تا وقتي اينها پايشان را از روي خرخره بلاگر بردارند و امكان ورود بدون نذر و نياز فراهم نشود اينجا مينويسم.
http://hamedmottaghi.rsfblog.org
وقتي بلاگر باز نميشه چكار ميشه كرد؟ ضمنا به چند تا از وبلاگهاي دوستان در بلاگ اسكي سر زدم هيچكدامش باز نشد، چرا؟
جز اينكه براي آنها كه چنين ميكنند بخواني همانطور كه همه ما اين سالها خواندهايم:
اي مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود ميبري و زحمت ما ميداري
ديگر چه ميتوان گفت؟
یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۵
دوباره جابجايي
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۳:۲۸ بعدازظهر
|
موضوع: خبر
چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۵
آقاي كيهان ما هم هستيم!
ديدم اين اواخر خيليها شاكي شده بودند از دست كيهان به خاطر افشاگريهايي كه راجع به جواسيس و جواسيسه و غيره كرده. بعضيها قهر كردند بعضيها شاكي شدند و...
بيهوا امشب ياد يك خاطره افتادم آي خنديدم. 3 يا 4 سال پيش يكي از خبرنگاران يكي از نشرياتي كه مسئولينش حقير را "نجس" ميدانند و جاسوس و نماينده تام الاختيار استكبار جهاني و سلطنت طلب و عضو نهضت آزادي و غيره، آخه اينجا هنوز عدهاي نهضت آزادي را فحش ميدانند! جوش آورده بود، ميگفت: آنجا (دفتر ما) دفتر راديو فرداست. وقتي بهش گفتم عزيز من دفتر راديو فردا توي پراگه، اگر اينجا بود كه چوب نيمسوخته كه چه عرض كنيم كنده درخت تقديممان كرده بودند تا حالا! گفت ولي ما خبر داريم كه تو به راديو فردا خط ميدهي و آنها را از اينجا كنترل ميكني. تازه اينكه چيزي نيست، ميگفت سايت امروز را هم شماها اداره ميكنيد (منظورش حقير و دوستان بوده). ميگفت شماها رفتيد يك سايت زديد كه پشت آن قايم بشيد و امور هدايتي راديو فردا و سايت امروز را با خيال راحت انجام دهيد تا كسي به شماها شك نكند و چنين حرفهايي. بهش گفتم برو به بزرگترت بگو مرد باش و اينها را چاپ كن تا بر افتخارات ما افزده شود (البته متاسفانه اين را چاپ نكرد). تازه بگو تابلوي راديو فردا را هم داريم ميسازيم هفته ديگه نصب ميكنيم بيايد ببيند. البته فكر كنم به يك ماه نكشيد كه پروندهاي علم شد! با خودم فكر ميكردم وقتي ارشاد (كه من نام طويله را روي آن گذاشتهبودم البته با عرض معذرت از بعضي از دوستاني كه آنجا داشتيم) نگاههاي امنيتي و خرابكارانه و اجير شده از آن طرف مرزها به آدم داشته باشه نوچههاي اينها و يك مشت نون به نرخ روز خور هم بايد با اين جور حرفها يك دكان تو اين مملكت براي خودشان باز كنند. دكاني كه كالاهايش هميشه خريدار داره. كالاهاي آراسته شده با نفرين و لعن و فحش و مرگ بر.
خلاصه شاكي شدم كه كيهان براي خبرنگار راديو فردا چوب خط انداخته براي ما كه هم خط ميداديم هم هدايت ميكرديم هم وغيره آخه اين "وغيره" خيلي مهمه! هيچ ارزشي قائل نشده شاكي شدم ديگر. ضمنا كمي از خطوط بنجل و باقي مانده از جمله خطوط مستقيم، شكسته، منحني، بسته و... دم دلمان باد كرده شب عيدي حراج ميشود.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۵۸ بعدازظهر
|
موضوع: خاطره
دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵
كشوري كه هسته داره فقير نداره
بحمدالله با نطق وزير رفاه مشخص شد كه در سال جاري هيچ فردي در كشور زير خط مطلق فقر نبود. هزار مرتبه شكر. خط فقر را كه پاك كني يك خرده آن طرفتر بكشي فقر هم كم كم ريشهكن ميشه به همين راحتي، خرجش يك پاك كنه!
فقر شاخ و دم دارد مگر؟ نميدانم. ولي آن كارگران ثروتمندي كه يك سال و بيشتر حقوق نگرفتهاند، آن معلمان ثروتمندي كه با حقوق كارمندي دولت كارشان به جايي رسيده كه آموزش و پرورش 10 كيلو ميوه را به آنها قسطي ميدهد، آن ثروتمنداني كه در آسايش كامل حتي توان خريد ميوه را ندارند(مثل لينك زير)، اينها همه از سوي شيطان كوچك، متوسط و بزرگ تحريك ميشوند تا چهره كشور را بد جلوه دهند پس اعدام بايد گردد وگرنه كوروش بخواب كه شهر در امن و امان است، همه از زور خوشي و رفاه جفتك چاركش(به ضم كاف) ميزنند و با هسته دگدگه (به فتح هر دو دال) بازي ميكنند سر نيم سير اورانيم بوداده.
راستي، راسته كه امسال قراره سال هسته بشه؟
بيت اول شعرش هم اومد: اي هسته بو داده بيا بريم به خانه
اين دو گزارش را هم ببينيد:
زير خط فقر!
تصویری از فقر ؛ زهرای 10 ساله 3 ماه است که میوه نخورده
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۵:۴۵ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۵
به كجا چنين شتابان؟
خبر تجمعات پياپي و اعتراضات مداوم فرهنگيان به پايين بودن حقوق خود و برخورداري از يك زندگي انساني و يا حتي خبر راديو فردا كه به خشونت كشيده شدن تجمع امروزشان را داده بود اگر نشنيدهايد مهم نيست؛ اين خبر را بخوانيد: "ميوه قسطي براي معلمان"
اگر خبر از دستگيري بيش از 30 فعال زن در مقابل دادگاه انقلاب در دو سه روز پيش نداريد مهم نيست و اگر امروز هم خبرها را مبني بر ضرب و شتم تجمع كنندگان به مناسبت 8 مارس نشنيدهايد هيچ هراسي به خود ندهيد چون قرار است از سال ديگر دولتيان براي بررسي وضعيت زنان جهان و براي كمك به دستيابي به مطالباتشان همه تلاش خود را بكند كه از تبعيض نجات پيدا كنند.
اگر ميبينيد كه ديگه صداي اعتراضي چنداني نسبت به كمبود فضاي آموزشي نميشنويد و در عوض بوهاي رقيق هستهاي در كوچه شما به مشام ميرسد احساس شادي نكنيد؛ 400 هزار دانش آموز ترك تحصيلكرده رفتهاند از بازار هر كدام يك سير هسته قيصي و زردآلو خريدهاند و دارند در خانهشان تنده بوداده درست ميكنند. باشد كه آنها هم دانشمند هستهاي با سن زير 14 سال شوند. آمين يا رب العالمين.
از مشكلات معيشتي معلمان كه بگذريم به نظر ميرسد حركتي چون فروش ميوه قسطي به معلمان نه تنها لطف به اين قشر نيست كه مصداق بارز تحقير، توهين و زير سوال بردن كرامت انساني آنان است. جامعهاي را به تصوير ميكشد كه آموزگاران و فرهنگسازان آن موجوداتي مفلوكاند كه مصداق هر ترحمي هستند، تصور كنيد از اين پس دانشآموزان كم سني كه براي معلمشان دلسوزي ميكنند كه به چنان وضعي افتادهاند كه قدرت خريد ميوه هم ندارند و روز معلمي را در نظر بگيريد كه دانش آموزي براي او يك كيلو سيب يا پرتقال هديه بياورد؛ عكس العمل در برابر چنين خرد شدني چه ميتواند باشد؟
برخوردهاي صورت گرفته با فعالان زن از جهت ديگري قابل انتقاد است. زنان در جامعه ما انسانهاي بيپناهي هستند. همه اميد آنها براي برخورداري از حداقل حقوقشان به پشتوانه قدرت نهادهاي مجري قانون است، اگر آنها نيز با زنان چنين برخورد كنند از اين پس به كجا ميتوانند اميد داشتهباشند كه براي مظالمي كه بر آنها رفته شكايت كنند؟ از طرف ديگر وقتي ديگراني در جامعه زنان را اينچنين بدون پناه ميبينند آيا آن را مجوزي براي ظلم بيشتر به زنان و دختران تصور نميكنند؟
و به نظر شما اگر سالي 400 هزار دانش آموز آن هم در مقطع ابتدايي و راهنمايي ترك تحصيل كنند به حال چنين مملكتي چه بايد كرد؟ مسلما همه اين افراد كند ذهن نبودهاند و اصولا بيشتر ترك تحصيلها هم بايد در مقطع دبيرستان با توجه به سختي دروس و يا جذب شدن در بازار كار صورت بگيرد اما واقعا چنين محروميت گستردهاي از تحصيل چه ميتواند باشد؟ فقر قطعا يكي از علل عمده آن ميتواند باشد اما چه علل ديگري ميتواند داشتهباشد؟ اين خبر به حد كافي دردناك هست كه رسانهها به راحتي از كنار آن نگذرند.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۲۶ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵
تجاوز كن و نكش
هشتم مارس زنان ايران نيز روز خود را جشن ميگيرند و به دنبال به دست آوردن كرامت و حقوق انساني براي خود هستند. در روزهاي منتهي به 8 مارس زنان دريچه آرزوهاي خود را ميگشايند و نيز از نيازهاي خود براي يك زندگي برابر با مردان سخن ميگويند. اما آيا آنچه از خواستهها و تمايلات اين زنان به گوش ميرسد همه آن چيزي است كه بانوان جامعه ما بدان نياز دارند؟ بايد بپذيريم در حالي كه بسياري از اين صداها از پايتخت به گوش ميرسد و تحركات زنان در آنجا جريان دارد، فرهنگ حاكم بر پايتخت با ديگر نقاط كشور گاه تفاوتهاي فاحشي دارد، به سبب اين تفاوت فرهنگي، نيازهاي زنان نيز متفاوت خواهد بود، به خصوص كه در بسياري از نقاط كشور و البته هر چه از پايتخت دور ميشويم به سبب حاكم بودن تفكرات سنتي دغدغههاي زنان متفاوت است. زن در ايران امروز به تمام معنا "ضعيفه" يا جنس ضعيف است چرا كه در جامعهاي ناامن براي زنان (و نيز جامعهاي كه احساس ناامني ميكند) زندگي ميكنند.
سركوب نيازهاي جنسي جامعه خارج از چارچوب ازدواج از يك سو و رواج تفكري كه زن را خلق شده براي ارضاي نيازهاي جنسي مردان به عنوان آفريدههاي برتر ميداند سبب شده دختران و زنان در سرزمين ما روز به روز آسيبپذيرتر شوند. زندگي زنان را ميتوان بر اساس همين تفكرات جنسي دستهبندي كرد: دختران تا پيش از ازدواج همواره در معرض آسيب جنسي چه در جامعه و خانواده و زنان پس از ازدواج در معرض و همواره مورد شك به برقراري رابطه خارج از چارچوب ازدواج قرار دارند. بدترين موقعيت از آن زناني است كه خارج از چارچوب ازدواج رابطه جنسي داشتهاند اينان يا مستحق مرگند از سوي خانواده يا در مواردي از سوي قانون حاكم و يا از سوي خانواده و جامعه طرد ميشوند. دردناكي اين مسئله زماني خود را نشان ميدهد كه زني يا دختري به زور مورد تجاوز قرار بگيرد؛ در بسياري از نقاط كشور قبل از آنكه بخواهد به قول خودشان چنين ننگي فاش شود لكه ننگ (زن) را پاك ميكنند. بحث شكايت و توان اثبات به زور بودن آن كه در صورت ناتواني از اثبات مجازاتهايي براي زن در پي خواهد داشت و معمولا بسياري براي ترس از رفتن آبرو چنين نميكنند و مهمتر از همه به قتل رسيدن پس از مورد تجاوز قرار گرفتن است. پاك كردن لكه ننگ به خصوص در ساليان اخير از فرط تكرار برايمان عادي شده اما مورد آخر كه قتل پس از تجاوز است انعكاس وسيعي در رسانهها ندارد شايد علت مهم آن باشد كه چنين موردي بيشتر در شهرهاي كوچك بوقوع ميپيوندند كه در صورت عدم قتل، به راحتي ميتوان متجاوز را پيدا كرد يا شناخت در حالي اخبار حوادث رويداده در پايتخت بيشتر در رسانهها منعكس ميشود. به دليل نبود آمار مشخص نميتوان راجع به بحراني بودن يا نبودن آن نظر داد اما گه گاه به صورت خبر يا خاطراتي توسط افراد ممكن است نقل شود كه نشان از وجود آن دارد. براي قتلهاي ناموسي مانند آنچه در خوزستان در ساليان گذشته خود را به صورت بحران نشان داد و براي مجازات سنگسار زنان تحركاتي در ساليان اخير صورت گرفته است اما درباره قتل پس از تجاوز كه بسيار دردناك است هنوز احساس نيازي نشده ظاهرا؛ گويي تا انعكاس وسيع رسانهاي به موضوعي داده نشود، اهميتي نخواهد داشت. وقوع چنين رويدادهايي گرچه علل مختلفي ميتواند داشتهباشد اما آنچه مسلم است عقدههاي رواني و جنسي در آن بسيار دخيلاند. براي نجات جان اين زنان از مرگ چارهاي نميماند جز آنكه با تغيير و اصلاح قوانين مجازات متجاوز را كمتر كرد و براي قتل پس از تجاوز تشديد مجازات كه اعدام نباشد (چون اعدام الزاما مجازات شديدي نيست اما غير انساني است) چون حبسهاي طويل المدت در نظر گرفت.
بحث سوء استفاده جنسي از زنان در جامعه از موارد مهم ديگري است كه نبايد به آساني از كنار آن گذشت كه فقر و نبود امنيت براي زنان را از علل مهم آن ميتوان نام برد.
آنچه مسلم است نگاه امنيتي به خواستههاي زنان مانند آنچه در تجمعات اخير زنان شاهد بوديم نه تنها مشكلي را حل نميكند كه به بحرانيتر شدن وضعيت جامعه و به تبع آن بحرانهاي امنيتي خواهد انجاميد. براي نگاه انسانيتر به زن و برخورداري از حقوق همپاي مردان نياز به فرهنگسازي در اين زمينه بيش از هر اقدام ديگري احساس ميشود، چه بهتر كه حاكميت با كمك گرفتن از تشكلهاي زنان با فرهنگسازي در اين زمينه جلوي بحرانهاي آتي كه نه تنها زنان كه كل جامعه را تهديد ميكند بگيرد.
