم بر وزن لب تاب خانم. ما هم گفتيم اين همه سرکار رفتيم مي‏نويسم آن را تا امت وبلاگ پرور بدانند ما کم الکي نيستيم.
وسط اين حرف‏ها هم يک جا از اون خنده‏هاي بيجا کردم، سفت گرفتند که تا اسم مهتاب خانم اومده نيشش تا بناگوش باز شده. ياد يک خاطره افتادم که گفتنش بد نيست. نزديک بود حيثيت نداشته‏مان برود. يک بار با دو تا از دوستان براي مصاحبه رفتيم پيش آيت الله بيات. چون خسته بودم همانطور که روي زمين نشسته و کاغذ و قلم دستم بود خوابم برد. يکهو نمي‏دانم که چي شد از خواب پريدم و مثل اينها که برق مي‏گيردشان دست و پايم پايم بلند شد و خورد زمين و کاغذها و خودکار پرت شد آن طرف‏تر. توي اين حالت دوستم که بغل دستم بود نتوانست از خنده خودش را کنترل کند و من هم همينطور. اون داشت صحبت مي‏کرد و ما هم هي لبمان را گاز مي‏گرفتيم که خنده بند بيايد. در اين حالت کسي هم که حرف مي‏زند فکر مي‏کند به او مي‏خنديم و اين خيلي ضايع است. خلاصه آخرش اين دوستمان براي اينکه قضيه را رفع و رجوع کند که به او هم برنخورد، گفت قضيه حضرت فاطمه را که مي‏گفتي که با مهريه کم ازدواج کرد و فلاني يعني من هول شدم و دست و پايم را گم کردم و از زور خوشحالي زدم زير خنده. حالا آقاي بيات هم جدي گرفته بود که براي ما يک زن بگيره با مهريه 5 تا 14 تا سکه.
ضمنا توصيه‏هايي هم مبني بر محافظت از مهتاب خانم در مقابل مصادره و توقيف شد. چند وقت پيش هم يکي از شيوخ نزديک به جامعه مدرسين راهکاري در اين رابطه مي‏داد. مي‏گفت براي جلوگيري از مصادره شدن بهتر است با دست خودم آن را به آنها بدهم، بعدا در فرصت‏هاي آتي و وقتي خطر رفع شد خمس‏اش را هم حساب مي‏کنند و آن را هم مي‏گيرند!
و اين بود خاطرات يک شب برفي. موفقم نه؟

جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۸۵

عبور يک اسپم از روبروي انتخابات

شايد يک هفته پيش بود به دوستي ايميل زدم جوياي احوال شوم. بعد ديدم جواب نيامد گفتم حتما سرش شلوغ است جواب نداده. داشتم همينطور فرستنده ايميل‏ها را چک مي‏کردم ببينم طبق معمول اگر آشنايي ايميل فرستاده بخوانم تا بقيه را سر فرصت، منظور همان يکي دو قرن آينده است، ديدم نام فرستنده آشنا نيست، اما موضوعش زده Re: Spam: salam يک لحظه ماندم که چه خبر شده، ترکيب پاسخ، هرزنامه و سلام خود به خود تامل برانگيز مي‏شود. اسم فرستنده را که ديدم و البته نوع نگارشش را ديدم اين که خوديه فقط اسمش را عوض کرده، ولي کلي خنديدم. مي‏دوني چرا؟ گفتم بالاخره چه اعتباري بزرگ‏تر از اينکه به عنوان اسپم شناخته بشيم؟ بعد فکر کردم ديدم يک عده آيت الله مي‏شوند و کلي خاطرخواه و مقلد پيدا مي‏کنند، ما هم يقين اسپم الله شديم و سر نخواستنمان دعوا! هر کجا اسم مبارک بره يا هر ايميلي که بياد يک مشت مبارک از توش در مياد مي‏گه هي اسپم کجا؟
حقيقتش ما تازه ديشب (پنجشنبه) فهميديم امروز جمعه است، نه ببخشيد راي‏گيري ميشه. آن هم يکي از رفقا سوال کرد راجع به اينکه به کي راي بده، اين باعث شد که ما هم ملتفت شديم که امروزه، ولي چه فايده که هنوز به تکليف نرسيديم و راي دادن برايمان به صورت يک "حق" درنيامده، آنها که به تکليف رسيدند خوب مي‏روند و به تکليفشان عمل مي‏کنند، تازه ثواب هم مي‏برند، البته ميزان ثوابش مشخص نيست. البته اميدوارم روزي به تکليف برسم و آن روزي باشد که راي دادن و انتخاب يک فرد به عنوان نماينده حق‏ام باشد.
به راي دادن و ندادن کسي کاري ندارم، که هر کس به عقيده (اگر عقيده‏اي در کار باشد) خود عمل مي‏کند، اما وقتي معيار انتخاب براي خيلي از افراد در جامعه هنوز سيد بودن، خوشگلي فلان زن، خوش تيپي کانديدا باشد و حتي طبق آنچه در برخي دوره‏هاي گذشته وجود داشته پوستر تبليغاتي فلان زن کانديدا به خاطر قيافه‏اش خريد و فروش مي‏شود، آيا مي‏شود رغبتي براي شرکت در انتخابات داشت؟ آيا مي‏توان آن را راهي براي رسيدن به دموکراسي دانست؟ آيا آن جوان بخت برگشته‏اي که همه وجودش سرکوب شده و پوستر يک زن را مي‏خواهد براي يک بوسه، صحبت از آزادي و اين چرنديات کردن پيشکش، آينده‏اي معنا پيدا مي‏کند که اينها نمونه بخشي از آينده‏سازانش باشند؟
براي شناخت آدم‏هاي اين جامعه بهترين روز، روز انتخابات است؛ انگشت‏ها خبر مي‏دهد از سر درون. نه اينکه راي دادن بد باشد، مرضي به نام دورويي بد است. شايد شما هم زياد ديده باشيد کساني را که شب بد انتخابات را مي‏گويند و از عدم اطمينان به آن خبر مي‏دهند و روز انتخابات انگشت سبابه رسوايشان مي‏کند. و برعکس هم همينطور تبليغ به شرکت مي‏کنند اما خود راي نمي‏دهند. نمي‏دانم چه حکمتي دارد اين گونه تناقض رفتار و گفتار؟ مهم اين است که جماعتي به آن مبتلايند.