راستي ميخواستم الان به دنبال قانون مجازات تجاوز به عنف بگردم ديدم كلمه "تجاوز" هم در اينترنت فيلتر شده است، شايد واقعا متصديان فيلترينگ تصور ميكنند با فيلترينگ كلمه تجاوز بتوان از تجاوزات صورت گرفته در فضاي حقيقي كاست!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۴۷ بعدازظهر
|
موضوع: حقوق بشر
دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵
خداي را از چوبه دار پايين ميآوريم
دوباري خواندم يادداشت ارزشمند جلال توكليان را در شماره جديد نشريه مدرسه. حيف كه آن يادداشت در سايتهاي اينترنتي و به صورت گسترده منتشر نشد. تيترش اين بود: آشويتس و خدايي بر چوبهدار و در آخرين بندش آنجا كه از نسلكشي و ترويج نفرت از ديگري و جنايت عليه بشريت در هولوكاست سخن ميراند و تاثير آن را بر سست شدن ايمان مردم به خدا و سخن الي ويزل برنده جايزه نوبل در اردوگاه مرگ را به شاهد گرفته بود، زماني كه جواني را براي اعدام به پاي چوبه دار ميبردند. كسي آنجا به آرامي سوال ميكند خدا كجاست؟ چرا كاري نميكند؟ و وقتي آن جوان اعدام شد، ويزل پاسخ ميدهد: خدا همينجاست، بر بالاي چوبه دار و اعدام ميشود.
اين كه در بالا آوردم نه ارتباط مستقيمي با آنچه ميخواهم بنويسم دارد و نه بيربط است.
در روزگار ما با اين گستردگي ارتباط و ابزارش خواستهاي همهگير شده: برخورداري از حرمت و ارزش انساني حتي ساكنان كشورهاي عقبمانده نياز نيست حتي سوادي داشتهباشند؛ همينكه مقايسه ميكنند ارزشي كه براي حيوانات و جان آنها در برخي كشورهاي متمدن قائلند و اين بيارزشي انسان و جان و آبرويش در كشورهاي حقوق بشر ستيز؛ وقتي ميبيند به اندازه حيواني نيز ارزش ندارد.
وقتي به آزادي ميرسد (نه خيابان يا ميدان آزادي!) خود را با كشورهاي آزاد مقايسه ميكند، چشم خود از شرم به زمين ميدوزد. او ميبيند كه در كشورهاي آزاد چگونه مخالفان بالاترين مقامات مخالفت و اعتراض خود را با تندترين تعابير بيان ميكنند بدون اينكه با مشكل يا گزندي مواجه شوند، بزرگترين تجمعات بر ضد سياستهاي دولتي شكل ميگيرد اما اخباري از تعرض به معترضان نيست. او ميبيند و زماني كه در تاكسي نشسته لبان خود را ميگزد تا مبادا سخني بگويد كه برايش دردسر شود.
او فهميدهاست كه خيلي از كشورها قانون دارند و آن را اجرا ميكنند. او برايش سوال است كه چرا انسانها طوري تربيت نشدهاند كه به ديگري احترام بگذارند؛ چرا خود، خويش را به چشم انسان نمينگرند؟ مگر از كودكي اصول انساني را آموزش نميبينند؟ او سوالهايي را ديده كه به كل او را نااميد كرده است.
او جامعهاي را ديده كه مردان آزادهاش از دامن زن به زندان ميروند؛ جامعهاي كه كف سلول زير پاي مادران بيحق است.
او انسان را بر چوبه دار ديده؛ آزادي را هم، ديده آن بالا گاه تكانكي ميخورد عين آنها كه يكباره روح به تنشان حلول ميكند اما فكر كرده اشتباه ميكند ميپندارد اين تكان اثر باد باشد نه چيز ديگر. او انسانيت، درستي، صداقت و پاكدامني را هم بر دار ديده. او فقط خداي را بر چوبه دار آويزان نديده، علاوه بر خداي، خدايان ديگري هم هستند: چون خداي حقيقت.
او ميبيند خدايگان انسانيت نيمچه جاني دارد آن بالا. دوست دارد او هم با تلاش خود جان خدايگان انسانيت را نجات دهد و به بشريت خدمت كند. او ميخواهد خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورد اما ميداند ممكن است هيچگاه نتواند. او ميداند ممكن است در شلوغي نظارهگران هورا كش اعدام خدايان، زير دست و پا له شود يا آنكه در خارزار گير بيفتد يا گرگان بدرندش يا موقع بالا رفتن از چوبه دار سقوط كند يا به شمشير نگهبانان گرفتار آيد و هزار مصيبت و بلاي ديگر اما او هم از اعدام پياپي خدايان به تنگ آمدهاست. او ديوانه شده است چرا كه ديگران او را ديوانه ميپندارند و او هم ديگران را. او ميخواهد خداي خود را نجات دهد اما نميداند چه كند؛ بخندد؟ گريه كند؟ بخواند؟ بنويسد؟ قدم در راه بيبرگشت بگذارد؟... او به اين فكر ميكند كه نبايد همه توان را در موارد مقطعي و به طور احساسي گذاشت؛ او فكر ميكند براي اين كه از دردهايش كاسته شود بايد فراتر را هم ببيند و كوششاش به گونهاي باشد كه نجات خدايگان انسانيت به فرهنگ تبديل شود. او در روياهاي خود افرادي را ميبيند كه چنين تلاشي ميكنند و وقتي در بيداري مينگرد همانها را ميبيند. او ميداند كه جمعي شايد دور از هم و با ديدگاههاي مختلف دارند فرهنگ نسل آينده را ميسازند. او خوشحال ميشود وقتي كه ميبيند "آنها" بهتر ميتوانند خدايگان انسانيت را نجات دهند.
****
ميخواستم چيزي بنويسم كه براي اولين پستي كه در اين وبلاگ جديد ميگذارم نميدانم خوب شده يا نه. اين وبلاگ جديد را دوست دارم؛ نه تنها به عنوان يك هديه يا اين كه خوش دست است، از اين جهت كه تذكار دهنده است و چيزي هر باره خود را نشان ميدهد و آن تلاش دوستان وبلاگنويسي است كه هر يك در خاك كشور خود در اين كره پهناور در تلاش براي تحقق آزادي به زندان افتادهاند. اينجا خود را بين آنها احساس ميكنم؛ آنهايي كه خواستهاند خدايگان خود را از چوبه دار پايين بياورند. حداقل ميتواني در فراموش نشدن آنها سهيم باشي.
گاه ميمانم حيران و سرگردان و با خود درگير ميشوم كه اين چه ديوانگي است كه ميكني و چه ثمر از وجودت و نوشتهات. بعد به خودم جواب ميدهم مگر الزاما هر كاري بايد ثمرهاي داشتهباشد؟ انسان مگر به آرامش نياز ندارد؟ احساس ميكنم اينجا آرامشگاهي است برايم، بخشي از نوشتهها را هم براي خودم مينويسم براي آرام شدن و عمل كردن! شايد هم يك موضوع اضافه كردن اسمش مثلا "نور سياه" باشد. گزارشي از دعواها و درگيريهاي دروني مثل بند بالا؛ عصياني؛ هم سياه است و هم ميتواند نوري باشد! اما نوشتنش سخت است كه گزك دست كسي ندهي!
از زندهياد مصدق كه سالگردش امروز بود نصيحت مادرش همواره در گوشم است كه ميگفت به اين مضمون كه كاري را كه شروع كردي نبايد خستهشوي و تمام تلاشت را بايد بكني. و البته يك نكتهاي كه ظاهرا خود مصدق هم به گوش گرفت تا آخر عمر اينكه اگر قرار باشد انسان از زخم زبانها و اتهامات ديگران بهراسد و نااميد شود همان بهتر كه دست به كاري نزند. اين را همواره سعي ميكنم در زندگي بهكار گيرم.
بعضي دوستان گلايه كردهبودند كه اينجا در بلاگر كامنت گذاشتن برايش مشكل است اما در rsfblog راحته؛ خواندش براي خودم هم راحتتره. از ما گفتن بود.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۴۶ بعدازظهر
|
شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵
معلمان؛ تحريك شدگان بدون حق
دبيري هم داشتيم كه اسم آموزش و پرورش را گذاشته بود گداجا بر وزن نزاجا. از اين اسمگذارياش خيلي لذت بردم.
معلمي شغل سختي است، آن هم سر و كله زدن با بچههايي كه ظاهرا سال به سال لوستر و بيادبتر ميشوند و خانوادههايي كه هر روز بر توقعشان افزوده ميشود و معلمي كه سال به سال زير فشار كار و فشار زندگي عصبيتر و پيرتر ميشود نسبت به ساير كارمندان مظلومتر است. معلماني كه مجبور بودهاند دو شغله باشند و سه شغله. همانهايي كه گاه به خاطر يك عمل جراحي مجبور شدهاند زندگي خود را بفروشند. معلمان يك تكيه كلامي دارند كه ميگويند وقتي گراني ميشود كاسب روي جنسش ميكشد، يا بعضي كارمندان ميتوانند با زيرميزي گرفتن تلافي تورم يا حقوق تضييع شده خود را سر ديگران بياورند اما معلمان كه نه راه دزدي دارند، نه گران فروشي، نه رشوهگرفتن، صدايشان هم كه معمولا در نميآيد وقتي هم كه اعتراض ميكنند ميداني كه چگونه با آنان برخورد ميشود. معلمان تنها امكاني كه دارند دريغ كردن آموزش به فرزندان اين سرزميناند كه اكثر آنان اين اجازه را هم به خود نميدهند. اما همواره هم متهم ميشوند...
الان كه داشتم خبر بي بي سي راجع به تجمع امروز هزاران معلم جلوي مجلس را ميخواندم به پاراگراف آخر كه رسيدم كه اشاره كرده مقامات ايران تجمعهاي صنفي معلمان را سياسي ميخوانند و اظهار نظرهاي فعلي و قبلي در اين دولت و دولت پيش و احزاب و فعالان سياسي نزديك به دو دولت هر كدام زمان خود. آن موقع معلمان و كانون صنفيشان متهم به تلاش براي سياه نمايي فعاليتهاي دولت و اين جور مسائل ميشد و الان هم تقريبا همينجور. اينجا كه تقريبا ميشه گفت دقيقا يادمه كه چگونه معلمان معترض را تحريك شدگان احزاب راست عنوان ميكردند كه ميخواهند دولت خاتمي را با بحران مواجه كنند، الان هم نياز به داشتن علم غيب ندارد كه از روز روشنتره كه چه چيزهايي گفته ميشود و معلمان معترض را تحريك شده گروههاي شكست خورده و ضد انقلاب و شايد هم ضد هسته معرفي كنند كه در پي آنند كه دستاوردهاي دولت را با بحران مواجه كنند. حالا آن آموزش و پرورش راي سازي (به سبب گستردگي) كه معلمانش موقع انتخابات عزيز ميشوند چگونه آنجا كه سخن از حق برخورداري از زندگي انساني ميگويند چگونه تحريك شده و عامل دست ميشوند سياسيون دو جناح ميدانند و بس.
گزارش ايلنا از تجمع امروز هزاران معلم جلوي مجلس
گزارش تصويري كسوف از تجمع امروز معلمان
گفتگوي دويچه وله با شيرزاد عبداللهي درباره اين تجمع و تجمعهاي بعدي
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۵:۲۱ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵
مرگ بده ولي براي همسايه؟
درست چند روز پس از مرگ صدام چند خطي نوشتم. هاج و واج آن موقع توي وبلاگها ميگشتم و سينههاي سپر شده و گردنهاي برافراشته را ميديدم كه يكي پس از ديگري مخالف اعدام او بودند چون اعدام يك مجازات انساني نيست. حرفشان درست بود اما آن موقع هم نوشتم كه صدام 12 وكيل داشت آيا اينان در مخالفت با اعدام در داخل هم چنين سينه سپر ميكنند و از مخالفت خود با اعدام سخن ميگويند؟
شنبهزهي را كه در زاهدان اعدام كردند چند روزي صبر كردم. گشتي زدم اما نه زياد ولي كمتر يافتم. كم كم كم. به دنبال آن بودم كه ببينم چند نفري از آن انبوه مخالفان اعدام براي صدام باز هم با اجراي حكم اعدام مخالفت كنند. آخر دو دوتا چهارتا ميكردم كه همه كشتهشدگان حادثه تروريستي زاهدان به اندازه جنگ نبودند، پس در بدبينانهترين حالت شنبهزهي اگر بمبگذار باشد قطعا در آن حادثه تروريستي به اندازه جنگ ايران و عراق آدم كشته نشده پس او بايد منفورتر از صدام نباشد! اما ظاهرا اين تحليل درستي نبود!
وقتي زمان رسيدگي قضايي از تشكيل دادگاه تا صدور حكم و تاييد و اجراي آن را كه بيش از دو روز طول نكشيد ديدم حيرت كردم، دستگاه قضايي چنين هنري دارد و گاه رسيدگي به پروندههايي سالها شايد طول بكشد؟ بعد با خودم چند خبر اخيري كه در مطبوعات نيز منعكس شده يادم آمد، معمولا هم زنان محكوم به اعدام، در شرايط روحي خاصي و يا بعضي هم مدعي شدهاند كه زير فشار اعترافي كردهاند و پس از گذر زمان آن اعترافات را ناشي از شرايط خاص روحي خود عنوان كردهاند و همه را تكذيب. اين واقعيتي است. وقتي از همه جا آزرده باشي و به آخر خط رسيده باشي، چه چيزي شيرينتر از مرگ اما وقتي عقلاني فكر ميكني شيريني زندگي دوباره خود را نشان ميدهد. دوباره اميد از دست رفته بر ميگردد اين بار در آخر خط تلاش ميكني كه برگردي. اين شرايط در زندگي روزمره هم ممكن است سراغ هر كس بيايد. خودكشي تلاشي براي رهايي است اما بخشي از كساني كه خودكشيشان شكست ميخورد با علاقه به زندگي بر ميگردند.
ناپسند بودن ترور نياز به توضيح ندارد؛ تروريسم ويران كننده است و مذموم خواه برجهاي دوقلو را هدف بگيرد در آمريكا؛ خواه هر روزه در عراق جوي خون جاري كند و خواه در ايران باشد و افرادي عادي را بكشد يا نيروهاي نظامي را. جايي ممكن است بحث خرابكاري بدون آسيب زدن به انسانها باشد بر اثر اعتراض و گاهي اعتراض و تروريسم در هم ميآميزد كه دومي غير انساني است و ناپسند، اولي ممكن است با استدلالات صورت گرفته قابل دفاع هم باشد. پس اينجا بحث دفاع از تروريسم مطرح نيست چرا كه اگر آنها كه با هيئت حاكمه به شدت مخالفند خود را جاي كشتهشدگان بر اثر انفجار در زاهدان بگذارند نميتوانند اين حركت را تاييد كنند.
بحث دفاع از يك عمل تروريستي نيست، بحث كاهش خشونت است. ترور... اعدام... ترور مجدد... اعدام مجدد... اين چرخه را ممكن است انتهايي نباشد. همه آن 18 نفري (اگر درست گفته باشم) كه كشته شدند انسان بودند و حق زندگي داشتند اما چرا بايد قرباني يك حركت تروريستي شوند كه روح هر انساني را آزرده ميكند. چرا بايد گروه جندالله بنا بر آنچه در سايتهاي خبري منتشر شد اعلام كند وقتي جلوي هر گونه اعتراض و انتقاد مسالمتآميزي بسته به خود حق ميدهد كه چنين جان انسانهايي را بگيرد؟ چرا چنين شتابزده بايد متهمي اعدام شود؟ پس وكيلش چكاره است كه اعتراض كند و مگر زمان براي اعتراض بيست روزه نيست؟ اينها سوالهايي است كه يا بين افراد مطرح ميشود يا در ذهن افراد ممكن است مرور شود بدون يافتن جوابي. تسريع در اعدام آن متهم به اعدام كه مجرم شناخته شد شايد براي ايجاد احساس امنيت باشد اما سوال اينجاست كه بحث امنيت و احساس امنيت و عدالت قضايي ارتباط تنگاتنگي با هم دارند. يكي كه بلنگد ديگري هم به تبع آن ميلنگد. عدالت قضايي ايجاب ميكند كه همه شرايط لازم از جمله زمان لازم براي دادرسي عادلانه و اعتراض به احكام آن فراهم باشد و بر طبق قانون و نه سليقه طي شود.
به اين نيز كاري نداريم؛ بحث بر مرگ را براي همسايه بد ديدن است. آنچه از شنبهزهي به عنوان يكي از بمبگذاران در رسانهها منتشر شد، انساني است كه فقر و بيسوادي او را به هر كاري كشانده از دزدي تا آدمكشي. اين كه چقدر او مقصر است و چقدر جامعه بحثي است كه ساعتها ميتوان راجع به آن بحث كرد اما نميتوان چشم بست و يكسره او را مقصر دانست، در اين كه فقر را ميتوان به عنوان عامل موثر در انجام بزه و جرم قلمداد كرد در پي نفي يا اثبات آن نيستم اما بيشك فقر او در عدم امكان تعيين وكيلي خبره برايش نقش داشته و بيسوادياش در ناآشنايي با قانون. نكته آن است كه آيا اعدام او ميتواند به فقر و فلاكت و بيسوادي پايان دهد؟ به ترور چه؟ آيا همه اعدامهاي قاچاقچيان مواد مخدر تاثيري در ساليان گذشته تاثيري در كاهش قاچاق اين مواد داشته است؟ اين را بايد در نظر داشت كه وجود اعدام ميتواند خود مشوقي باشد براي دست زدن به چنين جرمهايي از سوي افرادي كه در فقر و فلاكت اسيرند، يا به پولهاي هنگفتي ميرسند و يا كشته و يا اعدام ميشوند در هر دو صورت از اين زندگي نكبتبار نجات پيدا ميكنند. اين نكته بسيار مهمي است كه به اعدام به عنوان يك عامل پيشگيري نگاه نكنيم.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۳۹ بعدازظهر
|
موضوع: حقوق بشر
سهشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۵
ماييم و كهنه دلقي كآتش در آن توان زد
ما دربدران خسرو شمشير زبانيم
ما از دو جهان غير تو اي حذف ندانيم
صد شور نهان با ما، تاب و تب جان با ما
در اين سر بيسامان، سانسور جهان با ما
راستي زندهياد فريدون مشيري اگر ميدانست يك ماعر (شاعر جاعل) حرفهاي پيدا ميشود اين طور شعرش را به معر تبديل كند، عمرا اين شعر را نميگفت!
دوستاني كه از سد فيلترينگ كميته آزادي (كميته تعيين مصاديق فيلترينگ و حومه) و وزارت ارتباطات و فناوري اطلاعات (وزارت محدوديت ارتباطات و جلوگيري از دسترسي به فناوري اطلاعات) و وزارت ضد سانسور (وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي) و مابقي نهادهاي متولي آزادي در اين مملكت گذشته بودند، ديدند كه بالاخره قضيه وبلاگ ما چهارميخه شده. آخه از چند ماه پيش دو ميخهاش كرده بودند و اينجا با هر فيلترشكني كه سايتهاي ديگر را باز ميكرد هم باز نميشد، به قول دوستي فيلترينگش از فيلترينگ سايت راديو اسرائيل هم بيشتر بود! حالا به سلامتي چهار ميخه شد: انفجر، ينفجر، انفجار! از روي سرويس بلاگفا هم حذف شديم به قول شاعر: ان الله يحب المحذوفون!
شاعر كه بند تنبانش مدتي است در رفته ميفرمايد: كوچه تنگه بله / سانسور قشنگه بله...
اما بحث اين است كه چه كسي ميتواند يا صلاحيت دارد كه نقض قوانين را تشخيص دهد؟ سانسورچيها يا دادگاه صالحه؟ آقايان (شايد هم آغايان دروغ چرا ما كه نديدمشان!) بر طبق كدام منطق ديگران را به نقض قوانين متهم ميكنند و مستحق فيلتر و حذف شدن ميدانند؟ اگر اثبات نقض قوانين به اين سادگي بود نفس تشكيل دستگاه عريض و طويل قضايي، دادسراها، دادگاه، وكيل مدافع، شعبات تجديد نظر و ديوانعالي كشور خود به خود زير سوال ميرفت، و به جاي اين همه قانون و دستگاه، اسلحه به دست كسي ميدادند كه هر كس تشخيص دادي ناقض قوانين است نابود كن. كدام عقل سليم ميپذيرد كه چند نفر با تشكيل چند جلسه قادر به خواندن مطالب ميليونها سايت و وبلاگ با يا بدون نياز به شنيدن استدلالات نويسندگان هستند، پس همه تلاشهاي مشروطهخواهان براي برپايي عدليه كف روي آب بوده؟ آيا كميته سانسور اينترنت ميتواند راسا و بدون رعايت آيين دادرسي حكم مجازات صادر كند؟ كدام قانونگذار به او اين اجازه را داده و اگر اين اجازه صادر شده و با قانون اساسي و ساير قوانين در تناقض آيا خود به خود ملغي نيست؟ قطعا هيچ توجيه شرعي هم بر اين امر مترتب نيست چون شارع هيچگاه سخن از سانسور يا مجازات فعالان اينترنتي را به ميان نياورده چون اينترنت محصول سالهاي اخير است.
سخن گفتن و ارتباط برقرار كردن با ديگران نيز حق طبيعي هر انساني است و اينترنت به عنوان يك ابزار ارتباطي شناخته شدهاست. حال جلوگيري و اخلال در اين ابزار ارتباطي و مانع ارتباط برقرار كردن بين افراد شدن مثل آن است كه مخابرات بخواهد يك سري شماره تلفنها را در ليست سياه بگذارد كه ارتباط با آنان مقدور نگردد يا در خيابان بر هر شخص ماموري بگذارند و آن مامور مانع چهره به چهره شدن و سخن گفتن فرد با عدهاي ديگر شود.
حال آيا پيروي از فيلترينگ (سانسور دولتي) مصداق عمله ظلمه شدن نيست؟ اگر قانون شده باشد و عدم رعايت آن موجب مجازات گردد چه؟ بايد تن به قانون ناعادلانه داد يا با نقض قانون ناعادلانه قانونگذار را ناچار به تن دادن به اصلاح آن طبق خواست عمومي كرد؟ البته لازم نيست بيان شود كه تشخيص خواست عمومي نسبت به اين قضيه براي كاربران اينترنت به دليل اينكه متاسفانه بر اثر تبليغات ناشايستي كه بوده از ابتدا به سوي اهداف نادرستي هدايت شده، مشكل است. اين تبليغات مغرضانه با هدايت كاربران به سوي سايتهاي مستهجن و چت رومهايي كه مهمترين استفاده از آن براي وقت تلف كردن ميشود عملا كاربران تازه وارد را از ابتدا سردرگم كرده و از استفاده مفيد آن از اين شبكه ارتباطي ميكاهد. متاسفانه تبليغات نادرستي كه از تريبونهاي رسمي نيز بارها بيان شده عملا سمي شده براي استفاده بهينه از اينترنت براي كسب دانش و ارتقاي فرهنگ عمومي. اما نميتوان دست روي دست گذاشت و بايد با كوشش جمعي استفاده كنندگان را به كاربري صحيح از اين پديده رهنمون كرد. بايد تلاش كرد تا همه ديدگاهها و عقايد بتوانند در اين فضا حضور داشته باشند و تعامل حداقلي با هم داشته باشند. بايد با سوق دادن كاربران و صاحبان انديشه و استفادهكنندگان آن بحث شهروند خوب اينترنت را دنبال كرد. شهرونداني كه ديگران را تحمل كنند و به حذف آنان نكوشند. من خودم از اين كار دريغ نكردهام. در اين شهر چه در بحث مشاوره باشد يا راهاندازي يا پشتيباني در اين راه كوشيدهام، حتي با كساني كه شايد ديدگاههاي مشترك كمي داشتهباشيم چون اين فضا قطعا نميتواند در انحصار انديشههاي خاصي باشد و سياست حذف را براي ديگران دنبال كرد. در اين مورد و كاركردهاي خوب وبلاگ و بهرههاي خوبي كه ميتوان از فضاي مجازي گرفت در روزهاي آينده خواهم نوشت.
اما بايد سوال كرد وقتي فيلترينگ با شكست مواجه شد، آيا سياست حذف در پيش گرفته شده؟ يا بهتر بگويم سياست حذف از دنياي حقيقي وارد دنياي مجازي شده؟ آيا امكان تحقق آن وجود دارد؟ آيا فشارها به سرويس دهندهها براي حذف وبلاگها شدت گرفته؟
يك سرويسدهنده وبلاگ با كاربران و اعضاي آن معنا پيدا ميكند، قطعا هيچ سرويسدهندهاي دوست ندارد با حذف اعضاي خود تعدادي از كاربران خود را فراري دهد و به تبع آن با كاهش اعضا، كاهش بازديدكنندگان و در نهايت با كاهش آگهي مواجه شود، در حالي كه ميدانيم فرهنگ تبليغات در ايران تا چه حد ضعيف است. و از آن سوي با حذف اعضاي خود عملا خود را بدنام كند، اما در شرايطي كه ما خوب ميدانيم آيا ميتوان از حذف دلگير بود يا نه؟ ما با سانسور و خودسانسوري بيگانه نيستيم كه نتوانيم ديگران را درك كنيم. اينقدر نيز از خود راضي نيستم كه وجودم باعث به خطر افتادن وجود هزاران وبلاگ و يك سرويسدهنده بزرگ باشد. اين قابل پيش بيني بود. يعني بعد از آن مسابقه بعضي از دوستان اصرار به جايگزين شدن وبلاگي ديگر داشتند. استدلالشان هم نزديك شدن زمان حذف بود. گرچه با خوش بيني از كنار آن ميگذشتم اما تاكيد دوستان باعث راه اندازي اين وبلاگ در بلاگر شد. به هر حال آن پيش بيني درست درآمد. گرچه پس از حذف امكان تهيه مطالب وبلاگ را در اختيارم گذاشتند كه آن را هم براي آن ميخواستم كه اگر پروندهاي تشكيل شد، نسخهاي اصلي از مطالبم داشتهباشم و براي اين فرصت هم از تيم بلاگفا متشكرم. در حدود 2 سال و 3 ماهي كه در بلاگفا بودم از آن راضيام و آن را سرويسدهنده خوبي ميدانم كه با ارائه يك سرويس خوش دست به كاربران، عملا باعث استفاده گستردهتر از وبلاگ شد و به نظرم با يك برنامهنويسي خوب از سر در گمي كاربران وبلاگنويس جلوگيري كرد. امكاناتي هم كه ارائهداده از برخي سرويسهاي معتبر خارجي هم بيشتر است. گرچه دستي در برنامهنويسي تحت وب دارم و همواره ميتوانستم يك وبلاگ شخصي با دامنه اختصاصي براي خودم درست كنم اما عقيدهام اين بود كه يك وبلاگ در كنار وبلاگهاي ديگر معنا پيدا ميكند و با حضور در سرويسدهندههاي ايراني ديگران را به استفاده از آن مشتاق كرد و با اين كار هم دايره وبلاگنويسي را گسترش داد و هم بر اعتبار سرويسدهندههاي وطني و ارتقاي آن افزود. اما امان از شمشير بران سانسور. از بلاگفا هم دلگيري ندارم و اگر تاكيدشان هم نبود ولي ميدانم كه در اين زمينه چاره ديگري ندارند، به خاطر نجات ديگران پذيرش چنين حذفهايي عاقلانهترين راهاست. ولي اگر روزي سانسور و فشار برداشتهشد باز برميگردم به دامن سرويسدهندههاي وطني؛ شايد بلاگفا دوباره!
اين هم يك خانه تازه، يك وبلاگ توي rsfblog (يك چيزي تو مايههاي چشم در برابر چشم يا وبلاگ در برابر وبلاگ يا ايجاد در برابر حذف):
http://hamedmottaghi.rsfblog.org/
همزمان در آنجا هم مينويسم. تا يحتمل به كل برم آنجا.
اينم بگم كه تيتري كه زدم درست دربياد و آن هم اين كه ما به حذف شدن عادت داريم و البته از دادن تاوان نيز ابايي نداريم. هر آنچه هم داريم رو است. ضايع تر از اين ميشه؟ تيتر بزني بعد كه به آخر متن برسي ببيني همه چيز گفتهاي جز آنكه چيزي كه تيتر را توضيح دهد!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۵۲ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵
پروندهساز بالاخره توي كوزه افتاد
ديروز (شنبه):
خيلي كار داشتم امروز، از ظهر اما دستم به كار نميرود. يك نوع نفرت، يك نوع اشمئزار از بعضي رفتارها از بعضي گفتارها، از بعضي تفكرات دوباره زنده شده شايد، خوشحال هم هستم؛ از انتقام طبيعت شايد.
پيغامگير را گوش كردم امروز ظهر، آخر ديشب دير آمدم، نشد. به دلم افتاده بود كه پيام خاصي شايد تويش باشد معمولا يادم ميره و بيتفاوت از كنار پيغامگير رد ميشوم گاهي بعد از چند هفته چك ميكنم.
15/2: زنگ زدم.
15/4: الان دو ساعت ميگذرد، پاهام درد گرفته بسكه راه رفتم نفهميدم كي گذشت، اصلا حواسم نبود دارم راه ميروم، خاطراتي عين فيلم از ذهنم رد ميشد وقتي متوجه شدم كه پادرد گرفته بودم. عين ديوانهها دور اتاق ميگشتم. وقتي زنگ زدم خبري را داد كه كه همين جوري هاج و واج موندم. مديرمسئول يكي از نشريات محلي بود. ديروز ظاهرا در جايي كه خبرنگاران جمع بودند اعلام شده. امروز اما هيچ كجا منعكس نشده بود.
نصف شب: هي موندهام چيزي بنويسم يا نه. با اينكه اولش اطمينان از خبر نداشتم ولي از منابع مختلف صحتاش را مطمئن شدم. گرچه هنوز اتهام است و چيزي اثبات نشده اما وقتي با برخي دوستان راجع به اين قضيه صحبت ميكرديم اولين جمله اين بود: خب الحمدالله خدا را شكر، خوشحال شدم. بعد البته توضيح ميدادند كه از بازداشت هيچ كس خوشحال نميشوند اما واكنش اوليه جالب بود مثل اينكه همه چيزهايي كه عقده شده را بخواهند با يك كلمه بيرون بريزند.
ساعتي بعد: از يك طرف آدم نميتونه خوشحالياش را پنهان كنه از اينكه بالاخره دست طبيعت از آدمها انتقام ميگيره و از طرف ديگه نميتونه از بازداشت كسي خوشحال باشه. اما از يك طرف ياد بهتانها و تهمتهايي كه اين آدم ميزد ميافتم از يك طرف ياد پروندهسازيهايش و از طرف ديگه نگرانم از اينكه بازيچه يك تصفيه حساب شده باشد. ماندهام بين نوشتن و ننوشتن.
امروز (يكشنبه):
خبر اين بود (اما هر كس بخواهد منعكس كند از طريق دادستاني و ارشاد بايد پيگيري كند به من هيچ ربطي نداره فردا براي كسي دردسر بشه) كه معاون مطبوعاتي اسبق اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي و عضو هيئت منصفه مطبوعات استان قم بازداشت شد. اتهامش ظاهرا جعل اسناد دولتي و اختلاس است. رقماش را البته آنچه شنيدهام كم نيست اما دوست دارم با همه بيانصافيها و تفكرات كثيفش اين خبر صحت نداشتهباشد. فكر ميكنم اگر اين قضايا در پي اختلافات درون گروهي و يك پروندهسازي باشد چقدر جالب ميشه. تازه همه افعال و گفتار خودش به خودش بر ميگرده.
گرچه هم در دوره مهاجراني و هم در دوره مسجد جامعي پست معاونت مطبوعاتي را اينجا داشت اما به وظيفه شرعي خودش كه همان سرشاخ بودن با ما ضد انقلابها بود عمل ميكرد. يادمه به صراحت به من ميگفت تو وارد مطبوعاتي شدي كه با دختران خبرنگار رابطه جنسي برقرار كني ولي معماست برايم كه فلان جاي خبرنگار با فلان جاي غير خبرنگار چه تفاوتي دارد. ميگفت دفتر نشرياتي كه شماها توش كار ميكنيد يا ميگيرد مخصوصا كوچك انتخاب ميكنيد كه موقع راه رفتن خودتان را بماليد به بدن دخترها و دخترها هم ميآيند آنجا تا خودشان را بمالند به شما. در صورتي كه خوب ميدانستي مطبوعات غير دولتي كه سرمايهگذار هم نداشتند چه وضع مالي خرابي داشته و دارند. يادت ميآيد زماني را كه بعضيها كه ميخواستند بعضي از اين دختركان شهر ما را بدنام كنند و براي آنها و خانوادههايشان مزاحمتهايي را ايجاد كرده بودند وقتي درخواست كردم كه به خانه به اصطلاح مطبوعاتتان تذكر دهيد كه در حفظ تلفنهاي خبرنگاران خانم بكوشند متهمم ميكردي كه كار خودت بوده ميخواستي تلافي در بياوري سر كساني كه بهت پا نميدادند و ميخواهي ما را بدنام كني. اما نميدانم چرا هيچ كس سراغ توي پاكدامن متولي مطبوعات نميآيد و امين نميشناختد حتي براي درد دل و شكايت اما سراغ ماي ناپاكدامن [...]كش جاكش به عقيده شماها همه چيز كش ميآمدند. اصلا ميداني تحمل گريه برخي از خواهران عزيزم چقدر سخت بود؟ يادت ميآيد وقتي اعتراض كرديم بر سر به رسميت نشناختن خبرنگاران خانم از طرف ارشاد و پيگير مطلب و گزارش شدم يادت ميآيد ميگفتي حتما با اينها سَر و سِري داشتي كه طرفداريشان ميكني. يادت ميآيد انتقاد را نادرست ميدانستي و ميگفتي هيچ گونه انتقادي سازنده نيست! و خودت هم تحمل انتقاد دوستانه نداشتي؟ يادت ميآيد كه ميگفتي بدون اجازه ارشاد حق فعاليت مطبوعاتي نداري و مطالبت را بايد بياري تا تاييد شود؟ و ديدي اين را هم به تخم مبارك گرفتم! يادت ميآيد پيغام داده بودي ميخواهي بيايي سري به دفتر بزني و به زعم ما ميخواستي قشنگ سر از كارمان دربياوري! ولي مني كه تا حالا دستم روي كسي بلند نشده پيغام دادم برات پايت را آنجا بگذاري قلمهاي پايت را ميشكنم و مطمئن باش ميشكستم چون محيط يك رسانه محيط مقدسي است و قدمهاي نامقدس نبايد به آن وارد شود. يادت ميآيد كه اينجا درخواستهاي مجوز دوستان ما را براي هيئت نظارت نميفرستادي و وقتي پيگيري كرديم مشخص شد بعضيها را پس از دو سال و نيم نگهداشته بودي ولي خودت خوب مزد خدمتهايت را از دولت اصلاح طلب گرفتي و دو تا دو تا مجوز بهت دادند. اگر ديگراني سكوت كردهاند و يا جرات نوشتن چيزي ندارند، مرا كه ميشناسي كلهخرم. حداقل پاي ديگراني را وسط نكشم كه ريسك نميكنند از جريانات خودم كه ميتوانم مايه بگذارم. يادت ميآيد كه خودت در حضور جمع اقرار كردي كه عامل پروندهسازي برايم خودت بودي؟ خودت اقرار كردي كه نامهزدي و خواستار برخورد شدي ولي چرا نامه محرمانه؟ مگه محتوايش چه ميتوانست باشد كه ما نامحرم بوديم؟ يادته به عنوان عضو هيئت منصفه (يادته وقتي قاضي با درخواستم مبني برا اخراجت از هيئت منصفه موافقت نكرد گفتم با وجود تو اين هيئت ظلمه است نه منصفه) به قاضي اعتراض ميكردي كه چرا اجازه دفاع به حقير ميدهد و ميگفتي اين بيسواد مجرمه و بايد محكوم بشه. راستي يادت مياد چه كسي توي ارشاد به مطبوعات منابع مالي ما را مشكوك ميخواند و وابسته به گروهكهاي ضد انقلاب. توي نشريه يار جون جونيت بود كه مينوشتيد فلاني مشكل اخلاقي دارد و فلان و بيسار است مگر تو هر روز آنجا نبودي؟...
ميداني وقتي ديدم حضور فيزيكيام هم حتي كار غير قلمي و فني ميتواند براي همين نشريات گران تمام شود، خودم حاضر نشدم براي ديگران دردسر درست نكنم و با اينكه سالها و به زحمت تجربه آموخته بودم ترجيح دادم ديگر قدم در آنجا نگذارم وگرنه فكر نكنيد كه تلاشهاي شماها ثمر داده و از ميدان به در شدهام.
من تقريبا خيلي چيزها را فراموش كرده بودم ولي اين خبر باعث شد دوباره يك چيزهايي توي ذهنم مرور بشه. وگرنه فكر نكني كينه يا دلگيري از تو يا ديگراني به دل گرفتهام. دنيا ارزش اين چيزها را نداره. فقط شايد كاري وقتي ديدمت بكنم اين باشه كه جواب سلامت را ندهم. با اين كه از من سالها بزرگتري.
الان هم اينها را نوشتم ديدم چون درس توش هست. اين كه دنيا خيلي كوچيكه. شايد آنجا كه در بند هستي با خودت فكر كني، شايد اگر الان بعضي قضات با انصاف نبودند چهار پنج سال پيش هم بوديم در بند. يك ضرب المثل قديمي هست كه ميگه "چاه نكن بهر كسي، اول خودت دوم كسي" پس دروغ نيست. مطمئنم كه خيليها براي تحقق اين ضرب المثل شاد شدهاند. خيليها بايد آن تو بودند و نيستند و تو نبايد آن تو باشي و هستي.
اميدوارم آن اتهامات صحت نداشته باشد و براثر اشتباه صورت گرفته باشد و زودتر آزاد شوي، حداقل اميدوارم شرايط دادرسي عادلانه برايت فراهم باشد. فرق ماها با شماها اينه كه الان هم اگر كاري از دستمان بيايد دريغ نميكنيم. حداقل ميتوانيم سعي كنيم يك وكيل خوب برايت بگيريم منتها فكر ميكنم وكلايي را كه ما با آنها ارتباط داريم شماها نجس بدانيد! اميدوارم اين اتهام اشتباهي باشد و برگردي و دوباره پست معاونت بگيري و در هيئت منصفه باشي و با تجربهاي كه از بازداشت آموختي از دردسر ديگران خوشحال نشوي و ديگران را به دردسر نيندازي و انصاف در كارهايت داشته باشي.
دوست ندارم نه به اين مطلب لينك داده شود و نه در جايي كار شود. خاطرهاي بود كه همزمان با رويدادي آمد و رفت. اين شخص اصلاح طلب نبود اما به پشتوانه حمايت اصلاح طلبان بر سر كار بود!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۵:۳۸ بعدازظهر
|
موضوع: خاطره
پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵
ديوانگان ميتازند
آيا اعمال اين ديوانگان جنايت عليه بشريت نيست؟
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۳:۳۶ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
سهشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵
توقيف به توان 2
اگر فكر ميكنيد مسخره ميكنم سخت در اشتباهيد. حالا جريان چيه؟ امروز مديرمسئول گويه كه دو ماه پيش توقيف شده بود آمده بود همديگر را ديديم. اول يك خبري داد فيوزم نسبتا پريد بعد كه ابلاغيه هيئت نظارت بر توقيف مطبوعات را نشان داد فيوزم كاملا پريد. نشريهاي كه دو ماه پيش توقيف شده بود و پرونده برايش تشكيل شده بود طبق ابلاغيه جديد توقيف شده و پرونده برايش تشكيل شده! خبر را تنظيم كرديم. فردا اگر كار نشد همينجا كارش ميكنم. ولي خبر توپيه.
الان فكر ميكنم از آنجا كه نشريه چنداني باقي نمانده و سر آقايان خلوت شده پيشنهاد ميكنم نشريات توقيف شده هر دو سه ماه يك بار دوباره توقيف شود، به هر حال از بيكاري بهتره؛ نيست؟ تنوع هم چيز خوبيه نه؟
***
اميدوارم براي احمد باطبي هم مشكلي پيش نيامده باشد و سلامت خود را بازيابد.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۱۳ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵
كدام آدمها؟
پنجشنبه مطلبي خواندم در ويژهنامه اعتماد و سخت تحت تاثير قرار گرفتم. اسمش يادداشت باشد، داستان باشد يا دلنوشته مهم نيست، مهم آن واقعيتي بود كه به تصوير كشيده شده بود طوري كه يك بچه كلاس دومي هم بخواند آن را درك كند. حكايت غريبي هم نبود شايد هر روز دهها بار از اين دست حكايتهايي را كه شنيدهايم براي هم تعريف كنيم. اما حيف كه هنوز سايتهاي اينترنتي و وبلاگها مثل يك كالاي تجملي يا دكوري يا حداكثر يك نوع استفاده رفع تكليفي از آنها ميشود. اين را تا الان نه روي سايت روزنامه اعتماد يافتم نه وبلاگ مهاجراني!
حكايت تصويري زنده از ارزش و اهميت جان انسان بود در دو جامعه با فرهنگهاي مختلف. همه داستان آنجا جلوي چشمت بارها رژه ميرود و سوال ميكند كه مسافران يك اتوبوس در لندن را با عابران پياده و سواره خياباني در اصفهان مقايسه ميكند. آنجا كه پس بدحالي شدن پيرمردي آمبولانس دو دقيقه بعد ميرسد و اينجا كه پيكر احمد ميرعلايي از هشت صبح تا هشت و نيم شب كنار خيابان افتاده بود بدون آنكه براي كسي اهميتي داشته باشد. اينجا اما سوال، سوال مهمي است. نويسنده از كنار بزرگان با نااميدي رد شده و كودكان و نوجوانان را مثال زده اما اينجا وضعيت طوري شده كه بايد از بچهها نيز نااميد شد؟
چنين گزارشها يا بهتر بگويم عكس گرفتنها و فيلمبرداريهايي را دوست دارم. حيف كه نبود لينكش را بگذارم. آن هم چنين صحنههاي بديعي را. يكي از بديهاي ما اين است كه فكر ميكنيم هر چه خود ميدانيم و ميبينيم ديگران نيز ميدانند يا ديدهاند، واقعيت را اما در كتابها جستجو ميكنيم و از آنها راه حل ميخواهيم. برآنچه جلوي ديده ميگذرد چشم ميپوشيم و در بين كتابهاي خطي و رنگ و رو رفته دنبال يك سند يا يك حكايت ميگرديم كه قلم فرسايي كنيم يا يك جمله زيبا از فلان فيلسوف. نه آن دنبال گشتن امري مذموم است و نه چيزي از ارزش آن جملات قصار كم خواهد شد. چيز ديگري منظورم است: اگر بخواهيم خوبي و بدي كسي را به درستي به او بنمايانيم از آينه استفاده ميكنيم، تصويري شفاف از خوبي و بدي در كنار هم؛ بيهيچ موعظهاي، بيهيچ نصيحتي و بيهيچ توضيح اضافهاي. آينه خود سخن ميگويد! ما نيز اگر بخواهيم خوبي و بديمان را به درستي ببينيم طوري كه لالايي در كنار گوشمان نباشد بايد به تصاوير حقيقي كه دور و برمان ميگذرد نگاه كنيم، مقايسه كنيم و در آخر دردمان بگيرد كه چرا؟ آينه اما چه ميتواند باشد؟ گزارش، فيلم، خبر؟ وبلاگها اين وسط چه نقشي دارند؟ رسانهها، نويسندهها؟ همه اينها خود نوعي آينهاند؛ همهشان اين قابليت را دارند كه نقش آينه را بازي كنند. اين آينهها اما چنان رسمي شده كه گويي سالهاست كسي زنگار از آن پاك نكرده. همه دوست دارند در نقش تحليلگر، نظريهپرداز، منتقد شناختهشوند آن هم از نوع عصا قورت داده. روايتي چند خطي از رويدادي ممكن است برايشان بيكلاسي باشد. از آن طرف عادي شدن اين وقايع و رفتارها و خو گرفتن با فرهنگ يك جامعه رفتارها و وقايعي را كه ممكن است براي ما سوال برانگيز باشد، بياهميت ميدانند و بالعكس. اينها مواردي است كه نياز به تكرار دارند؛ بايد مدام به رخ كشيده شود تا بدانيم جور ديگر هم ميشود زيست. نه اين كه چنان نسبت به وضعيت زيستي جوامع ديگر بيگانه باشيم كه همه رويدادهاي كشورهاي ديگر را مثل يك فيلم ساختگي بدانيم. بيشتر اين موارد تعجب هم راجع به انسانوار زيستن است!
وبلاگها در اين زمينه ميتواند موثر باشد، اما حيف كه كسي حوصله اين كار ندارد.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۰ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵
از كوي دانشگاه تا حسينه شريعت
درست يك سال از حمله به حسينيه دراويش ميگذرد. دقيقا يادم ميآيد. از چند روز قبل ميشد حدس زد، اتفاقي خواهد افتاد؛ اما از تهديدها و اولتيماتومي كه شب قبل داده بودند ميشد حدس زد كه دو سه روزه اتفاق ناخوشايندي خواهد افتاد اما روز بعد، همان روز واقعه، نياز نبود كه خبر از وقايع پشت پرده داشته باشي قدم كه در خيابانهاي منتهي به مركز شهر كه ميگذاشتي بستن خيابانها و وجود تعداد زياد افراد لباس شخصي در كنار خيابان در فواصل نزديك و زير نظر گرفتن اوضاع، نشان ميداد كه بايد در انتظار رويدادي بود. به سرعت خودم را به خيابان ارم رساندم. ساعت حدود 5/4 بود. جمعيت زيادي نبود، يك عده از مردم هم در اين ميان براي تماشا در خيابان روبروي حسينيه ايستاده بودند. يك يا دو تا اتوبوس وسط خيابان پارك كرده بود؛ يكي از معترضين به حضور دراويش در قم (ظاهرا شهر ارثيه پدريشان بوده!) حرفهايش تمام شده بود و رئيس كلانتري مشغول صحبت شده بود و داشت خطاب به دراويش كه در حسينيه و روي حسينيه بودند حرف ميزد. جايي كه مشرف به قضايا باشد پيدا كردم. روبروي كوچه آقازاده، كنار درخت يا تير چراغ برق! چند دقيقه بعد دو نفر جوان سال شروع كردند از ديوار بالا رفتن، آن لحظه ياد عباس عبدي و اصحابش افتادم كه چه سنگ بنايي گذاشتند كه الگويي شد براي رفتارهاي احساسي و غير عقلي عدهاي كه با زير پا گذاشتن همه اصول قانوني و اخلاقي به حريم شخصي و قانوني ديگران تجاوز كنند و پشت سر آنان هورا نيز كشيده شود. اين بالاروندگان از ديوار به پشت بام كه رسيدند چند سنگ و آجر از پشت بام به سوي خيابان پرتاب شد. (فاصله دراويش پناه گرفته در پشت بام براي حفاظت از حسينيهشان تا خيابان نسبتا زياد بود اما ميشد آنها را ديد.) البته يك روايت نيز وجود دارد كه سنگ پراني اول از خيابان شروع شد. اما به هر حال جرقه زده شد و صداي كشتند، كشتند و ميكشم ميكشم آنكه برادرم كشت و مرگ بر شريعت توسط چند نفري كه داد ميزدند تا القا كنند اين صداي جمعيت است تكرار شد و شعار نيروي انتظامي حمايت حمايت سردادند. نيروهاي يگان ويژه در يك رديف و به دو وارد شدند و تا نزديك ديوار حسينيه نزديك شدند و به يكباره برگشتند عقب و چند دقيقه بعد دوباره برگشتند! يك گاز اشك آور شليك شد و به جاي اينكه به سمت حسينيه شليك شود در چند متري ما افتاد و در اين لحظه به قول ايرج ميرزا جماعتي كه هي مثل خر رم ميكنند چنان پا به فرار گذاشتند كه نگو. من هم مجبور بودم براي اينكه زير دست و پاي گردن كلفتها له نشوم با آنها همفرار شوم. اما بر اثر گاز چند لحظه نفسم بند آمد و چشمهايم سياهي رفت و نزديك بود بمانم زير دست و پا. تا اينكه رفتم آن طرف يك مامور ميانسال نيروي انتظامي ميگفت كسي كبريت نداره روشن كنه، سيگار نداريد؟ فوري كبريت و سيگار را درآوردم و آتش زدم. هي نشر اكاذيب كن بگو سيگار ضرر داره...! يك سيگار هم دادم به آن مامور و چند نفر هم آن دور و بر بودند سيگار گرفتند يا آمدند صف بستند با دود مباركمان تبركشان گردانيم! البته با خودم گفتم اينها كه به فكر ماموران خودشان نيستند واي به حال بقيه! خلاصه ماموران يگان ويژه خود را به پشت بام رسانده بودند و از اين زمان گاز اشك آور بود كه عين نقل و نبات زده ميشد. ظاهرا پس از شنيدن صداي اولين شليك عده زيادي خود را به آنجا رساندند و جمعيت زيادي جمع شد و البته جاي خوب ما هم از دست رفت اما يك جاي دورتر از با ديد نسبتا خوب پيدا كرديم و وقايع را دنبال و خود ميداني ديگر كه چه خبر شده بود. فقط بگويم اينقدر گاز اشك آور خيرات كردند كه من كه فاصلهام با حسينيه نسبتا زياد بود و به دود ضد گاز! مجهز بودم تا يك هفتهاي و شايد هم بيشتر تنفسام دچار مشكل شده بود، قلب را كه ديگر نگو.
***
تنها كاري كه ميتوانستم بكنم اين بود كه خبر درست را منتشر كنم چرا كه به تجربه دريافته بودم اين مواقع چگونه عدهاي به وظيفهاي كه دارند عمل نميكنند كه هيچ اخبار را وارونه و تحريف شده منعكس ميكنند؛ چه در شهر خودمان و چه در پايتخت. خلاصه وسط اين واقعه بود كه رفتم، ميدانستم به خبرگزاريها خبري نميرسد، گفتم روي وبلاگ ميگذارم تا فردا بفرستم برايشان گرچه بعيد ميدانستم كار كنند اين موارد حساسيت برانگيز را. به هر جان كندني بود تنظيم كردم سريع تا خودم را به هواي آزاد برسانم چون حالت تنگي نفس پيدا كرده بودم. حتي ميخواستم خبر را براي خبرگزاري هم بفرستم تا اگر شانسي كسي بود كار كند كه يادم رفت! زدم بيرون. نميتوانستم به خاطر گاز برگردم. نيم ساعت قدم زدم و رفتم جايي نشستم به استشمام چند نخ ضد گاز.
شب كه خبرگزاريها و راديوها را ديدم از خودم خجالت كشيدم، با وقاحت تمام خبر را تحريف كرده بودند. آن موقع يك لحظه نفس راحت كشيدم مثل يك باري كه روي دوش آدم برداشته بشه. به قول مصدق كه يك سرباز را آموزش ميدهند و سالها حقوق ميدهمند تا يك وقت كه مورد نياز است به وطن خودش خدمت كند (نقل به مضمون) بعد از مدتها احساس آرامش كردم گرچه ميدانستم اگر رسانهها بخواهند باز اخبار نادرست و تحريف شده را پوشش دهند گرچه كار شاقي نكردهام و يك خبر نصفه نيمه گذاشتهام روي وبلاگ اما تاوان سنگيني خواهد داشت، تازه بلدوزرشان راه افتاده بود! وقتي خبرها و گزارشهايي كه با وقاحت تمام تحريف شده بود ديدم ميخواستم يك چيزي بنويسم و رسانهها را به بد و بيراه بكشم كه شماهايي كه ادعايتان گوش فلك را كر كرده اگر خبر درست را منتشر نميكنيد لااقل سكوت كنيد، اين چه رسالتي است كه شما هم گرز اخبار تحريف شده و دروغ را بر سر يك مشت مظلوم بكوبيد؟ اما به جز آنهايي كه تكليفشان معلوم است بقيه از يكي دو روز بعد شروع كردند به اطلاع رساني درست و اما از فردا صبح هم برخي رسانهها سنگ تمام گذاشتند. دستشان درد نكند.
***
يكي دو روز بعد يكي از افرادي كه در ميان معترضان بود و به حقير نيز اظهار ارادت ميكرد ديدم. شروع به تعريف كه كرد، گفتم مگر تو مسلمان نيستي پس چرا گول يك عده را ميخوري؟ گفت ميگن اينها مسلمان نبودند و نجس بودند و شروع كردم يك سري توضيحاتي كه ميدانستم راجع به اين قضيه دادم بهش. گفتم اين قابل قبول نيست كه آدمهايي كه آزارشان به كس نرسيده بود اين چنين مورد آزار و اذيت و حتي ضرب و شتم قرار گيرند. گفت ميگفتند اينها چند روز توي خيابان به زن و بچه مردم جلوي چشم همه تجاوز ميكردند، گفتم يعني يك قرمصاق تو اين شهر نبود توي اين چند روز جلوي اينها را بگيرد؟ نيروي انتظامي يا نيروهاي امنيتي اينقدر ضعيفند يا مسئولين تساهل خونشان رفته بالا كه يك دختر و پسر توي خانه خودشان كاري ميكنند ميريزند ميگيرند آبرويشان را هم ميبرند حالا توي خيابان همچين اتفاقي بيفتد آن هم در ملا عام چند روز هم جريان داشته باشد، كسي هم خبر نشود، هيچ اقدام امنيتي هم صورت نگيرد، گفتم نكنه از كره مريخ اومدي... سرش را زير انداخت و به فكر رفت. گفت حالا كه گذشت. گفتم اِ به همين راحتي حالا كه گذشت، بگيري و بزني و بسوزي و حالا كه گذشت... برو اقلا دفعه بعد فريب حرف يك عده را نخور.
***
بارها شنيدم كه آنچه بر دراويش رفت را با كوي دانشگاه مقايسه كردند اينجا. اين مقايسه شايد از جنبههايي درست نباشد اما از يك جنبه به مراتب تاسف بارتر از آنچه در كوي دانشگاه اتفاق افتاد بود چرا كه حداقل دانشجويان اعتراضي كرده بودند كه چنين تاواني برايشان داشت اما اين دراويش چه؟ مگر نه اينكه در ملك شخصي خود بودند؟
***
يك نكته را يادم رفت و اينكه آن موقع از به كار بردن كلمه "گنابادي" براي دراويش خودداري ميكردم و به ذكر نعمت اللهي بودن آنان بسنده فقط به يك علت و آن تبليغات به اصطلاح رسانههاي اينجا بود و شايعه پراكنان بود كه ميگفتند اينان همه از گناباد آمدهاند اينجا تا حسينيه را تصرف كنند و به زنها و بچههاي مردم تجاوز كنند. انگار نه انگار كه شريعت و عدهاي از دراويش قمي بودند.
به هر حال روزهاي خوبي نبود.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۴۵ بعدازظهر
|
موضوع: خاطره
شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵
شكايت از يك روزنامهنگار در قم
جلسه بازپرسي از مجتبي لطفي روزنامهنگار و عضو واحد اطلاع رساني دفتر آيت الله منتظري در شعبه يك دادسراي ويژه روحانيت قم برگزار شد.
مجتبي لطفي گفت: در پي دريافت احضاريهاي در وقت مقرر در دادسراي ويژه روحانيت حاضر شده و به سوالات پاسخ دادم.
وي اتهام خود را توهين به بنيانگذار جمهوري اسلامي، توهين به مسئولان نظام، احياء دكتر علي شريعتي، مهندس مهدي بازرگان و آيت الله حسينعلي منتظري عنوان كرد و گفت: اين شكايت در پي درج مطلبي با عنوان "تراژدي تاريخ نگاري انقلاب" به قلم حسن محمدي در سايت اينترنتي "ملي مذهبي" صورت گرفته است.
لطفي افزود: پس از تفهيم اتهام، با رد اتهامات، شكايت صورت گرفته را بلاموضوع دانسته و با توجه به اينكه آن مقاله امضا دارد و نويسنده مطلب شخص ديگري است، خواستار مختومه شدن پرونده شدم.
وي گفت كه با قرار كفالت 50 ميليون ريالي آزاد ميباشد.
گفتني است لطفي در سال 83 به جرم فعاليت تبليغي عليه نظام، نشر اسرار نظام و نشر اكاذيب به 46 ماه زندان محكوم شد كه پس از طي 10 ماه حبس به علت حاد شدن بيماري، وي شهريورماه سال گذشته از زندان آزاد شد.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۷ بعدازظهر
|
موضوع: خبر, روزنامه نگاري
جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵
راهپيمايي يك نفره!
امروز ظهر دعوت بودم دير رسيدم، براي اينكه عذر و بهانه داشته باشم گفتم راهپيمايي 22 بهمن بودم. همه باور كردند كه امروز راهپيمايي بوده خيابان بسته بوده و دير رسيدم ولي شركتش را بعيد ميدانم كسي باور كرده باشد. شب دوستان را كه ديدم و به آنها گفتم فهميدم راهپيمايي يكشنبه است، آن وقت فهميدم چه سوتي با حالي دادم! تازه اينكه چيزي نيست فقط ما شركت كنندگان ثابت و متغير سوتي نميدهيم شركت گيرندگان و دعوت كنندگان هم سوتي ميدهند پوستر رنگي چاپ كردهاند و به در و ديوار زدهاند براي دعوت به راهپيمايي تاريخ زده بود دوشنبه 22 بهمن. بعد ديدند سوتي دادند روي دوشنبه را با ماژيك خط كشيده بودند. گفتم يحتمل دعوت كنندگان هم مثل ما چندان اهل راهپيمايي نيستند كه روزش را هم نميدانند.
راستي يك نكته جالب يادم آمد. دو سه سال پيش يك بار توي عمرم رفتم راهپيمايي 13 آبان را پوشش دهم و هم حرفهاي ذوالقدر كه سخنرانش بود. توي حرم بود. وسط مراسم ديدم كف كفشم كنده شد! فقط آن قسمت ته پا يك تيكه مانده بود، لنگ لنگان نصفه كاره با بدبختي يك پا كوتاه يك پا بلند با ته پا رفتم خودم را به يك ماشين رساندم. آي مايه شدم آن روز. گفتم اين هم پاداش شركت، تا تو باشي محض نمونه هم كه شده نري اينجور جاها.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۰۷ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵
وقتي كه قهري با من...
وقتي كه قهري با من نديدنت آسون نيست / قصه غم كه ميشي شنيدنت آسون نيست / به گمونم دل تو جاي ديگه است / دل تو پيش يه رسواي ديگه است / دست نذاشتي ديگه تو دستاي من / دستهاتم عاشق دستهاي ديگه است...
وقتي فيلترشكن پنچر ميشه و قهر ميكنه منم ميزنه به سرم رسما، فيلترشكن هم ديگه مال ما ناز ميكنه. يك روز كه فيلترشكن پنچر ميشه يك هفته من را پنچر ميكنه. يك هفته اوضاعم سگي ميشه.
آخه مگه توي اين دنيا دلخوشي ديگهاي برامون گذاشتهاند غير اينكه بري چهارتا سايت و وبلاگ را آن هم با فيلترشكن (حفظه الله) باز كني. با اين اينترنت كه رسما انترنت شده با اين وبسايت و وبلاگ كشي كه راه افتاده، معلوم نيست اين سانسورچيها كي ميخواهند دست از سر ما بردارند؟
راستي به برندگان جايزه هلمن – همت سازمان ديده بان حقوق بشر تبريك ميگم. اميدوارم هميشه برنده باشند.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۵:۱۷ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
سهشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵
خبرنگار في حد نفسه جاسوس است
يكي از دوستان وبلاگنويس پيامي گذاشته بود كه چرا درباره علي فرحبخش ننوشتي، گرچه مطلب قبل به حد كافي بيرحمانه بود و اتفاقا موارد اخير براي دوستان مطبوعاتي ما را در بر ميگرفت اما ايرادي است ننوشتن در اين باره، چرا كه بايد همواره مواردي را تكرار كنيم تا فراموشمان نشود؛ اينكه متهم تا وقتي در دادگاه صالحه محاكمه نشود، هنوز متهم است حال ميخواهد اتهامش جاسوسي باشد يا عبور از چراغ قرمز!
***
دو سه سال پيش و در آستانه روز خبرنگار ديداري داشتيم با يكي از مراجع تقليد به نكتهاي اشاره كرد در اهميت و تقدس(!) حرفه خبرنگاري كه مرا تا مدتها حيران كرد. آنچه گفت به اين مضمون بود كه حضرت علي اولين كسي بود كه جاسوساني را در ولايات مختلف به كار گماشت تا از وضعيت حكمراناني كه در ولايات مختلف منصوب كرده بود مطلع شود و البته گفت كه او به اين كار توصيه كرده - البته دروغ چرا تا قبر آ،آ،آ،آ توصيه كردن يا نكردنش را ما خبر نداريم – و سخن به اينجا رساند كه خبرنگاران امروز در حكم همان جاسوسان صدر اسلامند! البته او سال بعد هم گلايه ميكرد كه اين سخنش چرا منعكس نشده، همان سال هم البته منعكس نشد، شايد اگر منعكس شده بود ديگر به خبرنگاران اتهام جاسوسي نميزدند؛ اين هم يك كوتاهي از ما.
***
هر كجا كه باشي در اين كشور اگر يك دور، دور خودت بزني بين مردم كوچه و بازار، بين فعالان سياسي از هر گرايشي كه باشند بعيد به نظر ميرسد اصولا به اين قشر روزنامهنگار نگاه خوبي داشته باشند، مگر آنكه دست به سينه يا دستمالچي آنها باشي و خيليها شايد برداشتشان مثل آن جمله قصار زن استهلاك داره كارت را با او بكن و بندازش دور باشد، اما كاش همه فعالان اين عرصه كه با سياسيون ارتباط دارند فكري ميكردند و به ياد ميآوردند كه اينان (نه البته همه شان) چند نفر را جاسوس كردهاند، چند نفر را مرتد كردهاند و... يك روز يكي از فعالان سياسي يا سابقا سياسي را در خيابان ديدم، شاكي بود، ظاهرا همان روز يا روز قبلش جلسهاي بوده كه فعالان سياسي شركت داشتند، ميگفت من از خودم شرمم آمد كه در آن جلسه بودم به جاي اينكه يك نفر كه دچار مشكل شده و از دستش از همه جا فعلا كوتاه است به كمكش بروند يك مشت شكم سير مينشينند يك طرفه به او اتهاماتي ميزنند كه دستگاه قضايي نيز كه متهم در اختيارش است، چنين نميكند و شكر ميكرد كه عدهاي دستشان به جايي بند نيست و قدرتي ندارند...
اين مشكلي است كه ريشه دوانده در جامعه ما با بيانصافي آبرو و حيثيت ديگران را چوب حراج ميزنيم، كاري هم نداريم كه اصلا طرف در مظان اتهام نباشد، متهم شده باشد يا محكوم. چنين بيمحابا اتهام زدن به افراد ممكن است حتي مستمسكي باشد براي ساخته شدن پروندهاي براي شخص براي شايعاتي كه دهان به دهان ميگردد و يك كلاغ، چهل كلاغ ميشود و در آخر همه را به اشتباه مياندازد.
***
بحث جاسوسي در عصري كه ابزارهاي تكنولوژيكي بخصوص براي جاسوسي رشد قابل توجهي كردهاند و گسترش وسايل ارتباطي انحصار اطلاعات را شكسته است، براي يك روزنامهنگار كمي بيمعني باشد. معناي جاسوسي در عصر ما چيست؟ به شايعهاي كه اخيرا سر زبانها افتاد اشاره ميكنم، در كتب مذهبي نقل است كه زماني كه حضرت علي در مسجد كشته شد مردم ولايات ديگر ميگفتند مگر علي نماز ميخواند يا همين را درباره امام حسين ميگويند و آن را ناشي از بياطلاعي ساكنان ساير ولايات ميدانند. امروز ميبينيم كه آن شايعه با سرعت باور نكردني حتي تا روستاهاي دور افتاده نيز ميرسد. نقل همين شايعه قبل از فراگير شدن ميتوانست مصداق اقدام عليه امنيت ملي قرار گيرد و رساندنش به خارج از كشور ميتواند حتي اتهام جاسوسي را در پي داشته باشد، اما وقتي همه مطلع شدند از آن ديگر آيا مورد محرمانهاي است؟ جور ديگر بگويم وقتي خبري محرمانه است كه كسي از آن مطلع نشود، آنگاه كه ديگران نيز مطلع شدند آيا هنوز محرمانه است؟ يا يك سند طبقه بندي شده، مثلا وقتي اين سند در اينترنت منتشر شد آيا باز هم محرمانه خواهد بود؟ حال اگر اين خبر يا سند منتشر شد بايد آن كس كه وظيفه حفاظت از سند را برعهده داشته مورد باز خواست قرار گيرد يا آنكه مطلع شده يا آن را ديده؟
***
وقتي با وسايل ارتباطي مدرن بيگانه باشيم، آن ميشود كه روزگاري داشتن فاكس ميتوانست براي جاسوسي قلمداد شود، روزي از داشتن ماهواره چنين تلقي ميشد و امروز هنوز از ايميل و سايت چنين برداشتي ميشود. شايد عدهاي هستند هنوز كه فكر ميكنند چنين وسايلي كه محصول دنياي غرب است در پشت آنها يك نفر نشسته و كساني كه از آنها استفاده ميكنند به دست آن نفرات و براي تحقق خواستههاي غربيان كنترل ميشوند مانند آن كس كه در زمان رضا خان آمده بود به تير تلگراف شكايت ميكرد از دست همسايهاش چون فكر ميكرد رضاخان در پشت هر تير وجود دارد!
***
يك سوالي هم برايم مثل بسياري ديگر وجود دارد كه يك روزنامهنگار چه اطلاعات محرمانهاي را ممكن است در اختيار داشته باشد كه با آن بتواند جاسوسي كند؟
***
اين را هم بخوانيد:
اگرفرح بخش زن بود
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۵۸ بعدازظهر
|
موضوع: حقوق بشر, روزنامه نگاري
شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵
تیرباران روزنامه نگاران!
ایام عید دو سال پیش بود؛ ماه های آخر دولت خاتمی. یکی از دوستان سیاسی که علوم سیاسی نیز تدریس می کرد آمده بود و قرار بود با او گفتگویی کنیم. یکی دو ساعتی صحبت شد اما نه او و نه ما دل و دماغی برای انجام گفتگو نداشتیم. بیشتر صحبت از چشم انداز وضعیت پیش رو بود. گر چه از یکی دو سال قبلش می شد حدس زد به کجا خواهیم رسید.
صحبت به جایی قشنگ رسید؛ بسته شدن فضا، محدود شدن دایره آزادی و ناگهان گفت می دانید وقتی سیاست بر بستن فضا باشد اول سراغ چه کسانی می روند؟ علیرغم نظر برخی فعالان سیاسی که خود را پیشرو در برقراری دموکراسی و تحقق آزادی در ایران می دانند و معتقدند که همه هزینه ها برعهده فعالان سیاسی است و روزنامه نگاران در این میان تنها به نان و نوایی می رسند و حرفه ای شیک و بدون هزینه دارند، جواب این سوال معلوم است، در تیررس ترین افراد فعالان مطبوعاتی اند. می گفت اگر قرار باشد خفقان ایجاد شود می دانید ممکن است چه روشی دنبال شود؟ تیرباران روزنامه نگاران، و البته به نکته ای ظریف اشاره کرد و این که اعدامیان را به صف می کنند به ترتیب قد از بلند به کوتاه و مرا در سر صف قرار داد!
از جنبه شوخی و جدی این حکایت که بگذریم، این تیرباران هم حکایتی شده برای این قلم به دستان مزدور و غیره گویی هر روزه تیرباران می شوند یک روز با شعار "قلم به دست مزدور اعدام باید گردد"، یک روز با توقیف، یک روز بازداشت، یک روز دادگاه، یک دوره زیر حکم بودن، و یک عمر نگرانی از یک دقیقه بعد؛ با صدای یک ترمز، ترمز می کنند و با صدای یک گاز دوباره راه می افتد موتورشان! همیشه هم بحمدالله یکی هست نگرانش باشی! اما با وجود این زجر تدریجی پیشنهاد تیرباران هم پیشنهاد سازنده ای است! آخر چقدر آدم انتقاد کند و فایده ای نداشته باشد باید پیشنهاد هم داد، حسن این پیشنهاد هم این است که تکلیف همه روشن می شود، خیلی از فعالان این عرصه هم آگاهانه قدم در این راه گذاشته اند پس احتمال و یا حتی آمادگی این را هم باید داشته باشند. حسن اش این است که پس از این تیرباران دیگر کسانی نیستند که همه کاسه کوزه ها را سر آنها خراب کنند و زحمتی می شود برای اتهام زنندگان که به دنبال سیبلی دیگر بگردند برای تمرین نشانه گیری!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۱۶ بعدازظهر
|
موضوع: روزنامه نگاري
سهشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۵
مقصران کیانند؟
دیشب عکس جدید آرش را که دیدم بدجوری جا خوردم. چرا جا خوردم؟ یعنی نباید جا می خوردم؟ یاد بازداشتش، محاکمه اش و 14 سال حکم زندانش افتادم. یاد اتهامات از فرط تکرار عادی شده ای افتادم که به او زده بودند. یاد نامه ای خصوصی که از او منتشر شد که گفته بود تحت فشار است و ماندنش در کشور برایش مشکل ساز. اصلا هم نیاز نبود که یاد روزهایی که مشغول فعالیت مطبوعاتی اش بود بیفتم و اینکه هرگونه که باشی نمی توانی نگران نباشی؛ نگرانی از اینکه مطلبی آماده نشود، نگرانی از اینکه به کسی برنخورد، اینکه وقتی سرکار می روی از ساختمان هیچ نمانده باشد جز آوار؛ اگر به خودت هم فکر نکنی حتما هر روز دلواپس دوستان و همکارانت باشی که دچار مشکل نشود و با او برخورد نگردد و کارش نیفتد آنجا که آب خنک به خوردش دهند! حالا در حین کار گیر آدم زبان نفهم هم بیفتی که مثلا حتی صدای ضبط شده خودش هم برایش سندیت ندارد! آن وقت تعبیر حرکت روی تیغ معنا می یابد در هر صورت محکوم به افتادنی! یا با بدن و اعصاب پاره پاره یا بدون آن. اینکه بخواهم بیماریش را به اعمال و رفتار دیگران نسبت دهم بدون سند سخن گفتن، به دور از منطق است لیکن مگر غیر از این است که امروزه برای بیشتر امراض که به پزشکان مراجعه می کنی فشارهای عصبی را عامل یا موثر در بیماری و شدت گرفتن آن می گویند؟ پس حرف چرت و پرتی نیست. حالا همه فشارها و استرس های زمان کار و پس از آن استرس های زمان بازداشت و پس از اعلام حکم و حتی زمان زندان آرش را در نظر بگیرید، تا چه حدش طبیعی و چه میزانش فراتر از محصول کار او بوده؟ معمولا وقتی رفتارها از منطقی پیروی نکند آن می شود که به خاطر دستمالی قیصریه را به آتش می کشند و مگر در این سال ها ندیدیم نشریاتی که در شماره پنج و شش یا حتی پیش از انتشار قربانی عدم تحمل طرف مقابل شدند، آیا آن واکنش در برابر این محصول فرهنگی طبیعی بود؟ آیا برخوردی که با وبلاگ نویسان شد در حد انتظار بود یا بسیار فراتر از آن؟ آیا همان حکم 14 سال آرش برای ما که بیرون بودیم و شنونده باور کردنی بود؟ و از این نمونه ها زیادتر از آن است که حوصله شمارش باشد. حالا من اگر جای انجمن صنفی بودم که نامه نوشت به شاهرودی برای آزادیش که البته خودبخود او تحمل زندان را ندارد، یک نفر را پیدا می کردم که نامه ای به او بنویسم و سوال کنم که چقدر این فشارها و استرس ها که همانطور که گفتم معمولا از حد انتظار افزون است، بر آرش - و البته دیگرانی چو او – در شکل گیری، تسریع و تشدید بیماریش نقش داشته و در این زمینه چه کسانی مقصرند؟
عکس جدید آرش را که دیدم یاد مورد دیگری هم افتادم، انتقاد تندی که به یکی از دوستان شاغل در یکی از رسانه ها کردم مدت ها پیش از بازداشت آرش و انتقاد می کردم به روش عده ای که رها از هر قید و بند در خارج نشسته اند و به فکر افراد فعال در داخل کشور نیستند و محدودیت های آنها را درک نمی کنند و چون درک نمی کنند حاضر نیستند تدبیر به خرج داده زحمت سانسور آن بخش از نظرات افراد داخل ایران که مشکل ساز شدنش مثل روز روشن است را متقبل شوند، عملا دیگرانی را به دردسر خواهند انداخت که این با یک دوراندیشی می تواند خیلی کم شود، البته آن دوست از این سخنان آزرده شده بود!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۱۳ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵
پیشرفت
محض دل خوشی هیچ چیزمان استاندارد نیست. دو سه روزه باتری ساعتم تمام شده، امروز بالاخره از حرکت ایستاد اما روز اول و دوم به جای اینکه با باتری ضعیف عقب بماند یا کار نکند، رسما عقب می رفت؛ مثلا در عرض کمتر از نیم ساعت از ساعت ده برگشت به نه! برای دوستان که تعریف می کردم، نظرشان این بود که تازه شده مثل وضعیت مملکتمان؛ هر چه زمان به جلو می رود به عقب بر می گردیم!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۳:۴۰ بعدازظهر
|
موضوع: روز نوشت
جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵
جای خالی رشدیه
دستاورد حرکتی که میرزا حسن خان رشدیه بیش از صد سال پیش آغاز کرد با راه اندازی دبستان به شیوه امروزی بر هیچ کس پوشیده نیست؛ حرکت از مکتب خانه به سوی مدرسه؛ آسان و علمی کردن شیوه آموزش و تبع آن همه گیر شدن باسوادی و آشنایی بیشتر با علو م جدید. دبستان رشدیه اگرچه رقیبی بود برای مدارس علمیه و به همین سبب کار به تکفیر وی و حمله به مدارس وی انجامید اما به قول خودش وقتی که يكى ازمدرسه هایش را تخريب مى کردند - در حالی که مى خنديد - گفت: "اين جاهلان نمى دانند كه با اين اعمال نمى توانند جلو سيل بنياد كن علم رابگيرند. يقين دارم كه از هر آجر اين مدرسه، خود مدرسه ديگرى بنا خواهد شد. من آن روز را اگر زنده باشم، خواهم ديد." او درست گفته بود، همه ما امروز دانش آموخته همان مدرسه ایم که او با راه اندازی اش تحولی در فرهنگ این دیار بوجود آورد.
امروز اگر نیک بنگریم، باز نیاز به وجود رشدیه هایی را احساس می کنیم که با برپایی مدرسه هایی جدید فرهنگ زنگار گرفته مان را جلایی دهد؛ فرهنگ جامعه ای که آموزش و تربیتش کامل نبوده و یا گاه حتی غلط بوده. برای اصلاح این فرهنگ چاره ای جز آموزش نیست. شاید اگر نیازسنجی کنیم، مهمترین نیاز مردم نیاز به آشنایی آنان با حقوقشان باشد، چرا که تا این آشنایی نباشد نه می توان از آنها توقع داشت که در مقابل تضییع حقوقشان بایستند و نه می توان انتظار رعایت حقوق دیگران را داشت و نه توقع انجام وظایفی که به عنوان یک شهروند بر دوش آنان است. همه این ناآگاهی هاست و نخواستن ها و نگفتن هاست که قانون به کالای فراموش شده ای تبدیل می شود که هیچ کس رعایت نمی کند؛ خواه فردی عادی باشد یا مقامی مسئول.
خبر برگزاری کلاس های آموزش مفاهیم دموکراسی و حقوق شهروندی در مناطق کردنشین را که دیدم لذت بردم از این حرکت و همت شان را تحسین کردم. کاش خلاصه ای از این کلاس ها را روی اینترنت منتشر کنند تا ما هم یاد بگیریم.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۵۷ بعدازظهر
|
سهشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵
مدافعانی که حال دفاع از خود را ندارند!
آدم گاه که فکر می کند از این بی تفاوتی ها و مرگ را برای همسایه حق دیدن، اول حیران می شود، بعد به فکر فرو می رود که اینان را چه شده و در آخر تاسفی می خورد و می رود. نشسته اند همه و منتظرند تا دیگری حرکتی کند که اگر مشکلی پیش آید آنان در امان باشند. این کمابیش قشر وسیعی را در جامعه ما در بر می گیرد.
بعید به نظر می رسد لزوم حضور و مصونیت وکیل در حین بازجویی و دادگاه بر کسی پوشیده باشد، اما نکته اینجاست که وکیل آیا باید وکیل دستگاه قضایی باشد یا وکیل شاکی و متهم؟ آیا وکالت با فروختن بلیط بخت آزمایی یا برج سازی یکی است؟ مسلم است آن کس که حقوق می خوانده حداقل نسبت به سختی و مخاطرات وکالت در این کشور چیزی باید شنیده باشد؛ پس باید احتمال دهد سر کوچکترین موضوعی ممکن است روزی مورد غضب قرار گیرد. اصلا مگر غیر از این است که به طور مثال وکیل متهم در برابر دادستان یا نماینده اش و حتی در برابر قاضی باید از حقوق قانونی موکلش دفاع کند پس به هر حال همواره امکان ایجاد تنش و اصطکاک در هر دادگاهی ممکن است و امکان اینکه پس از دادگاه نیز مورد غضب قرار گیرد وجود دارد.
در این یکی دو ساله چندین وکیل بازداشت شده و چندین وکیل نیز محکوم شده اند که همه نیز مربوط به پرونده هایی که قبول کرده بودند می شد؛ این وکیلان گرفتار شده خود وکیل داشتند که وظیفه شان دفاع از آنها بود و البته تعداد زیادی همکار که ممکن بود روزی به همین مشکل مواجه شوند. اما نکته اینجاست که کمتر کسی حاضر شده نسبت به رفتارهای خارج از قانون با وکلایی که با مشکل مواجه شده اند واکنش نشان دهد، بسیاری از وکلا ترجیح داده اند که ریسک نکنند یا اهمیتی نداشته برایشان. این را بخصوص در مورد وکلای دراویش و متهمان بمب گزاری اهواز در ماه های پیش دیده ایم. همواره این جای سوال بوده که وکلایی که حال دفاع از همکار خود را ندارند چگونه می توانند از موکلانشان دفاع شایسته ای داشته باشند؟
سخن از جبهه گیری نیست، بحث بر سر این است که تا اصرار نکنی قانون به درستی رعایت نمی شود و آن را در سینی طلا پیشکش نمی کنند و تا نخواهی نمی توانی توقع داشته باشی که حقوقت به درستی رعایت شود. وقتی نسبت به همسایه ات بی تفاوت باشی زمانی که نوبت به خودت رسید نمی توانی و نباید از دیگران توقع داشته باشی که در مواقع مورد نیاز کسی به یاریت بشتابد.
صراحت امضا کنندگان این نامه ستودنی است اما آیا فقط اینانند در این مملکت؟: وکيل بايد مستقل باشد نه دولتی، نامه ۱۸۶ تن از وکلای استان فارس به اتحاديه سراسری کانون وکلای دادگستری ايران درباره فشار روز افزون بر وکلا
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۳۲ بعدازظهر
|
یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵
سانسور علمی!
اینها به کنار حاکمیت تازه به حرف ما رسیده که بدون نظم و برنامه بهتر می شود زندگی کرد و سازمان مدیریت و برنامه ریزی دچار انفجار شد! حقیر به عنوان پایه گذار مکتب "هردمبیلیسمِ وغیره" (به کسر هردمبیلیسم) چون شامل همه چیز می شود خودبخود اسمش را "وغیره گذاشته ام" به تجربه دریافته ام که هر وقت برنامه ریزی کنی همه برنامه هایت به هم می خورد. معمولا خودم هر وقت برنامه ریزی کرده ام از یک ماه تا چند ماه چنان اوضاعم قاطی پاطی شده که فرموده ام: برنامه ریزی در ممالک اسلامی اشکال بعدی دارد! اینه که توی مخ ام یک تابلو زدم که "از هر گونه برنامه ریزی کردن معذوریم حتی برای شما دوست گرامی".
برم سر اصل مطلب: چند روز پیش وزیر فیلترینگ اطلاعات و محدود کردن ارتباطات ضمن تقدیس فیلترینگ، علمی بودنش را ستوده اند و فیلترینگ اعمال شده را با هدف صیانت از فرهنگ ملی و اسلام عنوان کرده است. این سبب شد که دو مثال برای علم آقایان بزنم: وبلاگ ورا واسلوا روزنامه نگار روسی که جزو کاندیداهای گزارشگران بدون مرز بود به دلیل اینکه ملیت ایران و اسلام را دچار مشکل کرده فیلتر شده است حالا من نمی دانم کسی که فیلتر کرده روسی بلد بوده که این را تشخیص دهد یا نه! سایت رویداد که حدود یک سال است اجاره آن تمام شده و دامین آن در معرض فروش قرار گرفته هنوز فیلتر است. حالا به اقتصاد ایرانی ها توجه ندارید شرکت خارجی می خواهد یک مشتری برای دامین آزادش پیدا کند آن را هم باید فیلترینگ علمی کنید؟ یک سری سایت نرم افزارهای کد باز هم فیلتر است. پیشنهاد می کنم این علم را آقایان ول کنند همان هردمبیلی فیلتر کنند که بیش از این آبروریزی نشود. خواستند بیایند رهنمودهای لازم را هم به آنها می دهیم!
همین الان فرمودم: العلم علمان، علم الفیلترینگ و علم السانسورینگ. یعنی: علم بر دو گونه است علم فیلترینگ و علم سانسور.
ضمنا روزی که ارشاد برنامه مجوز گرفتن سایت ها را علم کرد شروع کردم به نوشتن یک مطلب ولی چون برنامه ریزی کرده بودم که سریع تمامش کنم نصفه کاره ماند. تمامش می کنم می گذارم.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۱۲ بعدازظهر
|
چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵
در مذمت حق سلامت!
اگر دقت کرده باشيد وقتي برخي دينداران حين تضرع شفا ميخواهند مثلا از يک امامزاده از لفظ اين گنهکار استفاده ميکنند، يعني به جرم و گناهي اعتراف ميکنند اما با اين اعتراف آيا شنيدهايد که يک امامزاده تعطيل شود به خاطر اينکه يک مجرم از او شفا ميخواسته يا متولي آن امامزاده دستگير شود؟
انسان براي حيات يک سري نيازهاي اوليه دارد که بدون آن حياتش مختل شده يا آن را از دست ميدهد. خوردن غذا و حفظ سلامت از اولين نيازهاي هر موجود زندهاي است، پس برخورداري از سلامت حقي است طبيعي که يکي از ملزومات آن برخورداري از تغذيه سالم است. اما آيا ميتوان براي اين حقوق طبيعي تبعيضي قائل شد و کساني را از داشتن آن منع کرد؟ آيا ميتوان شهروندان يک جامعه را دستهبندي کرد که تو حق داري سالم باشي و تو حق نداري؟ فرض کنيد چنين اتفاقي شدني باشد، آنگاه چه کساني بايد صلاحيت افراد را براي حق حفظ سلامت تاييد کنند؟ و اصلا مگر ممانعت از حفظ سلامت شهروندان غير از نوعي آدمکشي است؟ اصلا بر طبق کدام معيار و مبنايي بايد عدهاي به خود اجازه دهند بديهيترين حق انساني را ناديده بگيرند؟ شرع و عرف کداميک اين اجازه را ميدهد؟ و اصلا اگر داد آيا پذيرفتني است؟ چگونه است که شارع سقط جنين را همچون قتل ميپندارد ولي ممنوعيت براي حفظ سلامت را که قتل تدريجي به شمار ميرود تقبيح نميکند؟ اين را دقت کنيم وقتي امروزه به سلامت حيوانات بها داده ميشود و دامپزشک تربيت ميشود، ناديده گرفتن اين حق براي انسان توجيه ناپذير است.
به جز معدودي که راه همه چيز را از آسمان ميجويند، آنگاه که بيماري بر آنها چيره ميشود به پزشک به عنوان يک متخصص مراجعه ميکنند تا سلامتي خود را بازيابند. به بنا و آسفالتکار هم مراجعه نميکنند چون آنها متخصص در علم پزشکي نيستند. پزشکان نيز بنا به سوگندي که خوردهاند و وظيفه اخلاقي که دارند و اصلا به عنوان شغل و تخصصشان بايد درمان کنند، حالا اين شخص ميخواهد يک مسئول اجرايي باشد، ميخواهد يک نان خشکي باشد يا يک دزد. مطب يک پزشک محل درمان است نه کشف جرم. اصلا مگر يک مجرم حق ندارد سلامت خود را حفظ کند؟ مگر او انسان نيست؟ آيا اگر کسي جرمي مرتکب شد بايد از گرسنگي يا بيماري بميرد، آيا فروختن مواد غذايي به يک مجرم جرم است؟ آيا درمان يک مجرم جرم است؟ اگر چنين باشد چه کسي ميتواند ادعا کند بري از جرم و خطاست؟ همه آيا مستحق مرگيم؟ پس فلسفه تشکيل اديان که راهنمايي انسانها بوده زير سوال ميرود. حالا اگر اينها جرم باشد پس براي چه به مجرمان زنداني غذا داده ميشود و بهداري زندان براي چيست؟ پس فلسفه وجود احکام غير از اعدام چيست؟ آيا اگر کسي جرمي مرتکب شد از حياتيترين نيازها و حقوقش بايد محروم شود؟ پس بحث بازگشت وي به اجتماع که از سوي کارشناسان مطرح ميشود نيز امري مسخره مينمايد. اين بازگشت و پذيرفتن مجرم را کارشناسان براي جرمهاي سنگين نيز توصيه ميکنند حال جرم سياسي که در صورت جرم شناختن با انگيزههاي شرافتمندانه صورت ميگيرد آيا بايد فوق الاجرام در نظر گرفته شود؟ در خبرها آمده بود که پزشک احمد باطبي يکي از اتهامهايش که باعث دستگيرياش شد، درمان يک مجرم بوده است. اگر چه چنين موارد اتهامي مسبوق به سابقه بوده است اما کاربرد خود را در اين زمان از دست داده است، جان گرفتن دوباره چنين مواردي بعيد به نظر ميرسد مورد قبول افکار عمومي واقع شود. اما فرصت براي پرداختن و نقد چنين اتهاماتي هنوز هست و آيا بهتر نيست به چنين مواردي پرداخته شود، تا جلوي تکرار آن گرفته شود؟
يک سوال در اين زمينه پيش ميآيد و آن اينکه اگر احمد باطبي يا هر متهم يا مجرم چه کسي که فرار کرده يا کسي که فرار نکرده و در مرخصي است يا حکم هنوز اجرا نشده، مثلا به شهرداري مراجعه ميکرد، کار ادارياش حل ميشد، آيا کارمندان شهرداري و خود شهردار مقصر بودند که کار اداري او را حل کردهاند؟ دقت کنيد اينان کارمندان دولتي بودهاند که آن فرد را مجرم شناخته، نه يک شخص که وابسته به دولت نيز نيست.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۲۱ بعدازظهر
|
یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵
آتش بر جان کاريکاتوريست
امروز ديدم خبري منتشر شده درباره کاريکاتوريست دانمارکي که سرانجام جسم سوختهشدهاش در نزديکي دفتر روزنامه پيدا شده. بيدرنگ ياد واکنشهاي کشورهاي اسلامي و مسلمانان به اين کاريکاتورها که آنها را توهين به پيامبر اسلام عنوان ميکردند، افتادم و بلافاصله به ياد جمله آن روزنامهنگار اندونزيايي اگر اشتباه نکردهباشم که گفته بود به اين مضمون که مسلمانان کشورهايي که اين کاريکاتورها را توهين به پيامبر عنوان ميکنند، آيا ميدانند خود چند محمد در زندان دارند؟...
اواخر سال گذشته بود، اتفاقا چندي پس از جريان برخورد با دراويش، يکي از افرادي که به گروه موسوم به فشار نزديک بود، سوال از کاريکاتورها ميکرد و انتقاد از کشورهاي غربي به خاطر آن. گفتم مگر چيزي غير از خشونتها و خونريزيهاي مسلمانان افراطي است که باعث ميشود به دين اسلام و مسلمانان به مثال يک مشت وحشي بنگرند؟ طالبان را برايش مثال زدم. گفتم متولي که حرمت امامزاده را نگه نميدارد از ديگران چه توقعي است؟ وقتي که بدون محاکمه، مجازات کردن شد افتخار، وقتي کشتن، سر بريدن، سنگسار، شلاق در ملاء عام شد اولين و آسانترين راه، وقتي بمب به خود بستن و هم خود و هم ديگران را کشتن شد مايه افتخار خوب چنين واکنشهايي هم طبيعي به نظر ميرسد. به قضيه دراويش هم اشاره کردم، اين که مسلمان با مسلمان اينگونه ميکند، اختلافات شيعه و سني را مثال زدم. آن لحظه قبول کرد. گفتم برو به اين قضيه فکر کن.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۵:۰۱ بعدازظهر
|
شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵
کودک هستهاي غني شده!
با خواندن اين پيام چه برداشتي ميتوان داشت؟ حق کودکان انرژي هستهاي است؟ انرژي هستهاي پوشک و شيرخشک ميشود براي کودکان و نوزادان؟ با بمب اتم ميتوان جلوي کودک آزاري را گرفت؟ چون مادر و پدر يک کودک بايد براي سير کردن شکم کودکشان صبح تا شب بدوند قرص محبت با استفاده از اورانيوم غني شده براي کودکان توليد ميشود؟ کودک حق دارد در جامعهاي که بين سانتريفيوژهايش تبعيض قائل نميشوند زندگي کند؟ چيز (گ – و – ز البته با عرض پوزش) با شقيقه ارتباط دارد؟
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۲۰ بعدازظهر
|
پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵
اطلاع رساني شفاف نهادهاي مدافع حقوق بشر ضرورت يا ظاهرسازي؟
يک قضيهاي را گفت که تحت تاثير قرار گرفتم. شايد از نقلش ناراحت شود اما ديدم شايد تاکيدش اينجا لازم باشد. نقل ميکرد که همسرش ميگفته زماني که باقي زندان بود، يک زنداني داشتند اما حالا که او آزاد است، زندگيشان زندان شده؛ پيگيري کار اين زنداني، صحبت کردن راجع به آن زنداني. به فکر فرو رفتم، زندانبانان نيز همهشان کارشان برايشان عادت نميشود، آنها که شغلشان زندانباني است. فکر ميکردم وقتي بحث پيگيري و دفاع از زندانيان و حقوقشان باشد، حتي اگر عادت نيز بشود، اما عواطف و احساسات و حتي روحيه آدمي را سخت تحت تاثير قرار ميدهد؛ بايد خود را جاي تک تک زندانيان و خانوادههايشان قرار دهي. براي احقاق حقوقشان تلاش کني و در ذهنت با آنان و در خارج از محيط ذهني با خانوادههاي آنان زندگي کني. اين نوع زندگي هم البته پر رنج است.
انتقاد ميکردم راجع به اطلاع رساني ضفيفشان. بحث عدم شفافيت را هم که در اين مطلب نوشته بودم گفتم که آنجا چون گنگ به کار رفته بود، اينجا تاکيد کنم که منظور پنهانکاري نيست که معمولا چيزي براي پنهان کردن وجود ندارد. بحث بر سر اين است که ديگراني که از بيرون پيگيري ميکنند حق دارند بخشي از فعاليتها و گردش کار پروندهها و پيگيريهاي يک نهاد حقوق بشري مثل انجمن دفاع چيست، چون نميتوان به صرف چند تا خبر يا اطلاعيه قضاوت درستي داشت. اگر تاکيد داريم دفاع از حقوق بشر را به صورت يک فرهنگ دربياوريم بايد هم گفتهها و هم عمل خود را در معرض قضاوت ديگران قرار دهيم. تا ديگران را نيز همراه کنيم. اين ظاهرسازي نيست. مخاطب بايد ببيند که وقتي بحث دفاع از حقوق بشر ميشود، ديگر بحث درجه بندي شهروندان نيست و هر کسي شايسته برخورداري از آن است، حال ميخواهد فردي صاحب نام باشد يا کارگري بيسواد که توي هفت تا آسمان يک ستاره هم ندارد. اين اطلاع رساني باعث ميشود که برخي که ممکن است امروز منصبي نيز داشته باشند، درک کنند اگر روزي مقام خود را از دست دادند و حقوقشان نقض شد، کساني هستند که از حقوق آنان دفاع کنند و اين باعث ميشود که بحث دشمن فرضي تصور کردن فعالان و نهادهاي حقوق بشري کم کم رنگ ببازد. براي آنان که عينک بدبيني بر چشم ميزنند و بر مبناي تصورات خود همه چيز را تحليل غير واقعي ميکنند بحث محکوميت اعدام صدام شايد نزديکترين رويداد از اين نوع باشد.
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۱۵ بعدازظهر
|
سهشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۵
غذاي شاهانه فقرا کيلويي چند؟
تا کنون آيا از درد دل فقرا و مستمنداني که ميشناسيدشان چيزي شنيدهايد؟ اواخر سال گذشته بود و صحبت از خانوادهاي مستمند که از بچگي که يادم ميآيد در خانوادهمان رفت و آمد داشته. پيرزن زحمتکشي است که وقتي ميايستد و راه ميرود کمرش تقريبا زوايه قائمه ميسازد. با محبت است و علاقه وافري به او دارم. وقتي صحبت از او رفت، از درد دلهاي او برايم نقل شد که تحت تاثير قرار گرفتم. چون همه خانوادههاي اينچنين پرجمعيتاند با بيکاران زياد! تعريف ميکرده يک روز که براي اينکه شکم جمعيت را سير کند در هفته چند بار سيب زميني ميخرند و ميپزند و با روغن ميکوبند، آنگاه از بچهها و نوهها ميخواهد که سيب زميني را قاطق کنند (در مصرف آن صرفهجويي کنند) که براي وعده بعد نيز قدري بماند. آن روز سيب زميني کيلويي 100 يا 150 تومان بود. امروز که قيمت سيب زميني به 800 تومان رسيده فکر ميکنم آن خوراک شاهانه را نيز اگر از سبد غذاييشان حذف کنند پس زهر مار را بايد جايگزين کنند لابد؟ يک زماني که زياد بچه داشتن نکوهيده بود ميشد آنان را شماتت کرد اما امروز که باز بچه پس انداختن توصيه ميشود تقصير را به گردن که بايد انداخت؟ خانوادههاي پرجمعيت فقير اگر نان خالي هم بخورند ميداني چقدر ميشود؟
ديدم امروز ستون تلفني اعتماد از قول يک تماس گيرنده نوشته بود که دولت به جاي شکستن قيمت مسکن اگر قيمت سيب زميني و مايحتاج اوليه مردم را هم بشکند قبولش داريم. پيام جالبي بود اگر عملي شود.
خط فقر به پانصد هزار تومان رسيد؛ صورت مسئله فقر را پاک نکنيد
گرانى از كنترل خارج شده است!
چرخه فقر در ايران / گفتگو با سعيد مدنى
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۱۶ بعدازظهر
|
شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵
افتخار پشت افتخار!
ميگويند آدم از هر چي بترسه به سرش مياد. يادتونه اينجا نوشته بودم راجع به اسپم شناخته شدنم توسط گزارشگران بدون مرز و پيش بيني کرده بودم دويچه وله هم به عنوان هيتلر شناساييام بکنه. هي بگو سقام سياه نيست، خوب سياهه ديگه. اتفاقا همين امشب اين اتفاق افتاد. آخه دولت هولوکاست را انکار مي کنه به ما چه. نخوندم ولي دو سه متري پيغام خطا بود. تو مايههاي اين که اين چرت و پرتها چي چيه که نوشتي، اصلا تو بيخود ميکني ايميل بزني و غيره! ولي ميخوانم خبر ميدم که بالاخره رسما هيتلر شديم يا نه، ولي فکر ميکنم هيتلرک (جوجه هيتلر) باشيم. اينجا هم که رسما يک عدهاي به ما ميگن بن لادن. ميداني جايي که کار ميکنم اگر سراغم را با اسم کسي بگيرد خيليها نميشناسند يا ميگن نداريم، ولي بن لادن که بگي خوب ميشناسند. خلاصه اين افتخارات ما را ميبيني. راستي انگل جامعه بودنمان هم سر خود. فکر ميکني جامعه ما را انگل خود به حساب نميآورد؟ خلاصه امشب هم شبي بود. راستي پذيرش نام صدام، ميلوسويچ، استالين، اون يکي و اون يکي ديگه و بقيه اراذل، ديکتاتورها و جنايتکاران جهان در سند افتخاراتم پذيرفته ميشود، فقط با يک ايميل، صد در صد تضميني. شاعر ميفرمايد: دست در دست يکديگر دهيد به مهر / ماي در به در را کنيد ديوانه...
حالا که اينجور شد يک جرياني را ميخواهم بگويم. يک بار موجود مثمر ثمر شناخته شديم ما. فکر کردي کم الکي هستيم؟ يک بار يکي از دوستان يک لينک فرستاد گفت انگليسي اسمش را سرچ کرده به يک مطلب برخورده بود که اسمش توي آن گزارش يا يادداشت آمده بود. داده بود برايش ترجمه کنم. آن هم من که اين دو تا جمه It is a blackboard و It is a window به يادم مانده. ما هم به صرافت افتاديم که اسممان يک سرچ بکنيم. اوليناش ميداني چه آمد؟ صفحه را که باز کردم عکس يک بزغاله خوشگل بود. فکر کنم صفحهاش را به عنوان سند افتخار ذخيره کرده باشم، لينک صفحه را براي دوستم فرستادم که ببين ما هم الکي نيستيم، بيمعرفت عکس را کار کرد و اسم ما را هم نياورد. آن شب با خودم فکر ميکردم که چه خوب شد بالاخره يک بار موجود مثمر ثمر شناخته شديم.
راستي يک چيز که داره ديوانهام ميکنه اينه که با يک خط از خانه که امتحان ميکنم صفحه نظرات بلاگفا فيلتره با همان خط سرويس دهنده از جاي ديگه بازه، چند تا وبلاگ را هم امتحان کردم همينطور بوده، نکنه فيلترينگ هم خانه به خانه شده!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۵:۱۶ بعدازظهر
|
پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۵
حذف بشه بر ميخورد به دادستان!
امشب داشتم بعد از چند روز بد قولي لايحه دفاعيه يکي از دوستان را ميخواندم، آخرش خودم خندهام گرفت. نه از اينکه کار دنيا به کجا کشيده که ما صاحب نظر حقوقي هم شده باشيم و کشوري که به اينجا بکشه کارش بايد درش را گل گرفت رسما، به اين خاطر که اصولا سانسور بصورت ژنتيکي در خون همه ما هست، چهار پنج جا که حرف حساب هم بود نوشتم "حذف بشه بر ميخورد به دادستان". بعد خودم نشستم به دسته گل خودم خنديدم. کس توي لايحه دفاعيهاش هم که خودش را سانسور کند يعني نيمچه آزادي بيان هم پشم! ولي خيلي حرفه که نه بيرون بتواني حرف بزني، نه موقع بازپرسي و نه در دادگاه، هميشه کساني هستند که به آنها بربخورد. تازه ياد خودم افتادم و دلم گرفت. همين پرونده آخري (کي بود؟ امسال بود؟ چيمدونم) کلي نشستم نوشتم، به يکي از دوستان به اندازه نيمي از آن را سانسور کرد. بعد دادم يکي از دوستان مطبوعاتي پيشکسوت در اينجا از شش صفحه به نظرم يک صفحه و نيم درآمد.
رسم سانسور کني و شيوه شهرآشوبي / جامهاي بود که بر قامت ما دوخته شد
اي سانسور کن که را سانسور کردي تا سانسور شدي زار / تا باز که او را سانسور کند آن که تو را سانسور کرد... (تخصص ما شده بند تنباني کردن اشعار حسابي!)
ولي خداييش نامردي نکردم. اگر يک خط سانسور کردم دو خط اضافه کردم. به اين ميگن قصاب دل رحم ولي نگفته معلومه که سانسور اضافات و افاضات ما في حد نفسه واجب موکد است!
راستي اين صفحه را توصيه ميکنم حتما بخوانيد درباره حريم خصوصي است. هم گفتگو با روانپزشک با عنوان " ديگر چهار ديواري اختياري نيست" قشنگ است هم گزارش با عنوان " اتهام؛ تماشاي فيلم خصوصي آدم ها/ اعلام جرم عليه يک ملت" ولي حيف که گزارش تيتر به اين قشنگي که کشش تيتر يک را داشت ماستمالي شده. چه عجب بالاخره اعتماد آن سايت افتضاحش را درست کرد.
اين قضيه کپي برداري سايت درخواست مجوز سايتها و پس از آن هک کردن سايت وزارت ارشاد هم بامزه شده، ما که براي درخواست مجوز زنبيل گذاشتيم، مواظب باشيد زنبيل ما را نبرند!!!
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۲۳ بعدازظهر
|
سهشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵
دعواي دولت و مجلس را ول کن رقص را بچسب
اين قضيه حضور معاون گردشگري رئيس جمهور در جلسه رقص هم دارد به جاهاي خوشمزهاي ميکشد. دو طرف ميخواهند همديگر را ضربه فني کنند و ما هم البته تشويقشان ميکنيم، آن هم بيشتر به خاطر آن رقاص، البته رقاص که نبود يک هنرمند بود.
از ميان سخنان معاون رئيس جمهور چنين دستگيرمان ميشود که اين نمايشگاهي بوده که سازمان کنفرانس اسلامي برگزار کرده و مراسم رقص هم به عنوان افتتاحيه نمايشگاه کشورهاي اسلامي برگزار شده، يحتمل در آن افتتاحيه هم هر که مسلمانتر بوده بيشتر روي صندلي ميخکوب شده! سوالي که پيش ميآيد اين است که آيا بعضي هنرها فقط در اسلام ايراني حرام است؟ موسيقي را هنوز عدهاي حرام ميدانند و رقص که ديگر نگو که اگر اسمش را ببري سوسک ميشوي ميروي به ديوار. مجسمهسازي را هنوز هم شايد باشند که بت سازي و بت پرستي ميدانند و باقي هنرها هم هر کدام يک المشنگهاي ميتوانند سرش دربياورند، هر وقت که عشقشان بکشد!
اين جوري که بويش ميآيد يا ما دين خدا را به سخره گرفتيم يا ديگر کشورهاي اسلامي. اين وسط هم معلوم نيست کي و از کدام طرف حکم جهاد صادر شود براي نجات دين! شايد هم همين فيلم رقص عامل خير شد براي يک جهاد...!!!
ولي حالا اين دعواها به کنار که معلوم هم نيست سرکاري نباشد، اين فيلم کاملش کجا گير ميآيد، همان چند ثانيه نشان داد که رقاصش هنرمنده نه جفتک انداز! يکي باني خير بشه جاي فيلمهاي خانوادگي و يا فيلم آن بازيگر اين را في سبيل الله تکثير کنه. يعني باني خير نيست؟ ثواب دارهها...
معاون فرهنگي سابق سازمان ميراث فرهنگي، صنايع دستي و گردشگري گفته: نميشود به خاطر رقص مراسم را ترک کرد راسته کسي نبود از اين آقا بپرسه که اينجا چند نفر به خاطر داشتن فيلم رقص در اين سالها پايشان به دادگاه کشيده شده و محکوم شدند؟
راستي اگر حضور مشايي در آن مراسم رقص صحت داشته باشه بالاخره ميشه اميدوار بود که يک آدم خوش سليقه هم در اين مملکت و دولت پيدا شده مگه نه؟
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۳:۴۹ بعدازظهر
|
دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵
صدام و اعدام
حکايت صدام هم حکايتي شد، ماندني. باورش سخت بود به اين سرعت. شوکي بود براي همه.
آن شب برايم عجيب بود، مانده بين اميد و نااميدي. آن شب به دوستي کهنسال در حالي که عنان اختيار از دست داد و منقلب شده بود، اميد ميدادم در حالي که با خودم ميگفتم چه اميدي؟ چرا فريبش ميدهي؟
شب، خبر اعدام صدام در همه جا اعلام شده بود. جا خوردم. چه کسي باور ميکرد صدام به فضاحت در جنگ شکست بخورد، از اوج عزت به حضيض ذلت بيفتد، در سوراخ موش دستگير شود و اعدام شود؟ فکر ميکردم آن که غير قابل تحقق بود، محقق شد، چيزهايي که آسان مينمايد چرا نبايد به تحقق آن اميد داشت؟ اصلا چرا بايد هميشه نااميد بود؟
شايد هم رندي از کنار جسد صدام گذشته باشد و اين شعر برايش خوانده باشد که: "اي کشته که را کشتي تا کشته شدي زار".
اما بحث جالبي را که ديدم در وبلاگستان، مخالفت و يا عدم دفاع از اعدام صدام بود. همه با اعدام مخالف بودند اما اين همه که با اعدام يک جنايتکار مخالف بودند با اعدام هموطنانشان که نه چون صدام 12 وکيل داشتند و نه معلوم نيست که دادگاهشان علني باشد مخالفت چندان و پيگيري نکردهاند. پس به همان مقدار ميتوان به مخالفت با اعدام در بين وبلاگنويسان اميدوار بود به همان مقدار هم ميتوان از فعاليت و پيگيري و محکوم کردن آن در داخل نااميد بود. اعدام ظالم فقط بد نيست، اعدام مظلوم هم ناپسند است، اعدام معلول اجتماع بيمار هم دردناک است. اينجاست آدمي وقتي فکر ميکند آنان که بيچشمداشت از محکومين بيدفاع و بينام و نشان دفاع ميکنند تا چه اندازه عملشان انساني است و شايسته تکريم.
اين را هم بخوانيد: سه گفتار در باب اعدام، نامه های عماالدين باقی به رئيس مجلس، وزير اطلاعات و رئيس قوه قضائيه
نوشته شده توسط:
حامد متقي
در ساعت
۴:۵۳ بعدازظهر
|